شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


رستگاری بر لبه تیغ


رستگاری بر لبه تیغ
«رستگاری مانند راه رفتن روی لبه تیغ است. برای همین، تعداد رستگاران اندک است.»
گراهام گرین(رمان لبه تیغ)
بسیاری از منتقدان شعر بر این باورند که شاعر «بودنی» است نه «شدنی» و تعدادی دیگر از منتقدان چنین نظری را در نحله نویسندگی صادق می‌دانند. شاید از این روست که امروز بعد مرگ «جِی. جی بالارد»، بالاردین‌ها (هواداران او) ضایعه درگذشت نویسنده‌ای چون او را ماتمی بزرگ برای عرصه نویسندگی قلمداد می‌کنند. اما اهمیت بالارد تنها در این بود که نویسنده‌ای مادرزاد به شمار می‌رفت؟ خالق رمان‌هایی چون «برج»، «امپراتوری خورشید» و داستان‌های «منطقه مصیبت‌زده» چه چیزی در چنته داشت که چنین مورد توجه منتقدان قرار گرفت و اصلا چرا وقتی «پرنسس دیانا» کشته می‌شود در تحریریه روزنامه تایمز یک نفر را می‌فرستند سراغ «اندی مولی» و به او که در اتاق خبر نشسته بود از طرف سردبیر پیغام می‌دهند فورا با بالارد تماس بگیرد و از او بخواهند مطلبی درباره این فاجعه بنویسد؟ اهمیت بالارد در چه بود؟
«اندی مولی» که حالا غبار پیری بر موهایش نشسته در حالی که پیپ می‌کشد می‌گوید:«او معمولا خانه نبود یا اگر هم بود تلفنش را در حالت پیغام‌گیر می‌گذاشت و امکان نداشت بشود پیدایش کرد. نوشتن خبر کشته شدن دیانا برای من که نگارنده خبر بودم خیلی سخت بود و سخت‌تر اینکه، به فرد دیگری بگویم این موضوع را تحلیل کند آن هم نویسنده‌ای مانند بالارد اما او نشان داد که چقدر با کیاست و چیره‌دست بود.»
بالارد در یادداشتی، مرگ دیانا را نقطه‌عطف «تصادف، مرگ و خودرو» دانست؛ چیزی که آبشخور رمان «تصادف» بود. او در رمان‌هایش بر آن است از به کار بردن جملاتی که «کاراکتریزتیک» هستند کم نگذارد تا مخاطب برای راه یافتن به لابیرنت داستانی‌اش با مشکل مواجه نشود. او این خصیصه را در رمان‌های دیگرش هم مدنظر قرار داد تا بتواند مولفه‌های یک نویسنده شش دانگ را به همراه داشته باشد.
«قطعا نام کراننبرگ و اسپیلبرگ آنقدر معتبر است که می‌تواند بر غنای جهان داستانی بالارد بیفزاید. فکر می‌کنم انسان امروز گرچه در یک پادگان، مانند آنچه بالارد در امپراتوری خورشید با قلم‌موی کلمات به تصویر می‌کشد، زندگی نمی‌کند اما همان دردها را تحمل می‌کند و چه بسا بیشتر. من با خواندن مجموعه داستان‌های او که برآیند ۴۰ سال ممارست در نوشتن است به این نتیجه رسیدم که اتمسفر اندیشه بالارد چیزی جز نقد جهان به شیوه‌ای مدرن نیست. بگذارید اینگونه برایتان توضیح دهم که بالارد نویسنده‌ای بود که دوست نداشت داستان‌هایش را عده‌ای خاص بخوانند و در یک کافه مه ‌گرفته از دود سیگار درباره‌شان حرف بزنند بی‌آنکه به کُنه آن پی برده باشند. شاید از این رو بود که بخش‌هایی از رمان برج در مجله نیوز ورد و ساینس فنتزی چاپ شد که این دومی کمتر رنگ و بوی ادبی دارد به مفهومی که ما از آن سراغ داریم. رمان برج شامل چنین دیدگاهی است یعنی نویسنده با زیرکی دو چندان بر آن است از روشنفکری پوسیده‌ای که بدنه ادبیات را مانند خوره می‌خورد دور کند. برج به مخاطب یاد می‌دهد پیش از اینکه از روی جلد کتاب یا نام آن درباره خوب یا بد بودن اثر یا نویسنده‌اش تصمیم بگیرد، آن را بخواند و چند ساعت اجازه دهد آنچه خوانده در ذهنش ته‌نشین شود. بالارد عینیت‌بخش رویاهای ما بود نه آنطور که خودش می‌گفت معمار کابوس‌ها.» این جملات بخشی از اظهار نظر «رابرت مک کلام» یکی از منتقدان گاردین است پیرامون بالارد.
«استفن فالو» یکی از نوازندگان معروف گیتار در انگلستان هم درباره بالارد اظهارنظر می‌کند. البته او منتقد نیست اما اظهاراتش تاکیدی است بر چند بعدی بودن مخاطبان آثار بالارد: «ما آلبومی داشتیم با عنوان «کامست آنجلز». این آلبوم در دهه ۷۰ جای خود را میان گروه‌های هوادار موسیقی پاپ باز کرد اما من فکر می‌کنم پیش از اینکه ما خوب خوانده باشیم یا نواخته باشیم، نام خوبی برای آلبوم انتخاب کردیم. حتما می‌دانید این نام را از روی داستان کوتاهی به همین نام برگزیدم که نوشته بالارد بود. من در این داستان کوتاه بود که فهمیدم جهان امروز ما با چیزی که شب‌ها در رختخواب به آن فکر می‌کنیم چقدر فرق دارد.»
● برگرد به امپراتوری خورشید
بالارد متولد پانزدهم نوامبر ۱۹۳۰ بود در شانگهای چین. پدرش که شیمیدان بود برای شعبه‌ای از یک نمایندگی پارچه-در قسمت تعیین رنگ-کار می‌کرد. او را برای مدتی به عنوان مدیر بخش گسترش، به چین و شانگهای فرستادند و در همین ماموریت بود که جیمز گراهام بالارد به دنیا آمد. او که دوران کودکی را در خانه‌های سازمانی شانگهای سپری کرده بود کم‌کم با فرهنگ آمریکایی و انگلیسی هم آشنا شد. در خلال جنگ دوم چین و ژاپن بود که خانواده‌اش راهی جنوب شانگهای شدند تا از گزند حملات ژاپنی‌ها در امان باشند. در ۱۹۴۳ همراه با خواهر کوچک و پدر و مادرش بود که در اردوگاه ژاپنی‌ها مستقر شدند تا رویای نوشتن رمان «امپراتوری خورشید» در ذهن گراهام جوان ریشه دواند. او در همین اردوگاه بود که به مدرسه رفت و با معلمان وحشت‌زده از عقوبت جنگ درس خواند. در همین مدرسه از حملات «پرل هاربر» شنید و در همین مدرسه بود که اولین بار در انشایش برای معلم‌شان نوشت:«دلم می‌خواهد بروم بیرون اردوگاه».
روزنامه گاردین در مطلبی با عنوان برگرد به امپراتوری خورشید از اهمیت این رمان نوشت. این رمان نیز در ۱۹۸۷ با اقتباسی از استیون اسپیلبرگ بر پرده نقره‌فام سینما درخشید تا یادآور خاطرات دوران کودکی مولف اثر باشد. چندی بعد بالارد در گفت‌وگو با گاردین درباره این رمان گفت: «رمان من تصویرگر خاطرات خودم، پسری کوچک، در شانگهای است. داستان می‌بردتان به آن روزها که در اردوگاه «لونگ هوا» بودم. بعد از مدتی به انگلستان آمدیم و تلاش کردیم بر ناملایمات چیره شویم؛ دیدن مردمی نژند برایم کار دشواری بود و اینکه باید از رویای شهری فریبنده و خیال‌انگیز مانند شانگهای که بسان روم باستان بود دل می‌کندم. کمبریج را می‌توان در پنج دقیقه فراموش کرد اما نمی‌توانم اتاقی را فراموش کنم که اجساد را در آن کالبد شکافی می‌کردند...» این تعابیر همان‌هایی هستند که نویسنده در رمان امپراتوری خورشید به آنها تمسک جست و جهانی رویایی خلق کرد. درباره این رمان باید به نکته دیگری هم اشاره کنیم و آن، انفکاک میان خاطره‌نویسی و آفرینش رمان است. جزئی‌نگری بخشی از فرآیند خلق رمان است و با توجه به فراهم بودن بسترش در رمان این امکان برای نویسنده وجود دارد که تمام جزئیات را بنویسد. این کار را می‌توان در خاطره‌نویسی هم انجام داد اما راوی، پایان‌بندی و خلق جهانی متفاوت از آنچه در روایت خاطره با آن مواجهیم در نهایت اثری را به وجود می‌آورد با عنوان رمان.
بالارد چنین می‌گوید: «در ۱۹۶۰ شانگهایی که من دوران کودکی را در آن سپری کردم به شهری تبدیل شده بود با نشانه‌های حرکت رو به جلو؛ چیزی که می‌شود اسمش را گذاشت پیشرفت. شهری بود با روزنامه‌های متعدد و رسانه‌هایی که گاه با تهدیدهای پیش‌بینی نشده مواجه می‌شدند. خب، چطور من این خاطرات تایتانیک‌گونه را حفظ کردم؟ من در شهری بندری بزرگ شدم، جایی که بستر رویاهای طلایی‌ام بود. اما پدر و مادرم کماکان شیفته حواشی جنگ بودند و من می‌خواستم به دور از هر گونه تاثیر و تاثر، سوررئالیسم جنگ را برای خودم ترسیم کنم؛ چیزی که سکوت سنگین روستاهای تسلیم شده را در بر داشت و مرگ غریبانه سربازی ژاپنی که دیدم افتاده روی خاک و آزادی روی لبانش جراحی شده بود. ۴۰ سال صبر کردم تا تمام این خاطرات در ذهنم شکل گیرد. ۲۰ سال از این خاطرات را فراموش کردم و ۲۰ سال را یادم بود. به آن خاطرات که فکر می‌کردم گاه چنان آزارم می‌داد که ترجیح می‌دادم به رویم نیاورم. اینگونه بود که شروع نگارش این رمان برایم مشکل بود. ما یعنی من و خانواده‌ام نزدیک به سه سال در اتاقی کوچک زندگی کردیم. فقط برنج و سیب‌زمینی شیرین برای خوردن داشتیم و تو بغل همدیگر می‌خوابیدیم؛ تجربه‌ای جالب برای من که بعدا از آن استفاده کردم تا رمانم را بنویسم. برای من انتظار در سه چیز خلاصه می‌شد: بازرگانانی که مجله ریدرز دایجست را با خود می‌آوردند، بمب‌افکن‌های بی-۲۹ و گرفتن کارت غذا. برای پدرم اینکه متن گزارشش را با چه جملاتی شروع کند یک ارزش بود اما برای من پوشیدن لباس ورزش کندو ژاپنی‌ها...»
● مصیبت را دوست ندارم
هر چند رمان «تصادف» به خامه همین نویسنده و به مدد نام و آوازه «دیوید کراننبرگ»- کارگردانی که فیلمی با اقتباس از آن به همین نام ساخت- از شهرتی دو چندان برخوردار شد اما باید گفت مجموعه داستان «منطقه مصیبت‌زده» به همان اندازه مغفول واقع شد. شاید دلیلش برمی‌گشت به برچسبی که منتقدان بر آثار این مولف زده بودند: نویسنده‌ای علمی - تخیلی. او اما زیر بار این حرف نرفت: «من هیچ مصیبتی را دوست ندارم. مصیبت، مولود کابوس است و به قول چینی‌ها اگر فکر کنی زیر بالش‌ات یک روح وجود دارد، شک نکن همان روح شب، خواب را از چشمانت می‌رباید. انسان دوست دارد از شرنگ زندگی کمتر بنوشد اما مصیبت در خانه کسی را نمی‌‌زند تا اجازه بگیرد. همانطور که سرگرم کارت هستی می‌نشیند کنارت...» اینها بخشی از اظهارنظر بالارد است پیرامون مجموعه داستان مذکور در گفت‌وگو با روزنامه تایمز.
● بالارد و ایران
بالارد برای ما ایرانی‌ها با دو رمان «برج»، «امپراتوری خورشید» و مجموعه داستان «منطقه مصیبت‌زده» (هر سه را علی‌اصغر بهرامی ترجمه کرده است) و چند داستان چاپ شده در مجلات ادبی شناخته شده است. این شناخت البته به گرد پای شهرت نویسندگان درجه چندمی مانند «کوئیلو» نمی‌رسد! بالارد در نوزدهم آوریل ۲۰۰۹ در ۷۸ سالگی رخ در نقاب خاک کشید اما جزو معدود نویسندگانی بود که رستگار شد هر چند روی لبه تیغ راه می‌رفت.
منبع : روزنامه اعتماد ملی


همچنین مشاهده کنید