جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


درد بیکــاری


درد بیکــاری
در را چنان به هم کوبید که مادرش از توی آشپزخانه بیرون دوید و گفت:
- یا ابوالفضل!
کیارش جلوی در داشت کفش‌هایش را توی جا کفشی می‌گذاشت، پیراهن آستین کوتاه آبی رنگش عرق آلود بود و سگرمه‌هایش توی هم.
- سلام مامان! ببخشید، دست خودم نبود.
- سلام! خوبی؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
کیارش چیزی نگفت، یکراست سراغ یخچال رفت و پارچ شیشه‌ای را بیرون آورد.
- چی شده عزیزم! حواست کجاست؟ مگه روزه نیستی؟
کیارش انگار تازه یادش آمده بود، روزهای اول ماه رمضان همیشه از این اشتباهات پیش می‌آید، لبخندی زد و پارچ را گذاشت سرجایش.
- چیزی نیست مامان! چون چیزی نیست و خبری نشده اینجوری‌ام....
- خب اینکه تازگی نداره آقای دکتر!
این را گفت و رفت سمت آشپزخانه و همانطور که داشت آش را هم می‌زد گفت:
- تعریف کن ببینم.
- می‌گفتند کادر پزشکی‌مون تکمیله و نیازی نداریم به استخدام پزشک.
- حتی پاره وقت؟
- آره! گفتم کلافه شدم توی خونه، یواش یواش داره اسم داروها هم یادم می‌ره! ولی به خرجشون نرفت، حس بدی به آدم دست می‌ده مامان! چند تا از این بچه‌های سال پایینی پزشکی اونجا بودن، معمولا واسه کارآموزی میان بیمارستان‌ها، یه جوری نگام می‌کردن که ترسیدم فردا برن انصراف بدن! آخه طرف با هزار امید و آرزو میاد پزشکی می‌خونه بعد وقتی ببینه یکی که درسش تموم شده، خدمتش رو رفته، طرحش رو گذرونده و... حالا حتی واسه چند ساعت هم راش نمی‌دن تو یه درمانگاه واقعا ناامید می‌شه....
- چی بگم والا...
کیارش بیست و هشت سال را داشت پر می‌کرد، موهای صاف و کم پشتش را با شانه می‌خواباند روی سرش و معمولا ساده اما خیلی تمیز لباس می‌پوشید، وقتی بیرون می‌رفت کیف جای لپ‌تاپش را با خودش می‌برد، توی کیف هم همیشه یک سری کپی از مدارک تحصیلی‌اش، شناسنامه، کارت ملی، کارت پایان خدمت و.... بود، شش ماهی می‌شد که خدمت سربازی‌اش را تمام کرده و خانه‌نشین شده بود.
- می‌گم مامان! کاشکی سربازی‌ام تموم نشده بود، یه درجه ستوان یکم داشتم حداقل! به درد هم می‌خوردم ولی حالا چی ؟ عاطل و باطل داره عمرم می‌گذره...
زن چیزی نگفت، پشتش به کیارش بود، آرام لبش را گزید، می‌دانست که کیارش با آن همه شور و شوقش برای کار کردن چه زجری می‌کشد از بیکاری، معمولا سعی می‌کرد به او روحیه بدهد و وقتی به هم ریخته بود حسابی هوایش را داشت ولی بعضی اوقات دیگر نمی‌توانست تحمل کند.
- آخه می‌دونی چیه مامان! حرصم از این نمی‌گیره که کار نیست، بالاخره هر مجموعه‌ای یه ظرفیتی داره، اینو می‌فهمم ولی از توجیه‌ها بدم میاد! امروز دکتر سیروس نژاد توی دفترش به من می‌گه ما به نیروهای باتجربه نیاز داریم شما خیلی جوون هستید! دلم می‌خواست سرم را می‌کوبیدم به میز! گفتم آقای دکتر چرا این حرف رو می‌زنید، من برای اینکه باتجربه بشم باید از یه جایی شروع کنم یا نه؟ نمی‌شه که از آسمون تجربه بیارم! گفتم آقای دکتر! بهم بگید جای خالی نداریم، نیرو نمی‌خوایم، اینجوری می‌پذیرم ولی توجیه نیارید لطفا! به جان مامان حالا اگه من پنجاه سالم بود بر می‌گشت می‌گفت ما به نیروهای جوان و با انگیزه نیاز داریم که بتونن تحرک ایجاد کنن توی بیمارستان!!
