جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


بادباک‌هایی از جنس قلب


بادباک‌هایی از جنس قلب
رومن گاری نیازی به معرفی ندارد، با این حال بد نیست بدانیم که در سال ۱۹۸۰ وقتی جسد او را یافتند، کنار آن یادداشت کوتاهی دیدند: «عاقبت، واقعیت را به‏طور کامل بیان کردم.» - او گلوله‏ای در دهان خود شلیک کرده بود و مرگ خود را همچون یک «هنر» رقم زده بود. این نویسنده که پدرش روس و مادرش فرانسوی - روسی و خود متولد سال ۱۹۱۴ در لیتوانی بود، به دو زبان فرانسه و انگلیسی تسلط کامل داشت- البته فرانسوی‏اش بهتر بود. در جنگ دوم جهانی به نهضت مقاومت پیوست و بعد از آن دیپلمات شد، اما تا آخرین سال عمر همچنان می‏خواند و می‏نوشت و با نام‏های دوگانه‏اش -رومن گاری- و امیل آژار - برنده جوایز مختلفی شد؛ نام‏های کوچک مستعاری که به روسی «سوزش» و «شراره» معنی می‏دهند. شاید زندگی این نویسنده طبق گفته و آرزوی مادرش (که تو یا ویکتور هوگو می‏شوی یا هیچ‏کس) رقم نخورد، اما جهان داستانی او به دلیل تأکید بر عظمت انسان، و نوعدوستی همواره در ادبیات بشری اعتبار خود را را حفظ خواهد کرد. «بادباک‏ها» و «زندگی درپیش رو»، پیچیدگی ساده‏ترین انسان‏ها و در عین سادگی پیچیده‏ترین آنها را برای ما بازنمایی می‏کنند. «میعاد در سپیده‏دم»، «خداحافظ گاری کوپر»، «سگ سفید» و داستان کوتاه تکان‏دهنده و درخشانش «کهن‏ترین داستان عالم» نه به این دلیل که مدت‏ها در خاطر خواننده باقی می‏مانند، بلکه به‏علت نگرش انسانگرایانه‏اش، خصوصاً نسبت به رنج بشر، جزو آثار ماندگار شده‏اند.
یکی از نوع‌دوستانه‌ترین رمان‌های رومن گاری پس از حدود هفت سال در ایران به چاپ دوم رسید؛ رمان «بادبادک‏ها» که از عشق عمیق دوران جوانی انسان‏هایی معمولی نسبت به یکدیگر و همچنین از مقاومت انسان‌ها (فرانسویان) در مقابل مهاجمان (آلمان‏ها) در جنگ جهانی دوم حکایت می‏کند. این رمان از دیدگاه اول شخص – لودویک - و در چهل و هفت فصل روایت می‏شود. زبان اثر و شکل کلی روایت، مثل بقیه آثار رومن گاری، صریح و ساده است و در بنیان به‏مفهوم متن نظر دارد؛ مفهومی که در رابطه با انسان‏های هراسیده، اما فاقد پیچیدگی‏های شخصیت‏های کنراد، ناباکف و فاکنر، مادیت پیدا می‏کند.
