سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


مرد تصادفی


مرد تصادفی
مردم عجله داشتند هرچه زودتر به خانه بروند. می‌خواستند از آفتاب ظهر مرداد که روی شهر با کوچه‌های باریک و تودرتو می‌تابید فرار کنند. وقتی کنار شیر فشاری آب، سر چهارراه می‌رسیدند، می‌ایستادند و نگاه می‌کردند به جمعیتی که یک جا وول می‌خورد. نگاهشان که روی زمین می‌افتاد تازه می‌فهمیدند که چه خبر است. ماشینی که تخته‌گاز می‌رفته به یکی زده و او را نقش آسفالت داغ خیابان کرده بوده و الفرار.
بعضی‌ها سوال می‌کردند و ناراحت سری تکان می‌دادند و راهشان را می‌کشیدند و می‌رفتند. عده‌ای هم تصادف این فرصت را برایشان پیش آورده بود که جمع شوند و گپی بزنند. در این میان معلوم نبود آن چادر چلوار گلدار پاره‌پوره‌ را از کجا پیدا کرده بودند و روی جنازه کشیده بودند، مُرده که زن نبود. جوانی لاغر با چهرهٔ زرد و چشمانی خمار که انگار چندروزی نخوابیده باشد، بالای سرش معرکه گرفته بود:
ـ من دیدم رانندهٔ نامرد زد به این جوون مردم و فرار کرد. پسره چندتا کوچه بالاتر می‌شینه، کلاس نهم بود.
نشست بالای سر جنازه و با دست کوبید روی رانش و گفت:«مُرد رفت پی کارش.» چند پک عمیق به سیگار زد و ایستاد، بعد دولا شد گوشهٔ چادر را صاف کرد و با پا سکه‌هایی را که رهگذرها انداخته بودند زد زیر چادر.
پیرمردی کاسهٔ سکنجبین‌ به‌دست سرش را رو به آسمان بلند کرد و زیر لب چیزی گفت و آهسته راهش را کشید و رفت.
مرد میانسالی که سه چرخه‌اش را با عجله آن طرف خیابان ول کرده بود، میان جمع سرک کشید و گفت:«مردم خیلی بی‌رحم شده‌ن. اصلاً رعایت نمی‌کنن.» به سه‌چرخهٔ زهواردررفته‌اش که زیر سنگینی قالب‌های یخ عرق می‌ریخیت اشاره کرد و گفت:«مگه من راننده نیستم. آسّه میرم آسّه میام. تا حالا یه مورچه رو هم زیر نگرفته‌م.» چند نفری که حواسشان به حرف‌های یخ فروش بود برگشتند و سه چرخه را که دیدند پقی زدند زیر خنده. یخ‌فروش پرید بهشان که:«مگه چشه؟»
قطره‌های آب، شده بودند باریکه آبی که از دوروبر سه‌چرخه راه باز می‌کرد زیر جنازه.
پسربچه‌ها با ورجه‌ورجه از میان پای جمعیت سرک می‌کشیدند و پول خردها را به هم نشان می‌دادند.
ماست‌بند که تصادف جلو مغازه‌اش اتفاق افتاده بود با آستین‌های بالا زده و پیش‌بند سفیدک زده که روی شکم برآمده‌اش بسته بود، آمد کنار جمعیت ایستاد، با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت:«کی تصادف شد، من اصلاً ندیدم، صدایی هم نشنیدم، جیغی، دادی، بالاخره...» جوانک پرید تو حرفش و انگشت گرفت طرف ماست بند و گفت:«شوما حاجی ته مغازه بودی، مثه این‌که رفته بودی از پستو پنیری چیزی بیاری.» ماست بند با تعجب نگاهی به مردم انداخت و سر تکان داد و رفت داخل مغازه. یکی گفت:«زنگ بزنید از کلانتری بیان این بیچاره رو جمع کنن.» جوانک دستپاچه خیز برداشت طرف مرد، تعادلش به هم خورد و بازوی یکی را گرفت و گفت:«نمی‌خواد. زنگ زدهم افسر نگهبان گفت، الان گشت می‌رسه.»
زنی که با زنبیل نان تازه از راه رسیده بود سکه‌ای روی جنازه انداخت و با مشت زد به سینه‌اش و گفت:«مادرش براش بمیره. اون بدبخت خبر نداره جگرگوشه‌اش پرپر شده. یکی به خونه‌شون خبر بده.» جوانک که نشان می‌داد در مقابل جنازه احساس مسولیت می‌کند جواب داد:«یه نفر فرستادم خونه‌شون. مادرش الان می‌یاد. بدبخت بچهٔ کوچیک داره باید بسپاره به همسایه.»
مردی که با کت و شلوار نباتی‌رنگ و کروات خاکستری، روزنامهٔ تا کرده‌ای زیر بغل زده بود، از میان جمعیت یک‌بَری صحنه را نگاه می‌کرد، پرسید:«کسی شمارهٔ ماشین را برداشته؟» همه نگاه‌ها به جوانک برگشت. جوانک قیافهٔ حق به جانبی گرفت و گفت:«مگه من چندتا دست دارم، این بدبخت را جمع کنم، آژان خبر کنم، خونه‌شون خبر بدم، چندتا کار؟ نه من که ندیدم. یعنی دیدم ماشین بهش زد ولی شماره‌مماره! نه، ندیدم. یعنی دیگه حواس نداشتم.»
جمعیت که آفتاب ظهر کلافه‌شان کرده بود یکی‌یکی رفتند و پسر بچه‌ها جابه‌جا دور جنازه جا ماندند. جوانک نگاهی به‌شان انداخت و گفت:«برید رد کارتون، مرده که دیدن نداره.» دست‌هایش را گذاشت پشت بچه‌ها و آن‌ها را به طرف پیاده‌رو هل داد:«برید، مردم سر ظهر هم بچه‌هاشونو جمع نمی‌کنن.» بچه‌ها سمج ایستاده بودند.
جوانک دست‌هایش را به هم کوبید و داد کشید:«دِیالا، برید دیگه.» وقتی دید بچه‌ها محل نمی‌گذارند با یک گام بلند به طرفشان هجوم برد، نعره‌ای کشید و چنان پاکوبید زمین که گردوخاک بلند شد. بچه‌ها هر کدام یک‌طرف دویدند. جوانک به اطرافش نگاه کرد، کسی نمانده بود. لبهٔ چادر را آرام کنار زد و گفت:«اصغری پاشو که وقتشه فلنگو ببندیم. و تندتند شروع کرد به جمع کردن پول‌ها. جنازه، چادر را کنار زد و بلند شد. دوتایی هولکی پول‌ها را جمع کردند و ریختند وسط چادر. اصغری چادر را زد زیر بغل و راه افتاد طرف فشاری، دو سه قلپ آب خورد و دستمال یزدی‌اش را خیس کرد و کشید به گل و گردنش و دوید دنبال جوانک. ماست‌بند از ته مغازه نگاه‌شان می‌کرد و سر تکان می‌داد.
محمدحسن ابوحمزه
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید