یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


ژاکت آبی


ژاکت آبی
نه... نه... نه.... هیچ جوری نمی توانم باور کنم. حتمن دارم کابوس می بینم. یک کابوس وحشتناک.محال است بیدار باشم. محال. ولی چطوری می توانم از این خواب پر از کابوس بیدار شوم؟ چطوری ؟ حتمن دیوانه شده ام. غرق توفانم. غرق تلاطم. غرق یک تب خیلی تند. مثل کوره آتش دارم گر می گیرم. سراپا شعله ام. نه. من توی دنیای واقعی نیستم. توی یک دنیای دیگرم. توی جهنم کابوس ها. یک جهنم وحشتناک. کار، کار خود لعنتیش است. شک ندارم. کار خود کثافتش. پست فطرت نامرد. می کشمش. با همین دو تا دست های خودم خفه اش می کنم. رذل بی شرف. قیمه قیمه اش می کنم.
لعنتی!... دارم دیوانه می شوم. شاید هم شده ام. جمجمه ام دارد منفجر می شود. تمام وجودم شده نبضی که دارد گرومپ گرومپ توی شقیقه هایم می کوبد. انگار با پتک محکم می کوبند توی مغزم.
نشسته ام روی نیمکتی نزدیک دانشکده. با این کاغذ لعنتی مچاله شده در دست. مستأصل و مضطر. مچاله شده ام توی خودم. کز کرده. خسته. در هم شکسته. توی جهنم دارم دست و پا می زنم. توی شعله های آتش. زیر شکنجه. زیر ضربات شلاق ها، نیش مار ها و افعی های اعماق روح. توی سیاهچال وجود.
هیچ نمی دانم کی هستم، کجا هستم. فقط می دانم که خیس عرق از کابوسی در می آیم، گیج و منگ می افتم توی کابوس دیگر. می افتم توی ظلمات جنون. توی غرقاب یأس. توی گرداب اضطراب. هیچ جوری نمی توانم به خودم بقبولانم. باور کردنی نیست. اصلن فکرش دیوانه ام می کند. لعنتی... نه... امکان ندارد. قلبم چنان تاپ تاپ می زند که صدایش را می شنوم. دارد از جا کنده می شود. سکته نکنم خوب است. اما کاش سکته کنم، از شر این همه کابوس خلاص شوم.
یک لحظه حس می کنم از دور داری می آیی. با همان ژاکت آبیت. دیوانه وار از جا می پرم. می دوم طرفت، اما، نه... تو نیستی، اشتباه کرده ام. دختر دیگری است هم قد و قواره ات، با ژاکتی آبی، شبیه ژاکت تو.« ژاکت آبی»! چه اسمی رویت گذاشته اند! آن روز هم همین ژاکت آبی تنت بود. چند روز بعد از شانزده آذر...
توی سلف سرویس دانشکده نشسته ام، دارم ناهار می خورم. یک دفعه با صدای بلند دختری از توی خودم بیرون می آیم. صدایی روشن و شفاف. رسا. بدون لرزش. سر بلند می کنم. دختری را می بینم که وسط سالن ایستاده، ژاکتی آبی رنگ تنش است، پر از اعتماد به نفسی حیرت آور:
- بچه ها، منو ببخشید مزاحمتون میشم. لطفن یه دقیقه به حرف هام گوش بدین. فقط یه دقیقه. آهای با شمام...
همه دست از غذا خوردن می کشند، بهت زده به تو خیره می شوند. ظرف چند ثانیه سلف سرویس غرق می شود در سکوت محض. سکوتی ناشکیبا. پر از کنجکاوی .همه بی صبرانه منتظرند:
- اون بی شرفی که برداشته توی دست شویی نوشته من خبر چینم، الان هم عین موش کور توی شماها قایم شده... اگر دلشو داره، پاشه، بیاد جلو، توی روی خودم به م بگه خبرچین، تا نشونش بدم خبر چین واقعی کیه.
نفس از کسی در نمی آید. تو چند ثانیه منتظر می مانی، بعد با صدایی محکم تر از پیش ادامه می دهی:
- من که می دونم این رذالت کار کدوم حروم زاده ایه، ولی می خوام خودش شهامت داشته باشه، بیاد تو روم، این تهمتو به خودم بزنه، به همه ثابت کنه من خبر چینم....
توی ظلماتم. توی سیاهی محض. دارم با سر سقوط می کنم توی چاهی سیاه. چاه سیاه تباهی. آخر چطور ممکن است؟ حتمن اشتباهی پیش آمده. امکان ندارد. لعنتی. دیوانه نشوم خوب است. مخم جوش آورده. تمام محتویات جمجمه ام دارد توی کاسه سرم پلق پلق می جوشد.
- .. اگه تونست ثابت کنه، همگیتون تف بندازین تو روم، هر بلایی هم خواستین سرم بیارین، اصلن از دانشکده بندازینم بیرون، اما اگه نتونست، وای به حالش، من می دونم و اون، روزگارشو سیاه می کنم. درسی بهش بدم که تا عمر داره یادش نره. حالیش شد اون کثاقت عوضی؟
سکوت مطلق بچه ها...
- ... تازه مگه شما وراجای حرف مفت زن چیکار می کنین که کسی بخواد شما رو لو بده؟ مگه شما فلک زده ها کاری هم می کنین که ارزش خبر چینی داشته باشه؟ جز اینه که مث یه مشت کرم توی خودتون وول می خورین، یه مشت دری وری خاله زنکی بیخ گوش هم پچ پچ می کنین؟ بیچاره ها، خبر شماها به درد کی می خوره؟
بعد چند لحظه سکوت می کنی، آن وقت با شهامتی گستاخانه نگاهت یک دور کامل، دور سالن می گردد و حریف می طلبد . توی چشم ها با حالتی مبارزه جویانه و تحقیر آمیز مکثی می کند و رد می شود. آن وقت درازای سالن را با وقاری باور نکردنی طی می کنی، و از در می روی بیرون ، در را پشت سرت محکم می کوبی به هم.
تمام بچه هایی که توی سلف سرویس نشسته اند، و مثل جادو شده ها، غرق سکوت و سکون مطلقند، با نگاهی طلسم شده مسیر حرکتت را دنبال می کنند. نفس از کسی در نمی آید. همه شوکه شده اند.
دانشجویی که کنارم نشسته به بغل دستی اش می گوید:
- عجب آتیش تند و تیزیه این ژاکت آبی! بنازم به این همه جربزه!
عجب اعتماد به نفسی!عجب شهامتی! مات و مبهوتم که تو کی هستی با این همه اعتماد به نفس! توی دانشکده زیاد تو را دیده ام، اما آشنایی خاصی باهات ندارم. فقط می دانم از دانشجو های سال پایینی.
گاهی از کنار هم رد شده ایم، توی کتابخانه، توی راهرو یا توی سلف سرویس. بی اعتنا نگاهی به چهره ات انداخته ام، با آن پوست گندمی آفتاب خورده، با آن لبخند نمکین پر از اعتماد به نفس، با آن عینک شیشه فتو کرومیک، که از پشتش نگاهی پر از روشنایی برق می زند. بعد بی اعتنا از کنارهم گذشته ایم.
کنجکاو شده ام بیشتر بشناسمت. غذایم را نیمه کاره می گذارم. بلند می شوم. با عجله از سلف سرویس می زنم بیرون. همه جا را در به در دنبالت می گردم.کتابخانه، تریا، اتاق فوق برنامه، اتاق کوه، راهروها و سرسراها، چمن های جلو دانشکده. هیچ جا اثری ازت نیست. وقتی از پیدا کردنت ناامید می شوم، می روم طرف راهروی همکف ساختمان قدیم. روبه روی اتاق درس دکتر افشار. دستشویی اصلی ساختمان . معمولن این جور دری وری ها را روی درهای توالت های این دستشویی می نویسند. شایعات بی پایه اساسی از قبیل « ایکس» جاسوس است. «ایگرگ» خبر چین است. « زد» مزدور است. اراجیفی که هیچ وقت صحتش بر کسی ثابت نشده. می روم توی اتاقک دست شویی. روی در یکی از توالت ها، پر شده از نوشته هایی با خط درشت به رنگ خون:
توجه! توجه!
طبق اطلاعات موثق« تابا ط...» (معروف به ژاکت آبی) خبر چین است
او بازداشتی های شانزده آذر را لو داده
مرگ بر خبر چین مزدور
اتحاد مبارزه پیروزی
چه دروغ کثیف رذیلانه ای! تو و خبرچینی!؟ محال است. محال. تصمیم می گیرم نوشته ها را از بین ببرم. کمدم نزدیک در دست شویی ست. می روم از تویش ماژیک قرمز کلفتی بر می دارم، می آورم تا نوشته ها را خط خطی کنم. اول روی اسمت را خط خطی می کنم، طوری که قابل خواندن نباشد. می خواهم بقیه نوشته را خط خطی کنم که در دست شویی باز می شود، تو با یک دختر دیگر و دو تا از دانشجوهای پسر وارد می شوید. دختر دارد هق هق می کند. چشم هایش متورمند. دو تاکاسه خون. نمی شناسمش. اما پسرها را می شناسم. یکی شان نماینده فوق برنامه است، آن یکی مسئول اتاق کوه. هر دو از کله گنده های دانشکده . دست آن یکی که نماینده فوق برنامه است یک سطل رنگ سفید است، دست دیگری قلم مو. تو همین که مرا در حال خط خطی کردن نوشته ها می بینی، برافروخته می آیی به طرفم، خصمانه نگاهی به سرتاپایم می اندازی، بعد با تحکم می پرسی:
- چیکار دارین می کنین؟
با صدایی که می لرزد از خودم دفاع می کنم:
- دارم این مزخرفات را از بین می برم.
- مگه شما نوشتینش که دارین پاکش می کنین؟
- نه. من ننوشتم.
- پس برای چی شما دارین پاکش می کنین؟
- چون نوشتن این جور مزخرفاتو کار درستی نمی دونم. این کار ناجوانمردیه، کار بی سرو پاهای نامرده.
با خشونت ماژیک را از دستم بیرون می کشی. بعد سرم داد می زنی:
- لطفن توی کاری که به شما مربوط نیست، دخالت نکنید. اون پست فطرتی که این اراجیفو نوشته خودش هم باید پاکش کنه. اگه من مسبب این کثافت کاری رو به گه خوردن نندازم ازون پست فطرت ترم. پدرشو درمیارم.
دختر همراهت در حال هق هق می گوید:
- من که گفتم غلط کردم، گه خوردم، من که روی دست و پات افتادم، زار زدم، گفتم مث سگ پشیمونم. التماس کردم منو ببخش.
تو با لحنی سازش ناپذیر می گویی:
- همین؟ هر غلطی دلمون خواست بکنیم، آبروی دیگرونو بریزیم، بعدم توقع داشته باشیم با یه ببخشید خشک و خالی همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه، طرف ما رو ببخشه؟ نه، جونم. از این خبرا نیست. اگه می خوای ببخشمت باید همین الان بیای کتابخونه، جلوی تموم بچه ها، اون کسی رو که این مزخرفاتو بهت دیکته کرده...
بعد نگاهی به من می اندازی و جمله ات را نیمه کاره می گذاری:
- شما واسه چی هنوز اینجایین؟ لطفن بفرمایید برید دنبال کارتون.
بعد در دست شویی را باز می کنی ، با خشونت هلم می دهی بیرون. در را پشت سرم می کوبی به هم.
خیلی دلم می خواهد بفهمم جریان از چه قرار است. یک لحظه به سرم می زند پشت در دست شویی گوش بایستم ولی زود پشیمان می شوم. ناچار می روم طرف کتابخانه. فصل امتحانات میان ترم است و کتابخانه پر از دانشجو. به زحمت یک صندلی خالی گیر می آورم، همان نزدیک در ورودی، پشت میزی خودم را جا می کنم و با یکی از جزوه هایم سرگرم می شوم، اما زیر چشمی با گوش های تیز شده مراقب اوضاع هستم.
حدود یک ساعت بعد تو همراه با همان هایی که توی دست شویی با تو بودند، وارد کتابخانه می شوید. تو جلو تر از بقیه ای، پشت سرت همان دختری است که داشت هق هق می کرد. حالا دیگر گریه اش قطع شده. پشت سرش آن دو پسر دانشجو هستند به اضافه یک پسر دیگر، وسطشان، که از دو طرف دست هایش را گرفته اند. او را هم می شناسم:« خروس جنگی». از تنوری های دو آتشه فوقی است. از آن بچه های جیغ جیغوی نخود هر آش. آتش به پا کن معرکه ها. هیچ معرکه ای نیست که توی دانشکده راه بیفتد پای او تویش نباشد.
تو همان جلو در می ایستی، بعد هیسی ممتد می کشی، و چند بار محکم کف دست هایت را به هم می کوبی. وقتی سکوت کامل بر کتابخانه حاکم می شود، می گویی:
- بچه ها، لطفن چند دقیقه ساکت باشید. این هم دانشکده ای مون می خواد چند دقیقه با شما حرف بزنه. لطفن خوب به عرایضش توجه کنید، آن وقت خودتون قضاوت کنید.بعد دست دختری را که خودش را پشت سرت قایم می کرده، می گیری، او را می کشی جلو، روبه روی بچه های سراپا گوش. دختر همین که می آید جلو باز می زند زیر گریه. بعد از مکثی طولانی، در حالی که بغض گلویش را گرفته، با صدایی بریده بریده می گوید:
- اون نوشته های توی توالت.... کار... من ... بود.... گه خوردم... غلط کردم.... مث سگ پشیمونم.... منو ببخشین.... ولی قسم به تمام مقدسات دنیا، مقصر اصلی من نیستم... مقصر اصلی اون بی شرفه.
و بر می گردد به طرف خروس جنگی، که با حالتی مفلوک، شل و ول ایستاده و رنگ پریده و زوار در رفته در حال فرو ریختن است. هیچ وقت او را این طور خوار و ذلیل ندیده ام. تمام آن ابهت ساختگی چهره اخم آلود عبوسش ریخته، مثل سگ گر تو سری خورده دمش را لای پایش گرفته ، دارد از پا در می آید:
- ... اون.. اون... اون منو وادار کرد... به من تلقین کرد « ژاکت آبی» خبر چینه... گفت برای فوقی ها ثابت شده جاسوسه، ازم خواست اون چیزارو روی در توالت بنویسم.گفت برای عضویت توی انجمن فوق برنامه باید از اینجا شروع کنم.... منم خام شدم، خریت کردم... گه خوردم... غلط کردم.... منو ببخشین...
بعد، یک دفعه بغضش می ترکد و های های می زند زیر گریه، و در همان حال خودش را می اندازد روی پاهایت، پاهایت را بغل می گیرد، آن ها را دیوانه وار می بوسد، و همزمان، با حالتی هیستریک جیغ می کشد:
- منو ببخش...منو ببخش... منو ببخش...
چند تا از دختر هایی که آن جلو نشسته اند از جا می پرند، می آیند، زیر بغلش را می گیرند. او را به زور از روی پاهایت بلند می کنند، کشان کشان می برند بیرون. تو، خیلی خونسرد، بر می گردی طرف پسر هایی که پشت سرت ایستاده اند، و بدون کوچکترین لرزش صدایی، خطاب به خروس جنگی فریاد می کشی:
- پس تمام این آتیشا از گور تو کثافت عوضی بلند میشه؟ آره، آشغال؟ دفاعی هم داری از خودت بکنی مرتیکه الدنگ؟ فقط چون به خواستگاریت جواب رد دادم، خواستی این طوری ازم انتقام بگیری؟
بعد تفی آبدار می اندازی توی صورت خروس جنگی.
خروس جنگی مذبوحانه تقلا می کند دست هایش را آزاد کند، ولی دو همراهش از دو طرف محکم دست هایش را گرفته اند، اجازه تعرض به او نمی دهند. یکی شان با صدایی بلند و تحکم آمیز داد می زند:
- از جات تکون نخور آشغال عوضی! تکون بخوری، میگم بریزن سرت، قیمه قیمه ت کنند.
آن وقت تو قدمی به طرف خروس جنگی بر می داری و یک جفت کشیده محکم چپ و راست می خوابانی دو طرف صورتش، پشت بندش هم تف آبدار دیگری می اندازی توی صورتش و با صدایی پر از تحقیر می گویی:
- تف به روت کثافت بی شرف!
ناگهان، خروس جنگی، دیوانه وار، با تقلایی مهار ناپذیر، دست هایش را از توی دست های همراهانش در آورده، به طرفت حمله می کند، و قبل از آن که کسی بتواند واکنشی نشان بدهد، خودش را می اندازد روی تو، گلویت را با دو دست محکم می گیرد و عربده می کشد:
- می کشمت... خفه ت می کنم... تیکه تیکه ت می کنم...
