پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


به خاک سپاری دایی« کاگین»


به خاک سپاری دایی« کاگین»
آنگونه که یکی از اعقاب وی نقل کرده، با بر پایی جشن و سرور عمومی در سر تا سر امپرا طوری روز بیستم ژوئن سال ۱۸۹۷ بعنوان روزی خجسته ثبت شد: « ازرا کاگین» شب همان روز دار فانی را وداع گفته بود. این تاریخ ، با جشن سالروز شصتمین سال ازدواج « ملکه ویکتوریا» مصادف بود. « ازرا» در تمام عمر در مزرعه اش تنها زندگی کرده بود و به کمک کارگرانی که در مقابل دریافت مزد برایش کار می کردند به توسعه و باروری مزرعه خود پرداخته ، هر از گاه یکبار نیز، موج لعن و نفرینش را نثار اعضای ذکور فامیل کرده بود. او در یکی از شبها که سرگرم پنهان کردن مبلغی پول در دودکش بخاری بود، مقداری دوده به حلقش رفت و چیزی نمانده بود خفه شود؛ از دودکش سقوط کرد ، استخوان لگن خاصره اش خرد شد و از آن پس پایانی توام با ناخوشی را آغاز کرد.
شوهر خواهر زاده« ازرا» - « تام بیلی تیارا» ی شکسته بند- که مردی چاق و فربه بود ، در بیمارستان به ملاقاتش آمد ؛« ازرا» از این ملاقات به هیچ وجه خوشحال نشد. با اینحال به او گفت که « اناس » فامیل را بخشیده است ، زیرا انتظار نداشته است پیش از این درک و شعور از خود نشان دهند . خطاب به تام گفت: اینطور دیده ام که این« سالی» تو- همسرت- حالش خوب است. حالا گوشهایت را خوب باز کن . وصیت نامه من در جعبه محکم و سیاه رنگی ، بالای گنجه آشپزخانه است. آنها می دانند که من وصیت نامه ای دارم؛ تا زمانی که وقت خواندن آن برای همه نرسیده است؛ بگذار همانجا بماند. خودت ترتیب همه کاره را بده « تام بیلی» . میل دارم فقط افراد فامیل حضور داشته باشند ، و بعد، راجع به مخارج کفن و دفن و مراسم...؟ اتفاقا شوهر خواهر زاده اش ، مرده شوی هم بود.
« تیارا» آکنده از احساس دلپذیر قیم و همه کاره بودن با خوشحالی، او را ترک کرد. ماجرا را برای زنش « سالی» تعریف کرد؛ او هم قانع شد ، روز خرید به شهر رفت و تمام وقتش را صرف خرید پیراهن سیاه و مناسبی کرد. پنج روز گذشت تا آن خبر ناگوار از بیمارستان رسید و او توانست لباس مشکی خود را بتن کند.
« تیارا » بعد از مطلع کردن اقوام از حادثه ، سیاهه دقیقی از مخارج تهیه کرد و به اتفاق همسرش ، چفت و بست خانه اش را محکم نمود و برای مواظبت از خانه « کاگین» که در کنار مزرعه قرار داشت، با عجله راهی آنجا شد. جعبه کوچک سیاه رنگ و موذی را در جای خود ، بالای گنجه پیدا کردند . در آن قفل نبود ، و هر بیننده ای را وسوسه می کرد تا نگاهی به داخل آن بیندازند.
وصیت نامه را زیر انبوهی از رسیدهای قدیمی ، یک کتاب دعای بدون جلد، و نامه های مربوط به وجین کردنها وکند و کاوهای ناموفق ، یافتند. ورق کاغذی بود د راز به رنگ آبی آسمانی که به خط پیرمرد نوشته شده بود، ودر آن لغاتی عجیب و غریب، اما پر معنی یافت می شد. « تیارا» ذوق زده همسرش را در آغوش کشید، چرا که مزرعه تماما برای او به ارث گذاشته شده بود. پیرمرد برای کم کردن شر بقیه « کاگین» ها، چند ترکه جزئی و کم ارزش هم به آنها بخشیده بود. تیارا گفت : بنوا رسیدیم ، زن! اما کمی بعد مجبور شد با همسرش به مجادله بپردازد، زیرا او معتقد بود حالا که شخص قابلی در مراسم حضور نمی یافت، می بایست در مخارج صرفه جوئی کنند؛ اما« تیارا» عقیده داشت باید با غذای مفصلی از مهمانان پذیرائی کنند تا هنگام خواندن وصیت نامه دهنشان بسته شود ، بالاخص که قرار بود یک چنین وصیتنامه ای در حضورشان خوانده می شد.
در روز تشیع جنازه، پیرمرد را در تابوتی که « تیارا» برایش درست کرد ه بود . گذاشت تا برای بازدید کسانی که جمع شده بودند تا از مرگ وی مطمئن شوند ، آماده باشد . اعضای فامیل - بیشتر از تعدادی که انتظار می رفت زودتر از وقت مقرر وارد شدند؛ و ناچارا بخشهای بزرگ گوشت داخل بشقابها که آماده بودند تا توسط مهمانان تناول شوند، به قسمتهای کوچکتری تقسیم شد. « تیارا» دم در خانه، به سوگواران خوشامد می گفت. اکثر « کاگین» ها مردهایی بودند کوتاه قد و با بینی های سر بالا ؛ و زنهائی ، رنگ پریده و به اقتضای موقعیت ، موقر و سنگین . لباسهای سیاهشان اکثر بد رنگ خورده ، باعث پدید آمدن هارمونی ای ناموزون شده بود. توقع کسب ارث و میراث از فحوای احترام و تکریم آنها به خوبی بچشم می خورد.
هوای آفتابی، مزارع متوفی را برای ارزیابی به خوبی روشن کرده بود. عزاداران به بهانه تعریف و تمجید از حاصل زحمات« ازرا» به طرف پنجره ها رفتند و حریصانه بیرون را نگاه کردند. حاضرین تا وقتی که در خانه بودند ، رفتاری متین داشتند؛ هنگامی هم که درشکه های سیاه تازه رنگ شده آهسته آهسته و پشت سر هم به دنبال نعش کش می رفتند ، آرام بودند؛ در کلیسای کوچک بدون در و پنجره نیز- ضمن گوش دادن به دعا و نیایش طو لانی ساکت ورسمی به نظر می رسیدند . در گورستان قیافه هایشان باز تر شد و به نشاط آمدند ؛ چرا که فصل غمبار روز بسر آمده بود.
در راه بازگشت به خانه ، صحبتها رسا و روشن شد .« کاگین» ملقب به بی رحم و بازرس حیوانات ، ریش و سیبیل قرمزش را از پنجره درشکه بیرون برد تا به دوستی سلام کند . در درشکه ای دیگر ،« تیارا» گمان کرد صدایی شبیه به آواز شنیده است و اخمی پرسشگرانه به زنش کرد . کاروان عزاداران از جاده ای که از پشت دهکده می گذشت، یورتمه کنان اما چابک و سر حال پیش می رفت، .و سر انجام راه خود را بسوی مزرعه کج کرد.
هیجان تند ناشی از فکر صاحب ملک و املاک شدن، همه افراد داخل درشکه ها را که با تکان درشکه بالا و پائین می شدند به وجد آورد. چشمها در نهایت ولع روی هر مزرعه ای که از کنارش می گذشتند خیره می ماند. انبار علوفه سبک هلندی ، خوکدانی قدیمی، و گاوها... باغ پر از درختان میوه را دور زدند.
« تیارا» که جلوتر از همه حرکت می کرد ، در اثنای ورود به محوطه خانه، در نزدیکی ایوان بیرونی که فضای آن زیر پوششی از گلهای رز پنهان بود - سایه ای را دید که حرکت می کرد . بنظرش آمد صاحب سایه از طرفی می آید که یاداشتهای پیرمرد در آنجابود- از طرف در ورودی حیاط خلوت. « تیارا» در حالیکه به درهایی که قفل نشده بود فکر می کرد ، با کمی زحمت خود را از درشکه بیرون کشید.
خیلی خوب آنجا کیه؟ سل...ا...م ، این طور که پیداست ، نتوانستم به موقع برسم و پیرمرد را ببینم،ها؟ کوتاه قد و قرمز ، با بینی سر بالا، و بدون شک ، یک « کاگین» . ادامه داد: مرا بجا نمی آوری« تام بیلی » ها؟ آه... چرا ، البته.
« تیارا» باشک و تردید دست وی را فشرد . حالا او را بخاطر می آورم ؛ یکی از قو م و خویشها ، شاید هم یک پسر عمو، معروف به« کاگین وکیل» ؛ چرا که زمانی بعنوان منشی برای یک وکیل مدافع کار می کرد، سپس به تصنیف نویسی و یا چیزی مثل آن پرداخته، مدتی هم، آن طور که شایع بود ، با پرورش موش خرما زندگیش را گذرانده بود ؛ مردی چابک و نیرومند. « کاگین» وکیل در حالیکه جمعیت در حال پیاده شدن از درشکه ها بودند، به صدای بلند گفت: سلام به همگی، همین حالا داشتم به « تام بیلی» می گفتم، کار و مشغله مانع شد سر وقت به قطار برسم ، و این طور که می بینم نتوانستم به موقع خودم را برسانم و پیرمرد را برای آخرین بار ببینم. فامیلها خوش و بش کنان دورش جمع شدند.
« تیارا» با عجله به دنبال همسرش وارد خانه شد . او را بطرف آشپزخانه راند و گفت: « سالی» یک لحظه به من توجه کن... آن دو از داخل آشپزخانه صدای گریه خانم « نین» سالخورده که د ر سوگ « آنهمه دقت و سلیقه در نگهداری خانه و مزرعه» می گریست ، و نیز صدای بم سه پسر وی را می شنیدند. « سالی» گفت: خوب، چیه؟ « تیارا» سری تکان داد. قیافه این یارو وکیله را دیدی؟ وقتی به خانه نزدیک می شدیم او پشت بو ته های هشتی کمین کرده بود . مواظبش باش... از ظاهرش پیداست که مردیکه اهل هر دوز کلکی هست.
اتاق پذیرایی از جمعیت موج می زد . «تیارا» این سو و آن سو می رفت و مردم را برای صرف غذا در جاهای مناسب می نشاند. سه پسر تنومند « نین» غر غر کنان این طرف وآن طرف می رفتند و مقدار غذای داخل بشقابها را با هم مقایسه می کردند . بچه ای گریه می کرد و می خواست به خانه اش باز گردد . در این میان، یکی از جوجه ها که به طریقی توانسته بود خود را به اتاق نشیمن برساند، در میان ساقه های سیاه بال بال می زد و این طرف و آن طرف می پرید. زنها دامنهایشان را از سر راه جوجه جمع می کردند ، مردها به هم فشار می آوردند و در حالیکه جوجه را کیش می کردند ، سرو صدای سر گیجه آوری براه می انداختند.
«تیارا» بازوئی استخوانی را که به صورتی کشیده ختم میشد چنگ زد و با درماندگی گفت: آقای «کین» به خاطر خدا، سرودی، دعایی، چیزی بخوان. مرد که ظاهری لاغر و دراز داشت ، با چنگال بروی بشقاب کوبید و با صدای گوشخراش که همهمه حاضرین را تحت الشعاع قرار دارد، شروع به خواندن سرود« بامن بمان» کرد. به تدریج آرامش بر اتاق پذیرائی حکمفرما شد و « کا گین »ها یک یک با بی میلی نشستند.
خانم« نین» پیر در سکوتی که بدنبال تک خوانی مرد لندوک بوجود آمد گفت: چه زیبا ! اما وقتی با تعجب و عصبانیت مرد روبرو شد، اضافه کرد: منظورم طرز چیدن میزهاست. پسرها، خوب دقت کنید. اندکی نگذشت که« سالی» چای جوش قدیمی را آماده و روشن کرد و همهمه تعریف و تمجید از همه طرف بلند شد. وقتی فنجانهای چای لق لق کنان دست به دست می گشت ، همگی بخاطر در امان ماندن از خطر ریختن چای بر روی لباس و اعضای بدنشان با احتیاط خود را از سر راه عقب می کشیدند.
سپس همگی غذا را با ولع خوردند. « کاگین» بیرحم از میان ریش و سبیل عرق کرده، فنجان چای دیگری خواست. پسر های «نین» با تلاش زیاد ، از استیکهای داخل بشقابها می بردند و می بلعیدند. شیشه های شراب و ظرفهای ترشی یکی پس از دیگری خالی می شد و صورتها گل می انداخت. « تام بیلی» نگاهی به اطراف کرد . « کاگین» وکیل دو میز دورتر از او نشسته بود و براحتی دیده نمی شد. خیلی ساکت بنظر می آمد. « تیارا» با نا آرامی به پشتی صندلی تکیه داد. مزه گوشت زیر دندانهایش، ذره ای به ذائقه اش خوش نمی آمد.
خانم« نین» صدایش را بلند کرد و خطاب به وی گفت: عزیزم ، پسرها می گویند از غذا بسیار لذت می برند. و پسرها بدون توجه به جویدن و بلعیدن ادامه دادند. « تیارا» در گوشی به زنش گفت: بیرون کسی هست که مواظب آشپزخانه باشد؟ « سالی» با سر پاسخ منفی داد و قیافه « تیارا» تکیده و در هم شد. همسایه ای بانگ بر آورد: یا الله، زود باش آقای « تیارا» ! غذایت را بخور. اجازه نده غم و غصه بیش از این شما را دلتنگ کند! بشقابها جمع شدند و دور دوم پذیرائی آغاز شد. کیکهای خامه دار و بیسکویتهای کره مال. هر چه اشتهای حاضرین فروکش می کرد، زمزمه یاد آوری آشناییها و نسبتهای خویشاوندی بالا می گرفت. « تیارا» می شنید که همه جا صحبت از پیدا کردن رابطه های دور فامیلی است. سالی به وی سقلمه زد و لحظه ای بعد، بیخ گوشش پچ پچ کرد: نگاه کن... وکیل! ناگهان چشمهای « تیارا» براق شد، به همان حالت نشسته، سر جایش چرخی زد و سعی کرد خود را کمی به جمعیت متوجه و علاقه مند نشان دهد.
