یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

تاریخ سلطه


تاریخ سلطه
تئودور آدورنو در كنار ماكس هوركهایمر -كه بعدها زوج فكری را در پژوهش و نگارش پیرامون برخی موضوعات فلسفی و اجتماعی تشكیل دادند - در مؤسسه پژوهشهای اجتماعی بنیانگذار نحله ای شد كه تحت عنوان مكتب فرانكفورت شناخته شد و بعدها اندیشمندانی چون: ماركوزه، بلوخ، فروم، بنیامین و هابرماس نیز به آن پیوستند. این مكتب كه عمده مسایل مطرح آن در واكنش به ناسیونال سوسیالیسم آلمان شكل گرفت، توانست با تحلیل هایی تازه پیرامون سرشت جامعه صنعتی و تحولات آن، بر جنبشهای اجتماعی - سیاسی و فلسفی آینده تأثیر بسزایی بگذارد.مطلبی كه از پی می آید اشاره ای دارد به آرای آدورنو در زمینه رابطه انسان با طبیعت .آنچه برای آدورنو مهم به نظر می رسد رابطه ویژه انسان با طبیعت است. آدورنو توضیح می دهد كه تاریخ زندگی بشری همان تاریخ تسلط بر طبیعت بوده است. اما جریان تسلط به همین جا ختم نمی شود. سلطه بر طبیعت از موجبات پیدایی سلطه بر انسان است. انسان در رابطه با طبیعت دارای بعد سادو-مازوخیستی است. این بدین معناست كه «خود» سوژه و ابژه تسلط است. به عبارت دیگر طبیعت به صورت ابژه تسلط درمی آید و از سوی دیگر انسانهای دیگر نیز در درون مكانیسم سلطه قرار می گیرند.
لذا تكامل انسانی به صورت سوژه باعث می گردد كه انسان ابعادی چون خودمختاری و استقلال را از دست بدهد و «خود» به شكل ابژه درآید. در حقیقت تاریخ برای آدورنو همان جریان زوال سوژه است و این سوژه است كه به تدریج خودمختاری خود را از دست می دهد.تاریخ تحول سوژه از سوی دیگر سبب می گردد سوژه ابعاد اصلی خود مانند خودمختاری و آزادی را به تدریج از دست بدهد. از اینجا، سوژه به تدریج تبدیل به پیچ و مهره ای در درون ماشین سلطه می شود. ماشین سلطه در تاریخ دارای جریان مخصوص خود است و در واقع سوژه نقش آن چنانی ندارد. به سخن دیگر سوژه به معنای خاص آن از میان می رود و در لابلای ماشین سلطه محو می گردد.به عبارت دیگر هر نوع سلطه گرایی باعث آن می شود كه فرد جزیی از ماشین سلطه درآید. در اینجا جهان سوژه به كسوت جهانی ویران و منهدم شده درمی آید. تجلیات هنری در واقع همان آرزوهای سركوب شده سوژه است. به بیان بهتر هنر در واقع سوی دیگر سوژه سركوب شده است. در هنر است كه آرزوی رابطه ای صلح آمیز با طبیعت دیده می شود و طبیعت به صورت جزیی از جهان انسانی آشتی یافته خود را نشان می دهد.برای آدورنو از هم پاشیدگی رابطه صلح آمیز انسان با طبیعت از یونان باستان آغاز می شود. در اسطوره های یونانی تبدیل طبیعت به صورت جزیی از ماشین سلطه به وضوح دیده می شود، اما سلطه فقط مختص جهان بیرونی نیست بلكه در درون انسان نیز وجود دارد. به عبارت دیگر ما با درونی شدن سلطه نیز مواجهیم. مكانیسم سلطه در طول تاریخ به تدریج در انسان درونی می شود و انسان در بخش های عینی شده ماشین سلطه قرار می گیرد.