سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


آن سوی پرده های تاریکی


آن سوی پرده های تاریکی
کنار زدن پرده های خصوصی یک هنرمند سرشناس که در جامعه یی نسبتاً پیشرفته زندگی می کند؛ به خودی خود موضوع جالبی است برای پرداخت در قالب یک رمان. این نگاه به جذابیت متن کمک می کند. متنی که سعی دارد از موقعیت هنرمند چهره یی برهنه به ما معرفی کند. اصلاً دانستن وجوهی ناشناخته از زندگی یک ذهن خلاق مساله یی است که می تواند ذهن ما را درگیر خود کند. شاید به همین دلیل است که اتوبیوگرافی ها یا فیلم هایی که از زندگی نوابغ هنری تهیه می شوند بسیار خواندنی و دیدنی اند. مردم عادی یا حتی طبقه الیت تشنه دانستن و درک کردن آن رازهای مگو هستند. آن تکه هایی که همواره با حدس و گمان و حتی پیشداوری به آنها پرداخته ایم. در سایه این پرداخت، از خود «هنر» به معنای ابزورد آن هم شمایی شکل می گیرد. هنر مصالح مناسبی است برای تراش شخصیت هنرمند. شاید به تعداد هر یک از ما تعریفی از این دو مقوله یعنی شخص هنرمند و هنر وجود دارد. حال اگر در رمانی شما با وجوه شخصی و خصوصی و کارکردهای عینی این دو پدیده مواجه شوید، بی شک فریفته روایت می شوید؛ روایتی که لزوماً به شخص خاصی که ما به ازای واقعی در ذهن تان دارد، نپرداخته و شخص اول روایت اش آدمی است ساخته خیال نویسنده. دقت کنید که شما در این حالت با نوعی درگیری یا دیالکتیک قدرتمند هم سروکار دارید. ذهن نویسنده به عنوان خالق اثر از یک سو و ذهن یک نقاش در مقام خالقی دیگر از سویی متفاوت. گویی این دو نیرو درهم می آمیزند تا هر یک چیرگی یا چیره دستی خود را در امر آفرینش به نمایش بگذارند. رمان «تونل» نوشته «ارنستو ساباتو»ی آرژانتینی از ویژگی هایی که از آن گفته شد، برخوردار است. اگر در خود عنوان رمان هم اندکی درنگ کنیم به دوسویه بودن ساختار تونل پی می بریم. تونل در میانه تاریک و از دو سوی خود روشن است. شبیه سکه یی که دو رو دارد. این ساختار دوالیته در خود متن هم به کار رفته است. یکی از مصداق هایش همان درگیری پنهان ساباتوی نویسنده است با خلق روایتی پرکشش از انسانی خیالی اما بسیار خاص. (خاص که می گویم شاید با خود فکر کنید که بدیهی است شخصیت هنرمندان عجیب و غریب است و این امری واضح است ولی با خواندن رمان تونل متوجه می شوید که خوان پابلو مرزهای غیرطبیعی متعارف و قابل پیش بینی را درنوردیده است. او نقاشی است که هرگز تا پایان عمر از ذهن تان پاک نمی شود. نوع عادات و رفتارش به شکلی غریب خاص خود اوست و اساساً یافتن مابه ازایی بیرونی برایش امری است دشوار.)
و از دیگر مصادیق دوسویه بودن متن نمایش تمام آنها و لحظه های پرالتهاب ذهن هنرمندی است که تلاش می کند عشق را در قالب دیگر و غیرهمیشگی اش تجربه کند. خوان پابلو در روایت همیشه یک قدم جلوتر از نویسنده و چندگام فراروی ماست. او یادآور آن شعر پارسی است که می گوید؛ «ما زنده برآنیم که آرام نگیریم». خوان پابلو در آتشی درونی در حال دست و پا زدن است. میل به رستگاری از ابتدا در او وجود نداشته است. او نمونه هنرمندی است که خلاقیت اش را از درون رنج ها و سیاهی و تلخی های ناب روح خویش بیرون می کشد. هنر او برخاسته از واقعیتی دردناک تر از مرگ و نیستی است. حیات او اساساً حیاتی چرکین و ساکن و سیاه است. ساکن که می گویم مراد دلبستگی عمیق او به لحظه های جاری در نیمه های تاریک همان تونل است. تونلی که می تواند نماد حرکت باشد به نشانه یی از ایستایی هم تبدیل می شود. از آن همه جوش و خروش درونی آنچه به بیرون نشت می کند همان تابلوهایی است که می کشد. هرچند در این روایت ما گاه شاهد کنش های بیرونی هم هستیم اما بیشتر تحرکات در ذهن او جریان دارد. می بینید؟ همه چیز در تضادی مدام در حال تکوین است. اساس تعریفی که ساباتو از هنر یا هنرمند ارائه می دهد با تکیه بر همین تضادها تبیین می شود. «مصطفی مفیدی» مترجم این رمان در این باره که آیا می توان رمان «تونل» را نقدی بر هنر یا موقعیت «هنرمند» تلقی کرد، می گوید؛ «اگر نقدی هست نه بر هنر و نه بر هنرمند بلکه نسبت به کسانی است که وانمود می کنند هنرمند و هنرشناسند اما درکی از هنر ندارند و نه دردی یا پیامی برای هنرمندان و به طور کلی جامعه. در توضیح این مساله می توانم بگویم در خیلی از محافل یا مجامع یا نمایشگاه ها، چه در سطح ملی چه در سطح بین المللی، افرادی هستند که تحت نام منتقد هنر، هنرشناس یا هنرمند برداشت هایی را ارائه می دهند که از دیدگاه یک هنرمند واقعی و برجسته اعتباری ندارد. البته من این صحبت ها را از قول روایتگر کتاب دارم می گویم وگرنه در شرایطی نیستم که بخواهم بگویم هنر یا هنرمند قابل نقد است یا نه و کدام یک پیشرو هستند. من برداشتی را که خود از کتاب دارم به شما می گویم. یعنی در واقع به نظر من روایتگر کتاب خواسته این را بگوید. در حالی که من در موضعی نیستم که بخواهم هنر یا هنرمند را مورد انتقاد قرار بدهم.»