«لودویک فلوری» در کودکی خانواده‏اش را از دست می‏دهد. عمویش «آمبرواز» سرپرستی او را به‏عهده می‏گیرد. آمبرواز که پیش از جنگ پرخاشجو بود، پس از بازگشت از جنگ، رفتاری ملایم و مردمگرایانه در پیش می گیرد. چون در جبهه موفق به کسب مدال شده است، اجازه پیدا می‏کند که شغل موردعلاقه‏اش را انتخاب کند. او با توجه به تمایلات صلح‏جویانه‏اش شغل پستچی را انتخاب می‏کند. نویسنده با چنین انتخابی از جانب آمبرواز، انسانی را به ما نشان می‏دهد که به ساده‏زیستی و قناعت گرایش دارد و در اوقات فراغت بادبادک می‏سازد؛ چیزی که بی‏شک برای ما نماد پرواز و شاید بلندپروازی باشد. بعضی از بادبادک‏ها شامل تصاویر شخصیت‏های مهم و تاریخی فرانسه‏اند و بعضی دیگر تصاویری که بچه‏ها با آنها خوشحال می‏شوند. گرایش دیگر این شخصیت را همین‏جا می‏بینیم: به‏جای پرداختن به هنرپیشه‏ها و ورزشکارها، به مشاهیرِ استخوان پوسیده و کودکان زنده می‏اندیشد. اما بازدیدکنندگانی که از طبقات بالای اجتماع و بوژوازی هستند، بعضا با حالتی تحقیرآمیز به او نگاه می‏کنند و برخورد خوبی با او ندارند. لودویک از این برخوردها و نگاه ناراحت می‏شود، اما آمبرواز به او می‏گوید:«آدم وقتی کاری را دوست دارد، اصلاً نباید به آن‏چه که دیگران می‏گویند یا کاری که دیگران می‏کنند، اهمیت بدهد.» صداقت آمبرواز، اگر بپذیریم که نخستین گامِ صداقت با دیگران (و اصلاً با هستی، صداقت با خود است)، در همین نکته مشخص می‏شود. انسانی که ایدئولوژی خاصی ندارد، اما به اصول و پرنسیپ‏های «انسانی» پای‏بندی دارد. حتی عنوان «آمبرواز پیر دیوانه» را یک شوخی تلقی می‌کند و به آن می‌خندند. می‌داند که فلانی و بهمانی برای مضحکه بازی کنارش می‌ایستند و عکس می‌گیرند، اما وقعی به این رفتار‌ها نمی‌دهد: «بگذار دل‌شان خوش باشد».
لودویک و عمویش در مزرعه‏ای به‏نام «موت» در شهر نورماندی زندگی می‏کنند. لودویک در دره‏ای نزدیک به مزرعه یک کلبه سرخپوستی می‏سازد و گاهی برای مطالعه و سیر در تخیلات به آنجا می‏رود. یک‏بار با دختری زیبا و مو طلایی آشنا می‏شود که لیلا نام دارد. از آن روز به‏بعد لودویک هر روز در همان ساعت، لیلا را در کلبه می‏بیند. تا این‏که تا چهار سال بعد، از لیلا خبری نمی‏شود. طی این چهار سال لودویک پی می‏برد قصر ژار در نورماندی متعلق به لیلا و خانواده‏اش است. پدر او از اشراف لهستان و مادرش قبلاً در ورشو هنرپیشه بوده است و آنها گاهی تابستان‏ها به نورماندی می‏آیند.
لودویک طی آن چهار سال موفق می‏شود در سن چهارده‏سالگی دیپلم بگیرد و در رستوران کلوژولی به‏عنوان حسابدار مشغول کار شود. درعین حال مدام به لیلا فکر می‏کند و چهره، رفتار و گفتار او را به‏خاطر می‏آورد. با چنین شگردی، ما می‏بینیم که نویسنده برای لودویک هم «اصلی برای زیستن» برمی‏سازد. توجه خواننده را به این نکته جلب می‏کنم که رومن گاری اصولاً در پی دلیلی برای معنا بخشیدن به شخصیت‏هایش است. گاهی این اصول یک سر و گردن از کنش‏ها، گفتارها و رخدادهای مرتبط با شخصیت فراتر می‏روند، به‏همین دلیل به‏رغم آن‏که شخصیت‏هایش دوست‏داشتنی‏اند، اما به لحاظ زیباشناختی در حد و اندازه شخصیت‏های فاکنر و کنراد نیستند.
عاقبت بعد از چهار سال، لودویک با پدر و مادر لیلا، برادر او «تاد» و نیز «برونو» فرزندخوانده خانواده آشنا می‏شود. پدر لیلا کنت برونیکی در امور مالی نبوغ دارد، ولی آنچه را به دست آورده است، در قمار از دست می دهد و دچار بحران مالی می‏شود. همسرش هم «دلخوشی‏هایی» جدا از خانواده دارد. نویسنده بدون کمترین استفاده‏ای از نماد و استعاره و پیچیدگی، شخصیت‏های اشرافی و انحطاط یک خانواده اشراف‏زاده را به ما نشان می‏دهد. برای این منظور از نگاه راوی (لودویک) استفاده می‏کند؛ هر چندکه گاهی نه‏تنها به ایجاز بی‏اعتنا می‏شود، بلکه متن را دچار تطویل می‏کند.
«هانس» پسرعموی آلمانی لیلا نیز که یکی دیگر از دوستداران اوست وارد داستان می‏شود و پدر لیلا از لودویک می‏خواهد در کار حسابداری کمکش کند. لودویک به امید دیدن لیلا، سه سال تابستان‏ها نزد خانواده برونیکی کار می‏کند. طی این سال‏ها می‏فهمد که لیلا هدف مشخصی ندارد؛ هر روز یک شغل برای آینده خود انتخاب می‏کند، و حتی زمانی‏که با لودویک روابط عاشقانه برقرار می‏کند، تصمیم می‏گیرد «یک زن بد بزرگ» شود. لودویک او را فردی دمدمی مزاج می‏داند، اما احساس می‏کند او را همان‏طور که هست، دوست دارد. اگر رخدادها و گفتگوهای متن به‏دقت ارزیابی شوند، به‏خوبی می‏توان دریافت که گرایش‏های احساسی هر دو نفر، گونه‏ای لجاجت با کنش‏ها و واکنش‏های عاطفی آنهاست. توفیق نویسنده در این مورد انکارناپذیر است، اما برای نشان دادن این موضوع، کم حاشیه‏روی نشده است. البته خواننده با همین توضح‌ها متوجه شده است که نویسنده برای نشان دادن وجوه مختلف زندگی و نگاه انسان‌ها از شخصیت‌های متعدد استفاده کرده است تا تقابل و تضاد بیشتر برجسته شود.
پس از شروع جنگ، لودویک می‏شنود که محل اقامت خانواده برونیکی بمباران و با خاک یکسان شده است. برای کسب خبر، خود را به سربازخانه معرفی می‏کند، اما به دلیل بالا بودن ضربان قلب او را نمی‏پذیرند. لودویک فکر می‏کند در پاریس بهتر می‏تواند در جریان اخبار جنگ قرار گیرد. به آنجا می‏رود. پولش کم است، پس، مجبور می‏شود اتاقی در جای نامطلوب اجاره کند که توسط زنی به‏نام مادام ژولی اداره می شود. لودویک به استخدام مادام ژولی در می‏آید و به خواست او پیش کسانی می‌رود و به‏این ترتیب لودویک ناآگاهانه با شبکه مقاومت تماس می‏گیرد.