زن سراپا گوش بود، آمد و روبروی کیارش نشست، می‌دانست که حسابی عصبانی است، بعد از فوت پدرش حاضر نشده بود برای تخصص بخواند، در واقع با وجود کیانوش و تبسم که هر دو هنوز درس می‌خواندند کیارش می‌دید که اگر بخواهد خودش هم به تحصیلش ادامه بدهد عملا دخل و خرجشان جور در نمی‌آید، مادرش کارمند بازنشسته مخابرات بود و طبیعتا جز حقوق بازنشستگی‌اش درآمدی نداشت، با این همه خیلی به کیارش اصرار کرده بود که برای تخصص بخواند، اما او نپذیرفت.
- راستی مامان! دیشب داشتم ایمیل‌هایم رو چک می‌کردم، سینا برام میل فرستاده بود.
- سینا کدومه؟ پسر خانوم مهدویانی رو می‌گی؟ همون که رفت کانادا؟
- آره! تو میلش چند تا عکس برام فرستاده بود، عشق اسکی داشت، نشونت می‌دم، رفته اونجا کلاس اسکی و کلی عکس برام ایمیل کرده، نوشته کارش هم تو اون شرکته که بهش قول داده بودن درست شده. خوش به حالش....
این را با لحن تلخی گفت، البته سینا بارها به او اصرار کرده بود که با توجه به اینکه مدرک تافل انگلیسی داشت و از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شده بود برای کار توی خارج تقاضا بدهد و به فکر مهاجرت باشد اما کیارش اصرار داشت که هیچ جا نمی‌رود و باید آدم بماند توی کشور خودش خدمت کند، همیشه این تئوری را داشت:
- پدرم با مسافرکشی و مادر با حقوق کارمندی منو بزرگ کردن و رسوندن به اینجا، آدم نباید یادش بره ریشه‌اش کجاست، باید واسه سرزمینی که توش پا گرفتی ارزش قائل بشی و به مردمش خدمت کنی.
سینا همیشه به شوخی می‌گفت کیارش خوب شعار می‌دی‌ها! ان‌شاا... که پشیمون نشی! ناقلا نکنه بهت قول وزارت دادن، رو نمی‌کنی؟! کیارش هنوز هم سرسختانه روی این ایده‌اش پافشاری می‌کرد ولی بعضی اوقات با خودش فکر می‌کرد که این حقش نیست با آن همه استعداد و رتبه زیر هزار کنکور در به در دنبال کار بگردد و همیشه دست از پا درازتر برگردد.
- کیا! از آقای دکتر جعفری چه خبر؟ امروز قرارتون بود درسته؟ رفتی پیشش؟
این سوال مادر بیشتر حرصش را درآورد، انگار منتظر بود این سوال را بپرسد، بغض گلویش را فشرده بود.
- آره رفتم پیشش! کاشکی نمی‌رفتم، دفعه قبل بهم گفت واسه شیفت شب بیمارستانش به یه پزشک عمومی نیاز داره، دیدی که چقدر کپی مدارک براش بردم، گفت رزومه‌ات رو می‌خونم بهت خبر می‌دم، امروز رفتم اونجا پیشش، کلی آسمون به ریسمون بست و آخرش گفت من روزمه شما رو خوندم، خیلی هم لذت بردم، هم از مقاله‌هاتون و هم از نمرات دوران تحصیلتون، انصافا مدت‌ها بود که همچین معدلی توی مدرک تحصیلی کسی ندیده بودم، از همه مهمتر اینکه دست خطتون هم عالیه! ما پزشکان که می‌دونید خطمون شهره خاص و عامه.... اما چطور بگم آقای عبدی! برای اون جای خالی، من شما رو انتخاب کرده بودم اما دکتر صباغی از استادهای قدیمی‌ام دخترش رو معرفی کرد و من نتونستم بهش جواب رد بدم.... من هم گفتم طبیعیه آقای دکتر! برام دیگه تازگی نداره، شاید من هم جای شما بودم همین کار رو می‌کردم، ازش تشکر کردم و اومدم بیرون. اما کنجکاویم نذاشت، رفتم قسمت اطلاعات و گفتم می‌تونم خانم دکتر صباغی رو ببینم، یه آقای بداخلاقی اونجا بود، یه جوری نگام کرد که فکر کردم خلاف بزرگی مرتکب شدم، با لحن بدی گفت اولا ایشون شیفت شب هستن، ثانیا دکتر نیستن و پرستارن! تعجب کردم و برگشتم پیش آقای جعفری و گفتم شما پزشک خواسته بودین ولی از قرار معلوم خانم صباغی پرستاره! لبخندی زد و چیزی نگفت....
زن خیره شده بود به گونه‌های لاغر پسرش، یاد روزی افتاد که خبر قبول شدنش توی کنکور را شنیده بود و برایش نذری پخته بود، توی در و همسایه و فک و فامیل مدام سرش را بالا می‌گرفت و هر جا هر کس در مورد بچه‌هایش حرف می‌زد او هم سینه‌اش را صاف می‌کرد و می‌گفت بله! کیارش من هم دکتره! حالا با خودش فکر می‌کرد که کاش کیارش رشته دیگری را انتخاب کرده بود، آن روزها کامپیوتر و عمران حسابی توی بورس بود، مرتضی پسر خواهرش درست همان سال که کیارش قبول شد با هزار دنگ و فنگ توی دانشگاه آزاد یکی از شهرهای دور مهندسی عمران قبول شد و به جای چهار سال، شش سال طول کشید که مدرکش را بگیرد و حالا برای خودش زن و زندگی و ماشین داشت، مادرش هم دیروز گفته بود که یه واحد آپارتمانی را پیش خرید کرده، زن قلبش فشرده می‌شد، نه از سر حسادت بلکه می‌دید که کیارش با آن همه استعداد هنوز از خودش چیزی نداشت، تازه داشت دنبال کار می‌گشت و توان اینکه بتواند مطبی را کرایه کند هم نداشت، کیارش می‌گفت:
- مامان! واسه مطب که نمی‌شه هر جایی رو کرایه کرد، حتما باید جاش تجاری باشه، می‌دونی توی هر کجا بخوای یه مطب فسقلی بگیری کم کم باید بیست میلیون پول پیش بدی؟ تازه الان این همه متخصص ریخته توی شهر، کی دیگه میاد پیش پزشک عمومی؟ من هیچ راهی ندارم جز اینکه برم یه شهرستان دور کار کنم که اون هم توی این وضعیت که ما داریم نمی‌‌شه.
- خب آخرش چی مامان؟ با پول کلاس کنکور و نمی‌دونم ترجمه کردن واسه این و اون و نوشتن پایان‌نامه بچه بی‌‌عرضه‌ها که نمی‌تونی زندگیت رو بچرخونی؟ مردم می‌گن کیارش دکتره، فردا دس رو هر دختری بذاریم ازت توقع داره، می‌گن دکتره، مگه می‌‌شه ماشین و خونه نداشته باشه؟ مگه می‌شه؟.... من واسه خودت می‌گم عزیزم، حالا تو هی برای همه توضیح بده که چی؟ پارتی نداری که بری یه جا کار کنی...
این بحث را چند بار توی این شش ماه با هم کرده بودند ولی هر بار بی‌‌نتیجه بود، یعنی مادر جز گفتن حرف‌هایی که کیارش خودش هم می‌دانست کاری نمی‌توانست بکند. به هزار جا نامه نوشته بود، چندجا هم کارهایی به او پیشنهاد شده بود، کارهای پاره وقت یا کار قراردادی اما کیارش هیچ‌کدام را نمی‌توانست بپذیرد. حالا مگه چیه بری کارمند اداره برق بشی، حالا قراردادی است. چند سال دیگر شاید رسمی شدی؟
- آخه شما بگید! من بیست سال درس خوندم، دو سال رفتم خدمت سربازی حالا برم کارمند صدور فیش برق بشم؟ خب این کاریه که یه نفر با مدرک دیپلم هم می‌تونه انجام بده! آقای صوفی لطف داره، می‌دونم که همین الان صد نفر دارن تو سروکله هم می‌زنن و چپ و راست پارتی درست می‌کنن که بشن همون کارمند صدور فیش اما من نمی‌تونم یعنی... حالا که این جوره می‌رم تو آرایشگاه با جارو کشیدن شروع می‌کنم، بعد سر می‌شورم، پس از چند ماه که کار با قیچی و شونه را یاد گرفتم، سر می‌زنم، سری سه، چهار هزار تومان، یک سال نشده برای خودم مشتری پیدا می‌کنم. ‌هان چه طوره؟ مادر من؟
مادر هم حرف‌هایش را تایید می‌کرد و همیشه به او امیدواری می‌داد و می‌گفت بابا مردم دو سال دنبال یه کار می‌دون، بالاخره درست میشه! غصه نخور.
