یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


من یک هنر هستم


من یک هنر هستم
شش سال است که زیر یکی از ستون‌های این خانه کار می‌کنم. هفت صبح تا یازده شب. بعضی از شب‌ها که مهمان می‌آید تا دو و سه صبح روز بعد هم کارم طول می‌کشد. ایستاده با لباس‌ها و حالت‌های مختلف. مهمان‌ها همیشه به من توجه می‌کنند، به نظرشان ایدهٔ جالبی هستم. قبل از این، توی یک تابلوی نقاشی کار می‌کردم. قبل از آن هم مانکن لباس، تو ویترین یکی از فروشگاه‌های بزرگ شهر بودم.
صاحبم خیلی گشته تا مثل من پیدا کند. پول زیادی هم بابت من به صاحب قبلی‌ام که یک هنرمند بزرگ بود پرداخت کرده است. کنار ستون ایستادن یا توی تابلوی نقاشی بودن، خیلی بهتر از کار توی ویترین لباس فروشی‌ها است. حالت‌های من را دوست دارند به شرطی که، تکراری و طولانی نباشد. این تنوع کاری من را زیاد می‌کند.
برای من و همکارانم انجمنی تحت عنوان حمایت از هنر درست کرده‌اند. مردم ما را جزء هنرها می‌دانند و صاحبان ما را جز هنرمندان. ما یکی از جدیدترین هنرها هستیم. به دلیل علاقهٔ مردم به هنرمند بودن و مقدار کم هنرها، کار همیشه برای ما هست و قیمت ما هم گران. به همین دلیل بعضی‌ها هنر خودشان را اجاره می‌دهند به افرادی که قدرت خرید هنر را ندارند.
سخت‌ترین حالت کار ما داخل حوضه. باید از یک فواره روی سرمان، آب بپاشه و پخش بشه تو هوا. قبلاً سه هفته این‌جوری کار کرده‌ام، مریض که شدم یکی دیگر را به جای من آوردند.
با زیاد شدن سن، قیمت ما هم بیش‌تر می‌شود. شنیده‌ام، قرار است قانونی تصویب بشود که بچه‌ها هم بتوانند هنر بشوند. به نظرم این برای تشویق مردم به بچه‌دار شدن باشد.
بعضی وقت‌ها خیلی خسته می‌شوم. باید با تمام قدرت ستون و سقف را نگه دارم، البته ادای این کار را در می‌آورم که مثلاً دارم وزن ستون و سقف را تحمل می‌کنم، طوری که بیننده فکر کند من جزی از ستون و سقف هستم.
دو سال پیش از یک شرکت تبلیغاتی برای کار در تابلوها، به من پیشنهاد کار شد. ولی نه صاحبم راضی بود و نه خودم. چند روز پیش به مهدکودک و شهربازی نامه دادم برای کار، پیشنهاد دادم بچه‌هایی را که دوست دارند، بغل کنم و حتی ببوسم. آن‌ها گفتند:«چهرهٔ خشنی دارم و مناسب این کار نیستم.»
شاید هم پدرومادر بچه‌ها دوست نداشته باشند کسی بچه‌هاشان را بغل کند. همکارانم به من اعتراض کردند و گفتند من تعریف هنر را با این کار خراب می‌کنم.
اگر قانون عوض نشود، الان سی و دوسالم است و بیست و هشت سال دیگر بازنشسته می‌شوم. امروز قرار است یک نفر را برای تابلوی نقاشی روبه‌روی من بیاورند. صاحبم خیلی خوش‌حال است. دارد می‌آید. این دختر، زیباترین هنری است که تا به حال دیده‌ام.
سه سال است که از آمدنش می‌گذرد. نیمی از توجهی که به من می‌شد، به خاطر آمدن او کم شده‌ است. ما نمی‌توانیم با هم حرف بزنیم. فقط به هم نگاه می‌کنیم. صاحب‌مان گفت حالت‌های ما باید بر خلاف هم باشد. وقتی او می‌خندد من باید عصبانی باشم و وقتی گریه می‌کند، من باید خوش‌حال باشم. وقتی کارمان تمام می‌شود می‌توانیم مثل هم باشیم یا بهتر بگویم خودمان باشیم. آن‌وقت با هم خوش‌حالیم و با هم ناراحت. یاد گرفته‌ایم با حرکات دهان، بی‌صدا لب‌خوانی کنیم. او زندانی یک تابلوی نقاشی زندان است. دوست دارم او را این طرف میله‌ها ببینم. او از میان میله‌ها می‌تواند من را ببیند، ولی من نمی‌توانم از این فاصله و با حالت‌هایی که دارم او را ببینم.
دوازده سال از آمدنش می‌گذرد. تو این چند سال، چند پیشنهاد کار به ما شد. البته او بیش‌تر پیشنهاد داشت. اما صاحب‌مان نخواست یکی از ما را از دست بدهد.
دیروز یکی از هنرهای دم در را که مریض شده بود، آوردند توی تابلوی نقاشی بیمارستان. به خاطر نبودن دختر دیگری، او را از تابلوی نقاشی زندان درآوردند و با لباس پرستاری، تو تابلوی نقاشی بیمارستان گذاشتند. به من نزدیک‌تر شد، میله‌ای هم درکار نیست، با این حال نمی‌تواند مثل قبل به من نگاه کند. چون باید به مریض نگاه بکند. امیدوارم مریض زودتر خوب بشود که او را به زندان برگردانند.
حالا شانزده سال از آمدن او می‌گذرد. دو ماه پیش، صاحب‌مان مرد. بچه‌هایش ما را فروختند. او را به یک هنرمند فروختند و او شد خدمتکار تابلوی نقاشی یک قصر. من را به یک شرکت تبلیغاتی فروختند. آن‌ها هم بعد از دو هفته مرا به یک کشاورز فروختند. فکر می‌کنم ارزش هنری‌ام پایین آمده است یا شاید اصلاً ارزش هنری نداشته باشم. ولی کار خوبی است. وسط یک مزرعه ایستاده‌ام که پرنده‌ها بترسند و محصولات را خراب نکنند.
دوازده سال دیگر بازنشسته می‌شوم. اگر هفت سال خودم را اجاره بدهم، می‌توانم او را بخرم. قصد دارم یک خانوادهٔ هنر درست کنم و اجاره بدهم. شاید هم روزی هنرمند بشوم.
پیام فیض‌بخش
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید