پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

سربرنیتسا در هزارتوی خاطرات


سربرنیتسا در هزارتوی خاطرات
این زن هر صبح موهای خود را با گیره یی محکم به پشت سر جمع می کند و می بندد، خستگی از چشم هایش می بارد و اغلب معلوم نیست به کجا چشم دوخته است و این کار همچنان ادامه دارد. اما دوشنبه دو هفته پیش بود که ناگهان «صباحتا فیضیچ» در درون خود احساس خاصی داشت و گویی حال خوشی را احساس می کرد یعنی همان چیزی که دیگر نمی تواند در زندگی او وجود داشته باشد.
شاید این حال خوش به قول معروف تنها پرواز یک احساس بود. حال و پس از همه آن سال های سخت دیگر چیزی برای او اهمیت ندارد. صباحتا فیضیچ یعنی همین زن کوچک اندام و نحیف ۵۲ ساله در دفتر سازمان «مادران سربرنیتسا» واقع در آن ساختمان بلند دلگیر واقع در سارایوو نشسته است و از دستگیری «رادوان کارادزیچ» می گوید. البته در صدایش حداقل نوعی رضایت حاصل از انتقام احساس می شود؛ «دستگیری او حداقل به معنای کمی عدالت است.» آن روز، هشتمین روز دستگیر شدن رهبر سابق صرب های بوسنی بود و حال کارادزیچ در زندان بلگراد نشسته بود و در انتظار تحویل به دادگاه بین المللی جنایتکاران جنگی در دن هاگ هلند به سر می برد.
صباحتا چیز زیادی در زندگی ندارد اما خاطرات زیادی از روزهای ماه جولای ۱۹۹۵ در سربرنیتسا دارد، خاطراتی که از آن زمان بر زندگی اش سایه انداخته و در جای جای روزمرگی هایش رسوخ کرده اند. او همیشه می خواهد از آن خاطرات بگوید و به این بازگویی ها نیاز دارد. آن خاطرات در واقع داستانی است که رادوان کارادزیچ نقش اول را در آن دارد. صباحتا می گوید؛ «کارادزیچ همسر و پسرم را کشت و من را از شهر خودم بیرون کرد و همه آن چیزهایی را که مایه خوشبختی ام بود از من گرفت.»
صباحتا فیضیچ وقایع روز یازدهم جولای ۱۹۹۵ را چنان به یاد می آورد که گویی همین دیروز بوده است. او که در آن زمان ۳۹ سال داشت، می گوید؛ «همسرم سابان در میان مردان و جوانانی بود که می خواستند با پای پیاده از شهر بگریزند. زنان، کودکان و افراد سالخورده پیش از آن خود را به پوتوکاری در نزدیکی پایگاه نیروهای سازمان ملل رسانده بودند. من هم فکر می کردم این کار مطمئن تر است. بعدازظهر آن روز به همراه پسر ۱۷ساله ام یعنی ریجاد به آنجا رسیدیم و دیدیم که عده یی در حدود ۲۰ تا ۲۵ هزار نفر از مردم به آن شهر پناه آورده اند.»
شهر کوچک سربرنیتسا در شرق بوسنی هرزگوین و در نزدیکی مرز صربستان قرار دارد. قبل از شروع جنگ در سال ۱۹۹۲ جمعیت این شهر نزدیک به هشت هزار نفر بود اما این جمعیت در تابستان ۱۹۹۵ به بیش از چند ده هزار نفر رسید. اکثر آنها زنان و مردان مسلمان و کودکانی بودند که از دهکده های اطراف رانده شده و به آنجا پناه آورده بودند. سربرنیتسا از جمله مناطقی بود که مانند «زپا»، «گراژده» و دیگر شهرها تحت حمایت سازمان ملل قرار داشت. اما فرمانده ارتش کارادزیچ یعنی «راتکو ملادیچ» از این حمایت ناخشنود بود و به همین خاطر در یازدهم جولای ۱۹۹۵ به واحدهای صرب بوسنیایی تحت امرش (اعم از سرباز، پلیس و شبه نظامی) دستور داد سربرنیتسا را به اشغال خود درآورند. بدین ترتیب بود که نیروهای ملادیچ پس از دستگیر کردن کلاه آبی های هلندی سازمان ملل در پوتوکاری، دست به قتل عامی زدند که پس از جنگ جهانی دوم در اروپا سابقه نداشته است.
صباحتا می گوید؛ «شب دوازدهم منتهی به سیزدهم جولای بدترین شب بود. همه جا را سکوتی مرگبار فرا گرفته بود. اواسط شب آمدند و من دیدم که چگونه یک نوزاد را در مقابل چشمان مادرش سربریدند. مادر شیون می کرد و ما هم از جا بلند شدیم و شروع به شیون کردیم. تمام شب به همین منوال گذشت. اول صدای یک جیغ شنیده شد و سپس هزاران نفر باهم جیغ می کشیدند و این کار تکرار می شد...»
در روز ۱۳ جولای هم آن کاری که شب قبل آغاز شده بود ادامه پیدا کرد. کارادزیچ و ملادیچ آشکارا همه چیز را آماده کرده بودند. مردم را گله گله در اتوبوس ها جای دادند و به پوتوکاری فرستادند و از آنجا به بعد باید با پای پیاده خود را به محل امن می رساندند. صباحتا و پسرش ریجاد نیز برای سوارشدن به اتوبوس راه افتادند؛ «دست پسرم را گرفته بودم و از مقابل سربازان صرب می گذشتم. ناگهان یک سرباز با انگشت به ریجاد اشاره کرد و گفت تو باید به سمت راست بروی، اما من به راه خودم ادامه دادم و توجهی نکردم. ناگهان چند سرباز با هم فریاد زدند که مگر نگفتیم آن پسر باید به سمت راست برود؟ و سپس پسرم را به زور از من جدا کردند.»
صباحتا لب های نازکش را روی هم می فشارد و خود را وادار به ادامه صحبت می کند؛ «وقتی دیدم دیگر هیچ کاری از دستم بر نمی آید زانو زدم و به آنها التماس کردم و گفتم پسرم گناهی ندارد، به جای او من را بکشید. سربازان به خط شدند و به حالت قدم رو به سوی من آمدند و کتکم زدند. یکی از آنها گلنگدن را کشید و تفنگش را به سوی من گرفت، در این لحظه کاملاً از جان و زندگی خودم دست کشیده بودم. ریجاد شروع به گریه کرد و گفت مامان خواهش می کنم برو، سپس سربازی من را بلند کرد و به داخل یک کامیون انداخت و کامیون به سرعت حرکت کرد. چند بار سعی کردم خودم را از کامیون به بیرون پرت کنم اما زنان دیگری که آنها هم آنجا بودند از این کار من جلوگیری کردند. ای کاش می مردم و از فرزندم جدا نمی شدم.»
صباحتا لب های نازکش را روی هم می فشارد و خود را وادار به ادامه صحبت می کند؛ «وقتی دیدم که دیگر هیچ کاری از دستم بر نمی آید زانو زدم و به آنها التماس کردم و گفتم پسرم گناهی ندارد، به جای او من را بکشید. سربازان به خط شدند و به حالت قدم رو به سوی من آمدند و کتکم زدند. یکی از آنها گلنگدن را کشید و تفنگش را به سوی من گرفت، در این لحظه کاملاً از جان و زندگی خودم دست کشیده بودم. ریجاد شروع به گریه کرد و گفت مامان خواهش می کنم برو، سپس سربازی من را بلند کرد و به داخل یک کامیون انداخت و کامیون به سرعت حرکت کرد. چند بار سعی کردم که خودم را از کامیون به بیرون پرت کنم اما زنان دیگری که آنها هم آنجا بودند از این کار من جلوگیری کردند. ای کاش می مردم و از فرزندم جدا نمی شدم.»بر پایه برآوردها هشت هزار مرد مسلمان در تابستان ۱۹۹۵ در بوسنی به صورت سیستماتیک به قتل رسیدند و بیش از ده هزار مرد دیگر - مانند سابان شوهر صباحتا- تلاش کردند از طریق جنگل ها فرار کنند که تنها نزدیک به نیمی از آنها موفق شدند بعد از راهپیمایی های طولانی خود را به مناطقی که در آن زمان هنوز در کنترل مسلمانان بود برسانند. بقیه آنها در کمین صرب ها گرفتار شدند و پس از دستگیری به قتل رسیدند. برخی دیگر بر اثر انفجار مین و نارنجک قطعه قطعه شدند و تعدادی دیگر بر اثر خستگی و گرسنگی از پای درآمدند.
صباحتا هنوز هم از یادآوری آن دوران دچار اضطراب می شود. این روزها روزنامه ها مطالب زیادی در مورد زندگی کارادزیچ بعد از جنگ بوسنی می نویسند و هر روز جزئیات بیشتری از زندگی مخفی این جنایتکار صرب منتشر می شود. از قرار معلوم کارادزیچ پس از پایان جنگ به بلگراد می رود و ریش بلندی گذاشته و خود را متخصص انرژی درمانی معرفی می کند.
این داستان ها برای صباحتا چندان اهمیت ندارد و آنچه برای او بااهمیت به شمار می آید همان داستان خودش است. یادآوری آن دوران هنوز هم بر دوش این زن سنگینی می کند. او می گوید؛ «من و سابان یک زوج استثنایی بودیم. او سرکارگر معدن بود و من هم در آنجا به دفترداری مشغول بودم. ما خیلی خوشبخت بودیم.» این خوشبختی زمانی که پسرشان از آنها گرفته شد از دست رفت. صباحتا در انتظار آمدن شوهرش ماند؛ «انتظار کشیدم و صبر کردم اما او هرگز نیامد. بالاخره خبر رسید که به همراه گروهی از مردان در حالی که سعی داشته اند از خیابانی در کالسیبا بگذرند توسط سربازان صرب به رگبار گلوله بسته شده اند.» تنها چیزی که از شوهر صباحتا باقی مانده یک تکه از کت چرمی و شلوار ورزشی اوست که بعدها پیدا شد. در اواخر فوریه ۲۰۰۷ دیوان بین المللی سازمان ملل متحد واقع در دن هاگ، کشتار سربرنیتسا را مصداق نسل کشی اعلام کرد. پیش از آن یعنی در سال ۲۰۰۱ دادگاه جنایت های جنگی سازمان ملل که در رابطه با مسائل یوگسلاوی سابق فعالیت می کرد نیز به همین نتیجه رسیده و علیه رهبر سابق صرب های بوسنی یعنی رادوان کارادزیچ و ژنرال سابق وی یعنی راتکو ملادیچ کیفرخواست صادر کرده بود. تا به امروز اثری از ملادیچ یافت نشده است. در شهر پوتوکاری که در سال ۱۹۹۵ پایگاه کلاه آبی های هلندی سازمان ملل بود و کشتارها و بیرون راندن مردم از همان شهر آغاز شد، امروزه یک گورستان و یک بنای یادبود برای قربانیان سربرنیتسا وجود دارد. تا به امروز تعداد ۳۲۱۵ نفر از این قربانیان در این گورستان آرام گرفته اند. تعداد زیادی از جنازه ها احراز هویت نشده و جنازه عده زیادی هم اصلاً یافت نشده است. صباحتا می گوید؛ «تحمل این ابهام و بی خبری از همه چیز دشوارتر است. آنها چگونه کشته شدند؟ آیا شکنجه هم شده بودند؟» هر بار که یک گور دسته جمعی پیدا می شود، صباحتا به آنجا می رود و در میان تکه های لباس ها و استخوان ها به دنبال عزیزانش می گردد، اما تا به امروز هیچ اثری از آنها پیدا نکرده است. او می گوید؛ «می ترسم بمیرم و چیزی از سابان و ریجاد پیدا نکنم.» اغلب اوقات این گورهای دسته جمعی توسط خود عوامل جنایت ها باز گشوده می شود تا به نوعی جنازه هایی که در دیگر گورهای دسته جمعی است، یافت نشود و مخفی بماند. بسیاری از جنازه های قربانیان در واقع سوخته یا به رودخانه درینا انداخته شده بودند.صباحتا با مادر پیرش در سارایوو زندگی می کند. مستمری و حقوق بازنشستگی آنها تنها کفایت امور روزمره را می کند. چندی بعد از آن قتل عام بود که تنی چند از زنان شجاع بوسنی اقدام به تاسیس «جنبش مادران سربرنیتسا و زپا» کردند. صباحتا نیز یکی از آنها است؛ «ما دور هم جمع شدیم زیرا می خواهیم بدانیم چه بر سر عزیزان مان آمده است. به عنوان یکی از جان به در بردگان آن جنایت، خود را موظف می دانم حقیقت را کشف کنم. ما برای یافتن همه قربانیان و به خاکسپاری محترمانه آنان مبارزه می کنیم و می خواهیم جنایتکارانی را که مرتکب آن قتل عام ها شدند پیدا کرده و آنها را به دادگاه و عدالت بسپاریم.»صباحتا هر روز در دفتر «مادران سربرنیتسا» به صورت افتخاری کاری می کند. بر دیوار این دفتر تصاویری از گورهای دسته جمعی و گورستان پوتوکاری با آن هزاران گور نصب شده است. این دفتر تنها مکانی است که صباحتا با مراجعه کنندگان ملاقات می کند و برای او حکم خانه خودش را دارد؛ «با این حال احساس تنهایی می کنم. هیچ یک از چیزهایی را که دوست داشتم دیگر وجود ندارد. چراغ زندگی من در همان سال ۱۹۹۵ خاموش شد.» از او می پرسیم که آیا امکان دارد زمانی بار دیگر به سربرنیتسا بازگردد؟ و جواب؛ «به هیچ عنوان زیرا در آنجا باید هر روز کسانی را ببینم که در آن جنایت دست داشتند. حتی همسایگان خود من نیز جزء آنها بودند. البته از چند وقت پیش اغلب در مورد بازگشت فکرهایی به سرم می آید.» وقتی از علت این مساله جویا می شویم، می گوید؛ «زیرا آن شهر همان جایی است که بهترین سال های عمرم را در کنار سابان و ریجاد گذراندم. آنها همیشه با من هستند و تنها خاطره آن دوران خوب است که به من قدرت ادامه زندگی را می دهد. من برای پیدا کردن همسر و پسرم زندگی می کنم. من خواهان عدالت هستم و عدالت برای من به معنی آغاز بی درنگ دادگاه از سوی سازمان ملل و محکومیت کارادزیچ به تحمل حبس ابد است.»
نوربرت روچه
ترجمه؛محمدعلی فیروزآبادی
منبع؛ تاگس اشپیگل
منبع : روزنامه اعتماد