پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


بن بست


بن بست
و لا تکونوا کالذین نسوالله فانسهم انفسهم.....«کلام‌الله مجید»
همه چیز از آن روز شروع شد. روزی که اولین قصه اش را در روزنامه چاپ کردند.
وقتی که قصه اش را در روزنامه دید انگار قد کشید. آن را به چند روزنامه و مجله دیگر هم نشان داد تا یکی از مجله ها با چاپ مجدد آن موافقت کرد. اما این بار هم طرح داستانش تو دل بروتر بود و هم چاپش.
یک روز که برای چندم بار داستان را برای زنش می خواند گفت:
ـ معصوم چقدر خوب می شد اگه هر چند روز یه بار یه قصه می نوشتم. هر کدومشونو می دادم به یه مجله برام چاپ کنن....آن وقت هم پول بهم می دادن و هم معروف و سرشناس می شدم ...چقدر آدم صب بره تو اون خراب شده و شب برگرده .....صب بره ...و آنوقتم چی؟ غیر از هم اتاقی هاش و چندتای دیگه هیچکس نشناسدش ...
وزنش با تردید جواب داد:
ـ خوبه...ولی من از یه چیز می ترسم.
ـ از چی؟ از اینکه یه وقت کارم نگیره و پول به قدر کافی بهمون نرسه؟
ـ نه، از این نمی ترسم، ترس من از اینه که....ببین قاسمی من اینو چند روزه می خوام بهت بگم، تو از روزی که قصه هاتو چاپ می کنن ها یه آدم دیگه ای شدی. قبلاً هر وقت از اداره می اومدی و مهدی می اومد جلوت بال در می آوردی و بغلش می کردی. مینداختیش بالا و می گرفتیش...از بس می بوسیدیش صداشو در می آوردی،
می اومدی هر چه داشتی با من می گفتی منم حرفمو براتو می زدم...حالا من هیچ، مرده شور منم برد؛ اما تو این چند روزه اصلاً محل بچه تم نمیذاری.....همش چپیدی توی اون اتاق و کتاب و قلم و کاغذ دور و برت ولو می کنی، حالا جمع کردنشونم با منه بمونه...یه حرفی رو می خوام باهات بزنم زودی میگی فعلاً وقتشو ندارم....آخه مگه اون آقای احمدی دوست تو نیس که هم مطالعه شو میکنه هم نوشتنشو، برازنش یه شوهر خوبه برا بچه هاشم یه پدر خوب؟
ـ دهه یعنی چه...طوری میگی برا زن و بچه هاش فلانه که انگار من زن .و بچه مو دوس ندارم...تو اگه یه روز دیدی که من کسر لباس و خورد و خوراک تو و بچه م گذاشتم آنوقت حق داری بقیه رو به رخ من بکشی نه حالا که هر کسم بشنفه خیال می کنه ما راس راسی در جیبمون تنگه.
ـ کی من خواست بگم در جیبت تنگه ....من می خوام بگم آدم غیر از این چیزهایی که گفتی به چیز دیگه ای هم احتیاج داره.
ـ خیلی خب، من الان یه قصه ی دیگه س تا فردا باس تموم کنم...بقیه شو بگذار برا بعداً.
این دفعه قصه اش را هر جا برد یک ایراد گرفتند و آخر سر هم نمی دانست بالاخره کدام ایراد وارد است. خواست به همه متن دست بزند و نظراتی را که داده شده بود کلاً اصلاح کند اما دید چنان آش شلمه قلمکاری می شود که به دل خودش هم
نمی چسبد.
راهی ندید جز اینکه سراغ مجله ای برود که کمترین ایراد را گرفته بود. آنچه را خواسته بودند عوض کرد و دید که این بار با چاپش موافقت شد.
به خانه اش که می آمد احساس کرد همه سلامش می کنند و به همدیگر نشانش می دهند و می گویند: آقای قاسمی ی قصه نویسه ها.
می خواست هر چند قدمی که بر می دارد یکی جلویش خم شده بگوید: سلام آقای قاسمی ...عجب قصه هایی می نویسی. و او سری تکان بدهد و رد شود: اگر هم چندتایی زیاد دور و برش لولیدند یک کلمه مرسی هم علاوه بر حرکت سر به زبان بیاورد و آنها را ترک کند.
به یکی از دکه های روزنامه فروشی که رسید مجله زن روز هفته گذشته را باز کرد و چندی به قصه ی حودش نگاه کرد.
