سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


پیرمرد


پیرمرد
پشت به شیشه اتوبوس نشسته بود. چشمانش می خندید. مسافر کنار دستش، با احتیاط صندلی اش را عوض کرد. پیرمرد آشفته به نظر می رسید. دندان هاش ریخته بود؛ ریشه دندان ها سیاهی می زد. سرش را تکان داد. «اوم م م...» بلند خندید. پسرکی که در آغوش مادرش بود کنجکاو به پیرمرد نگاه کرد. مادر می خواست حواس پسر را پرت کند. شانه های پسرک را محکم گرفت. صورت پسر را سوی خودش چرخاند. پیرمرد با صدایی بم و آهنگین زمزمه کرد.
«من پسرم را گم کردم...» نگاه پسرک را شکار کرد. پسرک سرش را برگردانده بود پیرمرد خندید. سرش را تکان داد. کف زد و آرام خواند؛
Baa Baa black sheep have you any wool?
شانه های پیرمرد می لرزید. داشتم عنوان«رنگین کمان» را در فرهنگ نشانه ها می خواندم. کتاب را بستم. تمام توجهم به پیرمرد بود. مسافرانی که دور و بر پیرمرد بودند، مراقب بودند نگاهشان با پیرمرد تلاقی نکند. تنها ارتباط زنده پل میان چشمان پیرمرد و پسرک بود. پسرک از آواز پیرمرد خوشش آمده بود. سر تکان می داد. شروع کرد کف زدن. مادرش مچ دست پسرک را نرم گرفت. پیرمرد خواند؛
Yes Sir, yes Sir
Three bags full
پسرک هم خواند. چراغ رابطه، اتوبوس در ایستگاه نگه داشت. چند نفر سوار شدند. دختری که با آرایش تند با موبایلش به لهستانی حرف می زد کنار پیرمرد نشست. نگاهی به پیرمرد انداخت. جایش را عوض کرد. زن سیاهپوست تنومندی کنار پسرک و مادرش نشست. پسرک گردنش را کج کرده بود تا پیرمرد را درست ببیند. پیرمرد لب های پوست پوست و ناخن هاش را جوید. با چشمان سبزش توی چشم پسرک خندید. «آه دوست کوچک من. دوست کوچک من...» پسرک نگاه می کرد. نگاه پسرک به پوستری بود که بالای سر پیرمرد به دیواره اتوبوس نصب شده بود. در جنگلی محو و مه آلود، باریکه نوری توی برکه کوچکی افتاده بود. مرغابی در سطح آب بالش را باز کرده بود. نوک ارغوانی مرغابی برق می زد. شکارچی تفنگش را روی زمین انداخته بود. پایش روی تفنگ بود، داشت با دوربین مرغابی را نگاه می کرد. پیرمرد سرش را چرخاند، جهت نگاه پسرک را دنبال کرد. نوشته زیر تابلو را خواندم؛
سرنشینان اتوبوس؛ نشسته ۲۸ نفر، ایستاده ۳۰ نفر، با ویلچر صفر
سرنشینان اتوبوس؛ نشسته ۳۱ نفر، ایستاده ۲۵ نفر، با ویلچر صفر
سرنشینان اتوبوس؛ نشسته ۲۸ نفر، ایستاده ۲۵ نفر، با ویلچر ۱ نفر
با خودم گفتم؛
«یک ویلچرنشین برابر چند مسافر نشسته یا ایستاده است؟»
صدای خنده پیرمرد بلند شد. برق چشم هاش کودکانه و بازیگوشانه بود. پشت دستش مابین شست دست راست و انگشت اشاره، یک صلیب کوچک خالکوبی شده بود. به رنگ نیلی تند. در سه راس مثلث مانند سر صلیب از چپ به راست سه حرف انگلیسی نقش شده بود؛
E، F، .I
اینها چه نشانه هایی هستند؟ عینک مطالعه پیرمرد بالای پیشانی لا به لای موهای زرد و سفید ماتش برق می زد. جوراب هاش تا به تا بود. یک تا سفید، یک تا سیاه. مسافران دوروبر پیرمرد، هر چند وانمود می کردند به او توجهی ندارند، اما داشتند. رنگین کمان را رها کرده بودم. چشم های پیرمرد سبز بود و چشم های کودک سیاه. سپیدی چشم کودک نقره یی درخشان بود. مادرش ساری پوشیده بود. قوطی آبجو براند لین، لهیده توی جیب کت پیرمرد بود. از توی جیبش درآورد. نوشید. انگار آب توی قوطی ریخته بود. قطراتی روی پیراهن زرد و کت آبی اش ریخت. بی نشانی از کف، با صدایی بلند و آهنگین خواند؛
«من پسرم را گم کرده ام...»
نگاه ها به سوی پیرمرد برگشت. کودک زیر چشمی پیرمرد را نگاه می کرد. کودک خواند؛
Yes sir !، yes sir، yes sir
مادر کودک را در آغوش فشرد. پیرمرد برای کودک دست تکان می داد.
به ایستگاه آخر رسیدیم. مادر کودک را بغل کرده بود. کودک به پیرمرد نگاه می کرد. پیاده شدند. از پشت شیشه دستش را برای پیرمرد تکان داد. پیرمرد بلند خندید. از شادی هر دو کف دست را بر زانو هاش زد. دو نفر از ماموران اتوبوسرانی با جلیقه های زرد براق شبرنگ آمدند پیرمرد را پایین ببرند. پیرمرد نگاهش را به کف اتوبوس انداخت. آرام پایین رفت. توی پیاده رو مثل مستی دور خودش چرخ زد.
«من پسرم را گم کردم... دوست کوچک من دوست کوچک من،» به نقطه یی نگاه می کرد که پسرک با مادرش دور می شدند. زمزمه می کرد؛
“ Baa baa black sheep
«سلام،»
پیرمرد با بهت نگاهم کرد. نگاهش گویی ژرفای چشمم را می کاوید. انگار نه انگار همان پیرمرد اتوبوس است که شعر کودکانه می خواند.
«بله،»
«می خواستم شما را به یک فنجان قهوه مهمان کنم.»
«برای چی؟»
«چرا پسرت گم شد؟ کی گم شد؟»
«یک فنجان قهوه برای این همه اطلاعات،» خندید. چشم هایش باریک شد و چین های ریز دور چشمش فشرده شد.
«من مهمان کسی نمی شوم. یک کلمه می گویم. موقع بمباران لندن گم شد. پسرم نبود برادرم بود. سه سالش بود. من یازده سالم بود. بیشتر از شصت ساله که دنبالش می گردم...۲۹ دسامبر ۱۹۴۰ بود. به طرف پناهگاه می دویدیم. کلیسای سن پل شعله ور بود. یک لحظه برادرم را ندیدم. آن لحظه تا به حال ادامه دارد. شصت و هفت سال.
مردم خیال می کنند دیوانه ام. نه، برادرم را گم کرده ام. انگار با من قایم باشک بازی کرد. توی بغلم بود. می ترسید. من هم می ترسیدم. برایش آواز خواندم.»
پیرمرد دستش را تکان داد و رفت. برگشت؛«های، اسمش افی بود. بنویس، من صلیب یاد او هستم.»
عطاءالله مهاجرانی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید