شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

گریه‌ای برای مادربزرگ


گریه‌ای برای مادربزرگ
سالی که مادربزرگم فوت کرد، من به عنوان پزشک خانواده در یک شهر کوچک شمالی، مشغول به کار بودم که متاسفانه دامپزشکی در آنجا مشغول به‌کار نبود...
بر این اساس، ده پزشکی که در شهر بودند، از روی ناچاری، حیواناتی را که بیمار یا صدمه دیده می‌شدند، مداوا می‌کردند. روزی که سعی می‌کردم برای اولین بار، رگ یک سگ تری‌یر را پیدا کنم، احساس خوبی نداشتم. بدن او به علت ابتلا به پاروویروس، به شدت کم‌آب شده بود.
● وحشت و شوق، باهم
پزشک خانواده بودن، اولین شغل من قبل از دوره رزیدنتی محسوب می‌شد که مرا به طور متناوب دچار ترس و نشاط می‌کرد، زیرا با موارد اورژانس زیادی مواجه می‌شدم که مرا وحشت‌زده می‌کرد و پس از بهبود بیماران، شور و شوقی وصف‌ناپذیر تمام وجودم را دربرمی‌گرفت، شرایطی مانند حاملگی داخل شکمی، جراحت‌های ناشی از گلوله، شانه در رفته، دلیریوم‌های وحشتناک، بوتولیسم و سرمازدگی. تا میانه زمستان، فکر می‌کردم هر بیماری که به من مراجعه ‌کند، دچار مشکل نمی‌شوم و خود را بر فراز ابرها می‌دیدم.
شبی در ماه فوریه، پزشک آنکال بودم که مادرم تلفن کرد و به من اطلاع داد که مادربزرگم با یک انفارکتوس وسیع قلبی، در بیمارستان بستری شده است و پزشک معالج او، نظر همراهان وی را درباره هر گونه عملیات احیایی خواستار شده بود. پدربزرگم، دمانس داشت، بنابراین مادر و دایی من باید تصمیم می‌گرفتند. آنها از آنچه پزشک خواسته بود، چیز زیادی نمی‌دانستند و هر دو، هزاران مایل از بیمارستان مادربزرگ فاصله داشتند. مادرم درنهایت گفت: «ما هر آنچه تو فکر کنی درست است، انجام می‌دهیم. می‌توانی با بیمارستان تماس بگیری و تصمیم نهایی خود را به آنها اعلام کنی؟»
من درباره احساس مادربزرگم مطمئن نبودم، اما شخصیت قوی او را دوست داشتم و به آن احترام می‌گذاشتم. او از وقتی ۱۳ ساله بود، رانندگی می‌کرد و در زمانی که زنان کمی به دبیرستان می‌رفتند، در دانشکده تحصیل می‌کرد. حالا او داشت از میان ما می‌رفت، در حالی که خسته و فرسوده از مراقبت از پدربزرگ بود. جریان اشک را روی صورتم احساس کردم و آنها را پس زدم. پس از طی چند دقیقه، به بیمارستان مادربزرگ تلفن کردم. وقتی شماره‌ها را می‌گرفتم، قلبم به شدت می‌کوبید. خودم را معرفی کردم و خانم منشی، به سرعت تلفن را به پزشک مادربزرگ وصل نمود. پرسیدم: «وضعیتش چه‌طور است؟» و سپس درباره فشارخون، نوار قلب و سطح آنزیم‌های او بحث کردیم. ضربان قلب من آهسته‌آهسته به وضع طبیعی بازمی‌گشت، هرچند متوجه شدم که او بختی برای زنده ماندن ندارد. او با قطرات دوبوتامین زنده نگه داشته شده بود و موقعیت ناامیدکننده‌ای داشت. عملیات احیاء برای وی، بی‌فایده بود.
به‌آرامی، از پزشک به‌دلیل اطلاعاتی که در اختیارم گذاشت، تشکر کردم و گفتم که به مادر و دایی‌ام خواهم گفت تا مادربزرگ را «no code» اعلام نمایند. او نیز با این تصمیم موافقت کرد که هر عمل اضافه‌ای، تنها درد او را بیشتر می‌کند. پرسیدم: «یک چیز دیگر، شما گفتید که او هوشیار است.» پزشک پاسخ داد: «بله، اما به‌طور متناوب.» گفتم: «ممکن است به او بگویید که نوه‌تان جینی، زنگ زد و گفت دوستتان دارم.» در حین ادای این جملات، ناگهان اشک‌هایم سرازیر شد و صدایم تغییر کرد. در میانه غم عظیمی که حس می‌کردم، ناگهان متحیر شدم، زیرا وقتی فقط اسم کوچکم را بردم، من فقط یک نوه بودم و نه یک پزشک. یک نوه که برای آخرین بار، با مادربزرگش خداحافظی می‌کرد. با خود کلنجار می‌رفتم که چگونه مادرم را از شرایط موجود مطلع کنم. گویی مانند یک سوئیچ شده بودم که با نام بردن اسم مادربزرگ، از موقعیت یک پزشک به وضعیت فردی عادی درمی‌آمدم که اشک‌ها و کلفتی صدا، او را لو می‌داد.