معصومه زن آقای قاسمی از اینکه میدید قصه های شوهرش چاپ می شد خوشحال بود اما کمتر وقتی بود که شوهرش با او صحبت بنشیند مگر زمانیکه او قصه جدیدی نوشته بود که معصومه مجبور می شد آنرا بشنود:
ـ معصوم! معصوم! بیا یه قصه س برات بخونم.
ـ آخه دارم لباس می شورم.
ـ اِ ....بگذار اونجا بعداً هم میشه لباسو شست ..... بیا می خوام ببرمش روزنامه ببین چطوره.
ـ بابا جون آبم یخ میکنه آخه.
ـ یا دیگه تو هم....اِ...گندشو درآوردی.
وقتی هم قصه اش برای زن خوانده میشد ادامه میداد:
ـ یکی از دوستهام امروز تلفن کرد. خیلی از قصه ِ «نسیم» خوشش اومده بود. دایی جان می گفت: «یکی از همکارهام از قصه ت تعریف می کرد. بهش گفتم اتفاقاً خواهر زاده منه ....بچگی هاشم وقتی می اومد خونه ی من کتاب از دستش نمی افتاد»
از مجله که تلفن کردند چند کلمه از قصه اش خوانده نمی شود به زنش گفت:
ـ بگو آقا مطالعه دارن، میگم بعداً باهاتون تماس بگیرن.
این جوابی بود که زن باید دقیق انجام می داد. نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر. فرق هم نمی کرد که مجله یا روزنامه چکار داشته باشد. جوابی که آقای قاسمی از زن
می خواست همین بود:
ـ آقا مطالعه دارن میگم بعداً باهاتون تماس بگیرن.
یک روز که زن جواب تلفن را مثل همیشه نداده بود کلی بگو مگو شنید. دست آخر هم شوهرش چندی ریر لب غرید:
ـ ما رو باش با کی طرفیم....هیش....یه جو شخصیت تو رگ این زن نیس. من نمی دونم حرفو چند بار باس بزنن؟! منم که یه آدم علاف و بیکار نیستم که همش توضیح بدم.
آقای قاسمی مهمانی هم می رفت اما نه خانه همه کسی و به زنش سفارش
می کرد اگر پرسیدند چرا کم بما سر می زنید بگوید شوهرم گرفتار است.
ـ کم پیدایین آقای قاسمی؟
ـ والله خوب دیگه مشغول نوشتجاتیم...مجله ها که ولموم نمی کنن...هر چی می گیم بابا ما قابل نیستیم میگن نه...یعنی خوب کس دیگه ای رو هم ندارن....
قرار شده هرهفته یه قصه برا زن روز بفرستم . البته تا امروز یه هفته درمیون قصه داشتم ...نمی دونم ملاحظه کردین یا نه؟
ـ راستش قصه هایی که امثال این مجله ها چاپ می کنن برا سرگرمی و از این جور چیزا خوبه ...منم میگم حالا که فرصت مطالعه زیاد ندارم حداقل چیزی بخونم که ارزششو داشته باشد. بقول آن بابا که به پسرش گفته بود اگه آدم بخواد همه کتابهای خوبو بخونه فرصت نیس لذا حتی الامکان باید شاهکارها رو خوند.
ـ ولی قصه های زن روزم داره خوب میشه ها...نمیدونم اخیراً دیدید یا نه؟
امروز مصاحبه تلویزیونی آقای قاسمی هم ضبط شد. به خانه که می آمد احساس کرد مردم او را می شناسند. حتی وقتی می دید چند نفر با خنده از جلویش رد
می شوند و نگاهش می کنند فکر می کرد مصاحبه را دیده اند. اما بلافاصله یادش
می آمد که مصاحبه هنوز پخش نشده است.
داشت به خانه می رسید که یادش آمد مجله این هفته را که داستانش را با عکس چاپ کرده است نخریده. لای مجله را که باز کرد هم عکسش را دید و هم بیوگرافی کوتاهی که زیر آن نوشته بودند.
مجله را زیر بغلش گذاشت و راه افتاد. برای آقای قاسمی عادت شده بود که هر وقت بیرون می رود حتما کتاب یا روزنامه زیر بغلش باشد و وقتی با دست خالی به خیابان می رفت انگار شخصیتش را جا گذاشته است. از در که وارد شد مجله را به زنش داد و گفت: بیا یه نگاهی بهش بکن ببین چطوره
زن مجله را گرفت و همینکه عکس شورهرش را دید گفت:
ـ اِ ....عکستم که این دفعه چاپ کردن.
ـ آره دیگه یه چیزهایی م زیرش نوشتن.... حتی نوشتن زن و بچه داره. امروز مصاحبه ام با تلویزیون ضبط شده. گفتن چهارشنبه توی برنامه جنگ ادبی پخش میشه.
صحبتش با زن تمام نشده بود که بطرف تلفن رفت:
ـ الو ...سلام آقای محمدی. حالتون چطوره؟ خوبین قربان...به مرحمتتون...قربون شما ....خواستم فقط سراغی گرفته باشم ...میدونین که این روزا آنقدر گرفتارم که حضوری نمی تونم خدمتتون برسم ....الان از تلویزیون اومدم...آره رفته بودم یه مصاحبه درباره ادبیات و قصه ضبط کنم...خودم که راضی نبودم گفتم بعداً دیگه راحت نمی تونیم تو خیابون راه بریم همش آقا سلام آقا سلام ...اما زور گرفتن و ما رو کشوندن تلویزیون ...چهارشنبه شب....آره چهارشنبه پخش میشه...خب فرمایشی ندارین؟عرضی ندارم فقط خواستم جویای سلامتی شم. شما هم سلام برسونین....قربون شما.
ـ الو...دایی جان سلام. حالت خوبه؟ ...ای بد نیستم ...عجب نیست بابا ...خواستم سلامی کرده باشم...والا ما که وقتمون کمه شما هم که وقت بیشتری دارین لابد شبها سرگرم تلویزیون و....بله دیگه عرض میکنم که آها....همون برنامه ای که پریشب پخش
دیگه؟ ...آره برنامه جالبی بود ...یه صحبتی هم امروز با من کردن قرار چهارشنبه شب پخش بشه ....معلومه دیگه درباه قصه و کلاً ادبیات ....نمیدونم شاید کس دیگه ای رو گیر نیاوردن اومدن سراغ ما ...اختیار دارین دایی جون این نظر لطف شماس...خب فرمایشی ندارین ...خداحافظ.
همه چیز مطابق میلش جلو می رفت چاپ قصه با عکس، مصاحبه تلویزیونی، شرکت در جلسه های ادبی، شنیدن اینکه در جلسه ها مرد و زن به او بگویند قصه هایش را خوانده اند و یا به سخنانش استناد کنند که «همانطور که آقای قاسمی فرمودند اینطور نیست بلکه آنطور است.»
اما یک چیز نگرانش داشت و آن اینکه زنش پابپای او رشد نکرده بود. او همان زن دوران کارمندی آقای قاسمی بود و همین باعث می شد که هر وقت قصه های شوهرش را نمی خواند و یا جواب تلفن را آنطور که او خواسته بود نمی داد فریادش بلند شود:
ـ زنی که فقط شست و رفت کنه و با بقیه زنها هیچ فرقی نداشته باشد، زنی که بویی از هنر نبرد و آدمو درک نکنه برا جرز دیوار خوبه...اصلاً می دونی معصوم این آرزو یه عقده شده تو قلب من که یه روز دست بدست تو بدم و مثل چندتای دیگه از دوستهام بریم تو انجمنی، جلسه ای سخنرانی ای کوفتی زهر ماری آخر یه چیزی لامصب ...آخه نه ...خودت فکر کن اَ ..ها....اومد و فردا من مردم یا آنقدر پیشرفت کردم که خواستن با تو هم به عنوان زن یه نویسنده مصاحبه کنن چی می خوای بگی ؟ می خوام بدونم نباس فرق کارهای من و چخوف و گورگی و بقیه رو بدونی...؟ نباس اینو بدونی که شوهر من سبک کورگی را قبول نداشت و برا خودش صاحب سبک جداگانه ای شده بود؟
ـ قاسمی ولم کن...اینقدر دست بجونم نکن.... من با تو شوهر کردم نه قصه هات...می خوام بدونم اینقدر که از قصه هات تعریف می کنی شده تا حالا بگی مهدی چکار کرد؟ چی یادش دادی؟ چه فکری برا بعدهاش داری؟
ـ تو هم شده تا حالا بگی فلان قصه ت از اون یکی بهتر بود؟ یا بهمان قصه تو اگه فلان جور عوض می کردی بهتر می شد؟
ـ من نمیگم قصه هاتو دوست ندارم، چندتای اونها رو دوست دارم، چند تایی شونم می تونم دوست نداشته باشم ولی مهم اینه که خود تو رو بیشتر از قصه هات دوست دارم و اینو توی این چند سالی که با هم زندگی می کنیم ثابت کردم.
آقای قاسمی چند بار فکر کرد. حالا که زنم نمی تونه پابپای من جلو بیاد چی
می شه اگه با یکی از همین کسانی که توی سخنرانی ها و جلسه ها میان و از
قصه هام تعریف می کنن ازدواج کنم؟ آنوقت دستنویس ها مو پاک نویس می کنه، با روزنامه و مجله میتونه برخورد اجتماعی داشته باشم و تلفن ها رو درست جواب بده ...هر جا هم دوستهام صحبت از مطالعه و قلم زنشون می کنن مجبور نیستم سرمو پایین بندازم و دهنمو قفل کنم...آنوقت دستشو می گیرم می برمش توی جلسه ها ...چقدر خوشحال میشه وقتی می بینه یکی از کسانی که سخنرانی دارد شوهر خودشه....
ـ ببین معصومه ...من دیگه نمی تونم صبر کنم ...امروز می خوام حرف آخرمو بهت بزنم تو زندگی می کنی خواهرتم زندگی می کنه ...تو خونه داری اونم خونه داره، اما شوهر اون کارمنده فهمیدی؟ کارمند! درسته منم توی همون خراب شده ای بودم که شوهر اون هست، ولی الان چی؟...هان؟ اگه قرار بر این باشد که تا حالا بوده ما دیگه آبمون توی یک جوب نمیره. می تونی خودتو عوض کنی یا نه؟
حرفهای شوهر آب سردی بود که بی خبر روی بدن زن ریخت و تنش را مور مور کرد. چند لحظه بی جواب ماند و بریده بریده گفت:
ـ باس کمکم کنی....جدایی دردی رو دوا نمی کنه قاسمی....اونم با یه بچه رو دست و یکیم به شکم.
آقای قاسمی از زمین گنده شد و صدایش را به زن و در دیوار کوفت....
ـ از کمک ممک گذشته فهمیدی؟ می تونی یا نه؟ جواب یک کلمه س؛ یا آره یا نه....
جواب زن درماندگی بود. نه کلمه آری به زبانش آمد و نه کلمه نه. چندین فضا پیش چشمش مجسم شد. فضای قبل که زندگیشان شیرین و دلپسند بود و زن و شوهر قربون صدقه هم می رفتند. فکر آینده را کرد که انگار جدا شده اند و بچه هایش روی دست او مانده اند و راه به جایی نمی بردو باز برگشت به الان که مانده است و قدرت جواب ندارد.

زنش را که طلاق داد احساس سبکی کرد:
ـ آهان ...بذار یه نفس راحت بکشم ها...دیگه ازدواج نمی کنم ...می خوام آزادی رو حس کنم، حیف نباشه آدم خودشو بندازه توی هچل و به دس و پاش قفل بزنه؟ مگه اون دوستهای دیگه ام نیستن که این کار رو کردن الان هم اختیارشون دس خودشونه؟ راحت میرن، راحت میان، هیچکس و هیچ چیزم نیس موی دماغشون بشه؟
اینکه راحت شدم و دیگر ازدواج نمی کنم حرف روزهای اول جدایی بود، اما طولی نکشید که وقتی با دوستی محرم خلوت می کرد چیز دیگری می گفت:
ـ راستش مجردی هم دوران خوبی نیس...آدم حس می کنه بین زمین و آسمون وله...کسی رو نداره تو غم و شادیش شریک بشه.و بخصوص وقتی دل آدم از یه چیزی میگیره ها کسی نیست آنقدر با آدم ایاق باشد که بشه هر چی هس براش گفت و سبک شد....
ازدواج برای آقای قاسمی داشت جدی می شد. همینکه فرصتی پیش می آمد ذهنش را به برخوردهایی که در جلسه ها و سخنرانی ها داشت می سپرد. فکر
می کرد کدام بیشتر از قصه هایش تعریف می کنند؟ چطور به او پیشنهاد ازدواج کند؟ آینده او با ازدواج جدید....
بنظرش رسید یکی از زنهایی که زیاد از قصه هایش صحبت می کند کسی است که از شوهرش طلاق گرفته و در بیشتر جلسه ها هم شرکت می کند.
سخنرانی آقای قاسمی که تمام شد موضوع را با او در میان گذاشت و گفت که
می خواهد با اوازدواج کند.
وقتی «عاطفه» با این پیشنهاد رو به رو شد قند توی دلش آب شد و چهره اش گل انداخت.