در كنار این ماشین سلطه است كه هنر به صورت گرایش به سوی آرمانها و آرزوها بوجود می آید. در طبیعت است كه فلسفه تاریخ سوژه بوجود می آید. تاریخ در واقع همان درونی شدن جریان سلطه است. به كلام دیگر سوژه تنها طبیعت را تسخیر نمی كند بلكه باعث تسخیر خود نیز می شود. در اینجا جهان سوژه تبدیل به جهانی پاره پاره می شود و لذا از بعد خودمختاری دور می شود. در واقع رابطه با طبیعت آینه ای از روابط جامعه انسانی است. هر قدر انسان در تسلط بر طبیعت بیشتر قدم بردارد، از جهان درونی و واقعی خود نیز به همان میزان به دورافتاده و در بعد مازوخیستی قرار می گیرد.به همین دلیل در كنار رابطه با طبیعت نوعی جهان «مازوخیستی» وجود دارد كه در سطح جامعه نیز قابل مشاهده است. در این مازوخیسم است كه دنیای انسانی تبدیل به ابژه شده و ابعاد سوژه را در خود از دست می دهد. این در واقع همان انتقام طبیعت است كه متوجه انسان است. طبیعت در بطن ماشین سلطه، آرزوی رهایی می كند، ولی انسان سرگرم توسعه ماشین سلطه است. بدین ترتیب است كه آرزوی رهایی فقط در هنر می تواند خود را نشان دهد. رهایی در اینجا نمی تواند صرفاً پدیده ای یك طرفه باشد بلكه این امر (رهائی) نجات طبیعت را نیز در خود نهفته دارد. هنر در واقع نشان دهنده جهان بالقوه رهایی است لذا طبیعت آزادشده فقط در هنر وجود دارد. این بدین معناست كه تا نظام سلطه پابرجا است فقط هنر می تواند به صورت نقدی در برابر جهان سلطه قد علم كند. هنر در واقع آن بعدی از انسان است كه به علت درونی شدن سلطه در انسان، جهان واقعی خود را از دست داده است. لذا جستجو برای حقیقت می تواند در دنیای هنر انجام شود. حقیقت آن بخشی است كه نسبت به نظام سلطه دارای جنبه ای انتقادی است. در هنر واقعی نوعی نقادی نسبت به واقعیت نیز وجود دارد.برای آدورنو جهان «روشنگری» مرحله ای تكامل یافته از دنیای سلطه است اگرچه روشنگری برای نجات انسان از خرافات و سلطه جویی بوجود آمد، ولی خود باعث پیدایش ساز و كار جدیدی از سلطه شد. در اینجا می توان به علم گرایی اشاره كرد و توضیح داد كه چگونه علم باعث تثبیت ساز و كار سلطه شده است. درجهان نگری علمی، انسان (سوژه) به صورت نوعی ابژه درآمد و تمامی ابعاد انسانی در درون جهان ابژه قرار گرفت.از آنجایی كه انسان خود بخشی از طبیعت است، لذا «ابعاد حسی» وی نیز از ماشین سلطه به دور نماند. «ابعاد حسی» كه برای ماركس به معنای نجات انسان از جهان تصوری - تخیلی بود، به صورت جنبه های عینی درآمد و به همین ترتیب در درون ساز و كار سلطه جای گرفت.
در اینجا باید به اقتصاد سیاسی كلاسیك اشاره كرد و یادآور شد كه چگونه اقتصاد سیاسی كه خود به بخش حسی انسان مربوط می شود باعث پیدایی ساز و كار جدیدی از سلطه شده است. تبدیل ارزش مصرفی به ارزش مبادله ای باعث گسترش ساز و كار سلطه جهان شمول می شود. در اینجا می توان پیروزی عقل ابزاری را مشاهده كرد و یادآور شد كه چگونه عقل ابزاری حیطه خود را در سراسر طبیعت گسترش می دهد.در واقع رشد و گسترش ارزش مبادله ای باعث آن شد كه جامعه به صورت ابژه سلطه درآید و در این رهگذر نه تنها جامعه بلكه طبیعت نیز تحت تأثیر قرار گرفت. به عبارت دیگر جامعه تبدیل به موضوع سلطه گردیده و اقتصاد سیاسی تبدیل به علمی گردید كه دامنه خود را در سراسر جهان توسعه داد.گرایش دیگری كه می توان مشاهده كرد تبدیل طبیعت به عینیت محض است. از آنجایی كه انسان بخشی از طبیعت است ،عینیت گرایی در طبیعت بر مطالعات انسانی نیز اثر گذاشت. تصور غالب بر جوامع انسانی همان عینی شدن انسان بود. این فكر در طول تاریخ رشد كرده و تبدیل به نوعی فلسفه تاریخ شده است. لذا انسان از محتوای طبیعت گرای خود بیرون آمده و تبدیل به یك چیز در عینیت مطلق گردیده است. برخلاف جهان بینی عصر روشنگری، عینیت و عینیت گرایی نتوانسته باعث رهایی انسان شود. در دنیای روشنگری، اصل بر این بوده كه سرانجام خودمختاری پیروز خواهد شد اما در طول تاریخ پس از روشنگری مفهوم «خود» نیز دچار تغییر و تحول فراوان شد. این بدین معناست كه« خود» نیز تبدیل به عینیت شده و ابعاد سوژه و ابژه كه درآن وجود داشته دچار اختلال و اغتشاش شده است.نمونه ای از این پدیده را می توان در رفتارگرایی مشاهده كرد. رفتارگرایی در حقیقت كوششی است جهت درك رفتار انسان و در واقع ابعاد درونی سوژه در آن جائی ندارد. رفتارگرایی در روانشناسی و جامعه شناسی نیازی به تفهیم جامعه انسانی ندارد چرا كه سوژه منطبق با ابژه است. این نوع انطباق سوژه با ابژه باعث آن شد تا ابژه تمامی جنبه های سوژه را دراختیار گیرد و سوژه نیز به نوبه خود تبدیل به ابژه شود. این همان روندی است كه باعث تحلیل رفتن و اضمحلال تدریجی سوژه می شود.از سوی دیگر دیدگاه دیالكتیكی هگل نیز دارای بعدی نظری است كه در طبیعت خود را نشان می دهد و سنتز هگلی در واقع پدیده ای است كه شامل طبیعت نیز می شود. در حقیقت طبیعت استقلال خود را از دست می دهد و جهان «چیز در خود» كانتی تحت دیالكتیك نظری هگل قرار می گیرد.در اندیشه كانت وجود «چیز در خود» مانع از آن می شود كه متدلوژی دیالكتیك بتواند بر سراسر طبیعت حمكرانی كند. در آرای كانت انسان نیز جزئی از این «چیز در خود» است، لذا استقلال انسان به عنوان «چیز در خود» باعث می شود كه ابژه نتواند بر سوژه چیره شود. اگر چه انسان بخشی از طبیعت است، ولی انسان به عنوان چیز در خود به معنای استقلال وی از طبیعت است.
دیالكتیك نظری هگل، جریان دیالكتیك را كامل می كند. این كمال بدین معنی است كه انسان می تواند به صورت ابژه (موضوع) دیالكتیك درآید. لذا این تبدیل انسان به موضوع دیالكتیك باعث می شود كه خودمختاری انسان نیز از بین برود. برای هگل، طبیعت نیز جزیی از دیالكتیك نظری روح است كه در جریان «فرافكنی» بوجود آمده است. اما اشاره آدورنو به دیالكتیك منفی بدین معناست كه هنر (به عنوان مثال) بیرون از جریان نظری دیالكتیك قرار می گیرد، لذا هنر همان انسان به معنای كانتی كلمه است كه در مقابل دیالكتیك نظری مقاومت می كند. هنر در واقع پایگاهی است جهت نقد سلطه، لذا ابعاد درونی سوژه، به معنای واقعی كلمه، در هنر معنای خود را پیدا می كند. هنر در كنار دیالكتیك منفی قرار می گیرد و به همین ترتیب ابعاد واقعی انسان نیز در جهان نفی نسبت به دیالكتیك نظری واقع می شود.می توان چنین گفت كه سلطه در طول تحول خود دیالكتیك را تبدیل به پدیده ای جهان شمول كرده و تحول روح در طبیعت نمونه چنین بعدی است. در تحول روح در طبیعت استقلال روح از میان می رود، و روح تبدیل به یك پدیده كلی و جهان شمول می گردد كه انسان نیز جزیی از آن است. لذا نقد جهان سلطه نقد سلطه در طبیعت است كه در نهایت باعث رهائی سوژه می شود.در واقع به علت وجود دیالكتیك منفی است كه حقیقت در هنر خود را نشان می دهد. حقیقت درآرای كانت و هگل تابع یك متدلوژی جهان شمول است و به سبب این متدلوژی است كه دست یابی به حقیقت ممكن می شود. روح در جریان تحول خود در تاریخ و در طبیعت جنبه هایی از حقیقت را با خود به همراه دارد و در واقع این تاریخ و طبیعت است كه حقیقت را نشان می دهد. دیالكتیك نظری همان محل تجلی حقیقت است، لذا دیالكتیك نه تنها یك جریان هستی مند، كه نیز یك متد است. هستی مند بودن نظری باعث می شود كه نوعی تفكر «این همانی» بوجود آید و در اینجا فرض بر این است كه حقیقت نیز جزیی از جریان «این همانی» تاریخ باشد.اقتصاد مبادله ای نیز جریانی است كه «این همانی» را در تفكر و جامعه توسعه می دهد. در واقع اقتصاد مبادله ای، از تمامی چیزهای نابرابر و ناهمگن، یك پدیده همگن و متجانس می سازد و لذا جامعه را برمبنای اصل «این همانی» سازمان می دهد. از زمان پیدایی و شكل گیری جامعه اصل «این همانی» در تمام سطوح زندگی اجتماعی رشد كرد.به علت وجود این اصل است كه دوام و قوام جامعه ظاهراً حفظ شده است.اصل «این همانی» در جامعه شناسی كاركردگرا نیز در دنیای معاصر وجود دارد و به صورت اصل «تعادل» در جامعه عنوان می شود. فرض بر این است كه جامعه به طور كلی در تعادل به سر می برد و شرط اصلی زندگی اجتماعی همان «تعادل» است. این نظریه در مقابل نظریه «تخالف» قرار می گیرد. در نظریه تخالف وتضاد فرض این است كه بنیان اصلی جامعه طبقاتی بر مبنای تخالف قرار دارد و موقعیت های تعادل، موقعیت هایی زودگذرند كه با موقعیت تخالف قابل مقایسه نیستند.نقد آدورنو نه تنها متوجه فلسفه «این همانی» است بلكه جامعه شناسی كاركردگرا را نیز موردانتقاد قرار می دهد. در بحث از جامعه شناسی پوزیتیویستی آدورنو شرح می دهد كه چگونه پوزیتیویسم واقعیت اجتماعی را مثله می كند.جامعه شناسی پوزیتیویست نیزبر مبنای اصل «این همانی» قرار دارد و بدین جهت است كه موقعیت «تعادل» را وضعیت طبیعی و یا عادی جوامع انسانی می داند.
طبیعت هم به عنوان غریبه تحت سیطره اصل این همانی قرار می گیرد و به صورت جزئی از آن درمی آید. در طول تاریخ، ذهن به علت تأثیرپذیری از اصل «این همانی» در جریان «تقسیم بندی» قرار گرفته و آنچه كه بیرون از این تقسیم بندی قرار دارد، انكار و طرد می شود. در اینجا است كه طبیعت نیز به صورت بخشی از جهان «این همانی» درمی آید و تحت نظام یك تقسیم بندی خاص قرار می گیرد. نظام تقسیم بندی در جوامع ابتدایی مشهود است و جوامع ابتدایی از ابتدا تمایل بسیار داشتند كه پدیده های بیگانه را تحت این نظام قرار دهند. بدین دلیل است كه دیالكتیك منفی دارای اهمیت خاص و اهمیت آن در این خلاصه می شود كه جنبه های «دیگری» را مجدداً احیا می كند و لذا برای دست یافتن به حقیقت كوششی تازه می كند.ابعاد «دیگری» نشان دهنده دیالكتیك منفی است و وجود «دیگری» است كه باعث تداوم دیالكتیك در طول تاریخ شده است. «دیگری» در واقع به ما نشان می دهد كه هنوز ابعادی وجود دارند كه از دیدگاه نظری بیرون مانده اند و در واقع آنها هستند كه حاوی حقیقت اند.
دكتر مسعود یزدی
منبع : روزنامه همشهری