صندلی « کاگین» و کیل خالی بود. او در اتاق پذیرایی نبود. « تام بیلی» خود را از روی صندلی بالا کشید و نیم خیز ایستاد. دوباره نشست. قلبش در سینه شدیدأ می تپید ، نجواکنان گفت: وقتی اتاق را تر ک می کرد، تو مواظبش بودی؟ نه من همین الان سرم را بر گرداندم و... اوه، تماشاکن،... ببین، او بازگشت! مرد کوتاه قد و موقرمز در حال فرو رفتن در صندلیش بود، حالت نگاهش به نظر « تام بیلی» عجیب و موذیانه آمد. حالتی که نشانگر سوء ظن وی نسبت به قبول بیگناهی و اعتماد به نفسش از جانب دیگران بود، اعتماد به نفسی که خودش هم چندان در مورد آن مطمئن نبود.
نگاهش با نگاه « تیارا» تلاقی کرد و پوزخند بر لب راند؛ پوزخندی تشویش بر انگیز که ناگهان تبدیل به لبخندی شاد شد. « تام بیلی» احساس کرد ماهیچه های صورتش منقبض می شوند. از جا بلند شد. یکی دو نفر متوجه او شدند، دست زنش با فشاری اخطار دهنده بازوی وی را فشرد. آهسته ، بطوری که فقط اطرافیان بشنوند، گفت: آه... باید کمی دیگر نان بیاورم. سپس راه خود را از میان پشتیهای صندلی باز کرد و وقتی در اتاق پذیرائی را پشت سرش بست، چند قدم بسوی آشپزخانه دوید، سپس قدمهایش را آهسته کرد. در داخل آشپزخانه، چهار پایه ای را نزدیک گنجه قرار دارد، از آن بالا رفت و جعبه کوچک پر از سند و قباله را با دست قاپ زد و از جایش پائین آورد. همین که در قوطی را باز کرد، قطرع عرقی درشت، چشمش را تار کرد. قلبش در سینه فشرده شد و برای اینکه نیفتد، لبه طاقچه را با دست چنگ زد. وصیت نامه« ازرا» سر جایش نبود!
نشست و محتویات جعبه را تماما روی میز ولو کرد. ورق کاغذهای متفرقه ، کتاب دعا، و نامه ها، هنگامی که سطح سیاه کف قوطی خالی به چشمهای وی زل زد، تکان شدیدی خورد. لحظه ای بعد صندلی چوبی قدیمی زیر فشار ناگهان وزن بدنش به دو نیم شد.
ترس و عصبانیت شدیدی که بدنبال بلند شدن صدای درهم شکستن صندلی به وی دست داد و احتمال داشت هر آن عده زیادی را به آشپز خانه بکشاند و گم شدن و صیت نامه را بر ملا سازد همچون بخار داغی که در حال غلیان است ، صورتش را گرم و بر افروخته کرد. به یاد آوری این نکته که در آن وضعیت بیش از هر چیز به آرامش و سکوت نیازمند است موجب شد که خشمش را مهار کند، احساس نیاز به آرامش با افکار درهم و مغشوش وی بهم آمیخت و در مغزش غو غائی به پا کرد. چند دقیقه ای طول کشید تا توانست به اندیشه های پریشان خود دوباره نظم و ترتیب دهد.
کار کار وکیل بود! مخفیگاه وصیت نامه را باید هنگامی پیدا کرده باشد که آنان مشغول نشیع جنازه بودند و او این فرصت را پیدا کرده بود تا همه زوایای آشپزخانه را برای یافتن قوطی جستجو کند . حالا هم آنرا دزدیده بود ، اثر جرم را می شد چند لحظه پیش که دزدانه به اتاق پذیرائی باز گشت، از قیافه اش تشخیص داد. « تام بیلی» نشست و سعی کرد بر افکارش مسلط شود تا بتواند نقشه درستی طرح ریزی کند . اتاق مجاور مملو از « کاگین » هایی بود که بی صبرانه انتظار می کشیدند تا وصیت نامه خوانده شود. اگر جعبه خالی را نشان می داد، بی شک وی را- حافظ و نگهبان وصیت نامه را- تکه پاره می کردند. ادعای اینکه تمام دارائیهای متوفی برای « سالی» به ارث گذاشته شده نیز هیچ فایده ای نداشت؛ در آنصورت هر کدام از آنها ، کوچک و بزرگ خود را فریفته و محروم از حقی مسلم و قانونی می پنداشت.
به اتاق باز گردد و دزد را رسوا کند؟ نه، کسی به حرفش اعتنائی نمی کرد. وکیل می توانست به راحتی از خودش دفاع کند زیرا خوب می دانست که اعتماد « کاگین » ها به « تام بیلی» بیش از اعتماد آنان به خود وی نیست. از این گذشته، او می توانست وصیت نامه را در جائی پنهان و همه چیز را با گستاخی انکار کند. و البته بعدها وقتی زمان مناسبی رسید، به« کاگین »ها می گفت در وصیتنامه چه بوده و از آنها می خواست موضوع را به عنوان یک راز نزد خود نگه دارند. به هر صورت، دیگر کسی رنگ وصیت نامه را هم نمی دید و مزرعه میان تمامی اعضای فامیل، به طور مساوی تقسیم می شد. « تام بیلی» از فرط غم و اندوه آهسته ناله کرد.
باید فورأ اقدامی می کرد ؛ اما چه اقدامی ، اصلا نمی دانست . بیاد آورد که او اغلب به این موضوع فکر کرده بود که وقتی بوی مسلخ به مشام دام پروری می رسد چه احساسی پیدا می کند. و همان لحظه جواب سئوالش را یافت : دعا می کرد در آن حول و حوش فاجعه ای روی دهد تا فرصتی بیابد و فرار کند. یک زمین لرزه؛ و یا لااقل، یک گردباد. کلمات در مقابل چشمانش برقص در آمدند . می گفتند: « رفع مشکل شما آرزوی ماست.» تلاش کرد با پلک زدن کلمات را از جلوی دید گانش محو کند، اما آنها همچنان رقص کنان بر جای ماندند: « رفع مشکل شما آرزوی ماست» بنظرش رسید که کلمات بر روی پاکت کاغذی کوچکی که کنار دیوار افتاده، حک شده است. عرق سرد روی صورتش بیشتر شد.
از جای بر خاست و به طرف قوطی خیالی پیش رفت. نوشته روی آن را خواند: فندک مارک « ویسوویوس» ساخته شده برای بر طرف کردن مشکل شما در بر افروختن آتش!» ولی او هنوز مشاعرش را از دست نداده، فقط ضربان قلبش کند تر شده بود. نوشته روی بر چسب پاکت کاغذی او را به اشتباه انداخته بود. پاکتی کاغذی با بر چسبی که عبارت« ویسوویوس، مارک اطمینان» روی آن چاپ شده بود، نظر وی را جلب کرد. بخوبی معلوم بود که این ، نه« ازرا کاگین» بلکه« سالی» بود که بابت وسایل و اجناس داخل آن پول پرداخت کرده بود وسایل مخصوص روشن کردن بخاری و غیره- چرا که اگر « ازرا» از سرما هم می مرد، حاظر به پرداختن پول برای خرید اشیاء تازه به بازار آمده نمی شد. روی پاکت عکسی کوچک و نه چندان در خور تبلیغ ، از عده ای مرد و زن با پیراهنهای بلند خواب بود، بعضی دسته های چوب و بعضی دیگر جعبه های چوبی در دست داشتند و این سو و آن سو می دویدند؛ و در زمینه عکس ، کوهی از آتش بچشم می خورد. پاکت بو گرفته را از زمین بر گرفت.
فکری وسوسه انگیز در مغزش شکل گرفت . فکری که از یأس و ناچاری منتج شده بود. هیچگاه قبلا فکری به آن بدی به مخیله اش خطور نکرده بود. صندلی شکسته را به وسط اشپزخانه کشاند و مواد آتش زا را با دقت روی آن چید. با عجله مقداری روزنامه پاره ، چند تکه کهنه چرب و دو عدد کیسه پارچه ای مخصوص مواد خوراکی که در داخل یکی از گنجه ها پیدا کرده بود ، به آن افزود. چهار پایه و میز قدیمی و فرسوده را هم در وضعیتی عادی کنار صندلی قرار داد . کوزه ای پر از چربی آب شده ، مقدمات نقشه اش را تکمیل کرد. ورق کاغذهای پراکنده را دوباره در داخل جعبه سیاه رنگ گذاشت وآن را سر جای اولش آن بالا، روی کمد آشپزخانه قرار داد.
در حالیکه می ترسید مبادا کسی برای پیدا کردن او به آشپز خانه بیاید، با نگرانی و دستپاچگی کبریت کشید و شعله آن را به کپه آماده سوختن، نزدیک کرد. شعله از پاکت محتوای آتشزنه های مارک « ویسوویوس» زبانه کشید. همانطور که در آشپزخانه را پشت سر خود می بست ، زیر لب با تأنی شمرد: یک، دو، سه... زمان مناسب برای اعلام آتش ، نزدیکیهای صد بود . عرق روی صورتش را خشک کردو وقتی به اتاق پذیرائی باز گشت ، صحبت میان مهمانان گل انداخته بود. فقط پسرهای « نین» هنوز دست از خوردن نکشیده بودند و مادرشان مرتب به ایشان اصرار می کرد که بخورند. « بازرس حیوانات» با چند حبه قند برای جمعی از مهمانان تر دستی انجام می داد. کمی آنسو تر بچه ای به خواب رفته ، روی صندلی مچاله شده بود.
وکیل روباه صفت با ظاهری حق بجانب نشسته بود، حالت چهره اش می گفت که، منتظر سپری شدن زمان است. « تام بیلی» کنار همسرش در صندلی فرو رفت و هیچ جوابی به نگاهای پرسشگرانه وی نداد. بیست و یک ، بیست و دو ، بیست و سه. بریده دیگری از کیکها را که به وی تعارف شده بود پذیرفت؛ آهسته به خوردن آن پرداخت و تا آنجا که می توانست آرامش خود را حفظ کرد. پنجاه و هفت، پنجاه و هشت. دعا می کرد کسی اتاق را ترک نکند . ناگهان در میان تر س و اضطراب او « کاگین» بیرحم بلند شد و به حالت ایستاده کمی به بغل دستهایش فشار آورد ، اما فقط برای گرفتن قندانی پر از قند. « تام بیلی» نشستن دوباره و ادامه دادن به تردستیها و چشم بندیها ی وی را تماشا کرد. هفتادو یک، هفتادو دو. کنکاش در تاریخچه خانواده فامیل، هنوز ادامه داشت. کمی آنطرف تر صدائی یک نواخت و بی زیر و بم، شجره ای را بر می شمرد که پیچیده بنظر می آمد« ... و این آقای « کوین» که از او حرف می زنم، پسر عموی« کوین» بزار بود، با بیوه مردی که برادرش در معدن کار میکرد، ازدواج کرد؛ اسم کوچکش هم... بله، اگر چند لحظه تحمل کنید ، اسم کوچکش را بخاطر می آورم ...» هشتادو سه. مردی موقرمز در حالیکه از آن سوی میز خم می شد ، چشمکی زد و به آرامی خطاب به « تیارا» گفت: آقای« تیارا» کی قرار است وصیتنامه خوانده شود؟ بلافاصله- آنطور که به نظر « تام» آمد- اطرافیان مانند مردگان ساکت شده، سرو پا گوش شدند. زنی بصدا در آمد و با لحنی به ظاهر بیطرفانه ولی تحریک کننده گفت: بله الان وقت خوبی برای خواندن وصیت نامه است . میان جمعیت ولوله افتاد .
وصیت نامه! می خواهد آنرا بخواند! اوه... بله، وصیتنامه! ... پاک فراموش کرده بودم. مسئولیت آن به عهده شماست، « تام بیلی»؟ « تیارا» در صندلی خشکش زده بود . چشمان براق حاضرین از همه سو به وی دوخته شده بود و او در مغزش تا نودو یک بیشتر نشمرده بود. حالیتی عصبی به خود گرفت تا تظاهر کند که ناگهان صدای ترق و تروقی شنیده و یا بوئی بد به مشامش خورده است. اما قبل از آنکه او به حرف آید کسی دیگر پیشدستی کرد و گفت: بوی سوختگی احساس نمی کنید؟ صدای فن و فن بلند شد. چیزی آتش گرفته! برای یک لحظه سکوتی حاکی از نگرانی بر اتاق سایه افکند .«کاگین» بیرحم، حبه های قند را انداخت و دولا دولا ، به طرف در رفت. آن را باز کرد. ابر رقیق و بد بوئی از دود به داخل اتاق پذیرائی راه یافت.
قشقرق بزرگی به پا شد . مردم به طرف راهروی باریک و تنگ هجوم بردند،« تام بیلی تیارا» تلاش کرد جلو دار باشد . در پشت سر ، گریه ای ترس آلود همراه با سرفه ، و صدای کوبیدن به شیشه پنجره قفل شده به گوش می رسید. یکی بانگ بر آورد: زنها را نجات دهید! وقتی به آشپز خانه رسیدند ، دود سیاه خفه کننده شده بود. در میان دود شعله های آتش نیز بچشم می خورد. مردها با ناراحتی خود راعقب کشیدند. « تیارا» فریاد زد: بجنبید، عجله کنید! و سپس به داخل آشپزخانه پرید تا وسایلی را که خود برای افروختن آتش گرد هم آورده بود ، با لگد پراکنده کند. چشمانش سوخت و آب از آنها سرازیر شد. همه ... همه چیز را از... از در عقب... از اینجا، بیندازید بیرون! او همانطور که فریاد می زد در را با زور باز کرد و بالشی را که دود می کرد به وسط حیاط سنگفرش شده پرتاب کرد. نفسی تازه کرد و دوباره به آشپزخانه بازگشت.
مردها با دستپاچگی در اتاق پر از آتش و دود این طرف و آن طرف می رفتند و سعی می کردند هر چه را ممکن بود جزو داراییشان در آید از آتش دور کنند. صدای خانم « نین» که به پسر هایش امر می کرد از خطر آتش دور بمانند از جائی در آن حول و حوش بلند شد. ابتدا یک صندلی ، و سپس پایه شعله ور میز به بیرون پرتاب شد. زنها در حیاط جمع شده بودند، سطلها را از تلمبه آب پر پر می کردند و دست به دست به طرف آشپزخانه می فرستادند. « تیارا» با خشم وکینه صحنه را تماشا می کرد ، غمی عمیق او را در خود فرو برده بود و مشکل می شد از میان دود قیافه ها را از هم تشخیص داد . به دلش بد آمد؛ اگر در این گیرو دار وکیل فرار می کرد ، تمام نقشه هایش نقش بر آب بود.
ناگهان وکیل کوچک اندام را دید که با ظاهری نگران از هال به داخل جست زد و در کنار« کاگینی» تنومند- در آن سوی آشپزخانه ایستاد. « تیارا» بسوی گنجه خیز بر داشت، جعبه را چنگ زد و پایین آورد. در ادامه همان حرکت وکیل را در میان حلقه بازوی نحیف خود گرفت و با قلندری از میان اتاق پر از آتش، بسوی در مشرف به حیاط راند. وقتی با هم به جائی رسیدند که همه- مخصوصا زنها - در آنجا بودند، فریاد زد: بیا، ای را بگیر و چهار چشمی مواظبش باش ! وصیت نامه دایی« ازرا» داخل همین جعبه است.
نگاهای «تیارا» و وکیل لحظه ای در هم گره خورد .« تیارا» وقتی خشم و غضب را از نگاه وکیل خواند ، فهمید که اشتباه نکرده و رباینده وصیت نامه همانا خود اوست. فریاد« تیارا» در تق تق بهم خوردن سطلها، و شر شر ریختن آب، و قیل و قال زنها و مردها وقفه ای نا گهانی ایجاد کرد . کلمه وصیت نامه خانه را به لرزه در آورد. چشمهای حریص جمعیت به مرد کوچک اندام روباه چهره- که جعبه را در میان دو دست داشت- دوخته شد. در اثنائی که وکیل با جعبه دور می شد ، « تیارا» چشمکی زد و به صدای بلند گفت: چهار چشمی مواظب جعبه باش؛ خودت هم در آنرا باز نکن ! احساس کرد که چشمک دقیقأ همان اثری را که منظور او بود روی جمعیت گذاشت.
اکنون وقت آن بود ترتیبی دهد تا وکیل با جعبه از سایرین جدا افتاده، مدتی تنها بماند. حالا همگی کمک کنید تا با یک آب پاشی درست و حسابی کار آتش را تمام کنیم! با احساس از وجد و سرور بسوی آتش بیرمق خیز بر داشت. « کاگین» ها هم به تبعیت از او دوباره متوجه آتش شدند. « تام بیلی» خود را به تقسیم کارها و امر و نهی به این و آن مشغول کرد. به هر کس که می رسید کاری رجوع می کرد . اما تنها یک نفر بود که هیچ کاری به کارش نداشت . وکیل تک و تنها در گوشه ای بر روی توده یا از کاه نشسته، جعبه را روی زانوهایش گذاشته بود. مسائله مهم این بود که نمی بایست کسی پیدا شود که بتواند شهادت دهد او در جعبه را باز نکرده است و به همین خاطر« تیارا» اجازه نمی داد نفری بیکار باشد ؛ داد می زد، فرمان می داد و خود نیز پا بپای بقیه تلاش و همکاری می کرد.
پیراهنش از عرق بدن و آب ، کاملا خیس شده بود. یکبار خانم« نین» را دید که به وکیل نزدیک می شد، گوئی قصد داشت کنار وی بنشیند و در نگهبانی از جعبه با او سهیم شود. « تیارا» دوید و بازوی او را گرفت. اوه... خانم« نین» ممکن است خواهش کنم شما از آن بچه که در اتاق پذیرائی خوابیده است مراقبت کنید؟ فکر میکنم بیدار شده است و گریه می کند.
وکیل اخم کرد. یک یا دو دقیقه بعد، وقتی « تیارا» از خاموش کردن آخرین بقایای میز که در حال دود کردن بود، فارغ شد، وکیل در جای خود نبود. بنظرش آمد برای لحظه ای ، وکیل را دیده که از کنار دیوار طویله گاوها رد می شده است، نقشه اش درست از آب در آمده بود. یکی از پسرهای « نین» از درون آشپزخانه داد زد: آتش خاموش شد! از در و هر آنچه که در آشپزخانه بود آب میچکید؛ از کف آشپزخانه ، جوئی از آب به حیاط سنگفروش شده جاری بود و سقف کاملا ساه بنظر می رسد . سایر خسارات جزئی و قابل جبران بود.
فقط زنها از لباسهای سوخته مردهایشان ناراضی بودند و « کاگین» بیرحم از چسبیدن موهای ریش به صورتش اندکی عصبی به نظر می آمد . روی لباسهای خیس مردها لکه های رنگ پراکنده بود . کجاست... اونوبه کی سپردم؟ جعبه حاوی وصیتنامه؟ امیدوار بود ابرو در هم کشیدنش ، تعجب و سر در گمی او را مصنوعی جلوه نداده باشد.
همه از موضوع کاملا با خبر بودند. صداهای زیادی در جواب فریاد بر آوردند: وکیل !... وکیل کجاست؟ یک دقیقه پیش همین جا دیدمش! صدای فریاد حیوانات گرسنه و مظنون از طویله بلند شد . وکیل کجا رفت؟ وکیل! کسی او را ندیده؟ « کاگین» بیرحم، فریاد زد: آهای... وکیل، آتش خاموش شده! کدام جهنمی قایم شده ای؟ وکیل... وکیل! یکدفعه همه ساکت شدند. مرد کوچک اندام روباه چهره، در حالیکه جعبه را در دست داشت جلوی طویله گاوها ظاهر شد . موهایش طلائی می زد ، شاید هم رنگ صورتش پریده تر شده بود.
نگاههای مشکوک « کاگین» ها متوجه جعبه بود. وکیل بدون کلمه ای صحبت ، با چهره ای بی تفاوت ، جعبه را به « تام بیلی » داد. نگاهش گویای هیچ رازی نبود. « تیارا» گفت : آه ... ممنونم. گمان نمی کنم هیچ یک از ما راضی به از دست دادن این قوطی سیاه کوچک بودیم، ها!؟ ممنونم که آن را صحیح و سالم نزد خود حفظ کردی . صدای هیجان آلود تأیید و تصدیق گفته ای « تیارا» چون هارمونی ای کشدار از همه سو بلند شد.
بارک الله به وکیل ! اگر وصیت نامه در آتش می سوخت و از بین می رفت خیلی بد می شد. فقط کافی بود یک لکه سوختگی در آن ... مردی که قبل از آتش سوزی پیشنهاد کرده بود وصیتنامه خوانده شود گفت: اجازه بدهید ابتدا از بودن آن در جعبه مطمئن شویم. وقتی « تام بیلی» قوطی را روی زمین میان آب و انبوهی از پر های سوخته که از بالشها بیرون ریخته بود می گذاشت؛ دستهایش می لرزید. خانم « نین» غر غر کنان و هیجان زده گفت: گرما اعصاب را تحریک می کند. اما کسی به اظهار نظر او توجه نکرد. در قوطی سیاه رنگ با صدای جیر جیر باز شد . دست« تام بیلی» برای یافتن وصیت نامه به داخل آن رفت و با عجله به چرخش در آمد . لحظه ای نگذشت که جستجو خاتمه یافت.
او ورق کاغذی بلند و آبی رنگ را از جعبه خارج کرد ، با چند نگاه از سر تا پای آن را ورانداز کرد و سپس با صدائی که از شدت هیجان می لرزید شروع به خواندن نمود: « سند حاضر تنها وصیتنامه من، « ازرا کاگین» خوکدار، ملاک، دامپرور ، و تولید کننده لبنیات است که...» وقتی مکث کرد تنها به صورتهای دود گرفته و مشتاق « کاگین »ها نگاه کند، فکرش از هر دغدغه و مشغله ای آزاد بود. آنان دست جمعی فریاد زدند: ادامه بده تام بیلی تا آخر بخوان! موقعیت را از همه نظر مناسب دید، صدایی صاف کرد و دو باره از اول شروع به خواندن کرد. می دانست که تا چند لحظه دیگر نمایش برای« کاگین »ها پایان می یافت و برای خود و همسرش ، سر آغازی خوش از راه می رسید.
نویسنده: نایژل نیل
منبع : آی کتاب