پس از مدتی مادام ژولی از لودویک می‏خواهد به نورماندی برگردد. هنوز مدت زیادی از بازگشت لودویک نگذشته است که آلمانی‏ها نورماندی را تصرف می‏کنند. لودویک در این زمان دوباره حسابدار رستوران کلوژولی است و برای این‏که لیلا را همیشه کنار خود داشته باشد، هر از گاهی به قصر خالی ژار می‏رود و خاطراتش را با لیلا برای خود بازسازی می‏کند. در یکی از شب‏هایی که به آنجا می‏رود، ناگهان با‌هانس و چند آلمانی دیگر روبه‏رو می‏شود. پی می‏برد که آلمان‏ها قصد دارند قصر را به‏صورت پایگاه درآورند. برای آنکه آلمان‏ها نتوانند به هدف‏شان برسند قصر را آتش می‏زند. پلیس فرانسه او را دستگیر می‏کند و توسط آنها و آلمان‏ها بازجویی می‏شود. پلیس به آلمانی‏ها یادآور می‏شود که در خانواده لودویک دیوانگی یک امر موروثی است.‌هانس نیز که حالا یک افسر آلمانی است، با شهادت دروغ و «این‏که شبِ آتش‏سوزی تا صبح با لودویک و آمبرواز در خانه آنها بوده» سبب آزادی لودویک می‏شود. راوی و خواننده نمی‏دانند علت شهادت دروغ‌هانس چیست، و نویسنده حقیقت امر را ناگفته می‏گذارد تا بعد. در این بخش از داستان، فضا خیلی شلوغ می‏شود و نویسنده به خود مجال نمی‏دهد که انرژی داستانی اثرش را روی شخصیت‏های مختلف پخش کند. رویدادهایی از حاشیه شخصیت‏سازی بیرون زده می‏شوند و شخصیت‏های فرعی یا حتی درونکاوی شخصیت‏های اصلی، پخته از کار درنمی‏آیند. در چنین موقعیت‏هایی، نویسنده‏هایی همچون کنراد و فاکنر از حجم، شدت و سرعت رخدادها کم‏ می‏کنند تا بیشتر به شخصیت‏ها «رنگ» بدهند یا ضرباهنگ داستان را کند می‏کنند تا به هدف‏شان برسند؛ هر چند کنراد به دلیل علاقه زیاد به رمانس، از شرح ماجراجویی‌ها خودداری نمی کند. اما رومن گاری به چنین شگردهایی دست نمی‏زند و ذهن خواننده را با اطلاعات پیرامونی بمباران می‏کند.
لودویک پس از آزادی، فعالانه به جبهه مقاومت خدمت می‌کند؛ کمتر به لیلا فکر می‏کند و با او گفت‌وگوی خیالی داشته دارد. ساختار رمان از این به‏بعد، به‏رغم برخورداری از نقاط تعلیق پرشمار، به‏دلیل پراکندگی، تا حدی سست می‏شود، اما پس از چند صفحه قوت خود را بازمی‏یابد. به همین دلیل است که اکثر منتقدین روی تقطیع و همگرایی رخدادهای یک رمان حساسیت به خرج می‌دهند و پراکندگی با همگرا یی اندک را آسیب جدی تلقی می‌کنند.
باری، لودویک در جریان فعالیت‏هایش پیام‏هایی از زنی به‏نام مادام «استرهاوزی» دریافت می‏کند که خبرهای موثقی درباره آلمان‏ها به او می‏دهد. پس از مدتی که آن خانم را می‏بیند متوجه می‏شود که او کسی جز مادام ژولی نیست. برونو نیز که خلبان شده است، در خاک فرانسه سقوط می‏کند. لودویک او را می‏بیند و فراری می‏دهد. بنابراین نه مادام ژولی همان کسی است که لودویک (و خواننده) می‏پندارد نه برونوی احساساتی. آنها در عین گرایش به آزادی، همان‏گونه که ظاهراً از مبدائی نامتعین می‏آیند، ظاهراً به فرجام نامعلومی هم می‏روند؛ از این رو در مجموع اسیر سرنوشتی‏اند که روایت (یا درواقع زندگی) برای‏شان تعیین کرده است. در واقع رمان می خواهد این حقیقت را یادآور شود که «جبهه‌های مقاومت» در کشورهای مختلف فقط از چند روشنفکر تشکیل نشده بود و حتی زن‌های بدنام و جوان‌های به اصطلاح الکی خوش هم در خدمت این جبهه‌ها بودند.