فکر کرد: چی بهتر از این ....گور پدر شوهر قبلی ام که الف بایی هم از هنر سرش نمی شد، چقدر می تونستم پیش دوستهام سر کج کنم و بگم شوهرم حسابدار بانکه؟ خوب که چی؟
اما به آقای قاسمی گفت باید فکر کند و خبرش را بعداً بدهد.
اقای قاسمی جواب عاطفه را حاضر داشت:
ـ اینکه دبگه فکر نمی خواد، هم من شما رو می شناسم و هم شما منو....
ـ آخه آقای قاسمی میدونید که ...ازدواج یه مشکلاتی هم داره ....مثلاً همین
مسئله ای که برای خود شما و من پیش آورد و آخرشم به طلاق کشید.
ــ ای بابا می دونم...اینا هس ولی من به خاطر همون چیزی زنمو طلاق دادم که تو بخاطرش از شوهرت جدا شدی. حساب دو دو تا چهارتاس. خانم عاطفه انگار در و تخته برا ما جفت شده...بنده می نویسم، شما هم نقد می کنید....با بقیه نویسنده ها مقایسه می فرمایید.... زندگیمون می تونه یه زندگی شیرین و دلبخواهی باشد.
باشروع زندگی جدید همه چیز عوض شد. غذایشان را بیرون می خوردند. اتاق دوم اقای قاسمی هم که زن اولش با مهدی از آن استفاده می کردند تبدیل به اتاق کار عاطفه شد. از اینکه زنش می توانست تلفنها را همانطور که او خواسته بود جواب بدهد احساس غرور می کرد اما گاهی هم مجبور بود تلفنهای زنش را او جواب بدهد.
دیگر حفظ شده بود:
ـ خانم تشریف ندارن...گویا سخنرانی داشته باشن. میگم بعداً باهاتون تماس بگیرن.
اولین مجموعه قصه آقای قاسمی که چاپ شد صفحه اولش نوشت:
ـ تقدیم به همسرم که در تهیه این دفتر مدیون فداکاریهای او هستم.
همین کار را هم زن در کتاب نقدی که برای قصه ها نوشته بود کرد:
ـ تقدیم به شوهر هنرمندم که....
این تقدیم نامه برای آقای قاسمی مدال افتخاری بود که زن به سینه او آویزان کرد و انگار آنرا می دید و حتی سنگینی وزنش را هم احساس می کرد.
آقای قاسمی بارها به این و آن از زندگی جدیدش اظهار رضایت می کرد اما بعضی صحنه ها به دلش نمی چسبید. صحنه هایی که بعدها متوجه شد از اول بوده و او متوجه نمی شد. قبلاً کتاب و قلمی را که آقای قاسمی دور و برش می ریخت معصوم جمع آوری می کرد، اما حالا گذشته از این که خود این کار را می کرد ریخت و پاش زن جدید هم جمع کردنش با او بود.
از مطالعه که دست می کشید چیزی نبود آقای قاسمی را سرگرم کند. نه مهدی اش بود که بالا پایینش بیندازد و خستگی اش را به در کند و نه زنش می توانست زیاد هم صحبت او باشد چرا که یا بیرون بود و یا مشغول کار.

ـ خانم من دیگه دارم خسته می شم....آخه چقدر می تونم تحمل کنم که هر وقت از بیرون میام بجای سفره غذا سرکار و ببینم مشغول مطالعه «هنر چیست»؟ اگه من
می خواستم فقط قصه هامو نقد کنی که احتیاج به ازدواج نبود. از دور هم می شد این کار رو کرد. میگم گشنه مه میگی دارم می خونم ...می خوام بریم یه طرفی خانم تشریف ندارن ...پس همین؟زندگی همین شد؟ خشک و خالی....؟ پس کو عاطفه ش؟ کو صمیمیتش؟
ـ هیش ...بازم حواسمو پرت کردین...آقای قاسمی من پیشنهاد می کنم شما دو تا زن داشته باشین. یکی برای عاطفه، یکی هم برا....
ـ عزیز من این چه ربطی داره؟ مگر اون خانم آقای غضنفریان نیس که هم قلمشو
می زنه هم واسه ی شوهرش یه زن خوبه...برا بچه هاشم که بماند چقدر مهربون و با وفاس...جنابعالی دوست ناقدی هستی که توی خونه من زندگی می کنی نه زنی که درعین همسری من نقد هم بنویسی.....