● بی‌تفاوتی تا کی؟
دیوانه‌کننده بود. قبلا فکر می‌کردم آموزش‌های پزشکی، راه را برای هرگونه ابراز احساس به روی ما بسته است تا بهتر کار کنیم، اما هیچ‌گاه نفهمیدم که تا چه اندازه. تمام آن شب را با جدیت کار کردم و همه بیماران اورژانس را خودم ویزیت نمودم. نیمه‌های شب بود که مادرم تلفن کرد و گفت: «مادربزرگ، اندکی پس از صحبت تلفنی تو با پزشکش، در آرامش کامل فوت کرده است.» صبح که به خانه رفتم، خستگی زیاد، موجب تحریک‌ بیشتر من برای گریه شد، اما مرتب با خود فکر می‌کردم که از شکسته شدن دنده‌های مادربزرگ در حین عملیات احیای ناموفق جلوگیری کرده‌ام و همین، من را کمی آرام می‌کرد. این تصمیم، هدیه من به او بود، زیرا یک پزشک بودم.
یک ماه بعد، در کلینیک سرپایی بودم که یک مرد با حالت تهاجمی وارد اتاق شد و به دنبال پزشک می‌گشت. بیرون اتاق، گروهی از بیماران دور یک «لابرادور» سیاه که پوشیده از خاک شده بود، جمع بودند. آن مرد با گریه گفت: «به خاطر خدا! او باردار است و حتی یک سالش هم نشده است.» به آرامی، چشمانش را به سمت من چرخاند. به آهستگی نفس می‌کشید و خون از دهانش بیرون می‌زد. به نظر می‌رسید متوجه شده که کاری از دست من برایش برنمی‌آید. در حالی که اشک می‌ریختم، گفتم: «متاسفم. به نظر می‌رسد صدمه داخلی دیده.» در حین ادای این کلمات، نمی‌توانستم مانع ریزش اشک‌هایم شوم. «خدایا من را چه شده؟!» آن مرد گفت: «باشد. فکر می‌کردم شاید خیلی دیر شود که شد!» سپس کنار سگش نشست و تا زمانی که او مرد، نوازشش می‌کرد.
این منظره، خیلی طول نکشید. به کلینیک برگشتم، در را بستم، سرم را روی میز گذاشتم و به هق‌هق افتادم. مدت زمان زیادی طول کشید، هم برای آن سگ زیبا گریستم و هم برای غم صاحبش. برای نوزادان متولد نشده‌اش گریستم. برای مادربزرگم گریه کردم و برای همه بیمارانی که نمی‌توانستم نجاتشان دهم و برای همه حزنی که دیده بودم. به اندازه تمام اشک‌هایی که پیش از این به‌دلیل مشغله زیاد، فرصت ریزش نداشتند، گریستم. با تعجب دریافتم که من در واقع احساسات طبیعی یک انسان را دارم، سپس دوباره گریستم و اشک ریختم برای ناتوانی در گریه برای همه موارد ناراحت‌کننده‌ای که برای یک بیمار رخ می‌دهد. من یک پزشک بودم، نه یک دامپزشک. من نیاموخته بودم که در مواجهه با حیوانات، احساسات خود را کنترل کنم! به یاد شبی افتادم که مادربزرگم فوت کرد و اینکه چگونه احساساتم، بسته به اینکه «پزشک» بودم یا «جینی»، در نوسان بود.
● گریستن، یک هنر است
خاموش کردن احساسات، به من کمک می‌کند کارم را بهتر انجام دهم، اما ریزش اشک‌هایم برای یک سگ به من فهماند که آموزش پزشکی، تا چه اندازه مرا تغییر داده. من عوض شده بودم و هیچ کاری نمی‌توانستم انجام دهم. به این فکر کردم که چه تجربیاتی داشته‌ام که در آنها احساسات یک انسان طبیعی را بروز نداده‌ام. وقتی ما درباره هنر پزشکی صحبت می‌کنیم، اصلا به این فکر نمی‌کنیم که چگونه احساسات خود را کنترل کنیم، اما باید بدانیم که گریستن نیز خود یک هنر است که در قلب پزشکی جای دارد.
مترجم: دکتر امیررضا رادمرد
منبع : هفته نامه سپید