از آن سو، پس از حمله آلمان‏ها مادر لیلا مبتلا به حملات هیستری و پدرش دچار کوری روانی می‌شود و تاد به جبهه مقاومت می‌پیوندد و خود لیلا مجبور می‌شود که برای حفظ خانواده و جانش معشوقه یک آلمانی بشود. لودویک «غمگین می‏شود، اما حس می‏کند هنوز هم لیلا را دوست دارد و نمی‏تواند به‏خاطر آلودگی جسمش، روح او را نادیده بگیرد». این احساس یکی از زیباترین نکات سراسر داستان است و هرگز هم نه‏تنها دستخوش میان‏مایگی و سستی نمی‏شود، بلکه خواننده حس می‏کند که یکی از انگیزه‏های روایت، درواقع همین عشق لودویک است - عشقی که تبیین و حتی وصف نمی‏شود.
با شنیدن خبر سوءقصد ناموفق‌هانس به جان هیتلر، خواننده هم مثل لودویک غافلگیر می‏شود. لودویک سعی می‏کند ‌هانس را که حالا زخمی شده، از کشور خارج کند، ولی کار پیش نمی‏رود و ‌هانس خودکشی می‏کند. لیلا هم دستگیر و زندانی می‏شود، در زندان او را شکنجه می‏دهند. او پس از آزادی سر از جای بدی در می‏آورد که مدیریتش با مادام ژولی است. مادام به لودویک پول می‏دهد که برای آوردن لیلا به پاریس برود. اما یک شب قبل از این تصمیم لیلا با قیافه و روحیه‏ای درهم‌شکسته پا به خانه لودویک می‏گذارد. لودویک او را با روی گشاده می‏پذیرد. لیلا آنچنان ناامید است و آن‏قدر احساس گناه می‏کند که هر شب، پس از خوابیدن لودویک، با شمع دست خود را می‏سوزاند. لودویک متوجه می‏شود و به او می‏گوید«نباید خودت را مقصر و گناهکار بدانی چرا که مقصر اصلی جنگ، هیتلر، فرانسه و عوامل دیگرند».
آمبرواز نیز با شنیدن این خبر که شماری از کودکان را برای کشتن به آلمان می‏فرستند، بادبادک‏هایی با نشان‌های خاص می‏سازد و آنها را به پرواز در می‏آورد. به‏دست آلمان‏ها دستگیر می‏شود و به‏خاطر دیوانگی خانوادگی دوباره آزاد می‏شود. یک افسر زن آلمانی از او می‏خواهد بادبادکی از پوست یک انسان برایش بسازد و چون او قبول نمی‏کند، به‏عنوان اسیر به اردوگاهی در لهستان منتقل می‏شود. بنابراین در اوج کشتار، ما با کاراکتری روبه‏رو هستیم که نمی‏تواند حتی در برابر «نشانه و نشان شر» هم انفعال به‏خرج دهد. او «تیپ» مردم بی‏ادعای معمولی است که در معمولی بودن‏شان و حتی گناه کردن‏شان صداقت دارند؛ تیپ مورد علاقه رومن گاری.
پس از شکست آلمان، اهالی محل، لیلا را به‏دلیل این‏که با مردهای آلمانی‏ رابطه داشته است، دوره می‏کنند و از آرایشگر می‏خواهند که موهای او را از ته بتراشد. لودویک سر می‏رسد و لیلای افسرده و غمگین را از دست آنها نجات می‏دهد. روزهای بعد به‏منظور اعتراض به اهالی که همچون فاشیست‏ها عمل می‏کنند، دست لیلا را در دست می‏گیرد و در خیابان‏ها می‏گرداند و مردم را از کارشان پشیمان می‏کند. در اینجا نویسنده به شکلی غیرمستقیم «عوام گرایی» را می‌کوبد و نشان می‌دهد که دامن زدن به سنت‌های کهنه و افکار ارتجاعی – که معمولا شرایط را نادیده می گیرد- همان قدر در فرانسه خطرناک است که در آلمان.