ـ منم فقط اینو میدونم که اگه بخوای این نوع برخوردو ادامه ش بدی من یکی از کارم عقب می مونم
ـ من فقط اینو می دونم که اگه بخوای این خصوصیاتی که تا حالا داشتی عوض نکنی من نمی تونم کار بکنم...کار که سرمو بخوره نمی تونم زندگی کنم.
همینکه می دید از عصبانیت دارد می لرزد موضوع را ختم می کرد و به اتاقش
می رفت. روی صندلیش می لمید و مدتها فکر می کرد. یاد بچه اش مهدی می افتاد. پا می شد آلبوم عکسش را می آورد و نگاهش می کرد. چند بار او را می بوسید و یک دفعه می دید یک قطره اشک افتاد روی عکس پسرش.
از روزیکه مادرش را طلاق داد هیچ خبری از آنها نداشت. یادش افتاد که وقتی کار طلاق تمام شد و از پله های محضر پایین می آمدند پسرش خواست دستش را به او بدهد اما مادر مهدی را محکم کشید و نگذاشت و مهدی گفت:
ـ اِ ...بابا جونم....
وقتی هم پایین آمدند و هر کدام بطرفی راهشان را کج کردند مهدی گفت : بابا! اما او سرش را پایین انداخت و رفت.
آقای قاسمی برای فرار از دلتنگی به عکس مهدی پناه می برد اما یاد پسر بدتر دمغش می کرد. صمیمیت های زن اولش معصوم هم روحش را سوهان می زد. هر وقت آقای قاسمی زیاد به زن اول و مهدی فکر می کرد از همه چیز بدش می آمد و ماندن برایش بی معنا می شد.
دیدن عکسهایی که در جلسه های سخنرانی از او گرفته شده بود تنها مرهمی بود که برای دردش سراغ داشت، اما تماشای آنها هم مثل سابق سیرش نمی کرد. حتی گاهی نمی توانست باور کند که اوایل اینقدر به عکسها دلبسته بود.
دلش که زیاد می گرفت به جلسه ها می رفت اما اینهم که زن و مرد بهم نشانش دهند و سلامش کنند گذرا بود و نمی توانست مداوای دردش باشد.
هر چه را می دید انگار به او دهن کجی می کرد، اما عذاب هیچکدام طاقت فرساتر از خانه اش نبود که در و دیوار آن فحشش می داد.
قلم و کتاب از دستش افتاده بود. دیگر نه حوصله پوشیدن کت و شلوار سفید داشت،‌نه بپا کردن گیوه. نه هر روز فرم ریش و سبیل و موهایش را عوض می کرد و نه هر جا می رفت دود پیپش از لای انگشتها یا درز لبها بهوا می رفت. فکر کرد شاید بچه بتواند او را از این سر در گمی نجات دهد اما وقتی با زن دومش در میان گذاشت مخالفت کرد.
ـ فکر کردی بچه میذاره بیرون رفت و کار کرد؟ هه...اون یه نفرو می خواد صب تا شب چهار چشمی هوای اونو داشته باشد و تر و خشکش کنه...
راه دیگری بنظرش نرسید! اما قدرت ادامه این راه را هم نداشت. روی مبل ولو شدن و به در دیوار نگاه کردن، دود به هوا دادن و از همه چیز متنفر بودن.
تنها شده بود و بین زمین و آسمان معلق. زن سرش توی کار خود بود و گاهگاهی که با شوهر روبرو می شد می گفت:
ـ پس چکار می کنی؟ چن وقته کار جدید نداری ها؟ من فعلاً کاری دستم نیست؛ بنویس تا برات نقد کنم... و او جواب زن را خاموشی و درماندگی می داد.
از اتاق که سیر می شد به حیاط می رفت اما انگار حیاط هم پدرش را کشته بود. از آنجا بیرون می رفت ولی کوچه پس کوچه ها می خواستند تفش کنند. اگر حوصله اش را داشت و به انجمن ها هم می رفت فقط باید گوش می داد. دیگر حال و حوصله حرف زدن نداشت.
پیش دوستانش هم که می رفت پشیمان بر می گشت. آنها حرف از آنچه نوشته و یا خوانده بودند می زدند و این آقای قاسمی را بدتر عذاب می داد.
از هر کس و هر چیز مهربانی و صمیمیت می طلبید اما هر کس او را می شناخت سراغ قصه های جدیدش را می گرفت. دنیا برایش اتاقکی شده بود که بهر طرفش می رفت بن بست بود.
قاسمعلی فراست
منبع : شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی