یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


اذان وصل


اذان وصل
صدای الله اكبر، الله اكبر.. اشهد ان لا اله الا الله طنین انداخته بود. ظهر عاشورا بود، دسته های سینه زن و عزادار بعد از آن همه عزاداری عاشقانه زیر آفتاب گرم تفتیده كه تداعی كننده ظهر عاشورا و صحرای كربلا بود، حالا در خیابان ها و تكایا با صدای اذان به نماز ایستاده بودند كه یادآور نماز سرور آزادگان حسین(ع) در زیر باران تیر دشمنان بود.
یك لحظه چشمم به صفحه مونیتور افتاد، ناگهان منحنی های ضربان قلبش از بین رفت. خطی بر سفیدی صورت محمد در صفحه ظاهر شد. صدای سوت ممتد و پی درپی دستگاه قلب انگار مغزم را می شكافت، كابوس همیشگی رنگ واقعیت به خود گرفت. تمام این تصاویر و صحنه امروز را بارها در خواب دیده بودم، بعد از سكته دوم، دیگر برایم تازگی نداشت، منتظرش بودم. تلاش و هیاهوی پزشكان و پرستاران برای برگرداندن زندگی دوباره محمد و صدای شیون تلخ اقوام، هر دو بی فایده بود. به سرعت از در بیمارستان بیرون آمدم و او را به خدا سپردم. دیگر طاقت آن همه هیجان را نداشتم، حالا من تازه بعد از سال ها زندگی او را می شناختم، خاطرات محمد مثل تصویر سینما از جلویم رژه می رفتند. از جنجال های همیشگی بر سر حجاب كامل و درست كه همیشه با لبخند و آشتی او تمام می شد.
كلمات او كه می گفت: «حیف تو نیست با این خوشگلی، تو آتش جهنم بسوزی.» همیشه بین ما فاصله می انداخت، من فكر می كردم او مرا درك نمی كند، كه من از چه خانواده ای هستم، و تفاوت فرهنگ بین من و او یك دیوار است. بین ما، ولی این دیوار از جنس شیشه بود، نه سنگ. به سرعت سوار تاكسی شدم و به خانه رفتم، در را به روی خودم بستم، سیم تلفن را كشیدم، به سراغ كمد وسائلش تنها باقیمانده های زندگی مشتركمان رفتم تا عكس هایمان را ببینم. در را كه باز كردم دفترچه یادداشت هایش با جلد چرمی از كمد بیرون افتاد. بارها آن را در دستانش دیده بودم كه روزها خاطراتش را در آن یادداشت می كرد، و تمام مدت سفر حج همراهش بود و مطالب مهم را در آن یادداشت می كرد، تقسیم بندی هایی در آن بود از روزها، كارها، اعداد، ارقام و حساب خمس و زكات و رد مظالم، مثلاً شركت در بعضی از مجالس اقوام و دوستان اضطراری و خوردن غذای آنان كه خمس مال خود را نداده بودند، آن جا یادداشت كرده بود، ولی این را به من نمی گفت.
در شروع خاطرات حج اش نوشته بود، خدایا درست است كه مرا در ۱۵ سالگی تكلیف به نماز و روزه كرده ای، اما من خودم را از روزی كه به دنیا آمدم، مكلف به عبادت تو می دانم، بر حسب تاریخ دفترش ۶ روز قبل از سفر حج نماز قضای ۱۵ ساله قبل از تكلیفش تمام شده بود. و من باز هم این را نمی دانستم، او آن را در شروع خاطراتش نوشته بود.
خدایا، من چه كرده ام كه حج ۲ ساله نصیب من كرده ای، كه نیمی از اعمال در سال قبل و نیمی را در سال بعد انجام دادم. با چشمانی اشكبار می خواندم و دلیل آن نگاه های مست اش را كه در این سفر داشت، حالا تازه می فهمیدم. چقدر صبور و مهربان شده بود و می فهمیدم محمد روحش را در مكه به خدا تقدیم كرده است. نه این جا، چنان با سوز و عشق برای خدا نوشته بود كه احساس می كردم، مرا هم می سوزاند. می خواندم و گریه می كردم، در جایی از خاطراتش در عرفات نوشته بود، خدایا، آنقدر عشقت مرا به خود می كشد كه اگر این امانت با من نبود، همین جا می مردم، حالا محمد همان جا به خدا پیوست و من باز هم نمی دانستم او ماند تا امانتش را به خانه برگرداند.
دلیل زنده بودن عجیبش در آن دو روز با وجود آن سكته شدید چه بود. او ماند تا جسمش با حسین محبوبش در عاشورا بمیرد. لحظه ای خوابم برد. در عالم خواب دیدم در مجلسی هستم، همه سفیدپوش و خانم محجبه و زیبایی تفسیر قرآن می كرد.
یك لحظه دستی به روی شانه ام آمد، برگشتم محمد بود، گریه كردم و گفتم: محمد كجا رفتی؟ تو كه هنوز عروسی بچه ها را هم ندیدی و رفتی. چقدر زود! من بدون تو تنها با این بچه های صغیر چه كنم؟
لبخند همیشگی اش روی لبش بود. دستم را گرفت و گفت با من بیا و مرا به آسمان برد. در صحرای عرفات پایین گذاشت و گفت: زینب، برای بچه ها هرگز نگران مباش و غصه نخور كه خدا بزرگ است و كمكت می كند. من هم اینجا موذن صحرای عرفات شده ام، و بعد دستهایش را كنار گوش هایش گذاشت در حالی كه صدایش بیشتر از پیش دلنشین و زیبا شده بود و در سراسر آسمان طنین انداز بود. الله اكبر الله اكبر. با صدای شدید در از خواب پریدم. همه نگران غیبت من شده بودند و به دنبال من از بیمارستان به خانه آمده بودند. حالا احساس آرامش عجیبی همه وجودم را فراگرفته بود. پنجره را باز كردم. صدای مؤذن مسجد محل بلند بود.
سیده زهرا طباطبایی شهیدی
منبع : سایر منابع


همچنین مشاهده کنید