جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

علم شدن یک علم


علم شدن یک علم
بیش از ۳۵۰ سال،‌ از زمانی که واژه هرمنوتیک از فعل یونانی هرمینویین اشتقاق یافت، نمی‌گذرد با این حال،‌ معنا و کارکردی را که این واژه بر آن دلالت دارد، می‌توان حتی در دورانی کهن‌تر از عصر رواقیون یونانی بازشناخت. از این رو، به‌کارگیری عبارت «پیش‌تاریخ» در عنوان این نوشتار، صرفا برای اشاره به زمانی‌ است که هنوز این واژه برای دلالت بر نظریه دیرپای تاویل، جعل نشده بود. با این حال و با وجود سابقه کهن تفکرات هرمنوتیکی، بر آنیم تا به توصیه «ژان گروندین» در کتاب «مقدمه‌ای بر هرمنوتیک فلسفی»، ‌از ارائه تاریخی خطی و غایت‌انگارانه از این مبحث بپرهیزیم۱ و گسست‌های بنیادین سنت‌های متفاوت را که خود عامل ظهور جریان‌های نوین در حوزه هرمنوتیک بوده، از یاد نبریم. چنانکه ابلینگ متذکر می‌شود۲، سه معنای متفاوت در فعل یونانی هرمینویین قابل تشخیص‌ است: بیان کردن، تفسیر کردن و ترجمه کردن. اما هسته معنایی این فعل که در هر سه وجه آن بارز است، عمل معنادار ساختن‌ است،‌ یعنی قابل فهم کردن چیزی ناآشنا. در عمل ترجمه، ‌هدف آن است که عباراتی بیگانه را به الفاظی آشنا تبدیل کنیم. در تفسیر یا توضیح چیزی، می‌کوشیم تا از رهگذر کلمات بیان‌شده، معنای آنها را در ضمیر گوینده دریابیم و در عمل گفتار هم برآنیم تا در خلاف جهت تفسیر، افکار درونی خود را در قالب کلمات قابل فهم، به مخاطب منتقل سازیم. بر همین مبنا بود که یونانیان،‌ جمله را واسطه‌ای میان فکر و مخاطب می‌پنداشتند و فی‌المثل، ارسطو در رساله منطقی «باری ارمیناس»، هر عبارت معنادار را نوعی هرمینویا می‌دانست. آنچه در این میان اهمیت بسیار دارد، وجود همین عنصر وساطت در معانی سه‌گانه این لفظ است. توجه دوباره سنت هرمنوتیک فلسفی کارآمد به نقش بنیادین و بساطت زبان در فهم معنا در عهد باستانی گواه قاطعی‌ است بر این مدعا.
روشن ا‌ست که تلاش برای معنادار ساختن چیزی، فقط زمانی لازم می‌شود که آن چیز، مبهم یا فاقد معنا جلوه کند و این اصل برآمده از معنای لغوی لفظ هرمنویین، ‌برای یافتن منشاء نظریه هرمنوتیک مفید خواهد بود. با نگاهی به تاریخ درمی‌یابیم که نخستین نشانه‌های صریح برای معنادار‌سازی از راه تاویل زبانی را، در نحله رواقیون باید جست، گرچه پیش از آنان و حتی در آثار افلاطون و ارسطو هم، تلاش‌های پراکنده‌ای در این راه، به چشم می‌خورد. با حاکمیت الگوی فلسفی اندیشه، که لوگوس عقلانی و فلسفی را با الوهیت یکی می‌گرفت، دیگر پذیرش تبیین اسطوره‌ای خدایان و انتساب صفاتی بشری چون خشم و حسادت و... به آنان، نامعقول جلوه می‌کرد. خاصه آن که، با حمله اسکندر مقدونی به آتن، و فروپاشی مرجعیت پولیس و ارزش‌های حاکم، دامنه این خطر گسترش یافت، ‌و رواقیون که در پی حفظ مرجعیت سنت بودند، در تکاپو برای نجات سنت اسطوره‌ای، به تاویل تمثیلی اسطوره‌ها متوسل شدند. آنچه چنین کاری را ممکن می‌ساخت، وجود شکل بلاغی تمثیل در ادبیات آن عصر بود، یعنی سخنی دو‌پهلو که در آن، گوینده چیزی می‌گرفت و در عین حال، معنایی فراتر از مفهوم ظاهری سخن را مراد می‌کرد و البته فهم معنای حقیقی، به واسطه معنای نخستین کلام حاصل می‌آمد. رواقیون نیز، با توجه به همین عنصر بلاغی کوشیدند تا اسطوره‌ها را واجد چنین صنعتی بیابند و با تامل در معنای ظاهری آنها، در مسیری خلاف جهت تمثیل‌سازی، معنای راستین اسطوره‌ را، که البته مؤید موازین فلسفی بود، دریابند. اقدام مهم آنان برای توجیه این تلاش، تفکیک میان لوگوس درونی به معنای حقیقت معنا و لوگوس بیرونی، به معنای سخن ملفوظ بود. با این تمایز، که به نوعی ضامن حقانیت فلسفی تاویل شد، رواقیون عنوان کردند که همواره باید کوشید تا با روش‌هایی چون ریشه‌شناسی لفظ و... از لوگوس بیرونی فراتر رفت و به معنای حقیقی کلام دست یافت.
اما با فیلون اسکندرانی بود که تلاش هرمنوتیکی، وسیله‌ای برای تاویل کتاب مقدس شد. فیلون یهودی بود و در اسکندریه می‌زیست و آنچه را با آن مواجه بود، ‌انبوه عباراتی در عهد عتیق بود که تاویل لفظی، معنایی نامعقول و سطحی از آنها به دست می‌داد. وی تحت تاثیر رواقیون بر آن شد تا چنین عباراتی را مبهم،‌ و در نتیجه نیازمند تأویل تمثیلی بپندارد و از این راه، مدافع خدمت عقلانی کلام خدا باشد. در توجیه مشروعیت این عمل، فیلون مدعی شد که خداوند، خود نشانه‌های عینی تمثیل را در عبارات مختلف عهد عتیق پراکنده و این‌گونه، تلویحا چنین تاویلی را تایید و توصیه کرده است. اگرچه، رابطه میان معنای لفظی و معنای تمثیلی، همچون رابطه بین بدن و روح‌ است و درک معنای تمثیلی، نه برای همه، که فقط برای افراد اندکی که توانایی دریافت معنای نامحسوس را در امر محسوس دارند، امکان‌پذیر است.
اما با وجود تاکیدهای فیلون بر موردی بودن تمثیل، در آثار خود او سخنانی یافت می‌شود که گواه بر تمایل به کلیت‌بخشی به تاویل‌ است، چنانکه گویی در نظر او، یکایک عبارات کتاب مقدس، ساختار تمثیلی داشته و طالب تاویل‌‌اند. روشن ا‌ست که تاکید مطلق بر لزوم فراروی از معنای ظاهری، در عمل موجب بی‌توجهی به ظاهر الفاظ و در نتیجه، هرج و مرج تاویلی می‌گردد. به همین سبب، به مرور اعتبار و مرجعیت نظر به فیلون، حتی در همان دوران رنگ باخت.
با ظهور مسیحیت و تعارض آموزه‌های آن با آیین و قانون یهود، تاویل رمز‌گشایانه عهد عتیق لزوم بیشتری یافت و یگانه راه ممکن برای حفظ همزمان آیینی شد که خود مسیح،‌ بارها به مرجعیت آن اشاره کرده بود. آرمان این نوع از تاویل، که بعدها تیپولوژی نام گرفت، دریافت معنای حقیقی عهد عتیق، با یافتن نشانه‌های ظهور مسیح در آن بود.
اریگن، مهم‌ترین نماینده تاویل تیپولوژیکال، در قرن دوم و سوم پس از میلاد می‌زیست. وی با تاثیر از فیلون، کتاب مقدس را واجد سه سطح معنایی متناظر با جسم، نفس و روح می‌دانست و معتقد بود که نیل به معنای روحی که موید سازگاری میان عهد عتیق و عهد جدید است، تنها برای مؤمنان حقیقی میسر است. این مراتب سه‌گانه معنا، نه‌فقط ناظر به پیشرفتی روحانی در فرد مومن، بلکه وسیله‌ای‌ست که روح معنای کلام الهی را از دستبرد جان‌های ناپاکی که از نور ایمان بی‌بهره‌اند، در امان می‌دارد. تعارضات تعمدی پراکنده در متن کتاب مقدس، اشارتی از جانب خدا برای مؤمن راستین است تا بتواند با به‌کارگیری فنون خاص تاویل تیپولوژیکال، معنای مسیحی عهد عتیق را دریابد. اما اریگن هم رفته‌رفته، به همان ورطه کلیت‌بخشی افتاد که پیشتر، نظریه فیلون را بی‌اعتبار کرده بود. نخست آنکه روش تاویل خود را به عهد جدید هم سرایت داد و عنوان کرد که اگر انجیل، کتاب جاویدان است، پس باید آن را طوری معنا کرد که وقایع آینده هم از آن قابل استنتاج باشند. زیاده‌روی اریگن زمانی بود که مدعی شد تمام عبارات کتاب مقدس، واجد معانی پنهانی هستند که باید تاویل روحی گردند. این کلیت‌بخشی، مطلوب مسیحیت آن عصر نبود و سرانجام هم، در نتیجه بی‌اعتمادی به تمایل نمایندگان مکتب اسکندرانی، به فراروی عمومی از معنای ظاهری، مکاتب مختلفی ظاهر شدند که غایت آنها، توجه دوباره به لفظ و معنای ظاهری آن بود. با این وجود، تفکر اریگن، عمیقا بر متفکران بعدی تاثیر گذاشت و فی‌المثل،‌ نظریه چهل لایگی معنا در قرون وسطی، از تفکر او مایه گرفت.
با توجه به مباحث مطرح‌شده، ‌به نظر می‌رسد که در عهد باستان، تلاش‌های هرمنوتیکی ناظر به معنایی خاص از نظریه هرمنوتیک بود که مشخصه اصلی آن، محدودیت زبان و ظرفیت ذاتی آن برای اندراج معانی پنهان و نمادینی‌ست که از رهگذر معنای ظاهری لفظ، دریافت می‌گردند. فقط در قرون بسیار بعدتر بود که به تدریج، با تغییر معنا و گستره هرمنوتیک، بحث‌های معرفت‌شناسانه و حتی هستی‌شناسانه،‌ جایگزین محوریت زبان شد. گرچه در سنت هرمنوتیک فلسفی گادامر و ریکور،‌ این محدودیت قوام دوباره می‌گیرد.
اما بی‌تردید، شاخص‌ترین چهره هرمنوتیک عهد باستان، اگوستین‌ است. متفکری که به گادامر امکان داد تا پیوند ذاتی هرمنوتیک و زبان را،‌که قرن‌ها مورد غفلت قرار گرفته بود، دوباره نشان دهد. بدیع‌ترین مشخصه نظریه هرمنوتیک اگوستین، که بسیار مورد توجه هایدگر قرار گرفت، ارتباط اگزیستانسیالی‌ست که وی میان کتاب مقدس و خواننده مشتاق آن قائل می‌شود. به نظر اگوستین، خواننده کتاب مقدس، نه یک سوژه آرام لااقتضاء، که مومن هراسانی‌ست که می‌کوشد تا معنای حقیقی کلام خدا را، که موید عبودیت محض او در بارگاهش باشد، از کالبد کلام بیرون کشد. گویی از آغاز می‌داند در پی چه معنایی‌ست و همین دغدغه‌های وجودی برآمده از تعلقات دینی، عامل مؤثری در تعیین ماهیت این معناست. این ارتباط وجودی،‌ گرچه فرآیند فهم معنا را سمت و سو می‌بخشد، اما مانع فهم کتاب مقدس می‌شود. آنچه در اینجا به ذهن می‌آید، قرابت آشکار این نظریه با تبیین هایدگر از نحوه تحقق فهم و عوامل پیشین حاکم بر آن‌ است.
در مرحله بعدی، اگوستین می‌کوشد تا قواعد مدونی برای تاویل عرضه کند و البته با ناکافی دانستن این قواعد، معتقد است که باید نور الهی بر قلب مومن بتابد تا فهم عبارات دشوار، امکان‌پذیر گردد. برخلاف نمایندگان مکتب اسکندرانی، او بر این رأی‌ است که کتاب مقدس اساسا واضح‌ است و هرمنوتیک تنها زمانی لازم می‌شود که به اندک عبارات مبهمی بربخوریم که فهم را دچار اشکال می‌سازند. قاعده کلی اگوستین برای فهم این عبارات، مقایسه آنها با عبارات روشن کتاب مقدس است. پس مفسر باید با متن کتاب مقدس و بستر تاریخی آن، و نیز فنون بلاغی تاویل آشنا باشد تا بتواند پس از تشخیص عبارات استعاری که معنای ظاهری آنها ابهام‌آفرین است، به یاری عبارات روشن به تاویل معنای آنها بپردازد.
اگوستین در تدوین نظریه هرمنوتیکی خود،‌ به تمایز رواقی میان لوگوس درونی و لوگوس بیرونی متوسل شد و این‌گونه توانست شبهه‌ای بنیادین در باب نظریه تثلیث را مرتفع سازد. به بیان وی، مراد از کلمه «بودن مسیح» آن نیست که او صرفا بیان حسی و ناقص خدا و در نتیجه، کم‌قدرتر از او باشد، بلکه مقصود این است که وی لوگوس بیرونی خدا و هادی به معنایی درونی‌ست که از ازل با خدا همراه بوده و برآمده از خود‌آگاهی محض اوست. مسیح بیان تجسم‌یافته خدا در تاریخ، و مظهر تمام‌عیار وجود اوست و بنابراین تبعیت و فرودستی ضدتثلیثی او نسبت به خدا، لازم نمی‌آید. اما بر خلاف کلمه الهی، در زبان‌های بشری، سخن بیان‌شده همواره برآمده از معرفت نسبی و ناقص افراد است و لذا هرگز نمی‌تواند کلمه درونی را به صورت تام و تمام منعکس سازد. در نتیجه، زبان گفتاری ما فرم ثابتی ندارد و به میزان معرفت ما از موضوع، پذیرای صور گوناگون است. گادامر بعدها، همچون اگوستین بر این باور است که نشانه‌های لفظی، تنها گویای پاره‌ای از آنچه خواهان گفتن آنیم، مستند و لذا کلام بیان‌شده، همواره مستعد و منتظر آمدن کلام تازه‌ای ا‌ست تا کلمه درونی را به نحو جامع‌تری بیان کند. پس کلمه درونی، یک فرآیند پیوسته است و آنچه به زبان می‌آید، از سویی نتیجه فرض‌های پیشین و از دیگر سو پذیرای گفتار بیشتر است. این فرآیند کشدار درونی، همان دیالوگی‌ست که کل زبان در آن می‌زید. نتیجه این که، بر خلاف تفکر رایج، حقیقت کلام را نه معنای مستقل و ثابت برآمده از محتوای تک عبارات، که جریان معنای سیالی باید دانست، که در فرآیند ممتد دیالوگ، هر آن به شکلی تازه ظاهر می‌شود.
پس از بیان این عقیده اگوستینی و گادامری درباره ماهیت لوگوس درونی، در آخرین بخش این نوشتار به بررسی جریانی می‌پردازیم که «دیلتای» به عنوان نخستین مورخ هرمنوتیک، آن را سرآغاز جنبش هرمنوتیک می‌داند. این رای دیلتای در مورد جنبش اصلاح دینی آلمان، نه‌فقط ناظر به اهمیت بنیادین آن،‌ که در عین حال حاکی از گسست‌های معنایی ادوار متفاوت هرمنوتیک و در نتیجه لزوم بررسی عرضی آنهاست.
مارتین لوتر، به عنوان رهبر این جنبش، با حمله به مرجعیت آباء کلیسا، کوشید تا ایمان پرشور درونی به خدایی را که فهم روشن سخنانش نیازی به قواعد تاویل نداشت، جوهره بنیادین مسیحیت تلقی کند. وی اصل sola scriptura را که به معنای مرجعیت محض کتاب مقدس بود، به عنوان اعتراضی به تاویل تمثیلی کلیسا و بی‌توجهی به کلمات کتاب خدا به کار گرفت و مدعی شد که تنها شرط لازم برای فهم صحیح کتاب مقدس، تنویر قلب با نور ایمانی‌ست که تحقق بالفعل کلام الهی‌ است. اما با وجود تلاش لوتر برای افکار لزوم هر قاعده برای تاویل، آنچه هنوز وجود داشت، انبوه عبارات مهمی در کتاب مقدس بود، که معنای ظاهری آن تعارضاتی جدی به بار می‌آورد. در نتیجه به‌رغم نیت اصلی لوتر، اقدام وی منجر به لزوم هرچه بیشتر قواعد مدون تاویلی شد. خاصه آنکه خود متولیان جنبش اصلاح دینی، تفاسیر متفاوت و گاه متعارضی از کتاب مقدس ارائه می‌کردند و این از نگاه نقادانه رهبران کاتولیک، پنهان نمی‌ماند. در نتیجه، غیبت هر نوع نظریه هرمنوتیک در آرای لوتر، سبب شد تا پیروان بعدی او، در پی تاسیس نظامی هرمنوتیکی برآیند که در عین حال،‌ با اصول تفکر رهبرشان سازگار باشد. فلاسیوس، به عنوان شاگرد لوتر، کوشید تا در عین ابلاغ دوباره اصل sola scriptura معرفت صحیح دستور زبانی را، کلید فهم عبارات مبهم کتاب مقدس تلقی کند و برای رفع دشواری‌های آن، مجموعه‌ای از قواعد دستوری و بلاغی عرضه نماید. اما نکته‌ای شایان توجه، وجود نشانه‌هایی کمرنگ از تاویل تمثیلی، در هرمنوتیک فلاسیوس‌ است و این شاید بدین معناست که فهم انسانی همواره با معنایی درونی پیوند دارد و صرفاً با تکیه بر ساختار ظاهری لفظ، تحقق نخواهد یافت. دریافت این معنای درونی، هدف راستین هرمنوتیک است؛ علمی که دیگر زمانش رسیده تا در قرن هفدهم با نام خودش ظهور کند.
سمیرا الیاسی
منابع:
۱- Jean Grondin. Introduction to philosophical hermeneutics، ۱۹۹۴ p.۳۴۰. Yale UN.
۲- Gerhard Ebling، Hermeneutik RGGIII.
۳- پالمر، ریچارد، علم هرمنوتیک، ۱۳۸۲، ترجمه حنایی‌کاشانی، سعید، نشر هرمس.
منبع : روزنامه کارگزاران