خوان پابلو نقاشی است که در واقع از بالا به مخاطبان کار خود و مردم اطرافش نگاه می کند. او خود را در سطح مردم عادی نمی بیند و نمی داند و به نوعی گرفتار خودبزرگ بینی است. به آرای منتقدان اهمیتی نمی دهد و از افرادی که برای بازدید نمایشگاه آثارش می آیند فقط و فقط جذب یک زن جوان می شود. آن هم مشخص نیست پس از چه مدتی. جالب است که ساباتو از گذشته خوان پابلو هیچ فکت قابل توجهی به دست نمی دهد. آیا او قبلاً هم شیفته کسی شده است، آیا دوستانی داشته یا ارتباطات خانوادگی اش چگونه بوده است؟ اما از شواهد و قرائن چنین برمی آید که نه کسی تا به حال تاب او را آورده و نه او می تواند تاب کسی را بیاورد. هرچند رمان از افعال گذشته بهره می برد چون راوی اول شخص در زمان حال روایی در زندان است و در حقیقت مشغول روایت از گذشته است اما کلیت زمانی جهان داستانی در فاصله کوتاهی ساخته می شود؛ از لحظه دیدار ماریا در نمایشگاه تا مرگ ماریا. انگار راوی اول شخص اگر برای خود حیاتی قائل است آن را محدود به زمانی می کند که با ماریا آشنا شده است. زمان پیش از ظهور ماریا و بعد از کشته شدن او مفهومی ندارد. می بینید که خود این دایره زمانی بسته و باز بودن دو سرش از دو سو تا چه حد به ساختار یک تونل شباهت دارد؟ چون شما حین خواندن کار هم متوجه می شوید که عشق او به ماریا همراه سرخوشی و لحظه های فرح بخش پیوند روحی توام نبوده است. خوان پابلو در واقع با تمام قدرت فردیت اش وارد عرصه عشق می شود. هرچند گاه فردیت خود را برای لحظه هایی کوتاه کنار می گذارد ولی آن هم به یک دلیل و فقط یک دلیل و همانا ارضا کردن میل کنجکاوی اش برای درک بهتر ماریا یا شناخت به شیوه یی است که او تعیین می کند. خوان پابلو اگر برای مدت کوتاهی هم از لاک فکری ساخته شدن در طول سال ها بیرون می آید با همان عینک خاص خودش به ماریا و اطرافیان او نگاه می کند. گویی نگاه او را پرده یی از بدبینی و کج اندیشی شکل داده یا شاید بهتر است بگوییم اساساً قاب نگاه او در بهترین حالت هم به یک سمت خاصی شیب دارد؛ شیبی برخاسته از میل باور کردن عشق از یک طرف و ناتوانی در برابر تسلیم شدن در مقابل این نیرو، از طرف دیگر.
او با آنکه یک هنرمند خلاق است اما در مواجهه با پدیده عشق خلاقانه رفتار نمی کند. بازی های عاشقانه را نمی شناسد. شبیه غریبه یی با این عالم به گوشه و کنار احساسات خود و ماریا سرک می کشد. ما از زمان آشنایی اش با ماریا او را لحظه یی پای بوم نقاشی نمی بینیم. با ورود عشق انسانی به زندگی اش انگار کار هنری تعطیل می شود و شاید همین انباشت نیروهای خلاقانه هنری است که او را به بیراهه های ذهنی در وادی عشق می کشاند. او هرچه بیشتر در ماریا غرق می شود، در برابرش احساس ناتوانی بیشتری می کند. از خودش به شکلی ناخودآگاه منزجر می شود. دریافت های او از جهان در سایه حضور ماریا به هم می ریزد. قواعد مبتنی بر تباهی و سیاهی محض درهم می شکنند و او چون از پردازش این اتفاقات جدید ناتوان است سعی می کند همان قواعد قبلی را در قالب عشق هم بریزد. از این منظر است که هنرمند از آن تصویر متعالی و هنر از شکل نجات بخش خود دور می شود. ارنستو ساباتو با خلق کاراکتری به شدت متناقض اما درک شدنی و باورپذیر از موقعیت هنرمند آشنایی زدایی می کند. او را نه در قله های پیروزی که در اوج ناتوانی هایش نشان می دهد. «مصطفی مفیدی» در این باب بر این باور است؛ «در مقدمه کتاب که به رمان اگزیستانسیالیستی پرداخته ام هم به نحوی گفته ام که وجود انسان دو رویه دارد. هنرمند هم از این قاعده مستثنی نیست. یعنی ما در طول تاریخ متاسفانه هنر یا هنرمندان نسبتاً فراوانی داشته ایم که در خدمت ارباب قدرت یا ارباب ثروت، حرف هایی زده اند و کرداری از خود نشان داده اند که با ذات هنر و برداشتی که ما از آن داریم، کاملاً مغایرت دارد. کار هنرمند، نویسنده، شاعر، نقاش و ... جست وجوی حقیقت و پژوهش حقیقت است؛ حقیقتی که همواره دست نیافتنی است. کار هنر این است که همچون رودی شفاف و زلال پیوسته در مسیر زندگی و سیر کمال جاری باشد و سهم خود را در روشن کردن چهره راستین حقیقت و ممتاز کردن آن از مجاز ادا کند. کار هنر کاشتن بذر شادی و امید در قلب مردمان، به خصوص محرومان، است. بی آنکه آنها را به سراب دروغینی فریب دهد و به پوچ امیدوار کند. این برداشت رایج و شایع متداول از هنر است. ولی این کتاب آن رویه از روح انسان یعنی رویه پلید را هم نشان می دهد. نویسنده به ما نشان می دهد که چطور ممکن است یک هنرمند با همه ذوق و استعداد و ظرافت و لطافت روحی این طور تحت تاثیر شرایط خاص بیماری اش ( چون خوان پابلو روان پریش و پارانوئید است) دست به کارهای جنایت آمیز بزند. در نظام های فاشیستی و کمونیستی و اقتدارگرا هم کم نبودند هنرمندانی که به تبعیت از همان نظام فاسد حاکم به حاکمان خدمت کردند. یعنی این امر از لحاظ تاریخی همواره اتفاق افتاده است. ساباتو می خواهد بگوید که یک هنرمند هم می تواند جنایتکار باشد و این همان جنبه دیگر روح انسان است.» نویسنده آرژانتینی این رمان بیشتر دغدغه طرح، بازشناسی و واکاوی یک شخصیت خاص به نام خوان پابلو را دارد. او پوسته های درونی این شخصیت را لایه لایه به بهانه عشق می شکافد. به بهانه طرح یک رابطه انسانی عاطفی. ما نمی دانیم این نقاش از چه زمانی روان پریش یا افسرده یا پارانوئید شده است و چرا. ما نمی دانیم چرا او خانواده یی ندارد. ما فقط می دانیم که او در مقام عاشقی، عاجز است. او حتی در لحظه هایی که محو ماریا می شود باز از خود غافل نیست. ماریا به ازای او معنا می شود. او زن را به عنوان محملی برای پرداخت به خود می پندارد. ماریا هرچند تنها کسی است که محبوب ترین تابلوی او را در نمایشگاه کشف می کند ولی فی نفسه واجد ارزش نیست. ما در خلال رمان صد و هفتاد صفحه یی شاهد لحظه های پرحدس و گمان و تعلیق محضیم. همه چیز در سایه شک و تردید در ارتباط با کنش های احتمالی راوی ساخته می شود. هیچ حرکت او قابل پیش بینی نیست. راوی از خود شگفت زده می شود و ما از او. از این منظر این اثر به ژانر روان شناسانه بیشتر تعلق دارد تا جنایی- پلیسی. هر چند که لایه های تعلیق و پرکشش در روایت فراوانند ولی بیشتر کار روی ذهن بیمار خوان پابلو متمرکز است. اما هر چه به خطوط پایانی یا پایان بندی اثر نزدیک می شویم راوی اول شخص پرکنش تر می شود. دائم بی قرار است و از خانه بیرون می زند. به دیدار با ماریا می رود، بارها و بارها و هر بار بیشتر از قبل از دست او و خودش و رابطه کلافه و سرخورده می شود. ما هر چند از ابتدای کار می دانیم که او ماریا را به قتل رسانده است ولی تا پایان کار هم همچنان از خود می پرسیم؛«چرا او مرتکب قتل ماریا شده است؟»، «آیا او صرفاً به دلیل حسادت به ارتباطات دیگر ماریا دست به جنایت زده است؟» یا «آیا او به دلیل بیماری اش و ناتوانی در اداره کردن یک موقعیت عاطفی از خود و ماریا تا مرز جنون عصبانی شده است؟»
اساساً نوع راوی اول شخصی که ارنستو ساباتو می سازد، راوی اول شخص غیرقابل اعتمادی نیست. شما تا کجا می توانید به واگویه ها و توصیف ها و تصویرهای یک بیمار اعتماد کنید؟ به خصوص که در روایت سهم دیالوگ اندک است. صدای ماریا یا آلنده و هانتر و می می به سختی شنیده می شود. ولی هر چه به پایان کار نزدیک تر می شویم التهابات همین راوی غیرقابل اعتماد بیشتر می شود. همه چیز به سمت تعقیب و گریزی محتوم پیش می رود. راوی در کمین ماریا می نشیند. صحنه هایی را برای مشاهده انتخاب می کند که جنون آمیزند. او می تواند کمی صبر کند. می تواند خود را از هسته ملتهب شک و تردید و اوهام و پیشداوری ها دور نگه دارد. او می داند که خودش شبیه شعله آتشی است که می تواند انبار کاه را منفجر کند. اما با این حال به این ورطه لحظه به لحظه نزدیک تر می شود. درحقیقت نویسنده از حرکت در سطح ذهن راوی آرام آرام به حرکت ها و کنش های بیرونی می پردازد و اثر را از ژانر روان شناسانه در پایان بندی به ژانر جنایی نزدیک می کند؛ که البته این رویکرد به جذابیت بخش های پایانی می افزاید. همچنین ساباتو به طریقی به درهم آمیزی ژانرهای ادبی بدین وسیله مبادرت می ورزد. چون در خطوط پایانی روایت هم رگه هایی از پرداخت به همان جهان ذهنی نقاش وجود دارد. «مصطفی مفیدی» در ارتباط با این نوع ارائه و درهم آمیختن ژانرهای روان شناسانه و جنایی چنین می گوید؛«شاید این مساله به این علت اتفاق افتاده که کتاب دارد به حادثه مرگبار نهایی نزدیک می شود و این روایتگر را دچار اضطراب و دلشوره کرده است. گویی خودش قصد دارد جنایتی را مرتکب شود. ریتم به همین دلیل احتمالاً تندتر است. در قسمت های پایانی چون به صحنه های جنایت نزدیک تر می شویم، شاهد درهم آمیختن خود راوی با حادثه هستیم. به همین دلیل رمان سویه جنایی هم پیدا می کند. در همین قسمت هم بخش های روان شناسانه دیده می شود ولی چون جنایتی در حال وقوع است، در روح راوی و نویسنده هم تاثیرش دیده شده و فضا به سمت خشن تری کشانده شده است.» پایان بندی رمان به واسطه همین نوع مواجهه، ریتم تندتری دارد و انرژی روایی آن اوج می گیرد. اما همچنان پس از به پایان بردن رمان هم شما می توانید از خود همان سوال نخستین را بپرسید که واقعاً خوان پابلو چگونه به ایده قتل نزدیک و متمایل شد. ماریا چنان معصومانه و بی خبر از همه جا به قتل می رسد که شوک نهایی و ناگهانی حاصل از مرگش به مخاطب منتقل می شود. ماریا در پایان بندی داستان در نهایت معصومیت تصویر می شود. سویه یی از شخصیت او که پیشتر نویسنده به آن چندان نپرداخته بود. اساساً ماریا در سایه و به شکلی سوبژکتیو، از منظر راوی اول شخص روایت، ساخته و پرداخته می شود. به او فرصت دیالوگ های زیادی داده نمی شود. راوی اول شخص هم فراموش نکرده ایم که هنرمندی پارانوئید است. هر چند که نویسنده اشاره یی به مصرف احتمالی داروهای اعصاب و روان توسط او نمی کند ولی بیماری روحی او را نویسنده آرام آرام در جان مان می ریزد. از این رو هر چه از ماریا می گوید در غشایی بیمارگونه پیچیده و به ما تحویل داده می شود. ماریا صورتی است از یک عشق که می توانست متعالی باشد. عشقی که در اوج خود به راوی رنگ تازه یی از حیات می بخشد. البته یک بار ماریا به راوی هشدار می دهد که به او نزدیک نشود چون هر کس به او نزدیک شده است به شدت آسیب دیده ولی راوی به این هشدار وقعی نمی نهد. ماریا بیشتر شبیه عادتی بیمارگونه است که نقاش به او معتاد شده است. از او گریزی ندارد ولی قدر لحظه های با او بودن را هم نمی داند. ما نمی دانیم از این همه آیا چیزی احساس کرده است، آیا می خواهد از راوی فرار کند؟ شاید او نشانه هایی از نوعی عدم تعادل را در او تشخیص داده و به همین دلیل در پایان بندی رمان سعی در فرار از دست او دارد و همین هم احتمالاً عامل قتلش می شود. شاید هم در صورت بیشتر شدن لحظه های دیدار به مرگ نزدیک تر می شد. راوی چنان غیرقابل پیش بینی تصویر و ساخته شده است که برای هر یک از این گزینه ها می توان ساعت ها دلیل آورد؛ دلایلی ریشه داشته در شبکه علت و معلولی اثر. ما در عین درک و شناخت خوان پابلو از توانایی برگزیدن گزینه یی قطعی برای سلسله رفتار او ناتوانیم. از این نظر شباهت زیادی به راوی داریم. درست شبیه خودش مستاصل از درک چرایی قتل ماریا و بازیافتن راه خلاصی برای این پایان محتوم. اگر ما ذهنی شبیه راوی داشتیم گریزی از قتل محبوب خویش پیش رو می داشتیم؟
اما نویسنده در این رمان چندان به ماریا نمی پردازد. گویی ماریا صرفاً بهانه یی است برای ساختن خوان پابلو. و راوی همچنان خودشیفته ساخته و پرداخته می شود که دیگر جایی برای حضور و تراوش کاراکتر ماریا باقی نمی ماند. او زنی است در حد یک سایه وسوسه انگیز. زنی که در ناخودآگاه محض براساس احساسات خود زندگی می کند. اینکه چرا او با مردی کور ازدواج کرده است، مشخص نیست. اینکه چرا به ییلاق نزد هانتر می رود هم معلوم نیست. ماریا شبیه خوابگردی است که گهگاه سر از روایت بیرون می آورد تا راوی فقط از نوع احساس خود نسبت به او بگوید. از انواع بدبینی ها و کج اندیشی هایی که در ارتباط با او دارد. «مصطفی مفیدی» در ارتباط با عدم پرداخت این کاراکتر معتقد است؛ «کتاب در واقع بر محور روان پریشی و پارانویای روایتگر و برای تشریح و تفسیر وسواس ها و دلمشغولی های او نوشته شده است. لاجرم همه افراد دیگر در سایه قرار می گیرند، از جمله ماریا. یک تفسیر دیگر برای این موضوع این است که روایتگر/ نویسنده در ناخودآگاهش از رابطه مشابهی رنج می برده است و نمی خواهد خاطره های آن رابطه با شرح عشق و دلدادگی اش به ماریا تجدید شود. می خواهد رنجش را به زبان نیاورد تا کمتر آزار ببیند.»
همچنین نویسنده به تضاد رفتارهای ماریا و راوی به شکل هوشمندانه یی اندیشیده است. ماریا زنی است که به همه جا می رود. دایره ارتباطاتش گسترده است. به طریقی می داند که با افراد مختلف چگونه برخورد کند. او از مردم خسته می شود نه دلزده و به آنها از سر تحقیر نمی نگرد ولی در مقابل راوی تنها تلخ و فاقد ارتباطات اجتماعی است. شاید یکی از دلایلی که نفرت و بدبینی در راوی هم ایجاد می کند همین است که می پندارد ماریا هر لحظه ممکن است جذب موقعیتی جدید، یا آدمی تازه شود. نکته ظریف در پرداخت کاراکتر راوی اینجا است که با وجود داشتن حس خودشیفتگی ولی اعتماد به نفس ندارد. از اینکه برای ماریا بسنده نباشد رنج می برد. او خود را کامل می داند ولی در عین حال گمان می برد که برای ماریا ناقص است، کم است و طبعاً ماریا از او چیزی را نهایتاً می طلبد که از برآوردنش راوی عاجز می ماند.
ما در کنار راوی نمی دانیم که ماریا روزها به چه کسانی سر می زند و به چه محافلی می رود. ولی به هر حال ماریا همواره در دسترس نیست. البته این عدم آگاهی ما و راوی از آنجا برمی آید که ساحت کلی شخصیت پردازی ماریا در هاله یی از وهم و تردید قرار دارد. ماریا رنگ تازه یی در ذهن راوی نیست بلکه شبیه یکی از سایه هایی است که خوان پابلو را فرا گرفته است؛ سایه یی بزرگ تر از باقی سایه ها. در خط روایی این رمان هرگاه ما به سراغ ماریا می رویم، سرنخ جالب توجهی دست مان را نمی گیرد.
او میل به محو شدن، دیده نشدن و گم شدن در جهان داستانی را دارد. درست برخلاف خوان پابلو که با وجود نداشتن هیچ دوست یا نزدیکی در زندگی اش میل به دیده شدن دارد و شاید باز هم به همین دلیل هم مرتکب جنایتی هولناک می شود. او با قتل ماریا ضمن ارضای حس حسادت آزاردهنده، در مرکز توجه همگانی قرار می گیرد. ماریا نمونه زنی است که در اوج میل به دیده نشدن توسط راوی شکار می شود. ناخودآگاه و براساس نیرویی غریزی سمت او رفته ولی آرام آرام باز از او دور می شود و به همان ارتباطات گذشته خویش بازمی گردد. این حرکت به شکلی ظریف و بطئی در شخصیت پردازی ماریا دیده می شود. «مصطفی مفیدی» در این باب چنین اظهار می کند؛
«بله. دلیلش را در سوال قبل هم گفتم. ماریا شخصیت برجسته و تاثیرگذاری دارد و روایتگر ضمن دلدادگی نسبت به او احساس دوگانه یی دارد. شاید به نحوی در شخصیت او برجستگی هایی می بیند که چون در ناخودآگاهش از او(یعنی کسی که در ناخودآگاه روایتگر/ نویسنده نقش بسته و ماریا بدل و جانشین او است) آزرده است. نمی خواهد بر آنها تاکید کند. فراموش نکنیم که ماریا هنرشناس است و تنها کسی است که اثر مهم هنرمند را درک می کند. در روابطش با خوان پابلو هیچ خلافی از او سر نمی زند به جز پنهانکاری.» این رمان به یک دلیل به شدت ما را درگیر خود می کند و آن مشاهده برش های دقیق روانشناسانه از موقعیتی است که به سمت حادثه قتل می رود. ما همراه یک مرد بیمار- هنرمند در کنار پدیده جذابی به نام عشق(که البته چندان هم رابطه این دو نفر عاشقانه تصویر نمی شود) لایه های مختلف یا امکان های مختلف یک ذهن پاره پاره را می شناسیم. با او همراه می شویم. حتی گاهی به او حق می دهیم. می توانیم با خود بگوییم کاش ماریا ملاحظات بیشتری را در ارتباط با او رعایت می کرد. اصلاً آیا این قدر که راوی به ماریا می اندیشد او هم درگیر این رابطه است یا راوی یکی از انواع آدم هایی است که دور و برش را گرفته است. به هر حال راوی به انواع حیل متوسل می شود تا ما را با خود همراه کند. تا بتوانیم خود را جای او گذاشته و مهم تر از همه دوستش بداریم. راوی چنان خود را برهنه می کند که ما خلع سلاح شده و کلیشه مرد قاتل در ذهن مان رنگ می بازد. خوان پابلو تیپ آشنای ذهن ما نیست. بدمن فیلم های هالیوودی هم نیست. او یک هنرمند است که تا قبل از دیدار ماریا دغدغه اش نقاشی کردن بوده است. قبلاً قتلی مرتکب نشده است. لااقل از این موضوع مطمئنیم. اما نوع مواجهه راوی و ماریا به گونه یی است که بیماری راوی تشدید می شود و من راوی اثر به خوبی اوج بیماری اش را به ما می شناساند. از این منظر رمان تونل و نحوه پرداختن اش به نوعی تحت تاثیر نوع پرداخت داستایوفسکی در رمان جنایت و مکافات است. به خصوص که خوان پابلو هم مانند راسکولنیکوف خود را به پلیس معرفی می کند. منتها تفاوت اینجاست که خاستگاه طبقاتی و دلایل انجام قتل در دو روایت متفاوتند اما ارنستو ساباتو میل دارد که شخصیت خود را مانند داستایوفسکی تجزیه و تحلیل کند. او در عین باز کردن امکان ها و گزینه های مختلف برای خوان پابلو اما نهایتاً او را در دایره بسته بیماری اش توجیه پذیر می کند. ما هرچه در این اثر جلوتر می رویم با ژرفاهای غریب ذهن آدمی بیشتر آشنا می شویم و از قدرت و استیصال توامان خوان پابلو حیرت زده می شویم. منتها ضعفی که در کار ساباتو نسبت به داستایوفسکی به خوبی قابل مشاهده است این است که داستایوفسکی به تمام شخصیت های کارش می پردازد. راسکولنیکوف، پرنس میشکین، استاوروگین اگر مهم اند باقی کاراکترها هم در نوع خود اهمیت داشته و نویسنده از آنها غافل نیست، در حالی که در این اثر نویسنده حتی گاهی از ماریا و پرداخت او هم غافل مانده است. او چنان شیفته شخصیت اصلی رمان است که به سوی مقابل شخصیت راوی و آنکه مورد عشق واقع می شود چندان اهمیتی نمی دهد. اصلاً نوع نظرگاهی که انتخاب کرده است این امکان را به او نمی دهد. راوی اول شخص او هرگز به کارکرد نمایشی نزدیک نمی شود. حال آنکه در زمانی مانند شیاطین با آنکه راوی اول شخص است ولی به خوبی در بیشتر لحظه ها پنهان است. اما به هر حال ارنستو ساباتو در بخش شخصیت پردازی، به شدت تحت تاثیر الگوی داستایوفسکی است و اینکه تلاش خود را در این امر اعمال کرده به خوبی محسوس است. حاصل این تلاش در پرداخت خوان پابلو نتیجه یی متعالی به همراه آورده اما در مورد سایر شخصیت ها چنین مهمی به وقوع نپیوسته است. از مصطفی مفیدی هنگامی که در این باره می پرسم که آیا ساباتو تحت تاثیر داستایوفسکی بوده یا نه، چنین پاسخ می دهد؛ «البته تحلیل های روانشناختی ساباتو عمیق و قابل ستایش است. برداشت شخصی ام این است که تحلیل های او هیچ گاه به عمق و وسعت داستایوفسکی نمی رسد و به آن اندازه جوانب مختلف روح انسان را نمی کاود. داستایوفسکی لایه لایه روح را برمی دارد و انسان را با کنه و عمق قابل دسترس خویش رویاروی می کند. با خواندن داستایوفسکی آدم گاهی به جایی می رسد که خود را در تبهکاری شخصیت ها شریک می بیند و نمی تواند آنها را محکوم کند. ساباتو علاوه بر این کتاب در رمان «قهرمانان و گورها» و «فرشته ظلمت» که آخرین سه گانه اوست و در حال حاضر مشغول ترجمه اش هستم، هم به این تحلیل ها می پردازد. در «فرشته ظلمت» که دست کمی از تونل هم ندارد از این تحلیل ها مشاهده می کنید. به هر حال داستایوفسکی غول بزرگ قرن نوزدهم هست و برای همیشه غول می ماند. بعد از داستایوفسکی نزدیک ترین کسی که از حیث تحلیل های روانشناسی توانستم با داستایوفسکی مقایسه کنم، رومن رولان بوده است.»
ارنستو ساباتو در رمان «تونل» هم از هنر و هنرمند تصویری نو ارائه می کند و کلیشه های رایج را درهم می شکند هم از موقعیت فریبنده عشق. ارتباط عاطفی خوان پابلو و ماریا به هر چیزی شباهت دارد جز عشق. البته راوی تا قبل از دیدار ماریا آن میل و عطش یافتن محبوب را به شکلی عاشقانه از خود بروز می دهد ولی هرچه در این ارتباط شما بیشتر دقت کنید کمتر ردپایی از عشق و لحظه های پیوند ناب روح و روان آدمی می توانید نشانی بگیرید. این دو شخصیت در اوج تضاد با یکدیگر تصویر می شوند و دائم در نزاع اند. گیرم که ماریا کمی آرام تر ولی در عوض با کنش بیشتری از ابتدا در ارتباط حاضر می شود. او چندان مقهور و مرعوب خوان پابلو نمی شود. در واقع نکته قابل درنگ این ارتباط عاشقانه این است که هر دو سوی رابطه با فردیت برجسته شان در ارتباط حاضر می شوند. هیچ یک حاضر به عدول از مواضع خود نیستند. در واقع حتی شاید اگر یکی شان اندکی بیشتر در وجود دیگری مستحیل می شود آن همان خوان پابلو است. با آنکه هنرمند است و خودشیفته به نظر می آید بیشتر از ماریا از خود دور شده و محو طرف مقابل خود می شود. ماریا انفعال بیشتری در ظاهر از خود نشان می دهد ولی در نهایت این اوست که از خوان پابلو دور می شود و نمی خواهد همیشه و همواره با مرد نقاش بماند. آنها عشقی را به تصویر می کشند که در آن قرار نیست پیوندی روحی به وقوع بپیوندد. آنها بیشتر درصدد تجربه یی متفاوت اند؛ تجربه یک ارتباط به اضافه ارتباطات دیگر برای ماریا و ارضای میل کنجکاوی احتمالی اش و تجربه یک رابطه انسانی برای خوان پابلو. هرچند بسیاری از متخصصان علوم روانشناسی یا هنرمندان یا حتی افراد عادی اساساً بر این باورند که عشق ماهیتی بیمارگونه دارد ولی در هر حال به نظر می رسد که قاعدتاً می تواند لحظه های فرح بخش و سبک نیز در خود داشته باشد چون در عشق هر حالتی همراه ضدخود در دو سوی ارتباط دیده می شود. غلیان ها و نوسان های روحی ماریا و خوان پابلو همواره به سمت تباهی و سیاهی در جریان است. ما یک دیالوگ به یادماندنی که در آن در دو سوی ارتباط نیرویی محرک و پویا جابه جا شود، نمی توانیم پیدا کنیم. شاید راوی توانسته همه چیز حتی عشق را به رنگ فیلتر نگاه شخصی خود به جهان درآورد. شاید ماریا در اوج زندگی سایه وار و مشکوک اش از ابتدا به عشق خوان پابلو اعتقادی نداشته است. شاید برای همین دستش رو می شود و در نهایت به همین دلیل مجرم شناخته شده و به اشد مجازات محکوم می شود. «مصطفی مفیدی» در این باب بر این باور است؛ «بله. این ارتباط عشق است. عشقی بیمارگونه. عشقی عمیقاً تحت تاثیر حسادت و احساس تملک. این عشق با عشق شرقی ما، عشق از نوع مولانا و سعدی و حافظ که در برابر معشوق خود را فانی می بیند تفاوت دارد. با نوع تعبیر شاعری مانند سعدی که می گوید؛
گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد
تسلیم از آن بنده فرمان از آن اوست
یا نوع دیگری از آن که حافظ ارائه می کند؛
اگر به جای غیری گزیند دوست حق با اوست
مرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزنیم
نه، عشق روایتگر از این نوع نیست. عشقی است خودخواهانه و تملک جویانه.»
در عرصه روایت رمان «تونل» شخصیت ها اندکند. گویی که نویسنده جهان داستانی را قرق کرده تا راوی اول شخص صرفاً دیده شود. این خود هم نقطه قوت روایت محسوب می شود هم نقطه ضعف آن. چرا که نویسنده فرصت داشته به شکل تمام و کمال به شخصیت اصلی نزدیک شده و او را برایمان برجسته کند و از سوی دیگر ما را با این سوال مواجه می سازد که چرا شخصیت هایی نظیر آلنده، می می و هانتر چنین در سایه مانده اند. اصلاً اگر نویسنده به آنها هم می پرداخت ما شاهد تضاد و درگیری بیشتری در متن می بودیم. در شکل فعلی هم به نفع خوان پابلو میدان را خالی کرده اند، در حالی که تاثیر آلنده بر ماریا بی شک می توانست به برساختن ژرفاهای متن کمک کند. او با آنکه کور است ولی قدرت شناخت بالایی از ماریا دارد. عمری را با او سپری کرده و در پایان کتاب به راوی می گوید که تو ابلهی. او با این صفت و دشنام دری را باز می کند سوی ساحت واقعی زندگی ماریا؛ دری که در پس آن معلوم نیست چه واقعیتی وجود دارد. آیا خوان پابلو از زندگی واقعی ماریا شناختی نادرست داشته است؟ چرا آلنده چنین از مرگ ماریا دگرگون می شود؟ آیا او را عمیقاً دوست داشته است؟ و حتی چرا راوی هانتر را که تا آن اندازه از او نفرت داشته به عنوان رقیب عشقی به قتل نمی رساند؟ آیا هانتر در زندگی واقعی ماریا نقشی عمده داشته است؟ نویسنده به هیچ یک از این سوالات پاسخی قطعی و نهایی در متن ارائه نمی دهد و ما را با انبوهی از احتمالات در پایان کتاب به جا می گذارد. «مصطفی مفیدی» در باب نپرداختن به سایر شخصیت های رمان چنین می گوید؛ «در داستان غیر از خوان پابلو و ماریا همه در سایه اند، در پرده اند. چون محور قصه زنی است هنرشناس و فرهیخته که دل به عشق هنرمند نقاشی می سپارد که از بخت بد او این هنرمند روانپریش و پارانوئید است. روایتگر همه را در حاشیه می گذارد که عشق اش را و محبوب اش را برجسته تر کند یا به یک تعبیر بحران روحی خود را نمایان تر سازد. آنها در واقع نقشی یا نقش برجسته یی در قصه ندارند.» در دو سوی رمان «تونل» می تواند روشنایی در انتظارمان باشد. می تواند هم تاریکی تونل به آن سوی روشنایی جریان پیدا کند. راوی یا نویسنده متن بر آنچه تاکید می ورزد که حیات همگی ما را تهدید می کند؛ تاریکی ذهن و تمایل رفتن سوی جهان سایه ها، بیماری قرن حاضر است که حتی در متعالی ترین تعاریف نظیر عشق هم از آن رد و نشانی می توان سراغ گرفت. رمان «تونل» روایت امروزی انسان در جهانی است که کلیت آن بیمار است. نویسنده هیچ راه گریزی هم به ما معرفی نمی کند. شاید ما همگی ناگزیر از ورود به تونلی هستیم که همان رویه دیگری از وجود انسان است. انسان با تمام تضادهایش در همین تونل گرفتار است و کسی چه می داند شاید با ورود به دهلیزی چنین تاریک هم در جرمی شریکیم که خوان پابلو مرتکب آن شده است. به این تعبیر ما همه قاتل محبوب خویش هستیم و بدتر در مفهومی عمیق تر قاتل خویشتن خویشیم.
لادن نیکنام
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید