دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا


برآمدن فرهنگ از بحران و انتقاد


برآمدن فرهنگ از بحران و انتقاد
بزرگی گفته اگر به دنبال آرامش بودید، نباید در قرن بیستم به دنیا می آمدید. حالا بر همین اساس اگر به دنبال یک گفت وگوی منظم با یک موضوع مشخص و ساختارمند هستید بهتر است از خیر مطالعه این گفت وگو که درباره تاریخ اندیشه آلمان در قرن بیستم است، بگذرید. سخن گفتن از فرهنگ آلمان در نیمه نخست قرن بیستم دستاویزی بود که بعدازظهر آخرین روز نخستین ماه پاییز دکتر محمود عبادیان را در منزلش ملاقات کنم؛ پیرمردی که درس فلسفه را در اروپای شرقی خوانده و هنوز خود را دانشجوی فلسفه می داند و مدت ها در دانشگاه علامه طباطبایی تدریس کرده است و با فضای فرهنگی و اجتماعی آلمان غربی آشنایی خوبی دارد. همین اشرافی که به فلسفه آلمان و تاریخ اندیشه دنیای ژرمن زبان دارد، گفت وگو با او را دشوار می کند. تبیین جریان های برجسته آلمانی در قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ که شاید تا واپسین سوالات گفت وگو نیز چندان روشن نباشد، در پایان با پیوند بین انتقاد و بحران روشن می شود. محمود عبادیان این روزها مشغول بازبینی ترجمه خود از دشوارترین متن فلسفی جهان (این قید عبادیان است بر کتاب پدیدارشناسی روح هگل) است که تا چند ماه دیگر به دست ناشر خواهد سپرد.
▪ بحث را با یک ادعای کلی آغاز می کنم. به زعم شما می توان گفت که فرهنگ آلمان در تاریخ اندیشه قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰، جایگاهی همانند فرهنگ یونان در دوران کلاسیک فلسفه داشته است؟
ـ نقش فلسفه کلاسیک آلمان در تاریخ فلسفه و اندیشه غیرقابل انکار است. بی شک شما نیز برای چنین تاکیدی دلایل و مستندات قابل دفاعی دارید. اما اگر بدون توجه به این دلایل و مستندات و بدون آشنایی با زمینه های ذهنی شما بخواهم به این سوال پاسخی بدهم، قطعاً می توانم بر این جایگاه یگانه صحه بگذارم. البته با این شرط که قبل از اینها به دوران روشنگری و نقطه اوج آن که با کانت شکل گرفته نیز توجه کنیم. اگر به نقش کانت، شلینگ، شیلر، فیشته و هگل توجه نداشته باشیم، نمی توانیم جایگاه اندیشمندانی چون نیچه، هوسرل و هایدگر را دریابیم.
▪ و همین طور مارکس؟
ـ دقیقاً. من مدت زیادی بر افکار و آرای مارکس متمرکز بوده ام و هرگز در بررسی جایگاه آلمان در تاریخ اندیشه غرب، نقش مارکس را فراموش نمی کنم. خصوصاً جایگاه یگانه «ایدئولوژی آلمانی» و تاثیر آن بر تاریخ اندیشه غرب در قرن بیستم. و البته یادآوری می کنم که مارکس محصول ایده های هگلی بود. فلسفه کلاسیک جهانی از یونان آغاز شد و تا دوره ارسطویی با اقتدار ادامه یافت و پس از آن رفته رفته نزول کرد تا اینکه بعدها به نحو دیگری در فلسفه کلاسیک آلمان بازآفرینی شد و نقطه اوج آن نیز هگل است. با این وصف من نقش کانت را نیز نادیده نمی گیرم.
▪ قصد من نادیده گرفتن کانت و هگل نیست. من به دنبال جریان شناسی تاریخ اندیشه قرن بیستم آلمان هستم و به این دلیل این مقطع تاریخی را مدنظر قرار دادم که رخدادهای آغاز قرن بیستم در آلمان منشاء تحولات جهانی ژرفی بوده است. با این وصف می پذیرم که باید گامی به عقب بازگردیم. اما درست مشکل نیز از همین جا آغاز می شود. گام من چقدر باید بلند باشد و من تا کجا باید به عقب بازگردم؟
ـ تا آنجا که فکر می کنید می شود به یک تبیین دقیق و جامع از تاثیر و تاثرات مستقیم رسید.
▪ پس احتمالاً دوره رنسانس دوران مناسبی برای تحلیل ما خواهد بود، با این قید که من نمی توانم این موضوع را درک کنم که چطور می شود از دل یک دوره تاریک و خفقان بار قرون وسطایی، یک نوزایی شگفت شکل بگیرد. به بیان دیگر چطور از دل ظلمت قرون وسطایی کانت و هگل شکوفا می شوند؟
ـ قطعاً چنین چیزی میسر نیست. صرف نظر از این استدلال که مبتنی بر عقل سلیم است، منابع و اسناد زیادی نیز وجود دارد که موافق ایده شما است. قرون وسطی دوره جهل و ظلمت نبود. شواهد زیادی وجود دارد که نشان می دهد منابع دوره دوم قرون وسطی که از حدود قرن دهم میلادی آغاز می شود، زمینه ساز رنسانس بوده است. این زمینه اجتماعی- فرهنگی قرون وسطی است که به سر برآوردن اندیشمندانی چون بیکن و دکارت منجر شده است. اگر یک گام به پیش از کانت بازگردید با لایبنیتس، بیکن، دکارت و هابز مواجه می شوید که متاثر از رنسانس هستند. این دوره، دوره رونق معماری و هنر است، آن هم در مقطعی که رونق اقتصادی هم شکل گرفته است. کانت تحت تاثیر دکارت و هیوم نظریه پردازی می کند و در همین فضا است که آلمان غبه قول مارکسف عقب افتاده (از نظر اقتصادی و سیاسی) به تحولات اروپای غربی و مرکزی واکنش نشان داد و از ابعاد مختلف رشد کرد.
▪ این رشد را در تاریخ اندیشه آلمان نیز می توان دنبال کرد؟
ـ بله. یکی از مسائلی که فلسفه کلاسیک آلمان را شاخص می کند، توجه ویژه یی است که اندیشمندان آلمانی به روند و جریان علم نشان داده اند. مساله این بود که دانش و معرفتی که روز به روز از زندگی روزمره جدا افتاده بود، به آن نزدیک شود و کانت یکی از سرآمدان بود که نقش میانجی را داشت.
▪ نقش میانجی که کانت داشت کمی مورد مناقشه است. چون او وقتی از فنومن ها به نومن ها می رسد، به نحو دیگری قضیه را پیش می برد و اساساً جنس بحث را تغییر می دهد.
ـ به نظر من که موفق بوده. خصوصاً در نقد سوم این نقش میانجی برجسته می شود. مساله کانت، فاهمه و سازوکارهای آن است. صفت مشخصه فاهمه نیز تفکیک و تشریح است که اساس شناخت قرار می گیرد و چنین است که علوم طبیعی را از علوم اجتماعی تفکیک می کند. البته کانت چنین نامگذاری نمی کند اما به هر حال این تفکیک را قائل می شود و شکاف پرنشدنی میان این دو حوزه را مطرح می کند. مباحثی که کانت خصوصاً در نقد سوم مطرح می کند بعدها دستمایه اندیشه شیلر قرار می گیرد و پرورش می یابد.
▪ اما همین تفکیک قاطع محل مناقشه است. بعدها می بینیم که اعضای مکتب فرانکفورت با اینکه تحت تاثیر اندیشه های نوکانتی های اوایل قرن بیستم هستند، به شدت با این تفکیک علوم مشکل دارند. آیا این تفکیک مشکل ساز نیست؟
ـ فراموش نکنید که مکتب فرانکفورت چند نسل پس از کانت نظریه پردازی کرده است و با مارکس و مارکسیسم آشنا بوده اند. این اندیشمندان با اید ه های حلقه وین نیز آشنا بودند و آرای خود را در واکنش به این مسائل و براساس نقد تجربه مدرن صورت بندی کرده بودند. پس عجیب نیست که به دوران روشنگری و دستاوردهای آن هم انتقاد داشته باشند.
▪ به هر حال این موضع مکتب فرانکفورت در مقابل روشنگری کانت را هم شامل می شود؟
ـ بله. اما نقد کانت توسط مکتب فرانکفورت بسیار ظریف و غیرمستقیم است. آدورنو با پی ریزی تئوری شناخت خود به صورت انضمامی و غیرمستقیم کانت را نقد می کند؛ نقدی بدیع که کمتر می توان آن را سراغ داشت.
▪ حتی در مخالفان روشنگری و منتقدان معاصر کانت از جمله هامان؟
ـ این انتقادها نیز نقش مهمی داشته و تاثیرگذار بوده است. مثلاً ایرادهایی که ابرهارت به کانت وارد کرد، باعث شد او ویراست جدیدی از اثر خود ارائه دهد که این نشان می دهد تفکر انتقادی در آلمان تا چه اندازه مهم بوده و چطور یک متفکر را به اصلاح ایده هایش وامی داشته است.
▪ همین رویکرد انتقادی نیست که باعث شده فرهنگ آلمانی نقطه عطفی در تاریخ اندیشه قرن بیستم باشد، تا جایی که می گویند امروز تاریخ فلسفه بدون خواندن مارکس ناقص است؟
ـ قطعاً این نکته مهم و تاثیرگذاری بوده که تا به امروز نیز نقش و تاثیر خود را نشان داده است. این رویکرد را در تقابل هگل و کی یرکگارد یا شوپنهاور و نیچه نیز می توانیم ببینیم.
▪ این تقابل چگونه توجیه می شود؟
ـ این خلاقیت و پویایی یک فرهنگ است که ایده های متضاد و مخالف را در خود پرورش می دهد و حضور همزمان این گرایش های مخالف است که باعث می شود یک فرهنگ به چنین رشد و شکوفایی دست یابد و تداومی از تضادها را مشاهده کرد.
▪ اگر بتوان چنین تداومی را در تاریخ اندیشه تبیین کرد، مساله این است که چگونه از دل یک سیستم جامع هگلی، ایده های ضدسیستم نیچه یی شکل بگیرد؟
ـ از قضا من فکر می کنم که نگاه مخرب نیچه و فلسفه انتقادی ضدسیستم نیچه یی دقیقاً نتیجه منطقی فضای فکری آلمان و به طور کلی دنیای ژرمن است. کما اینکه نظام فلسفی هایدگر نیز نتیجه منطقی همین فضا است. البته نباید فراموش کرد که نیچه و هایدگر در آن مقطع چندان مورد توجه نبودند و این جریان های پست مدرنیستی بودند که خصوصاً نیچه را برجسته کردند و دوباره توجه ویژه یی به نیچه شد.
▪ من فکر می کردم که هایدگر از همان مقطع در کانون توجه قرار داشت.
ـ هایدگر مطرح بود اما پس از جنگ جهانی دوم بود که رویکرد دیگری به هایدگر شکل گرفت و اندیشه های او به نحوی مورد توجه گرایش های پست مدرنیستی قرار گرفت. خصوصاً وقتی پست مدرن های فرانسوی با روحیه یی نیچه یی به انتقاد از فرهنگ بشری پرداختند، در این زمینه پیشروانی یافتند مانند مارکس، فروید، نیچه و هایدگر. آنها با وام گرفتن این ایده ها اساساً یک سیستم منسجم ایجاد کردند.
▪ تاریخ اندیشه آلمان سه«H» بزرگ دارد که همه پست مدرن ها به نحوی وامدار این سه هستند؛ هگل، هایدگر و هوسرل. شما نقش این سه اندیشمند را چقدر برجسته می دانید؟
ـ این سه مهم هستند، اما پست مدرن ها قبل از همه کانت را خوانده اند. شما کانت را در هوسرل می بینید و به نوعی هوسرل ادامه کانت است، آن هم در مقطعی که غبه قول خود هوسرلف دانش و علم اروپایی با بحران مواجه شده است. می توان هوسرل را یک نوکانتی دانست که از کانت فاصله گرفته و با نوآوری خاصی که داشته، پدیدارشناسی را پی ریخته است. اما افراد دیگری نیز هستند که در این مقطع بسیار مهم و جریان ساز هستند، مانند فروید.
▪ دقیقاً مساله من نیز همین است که چطور یک فرهنگ در یک مقطع خاص چنین مختصاتی می یابد. نیچه، هوسرل، هایدگر، فروید، فرگه، وبر، زیمل، لوکاچ و بعد آدورنو، هورکهایمر و ویتگنشتاین. اینها از کجا برآمده اند؟
ـ از دل یک شرایط سیاسی و فرهنگی خاص. این ابهام، ناشی از عدم آشنایی با شرایط اجتماعی و اقتصادی دنیای ژرمن است. شما اکنون می دانید که چه شده و چه می شود که مولانا و سعدی و حافظ در یک مقطع مشخص در تاریخ فرهنگ ایران ظهور کرده اند. پس قطعاً شرایط اجتماعی و سیاسی خاصی بوده که به شکوفایی چنین غول هایی در آلمان منجر شده است. کما اینکه تاکید مجدد می کنم کانت، شیلر، شلینگ، فیشته، هگل، فوئر باخ و مارکس هم که یک گام پیش از اینها فعالیت می کردند، زمینه ساز رشد نام هایی هستند که شما ذکر کردید.