کیارش از جایش بلند شد و به سراغ کامپیوترش رفت، هنوز روشن نکرده بود که صدای زنگ تلفن درآمد.
- بله بفرمایید... آره خودم هستم...سلام آقای دکتر، شما خوبید؟.... آره! توی رزومه شماره موبایلم هم بود اما راستش رو بگم بدهی داشتم قطع شده... نه واسه چی باید از شما ناراحت باشم؟ شما حرف بدی نزدید، بالاخره استادتون بوده حرفش رو نمی‌‌شه زمین انداخت.... بیام اونجا؟ واسه چی؟ ما که حرفامون رو زدیم.... من نمی‌خوام شما رو توی معذوریت قرار بدم... شما به من لطف دارید آقای دکتر اما این روزا دیگه مدرک و معدل زیاد مهم نیست، اینکه کی آدم رو معرفی کنه مهمه..... چی؟ واسه چی می‌خواد بره؟ اون شغل واسه یه نفر با مدرک پرستاری یه رویاست!..... باشه چشم... لطف کردین، ممنونم... خداحافظ.گوشی را گذاشت، سرش را که برگرداند مادرش در یک‌قدمی‌اش بود.
- چی شده کیا؟
- باورت نمیشه مامان! دکتر جعفری بود، میگه خانم صباغی همون که به جای من استخدام شده بود توی بیمارستان می‌خواد بره، یعنی باباش براش یه کار درست حسابی یه جای دیگه درست کرده که شیفت شب هم نباشه، حالا دکتر می‌گه من می‌تونم اونجا برم سرکار....
- الهی شکر! خدایا شکرت! دیدی گفتم ناامید نباش!
کیارش نشست روی مبل و گفت:
- خدا رو شکر اما می‌دونی مامان به جای اینکه خوشحال باشم دارم فکر می‌کنم که چرا باید اینجوری باشه، این درست نیست که بعد از این همه سال زحمت و عذاب، آدم و خانواده‌اش واسه یه کار نیم بند جشن بگیرند، تازه من آدم خوشبختی‌ام که کار گیرم اومد بالاخره، من خیر سرم دکترم، اونایی که مدارک پایین‌تر دارن و مثل من پارتی ندارن چی‌کار می‌کنن؟ می‌دونی هر سال چند هزار نفر با دردسر مدرک می‌گیرن و بیکارن؟ تو می‌گی کسی بهشون فکر هم می‌کنه؟
زن لبخند تلخی زد و گفت:
- دیروز رفته بودم بانک واسه پرداخت قبضای آب و برق، خانم کلهر رو دیدم، یادته که، معلم کلاس دوم دبستانت، حرف تو حرف شد و گفت پسرش سه ساله لیسانس مدیریت گرفته از زور بیکاری رفته تو یه شرکت با موتور تحویلداری می‌کنه، پول از بانک می‌گیره و چک می‌خوابونه، از این جور حرف‌ها شده، بهشون گفته مدرکش دیپلمه، می‌گفتن با دیپلم استخدام می‌کنن.... چی بگم مادر!
کیارش نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- چیزی تا افطار نمونده، من میرم وضو می‌گیرم، نذر کرده بودم کارم درست بشه پنج روز روزه بگیرم، حالا ماه رمضون واسه من سی و پنج روزه!
ساحل محمدی
منبع : مجله خانواده سبز