پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

حال و هوای این روزها را دوست دارم


حال و هوای این روزها را دوست دارم
۱ )
هیچ‌وقت دوست نداشتم به نمایشگاه کتاب بروم. شلوغی بازار مکاره را دوست ندارم. انگار کتاب معشوقی است که فقط می‌‌توان با او در کنج خلوت‌پذیر یک کتاب فروشی قرار گذاشت. دستی در زلف او فرو برد و به چشم‌هایش خیره شد و دریافت در دلش چیست. یک بار به نمایشگاه رفتم و: «همه عمر از آن پشیمانم». با این همه حال‌و‌هوای این روزها را دوست دارم. عناوین تازه روی پیشخوان کتاب فروشی‌ها وسوسه انگیز است. طرح‌های رو جلد کتاب‌ها، تایپوگرافی نام‌ها دعوت کننده است و در عین حال هراس‌آور! ستون کتاب‌های ناخوانده کنار تخت‌خواب هر روز مرتفع‌تر می‌شود وعذاب وجدان سنگین‌تر. اما مگر می‌شود دست از این دلبرکان خاموش شست؟ همین پریروزها بعد از خواندن یادداشت آقای عباس عبدی درباره کتاب «حدیث نفس» آقای حسن کامشاد در همین روزنامه مستطاب اعتمادملی، دلم پرکشید و تابم از دست رفت. دوان‌دوان به کتاب فروشی پنجره در میدان پالیزی رفتم. کتاب را نداشتند و گفتند چاپ اولش تمام شده است. از روزی که دو جلد خاطرات روزانه شاهرخ مسکوب «یاد آن روزها» را خواندم، شیفته عالم فیمابین ایشان و حسن کامشاد شدم. بی‌اغراق مسکوب هرچند صفحه در میان به مناسبت و بی‌مناسبت از کامشاد یاد می‌کند و از دیدارهایشان با او نکته‌ها می‌نویسد. دیدم طاقت ندارم. اگر واقعا چاپ اول تمام شده باشد چی؟ فی‌الفور رفتم جلوی دانشگاه و یک‌راست به انتشارات سحر. رامین مثل همیشه خرم و خندان پشت پیشخوان ایستاده بود. یک نسخه «حدیث نفس» تروتازه چاپ اول به دستم داد و خیالم راحت شد. تا فردا کتاب آقای کامشاد از دستم نیفتاد. بس که روان و راحت و شیرین نوشته بود. ممنون آقای عبدی! این را هم بگویم که کنار دست «حدیث نفس» کامشاد چشمم افتاد به کتاب خاطرات بانوی بزرگوار آنه ماری شیمل با عنوان «زندگی غربی شرقی من» که با ترجمه روان دکتر سید سعید فیروزآبادی به چاپ دوم رسیده است. کتاب را نشر افکار بیرون داده است و چطور تا امروز از وجودش بی‌خبر بودم، نمی‌دانم. کاش برای کتاب‌ها هم تیزر می ساختند. فعلا کتاب ایشان مونس شب‌های تار است. کشف دوباره شرق «از چشم غربی» همیشه جذاب است.
۲ )
یکی از دوستانی که نمی‌توانم رویش را هیچ وقت زمین بیندازم- چه اصطلاح غریبی! - مهدی همایونفر است. مهدی زنگ زد برای داوری جشنواره‌ای که دبیری‌اش را برعهده دارد. نتوانستم به دلیل پیش گفته نه بگویم و چه خوب شد که نه نگفتم. نه به خاطر فیلم‌هایی که از هفت و نیم غروب تا دوی بامداد دیشب دیدم. به خاطر مکانی که نمایش فیلم‌ها در آن برگزار شد. از در که وارد شدم اول باغ را به جا نیاوردم. راهی سنگفرش از میان دو ساختمانی که این سو و آن سوی باغ بنا شده بودند تو را به میدانچه روبروی ساختمان قدیمی زیبایی می‌برد که سردر شکوهمند و مرتفع کاشیکاری‌شده‌اش نگاهت را خیره می‌کرد. در دو سوی راه سنگفرش، نسترن‌های قرمز و زرد که از لطافت اردیبهشت تهران دیوانه شده‌اند و سرتا پا جانشان را غرق گل کرده‌اند بی‌اختیارات می‌کردند. مگر می‌شود دو سه‌متر عقب‌تر از هیاهوی کرکننده ماشین‌ها و دود و دم خیابان ولی‌عصر در حوالی پارک وی‌ چنین بهشتی فراهم باشد؟ و ناگهان باغ را به یاد آوردم. این همان باغ قدیمی انجمن فرهنگی ایران و آلمان است. همان باغی که غول‌های زیبای ادبیات ایران را در شب‌های شاعران و نویسندگان در «ده شب» در آن دیده بودی، زیارت کرده بودی. همان شب‌های غریب مهر ۵۶. همان باغی که مهدی اخوان ثالث« م.امید» در همان شب اول آتش در آن افکند و «ده شب» را با این غزل افتتاح کرد:
چون سبویی است پر از خون، دل بی‌کینه من/ اینکه قندیل غم آویخته در سینه من/ ندهد طفل مرا شادی و غم راحت و رنج/ پر تفاوت نکند شنبه و آدینه من...
کجا رفتند آن غول‌های زیبای شعرنوی فارسی که هر دفتر شعرشان اتفاقی غریب بود. نسل ما که دو دهه چهل و پنجاه را درک کرده است بی قرار شعر بود. هر دفتر شعر تازه‌ای را می‌بلعید. شاعران قهرمانان نسل ما بودند... دریغ و صد دریغ که سال‌ها است هیچ دفتر شعری تکانم نداده است آن سان که آن زمان. انحطاط شعر نوی پارسی- به‌زعم من- از کی آغاز شد. اوایل گمان می‌کردم که شاید خیلی در جریان تحولات شعر نیستم. اما هر چه بیشتر می‌جستم کمتر می‌یافتم و حالا سال‌ها است که از این امید دست شسته‌ام. در همین شماره آخر کشکول جذاب علی خان دهباشی، استاد شفیعی کدکنی- که هنوز چشمم به راه هرچه هست که او می‌نویسد و می‌سراید و هرچه سایه می‌سراید و سپانلو و احمدرضا احمدی که آخرین رسولانند و عمرشان دراز باد- به شعر پارسی خطاب کرده است در قصیده «ای شعر پارسی» که با این مطلع آغاز می‌شود: «ای شعر پارسی! که بدین روزت اوفکند؟ کاندر تو کس نظر نکند جز به ریشخند/ ای به خفته خوار برورق روزنامه‌ها!/ زار و زبون، ذلیل و زمین‌گیر و مستمند/ نه شور و حال و عاطفه، نه جادوی کلام/ نی رمزی از زمانه و نه پارهای زپند/ نه رقص واژه‌ها نه سماع خوش حروف/ نه پیچ و تاب معنی، بر لفظ چون سمند...
در باغ پیچ و تاب می‌خورم و ساختمان‌های بدقواره‌ای را که به زور خودشان را در میان درختان جا کرده‌اند در خیال با خاک یکسان می‌کنم و درختان چنار بلند سابق را به خاطر می‌آورم و آن جمع مستان که پای شعر و سخنرانی شاعران و نویسندگان نشسته بودند. مهدی صدایم می‌زند. باید برویم و فیلم‌ها را ببینیم. گنجشک‌ها روی کاج‌های بلند که دور تنه رفیعشان پیچک پاپیتال پیچیده همهمه غریبی راه انداخته‌اند. اما در باغ نه صدای شاعری است، نه همهمه مستان بیدل....
منبع : روزنامه اعتماد ملی