وضعیت روحی لیلا بهتر می‏شود و با لودویک ازدواج می‏کند. آمبرواز پس از ازدواج آنها برمی‏گردد و خواننده می‏فهمد که او در طول ماه‏های گذشته برای کودکان کشورهای مختلف بادبادک ساخته است.
همان‏طور که خواننده پی‏برده است، این رمانِ مملو از شخصیت اصلی و فرعی است. البته سه محور اساسی هم دارد: لودویک و عمویش آمبرواز، ساختارِ اشرافی و در حال انهدام خانواده لیلا، و بالاخره محور جنگ که رویداهای آن شخصیت‏های دیگری را عرضه می‏کند که در مجموع تبارشناسی روایی نسبتاً کاملی از موقعیت تاریخی- سیاسی اجتماع است: شخصیت‏هایی همچون مادام ژولی، مارسلین دوپرا و ... لودویک تجلی عینی یک انسان خیالباف، عاشق و در عین‏حال متعهد است که در برابر «انسان»، بیش از «انسانیت و اخلاق» سر تسلیم فرود می‏آورد. عمویش نمونه انسان‏های قانعی است که «نمی‏توانند دوست نداشته باشند و بدی کنند» و «در مقابل همنوعان‌شان خیلی سخت‌گیری نشان نمی دهند.». اگر خوب دقت شود، تمام شخصیت‏ها تعّین روایی خود را به‏نوعی از همین محور جنگ تغذیه می‏کنند؛ و این شیوه‏ای است که رومن گاریِ انساندوست تقریباً در بیشتر آثارش به‏کار می‏برد. به عبارت دیگر نویسنده برای رسیدن به این نقطه، جنگ یعنی یکی از شریرانه‏ترین اعمال بشری را بهانه روایت محور سوم قرار داده است. این مرکز، این امکان را به نویسنده می‏دهد تا نگرش خود را نسبت به نوع بشر و تقسیم‏بندی‏های مختلف جغرافیایی، اقتصادی و فرهنگی در قالب رخدادها و شخصیت‏های داستانی به نمایش بگذارد. بر اساس این رمان،‌ هانس آلمانیِ و لودویک فرانسوی، آمبرواز ساده‏دل و مادام ژولی بدنام صرف‏نظر از تفاوت‏های‏شان و در مواردی اختلاف‏های بنیادین شخصیتی ‏شان، گاه در امری مشخص به‏وحدت خودجوش می‏رسند؛ وحدتی درونی، خودخواسته و از هر حیث انسانی. برعکس، ممکن است انسان‏های پاک و ساده، گاه در اثر سُنت و جهل درست به‏همان اعمالی دست بزنند که تا دیروز علیه آن می‏جنگیدند؛ مثل رفتار مردم دهکده با لیلا به‏دلیل رابطه او با آلمانی‏ها. رومن گاری حتی این رابطه را اگر نگوییم توجیه، دست‏کم به‏دقت برای ما تصویر می‏کند تا خودمان تصمیم بگیریم که آیا یک دختر حق دارد برای نجات خانواده‏اش با مردی از قوای دشمن رابطه داشته باشد یا نه؟ اگر قرار باشد همین دختر در ازاء جان خود جان اعضای خانواده‏اش را نجات دهد، درباره او چه فکر می‏کنیم؟ آیا در حالت اول نسبت بدکاره و در حالت دوم نسبت مبارز نمی‏دهیم؟
سؤال‏های پرشماری درباره شخصیت‏ها و نفس جان‏فشانی‏ها و ایستادگی‏ها، و اضمحلال خودبه‏خودی یک خانواده اشرافی برای خواننده مطرح می‏شود که همه به‏نوعی به مفاهیمی برمی‏گردند که همواره برای رومن گاری دغدغه بوده‏اند. حتی زندگی شخصی‏اش هم نشان می‏دهد که در پی چه بود و چرا متن‏هایش به زندگی‏اش نزدیک بوده‌اند.
فتح‌الله بی نیاز
منبع : روزنامه فرهنگ آشتی