به یک چشم به هم زدن بلوایی برپا می شود وحشتناک. کتابخانه می شود صحنه بزن بزن . پسرها از هر طرف می ریزند سر خروس جنگی. تو را از بین دست هایش که بی رحمانه دارند گلویت را فشار می دهند، می کشند بیرون. بعد به قصد کشت کتکش می زنند. مشت و لگد و سیلی و چک است که از هر طرف نثارش می شود. دوستانت تو را از مهلکه می برند بیرون. من هم به زحمت خودم را از معرکه می کشم بیرون.
بعد از ختم غائله، هر چه سعی می کنم پیدات کنم، سوء تفاهمی را که در دست شویی پیش آمده، رفع کنم و بابت دخالت بی جایم عذر بخواهم، موفق نمی شوم.
چند روز بعد ، بالاخره، توی کتابخانه مرکزی دانشگاه پیدات می کنم. توی اتاق مطالعه نشریات، نشسته ای، داری روزنامه صبح را ورق می زنی.آنقدر مترصد می مانم تا کارت تمام می شود، بلند می شوی از کتابخانه بیایی بیرون. من هم دنبالت می آیم. بیرون کتابخانه خودم را به تو می رسانم:
- ببخشید...
با تعجب برمی گردی و با حالتی جا خورده نگاهم می کنی. بعد لبخندی دوستانه می زنی :
- اِ... شما هستین؟ جناب آقای فضول باشی!
وقاه قاه می زنی به خنده. از خنده شفاف و شادت به خنده می افتم:
- بله خودمم. می خواستم ازتان بابت فضولی اون روزم عذر خواهی کنم.
می خندی :
- اختیار دارین. من باید از شما به خاطر رفتار تندم عذر بخوام. امیدوارم عذر بد رفتاریمو بپذیرید. حمل بر جسارت یا بی ادبی نکنید، بلکه بگذاریدش به حساب کلافگی و اعصاب خردی.
- خواهش می کنم. راستش حق با شما بود، من نباید توی کاری که به من مربوط نبود بیخودی دخالت می کردم، ولی قصد بدی نداشتم، از اون همه نامردی خونم به جوش اومده بود...
- متوجهم. کار شما از روی انسانیت بود، این را می فهمم، ولی قبول کنید، توی اون شرایط یک کمی بی موقع بود، چون من به نهایت از جا در رفته بودم.
- اتفاقن برعکس. شما در تمام اون ماجرای کذایی خیلی هم بر خودتون مسلط بودید. برام این همه اعتماد به نفس عجیب بود، اونقدر عجیب که باورم نمی شد یه دختر این همه به خودش مسلط باشه.
باز با خنده ای شیرین دلم را می بری:
- پس چی خیال کردید؟ فکر کردید اعتماد به نفس فقط مال آقایونه؟
- نه. این طوری فکر نمی کنم. ولی چون توی کمتر دختری این همه اعتماد به نفس دیده ام، یک کم برام عجیب بود. در هر صورت بهتون به خاطر این همه شهامت و قدرت شخصیت تبریک می گم.
- ممنون. لطف دارید.
- عجب دوره زمونه ای شده ها! عجب نامردای رذلی پیدا میشن!
- این طوریست دیگر.
- دلم می خواد بدونم اون کثافت، با این گند کاریش، بازم روش میشه بیاد دانشکده، توی چشم بچه ها نیگا کنه؟
- از این پاچه ورمالیده ها هر چی بگین بر میاد. اما این یکی دیگه نمیاد دانشکده، چون میدونه اگر بیاد روزگارشو سیاه می کنم. کاری می کنم از به دنیا اومدن پشیمون بشه. برای همین دیگه جرات نمی کنه بیاد. شنیدم تقاضا داده منتقلش کنند دانشگاه شیراز.
- راست راستی که این روزا چه اتفاقات عجیب غریبی می افته! باور کردنش سخته.
- همینه دیگه. اگه آدم بخواد خودش باشه، اگه نخواد چشم و گوش بسته تسلیم خواست هر بی شرفی بشه، باید چوبشو بخوره، آخرشم جون سالم در نمی بره.
- نه بابا، این چه حرفیه؟ اینقدر بدبین نباشین.
- بد بین نیستم. واقع بینم. میدونین؟ این نه اولین باره که من چوب سرکشی مو می خورم، نه، مطمئنن، آخرین باره. اونقدر باید از این چوبا بخورم که یا تسلیم بشم یا بشکنم. این سرنوشت آدم سرکشی مث منه. اما چه کنم؟ روحم این جوریه. نمی تونم تسلیم باشم. رام بودن برام از مرگ بدتره. برای همینه که پیه همه این چوبارو به تنم مالیده ام.
بعد نگاهی به ساعت دیواری روی دیوار کتابخانه مرکزی می اندازی و می گویی:
- خوب من دیگه باید برم. چند دقیقه دیگه کلاسم شروع می شه. به امید دیدار آقای فضولباشی.
آن وقت مرا پر از حسرت بر جا می گذری و به سبکی نسیم می گذری و می روی...
دارم از دلشوره قبض روح می شوم. گلویم چنان خشک شده که دارم خفه می شوم. به سختی می توانم نفس بکشم. قلبم تاپ تاپ می زند. حس می کنم تمام ارکان وجودم در حال پاره پاره شدن است. انگار صدها قوه مرموز متخاصم مرا گرفته اند، از هر طرف دارند می کشند، هر کدام در خلاف جهت دیگری. افتاده ام توی ظلماتی بی انتها. دست و پا می زنم و فرو می روم توی گرداب نا امیدی. بیشتر و بیشتر. توی غرقاب دلشوره ای سیاه...
زیر درختان بلوط، توی «جاده جوانی» داریم قدم می زنیم. همان ژاکت آبی تنت است. اواخر آذر است. هوا خیلی سرد است. مدتی به سکوت می گذرد. بعد تو سکوت را می شکنی و با صدای روشنت می گویی:
- یک موضوعی رو می خواستم باهاتون در میون بگذارم، آقای فضولباشی.
جا می خورم. می گویم:
- بفرمایید.
- می خواستم بگم، من توی این یک سالی که از آشنایی مون می گذره، با شناختی که ازتون پیدا کردم، فکر می کنم شما می تونید قسمتی از نیازهای روحی منو ارضا کنید و بعضی از ناقصی هامو کامل کنید. به همین خاطر فکر می کنم ما می تونیم برای هم دوستان خوبی باشیم، می خواستم نظر شما رو بدونم.
شوکه شده ام. هیجان زده و داغم. آنقدر هیجان زده که زبانم بند آمده. نمی توانم حتی یک کلمه حرف بزنم. چی باید بگویم؟ باید بگویم که با تمام وجودم عاشقت هستم و ماه هاست که ازشعله عشقت دارم مثل شمع می سوزم و ذوب می شوم؟ باید بگویم که بدون تو دنیا برایم هیچ معنا و مفهومی نداره، که بدون تو روزم از شب سیاه تره؟ ولی چطوری می توانم این ها را به زبان بیاورم؟ رازهایی که ماه هاست توی دلم مخفی شان نگه داشته ام، قایمشان کرده ام کنج پستوی مخفی ترین گوشه های قلبم. چطور می تونم این رازها را افشا کنم؟... نه... نه...نه...
تو که حال خرابم را می بینی، می گویی:
- لازم نیست همین حالا جواب بدید. می تونید برید، سر فرصت فکراتونو بکنید، بعد جواب بدید.
شوق زده از پیشنهادت استقبال می کنم. برای هفته بعد قرار می گذاریم. توی این یک هفته تمام مدت به این فکر می کنم که چطوری عشقم را بهت ابراز کنم و چه جوری باخبرت کنم که با تمام وجودم می پرستمت. تمام هفته به اضطراب می گذرد. غرقه در گرداب هول و ولا. پر از دلشوره و دلهره .
خیلی سر قرار منتظرت می شوم. بیشتر از دو ساعت. قرارمان ساعت یازده است. توی جاده کمربندی کنار پارک. جاده جوانی. این اسمی ست که تو رویش گذاشته ای. جاده ای دنج و خلوت. آرمیده در پناه درختان انبوه بلوط. درختانی با میوه هایی به رنگ چشمانت. با آن نگاه پر از روشنایی. میعادگاه مان. آن جا با هم قرار داریم. منتظرم که با همان ژاکت آبی همیشگیت از راه برسی.ژاکت دست بافت خودت که عاشقشم. عاشق خودت و همه چیزت. عاشق سراتاپای وجودت.عاشق روح بزرگت که بزرگ تر از تمام اقیانوس های جهان است و بیکرانه تر از آسمان... خیلی بهت می آمد. تمام پاییز و زمستان همین ژاکت تنت است. بچه های دانشکده اسمت را گذاشته اند « ژاکت آبی». سخت بی تابم .
بی آرام و قرار. دل نگران. منتظرم هر دم از راه برسی با آن لبخند شادی که همیشه مثل غنچه روی لب هایت در حال شکفتن است. با طراوت. ترد. تر و تازه. با عطر طبیعی تن همیشه خوشبویت.... آخ که عشق چه چیز مزخرفی ست! دست و پا گیر و مزاحم. وبال گردن. مثل زنجیری که به دست و پای زندانی های محکوم به اعمال شاقه سنگینی می کند. دست و پایشان را زخم می کند، و آزادی حرکت را ازشان می گیرد. مثل چشم بند به چشم متهمی زیر بازجویی. کور کننده. رعب انگیز...
هر چند دقیقه یک بار حس می کنم صدای قدم هایت را می شنوم. اما همه اش توهم است. یواش یواش، دلم شروع می کند به شور زدن. هر چه زمان می گذرد دلشوره ام شدید تر می شود. پرمی شوم از دلواپسی. قلبم از شدت اضطراب دارد از جا کنده می شود. چکار باید بکنم؟ نمی دانم. به دلم برات شده که اتفاقی بدی افتاده، یک اتفاق وحشتناک. اما نمی دانم چه اتفاقی. شاید دستگیرت کرده اند. حتمن لو رفته ای. محال است هیچ اتفاقی نیفتاده باشد و تو سر قرار دیر بیایی. تو خوش قول ترین آدمی هستی که توی عمرم دیده ام. تا حالا نشده حتی یک دقیقه هم دیر سر قرار برسی. همیشه سر موقع. پس این تأخیر بی سابقه حتمن نشانه ای ست از یک اتفاق شوم...
ساعت یک، بعد از دو ساعت انتظار کشیدن کشنده، با حال نزار پارک را ترک می کنم. نمی دانم چه خاکی به سرم بریزم و کجا پیدات کنم. هیچ آدرس و شماره تلفنی ازت ندارم. هیچ وسیله تماسی هم باهات ندارم. تو مدتی ست مخفی زندگی می کنی... دنیا مثل آوار بر سرم خراب شده. چشم هایم سیاهی می رود. پیلی پیلی می خورم. مستأصل و مضطرم. زلزله ای وحشتناک به جانم افتاده، چهار ستون وجودم را می لرزاند. دارم له می شوم. دارم از درون منفجر می شدم... نه...نه... نه...
تمام روزهای بعد را توی جهنم واقعی دست و پا می زنم. هر روز از صبح زود می آیم جاده جوانی، زیر درخت های بلوط، منتظرت می مانم، اما تو نمی آیی. تا ساعت سه و چهار بعد از ظهر انتظار می کشم، بعد که از آمدنت دلسرد می شوم، دیوانه وار راه می افتم توی خیابان های شهر، جاهایی که توی این یک سال با هم رفته ایم، سینماها، کتاب فروشی ها، تئاترها، پارک ها، ولی هیچ کجا اثری از تو نیست. همه جا عطرت هست، سایه ات هست، نشانه هایت هستند، اما خودت نه... هیچ کجا... هیچ کجا...
بی حال روی نیمکتی بیرون دانشکده افتاده ام. له شده و مچاله. اعلامیه توی دستم مچاله شده. آن را توی دستشویی دانشکده پیدا کرده ام. چسبانده بودند به دیوار. نه... نه...نه... این دروغ محض است. امکان ندارد راست باشد... بار دیگر آن کاغذ مچاله را باز می کنم و به آن نگاهی می اندازم. چشم هایم سیاهی می رود...
« اعدام انقلابی یکی از خطرناکترین جاسوسان رژیم»
«... تابا ط...( با نام مستعار ژاکت آبی) به جرم همدستی با دشمن، خیانت، جاسوسی...»
چشم هایم سیاهی می رود. سرم گیج می رود. از درون مثل آواری مهیب در پی زلزله ای نابود کننده فرو می ریزم. زانو هایم سست می شود و از پا در می آیم...
نه... این تو نیستی. نمی توانی تو باشی. محال است. دارم دیوانه می شوم. کار خودش است. خود نامرد رذلش. شک ندارم. می کشمش. مثل سگ می کشمش. با همین دست های خودم خفه اش می کنم. با همین دست های خودم...
مهدی عاطف راد
منبع : پایگاه اطلاع رسانی آتف راد


همچنین مشاهده کنید