▪ اگر به دفاع و ستایش از فرهنگ آلمانی متهم نشوم، می خواهم بدانم آیا می توان تفسیری ارائه داد که مثلاً گفت فلان مشخصه فرهنگی بوده که باعث شده این شکوفایی اجتماعی در این مقطع از تاریخ اندیشه آلمان شکل بگیرد. مثل تبیینی که ماکس وبر درباره اخلاق پروتستانی و روحیه سرمایه داری به دست داده است؟
ـ شاید. به هر حال آلمانی ها بسیار سختکوش و پرکار هستند و دقت زیادی در کارها به خرج می دهند. با مثالی این ویژگی را توضیح می دهم. تئوری مجموعه ها برای ساده سازی ریاضی و عملی شدن برخی مسائل آن مطرح شد. اکنون هر چهار سال یک بار در آلمان کنفرانسی بین المللی درباره مسائل نظری تئوری مجموعه ها برگزار می شود. این پیگیری و سختکوشی را کمتر در اقوام دیگر می توان سراغ گرفت. ژاپنی ها نیز چنین ویژگی دارند و می توان پیشرفت آنها را در ابعاد سخت افزاری به خوبی مشاهده کرد.
▪ مشخصه های اجتماعی و اقتصادی چه نقشی در این شکوفایی داشته است؟
ـ از نظر من بدون توجه به این شاخص ها نمی توان به تحلیل جامعی در خصوص تاریخ فرهنگی یک کشور دست یافت. انقلاب انگلیس و فرانسه کمک زیادی به تحولات فرهنگی در آلمان کرد. در واقع آمادگی روشنفکران آلمانی که تحولگران دهه های پایانی قرن ۱۷ و اوایل قرن ۱۸ اروپا بودند را ایجاد کرد. آنان به دنبال اتحاد آلمان بودند که کلیسا و دولت اقتدارگرا را سد راه خود می دیدند و مبارزه محافظه کارانه یی را در این راستا آغاز کردند و تا حد زیادی نیز موفق بودند.
▪ البته من بیشتر یکی، دو رخداد مهم را مدنظر دارم مثلاً نخستین طرح های جامع حمایت اجتماعی در دولت بیسمارک شکل گرفت؛ طرح هایی که بعدها مبنای تشکیل دولت های رفاه شد. این مسائل تاثیرگذار نبود؟
ـ پیشگامی آلمان در برخی حوزه ها غیرقابل انکار است. اما وضعیت اقتصادی و اجتماعی حوزه ژرمن، به طور کلی چندان جالب نبود و نمی توانست منشاء تحولات اجتماعی ژرف و عمیقی باشد. کما اینکه انقلاب های ناب بورژوایی هم در آلمان شکل نگرفت و بیشتر در فرانسه و انگلستان رخ داد.
▪ بسیار خب. پس شاید وقت آن باشد که به نقد این شرایط بپردازیم. شرایطی که عملاً به جنگ های جهانی منجر شد. جالب است که هیتلر و ویتگنشتاین همکلاس بوده اند. یکی، از سرآمدان جنگ و جنایت های جنگی می شود و دیگری از سرآمدان فلسفه. فکر نمی کنید یک جای کار اشکال دارد؟
ـ ریشه شکل گیری فردی مانند هیتلر را نباید تنها در شرایط فرهنگی یک جامعه جست وجو کرد. کما اینکه شکل گیری ویتگنشتاین ها نیز تنها تابع مسائل فرهنگی نیست.
▪ من نیز بیشتر شرایط اجتماعی را مدنظر داشتم. چه شرایط اجتماعی و سیاسی باعث شکل گیری نازیسم و فاشیسم می شود، آن هم در بستری که چنین شاخصه های فرهنگی دارد؟
ـ همان طور که گفتم آلمان یک انقلاب بورژوایی ناب را تجربه نکرده و این دلالت روشنی بر عقب ماندگی سیاسی و اجتماعی این کشور است. انعکاس این عقب ماندگی در همین رخدادهای وحشتناک و مخربی است که شما به آن اشاره کردید. آلمان شکست خورده بود و مجبور بود فشارهای ناشی از صلح ۱۹۱۸ را تحمل کند. به همین دلیل، ایجاد بحران جهانی چون جنگ، بخشی از این بار را تقلیل می داد. ضمن اینکه فاشیسم و نازیسم اساساً تولید نظام سرمایه داری و نتیجه منطقی آن است...
▪ اینکه تجربه نکردن انقلاب را نشانه عقب افتادگی می دانید و نازیسم و فاشیسم را برآیند نظام سرمایه داری معرفی می کنید، محل مناقشه است. اگر از پارادایم راست به موضوع نگاه کنیم، قضیه به چه صورت است؟
ـ من انکار نمی کنم که از درون پارادایم چپ به موضوع نگریسته ام. اما یک موضوع بارز است و آن هم نتایج انقلاب است. باید صرف نظر از کشتار ناشی از انقلاب آلمان به دستاوردهای آن توجه کرد. آلمان در آن مقطع به لحاظ اجتماعی عقیم بود و نتوانست به نیازهای موجود در جامعه پاسخ مناسبی دهد، به همین دلیل فجایعی به بار آمد که با هیچ واقعه اجتماعی دیگری در تاریخ بشر قابل قیاس نیست. این نگرانی درباره بحران ها به حوزه معرفت نیز تسری یافت و به همین دلیل بود که هوسرل از بحران علم اروپایی سخن گفت.
▪ مگر نه اینکه بحرانی که هوسرل از آن سخن می گوید، همان بحرانی است که به جنگ جهانی دامن زد. علمی که چشم خود را روی جامعه بسته و اخلاق را از حوزه معرفتی خود خارج کرده، مگر نتیجه بهتری خواهد داشت؟
ـ علم که نمی تواند منجر به جنگ شود.
▪ چرا؟ علم که بی طرف نیست. این نقدی است که بعدها در «دیالکتیک روشنگری» نیز آدورنو و هورکهایمر به علم پوزیتیویستی وارد می کنند. اینکه علمی که فرزند خلف دوران روشنگری است، اکنون به فاجعه منجر شده و بحرانی چون جنگ جهانی و کشتار جمعی افراد را به بار آورده است. چنین نیست؟
ـ فراموش نکنید که مهمترین انتقاد اعضای مکتب فرانکفورت، این است که علم در نظام سرمایه داری به این فجایع دامن زده است. اما هوسرل وقتی از علم سخن می گوید، منظورش علم به مثابه فرهنگی اروپایی است.
▪ به هر حال نمی توان عوامل موثر در ایجاد یک فاجعه بزرگ در مقیاسی مانند جنگ جهانی را نادیده گرفت. این عوامل چه بودند؟
ـ مساله ساده است. بحث بر سر تقسیم جهان خارج اروپا بود. آلمانی ها چشم باز کردند و دیدند در این تقسیم بندی، سهمی ندارند. پرتغال و انگلستان و فرانسه هر یک بخشی از جهان را تحت استعمار دارند و از طریق مصالحه نیز نمی توان منافع استعماری را پیش برد.
▪ شاید به نقطه عطف بحث رسیده باشیم؛ آنجا که وضعیت بحرانی بخشی از تاریخ را رقم می زند.
ـ در واقع بحران خلاق است و موتور محرک. شرایط مطلوب نیز از دل بحران بیرون می آید.
▪ و رابطه شرایط بحرانی و رویکرد انتقادی چیست؟
ـ همان طور که می دانید بین بحران و انتقاد نسبت نزدیکی وجود دارد. شرایط انتقادی از دل شرایط بحرانی بیرون می آید و این وضعیت بحرانی است که جامعه را به شکوفایی می رساند. پس عجیب نیست که هوسرل زمانی از بحران سخن می گوید که نقطه اوج تاریخ اندیشه آلمان است. بحرانی که هوسرل از آن سخن می گفت، البته از جنس بحران هایی نبود که به جنگ جهانی منجر شد، اما هر دو محرک، تاثیرگذار و جریان ساز بودند. این همان چیزی است که مارکس مطرح می کرد و بعدها فرزندان فکری او غیعنی اعضای مکتب فرانکفورتف نیز بر آن صحه نهادند.
سعید راعی
منبع : روزنامه اعتماد