سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

مولانا، فروم، رهایی


مولانا، فروم، رهایی
متنی که پیش روی دارید حاصل نوشتاری سخنرانی دکتر محمد کیهانی استاد و محقق ادبیات و فلسفه در پژوهشگاه علوم اجتماعی جهاد دانشگاهی تهران با عنوان: عوامل نجات و رهایی از دیدگاه مولوی و فروم است که از منظرتان می گذرد. این سخنرانی در محل پژوهشگاه علوم انسانی، فرهنگ و مطالعات اجتماعی در تاریخ ۴/۲/۱۳۸۶ ایراد شده است.
● مقام پر اهمیت شنیدن
در ادبیات و فلسفه همیشه سخن از بندها و زنجیرهایی به میان می آید که به دست و پای آدمی بسته شده است. عقاید و باورها، خواست ها و نیازها در واقع درون ما نیستند، بلکه از بیرون به ما تحمیل می شوند. حتی عواطف و احساسات ما هم خالص نیستند بلکه همه آنها در زنجیری به بند هستند. شاید به این مفهوم که هر چیزی را می شود با ضدش شناخت؛ می توان گفت که در مورد عوامل نجات سخن می گوییم. در واقع در صحبت از بندهایی که به دست و پای ما بسته شده به غیر از موارد ذکر شده عواملی چون: هوشیاری فردی، جمعی و اجتماعی قابل ذکرند. در این میان از همه بدتر عامل هوشیاری ما است.
هوشیاری که ما آن را هوشیاری می نامیمش طبق سخنانی که در ادامه خواهم آورد معلوم می شود که این هوشیاری از خواب هم بدتر است.
می دانید که مثنوی سنت شکنی عجیبی کرد. مولانا مثنوی را برخلاف سایر کتب آن روزگار نه تنها با بسم الله و مدح پیامبر و ائمه بلکه با کلمه کوبنده بشنو آغاز کرد. تنها یک فرد می توانست این گونه کند و آن مولانا بود.
همه هم و غم مولانا این بود که با دید روان شناختی به بررسی انسان بپردازد و درد و رنج و راه برون رفت از آن را بگوید.
"بشنو"، ارزشمندترین ابزار روانکاو و روان پزشک است. از این روست که می بینیم در طول مثنوی بسیار تکرار می شود و این مقام پراهمیت شنیدن را می رساند.
در بیت بعدی: "سینه خواهم شرحه شرحه از فراق / تا بگویم شرح درد اشتیاق" ما را متوجه کیفیتی می کند که باید آن گونه بشنویم. مثل اینکه تو عاشقی، درد فراق داری و سینه ات شرحه شرحه است. آن موقع است که تو معنی فراق را می فهمی. مقصود من هم رسیدن به این کیفیت از گوش دادن است.
اگر چه: "هر کس از ظن خود شد یا من / از درون من نجست اسرار من". این از آن رازهایی است که باقی خواهد ماند. شاید منظور این باشد که ما با پشتوانه علمی چیزی که داریم سخنی می گوییم و دیگران هم با پشتوانه علمی مخصوص به خودی که دارند آن را گوش می کنند.
در بیت بعد مولانا می گوید: هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش.
اریک فروم گفتاری دارد به این نحو:
"همان گونه که در تاریخ جوامع، فرماسیون های جوامع و نظام های اجتماعی و اقتصادی عوض می شود، همه به گذشته چشم دارند. از یک پلی می گذرند ولی به عقب خود می نگرند."
مثالی که می زند این است که:
"در همه ادیان یک اَبَر زن وجود دارد. فقط به خاطر اینکه مردم روزگار به زمانی چشم دارند که در جهان نظام مادر سالاری حاکم بوده است".
در مثنوی می بینیم که آدرسی که برای شفای کنیزک می دهد به گذشته رجوع دارد. زیرا کنیزک گرچه از پلی گذشته است، ولی هنوز چشم به آنجا دارد و سیراب نشده است.
در داستان بعدی که می توان این مثال و در واقع تشابه میان فروم و مولانا را دید، داستان بلقیس و حضرت سلیمان است. حضرت سلیمان وقتی بلقیس را دعوت می کند به او خاطر نشان می شود که همه چیز را بگذار. ولی او می گوید: من نمی توام از تختم چشم بپوشم.
سلیمان می گوید: عیب ندارد تختت را بیاور.
در مثنوی می بینیم که معنای چشم داشتن به گذشته مدام تکرار می شود. پس اگر با این دید بنگریم خواهیم دید که جدایی های مثنوی مثل: جدایی زن از مرد، هبوط و جدایی چوپانی از کشاورزی، هاروت و ماروت و غیره مدام تفسیر می شود.
مولانا در داستان کنیزک یک ضربه نهایی و مهم دیگر می زند. برای اینکه به کوبندگی بشنو اشاره کنم باید به این داستان پرداخت. در این داستان دو عمل غیر اخلاقی صورت می گیرد. اول اینکه پادشاه را می کشند و دیگر اینکه حکیم الهی در این داستان تجویز کرد که:
"پس حکیمش گفت این سلطان مه / این کنیزک را به آن خواجه بده / تا کنیزک در وصالش خوش شود / آب بختش دفع آن آتش شود"
این عملی غیر اخلاقی است. زیرا کنیزک زن فردی دیگر است. مولانا اینجا با شیوه ساختار شکنی اش خواننده را متوجه می کند که با کتابی ساده مواجه نیست. آنجا که می گوید:
"بشنوید ای دوستان این داستان/ تا طریقت نقد حال ماست آن"، منظورش این نیست که نقد حال ما مطرح است و پای شمس در میان است.
"هر کسی را خار در پایش خلد / پای خود را بر سر زانو نهد / بر سر سوزن همی یابد خرش / گر نیاید می کند با لب ترش".
این موضوع اشاره به خاری است که در دل ماست. (قرائت ابیاتی از داستان کنیزک ) خار دشوار است آدم عاقل باید آن را بکند. در تمام طول مثنوی می توان استیصال مولانا را از عدم توانایی اش برای گفتن حقیقتی، و بدتر از آن عدم توانایی مخاطبش دید که از آن زجر می کشد.
تمام طول مثنوی عبارات: بشنو و گوش کن و اینکه منظور من از گفتن عبارتی معنای ظاهری آن نیست ( به ظرف نگاه نکنید بلکه منظور من مظروف است ) فراوان یافت می شود. حتی مولانا بعضی اوقات از کج فهمی ها عصبانی می شود. چند جا می توان رد آن را دید.
فروید را به واسطه لغزش های زبانی یا همان اشتباهات می شناسند. مولانا هم به این رأی قائل است. مولانا می گوید برای شناختن افراد در گفتار آنها دقت کنید. زیرا در بعضی جاها زبانشان می لغزد. او می گوید لغزش های گویشی که من می گویم فقط مختص زبان نمی شود. رفتارهایی هم هستند که می توان آنها را اشتباهات لپی نامید.
"آدمی مخفی است در زیر زبان / این زبان پرده است در درگاه جان / چونکه باد این پرده را درهم کشید / صحن خانه شد بر ما پدید / کن در آن خانه گوهر یا گندم است / گنچ تن یا جمله مار و کژدم است / در گذر از صورت و از نام خیز / و..."
یعنی به هیچ چیز آدمی توجه نکن. بلکه ببین معنی طرف چیست؟ راهش را هم نشان می دهد:
بپرس از حال او و فعل او / در میان حد و فعل او را بجو
یعنی همه پیش داوریهای خود را نسبت به آدمی رها کن و گوش کن که چه می گوید، همچنین رفتارش را هم مورد ارزیابی قرار بده. در این کاوش ها به حقیقت دست می یابی که فرد گاهی هم به لغزش های فردی دچار می شود.
یکی از برجسته ترین کشفیات فروید بیماری خود شیفتگی است که مولانا از آن به پندار کمال یاد می کند. به عقیده فروید خود شیفتگی در همه انسان ها وجود دارد و اگر از حدی بالاتر رود به نارسی سیسم تبدیل می شود.( منظور روان پریشی است )
مولانا کمال طلبی را نفی نمی کند اما معتقد است پندار کمال نداشته باش. به عبارت دیگر او می گوید خود شیفته نباش.
او راه برون رفت از این بیماری را هم تجویز می کند. به طور کلی همه بیماری هایی که در مثنوی می بینیم که اشاره شده بعدها افرادی چون فروید و فروم به آن اشاره کرده اند.
یونگ معتقد است در وجود انسان غیر از امر ناخودآگاه فردی، ناخودآگاه جمعی هم وجود دارد که در این ناخودآگاه جمعی، آلتر تایپ سایه هم وجود دارد. به این معنی که در خاطر انسان، خاطرات اجداد انسان حتی آن موقع که حیوان بودند وجود دارد.
به تعبیر مولانا در وجود ما هزاران گرگ و خوک، صالح و ناصالح و خوب و خشوک لانه کرده اند. منظور او این است که درون أدمی هم یوسف و هم گرگ هم موسی و هم فرعون لانه کرده اند.
در بحث از اسطوره نگاه فروم و مولانا حتی در مثال ها بسیار به هم شبیه اند. آنجا که فروم می گوید: "یقین داشتن مثل این است که مادری به کودکش بخواهد شیر بدهد و بچه به مادر بگوید تو ثابت کن مادر منی! مولانا عین همین مثال را بیان می کند.
مازلو در بحث سلسله مراتب نیازها از نیازهای جسمانی، ایمنی، تعلق و احساس احترام نام می برد که باید پشت سر هم ارضاء شوند.
مولانا می گوید: "آدمی اول حریص نان بود / زان که قوت و نان ستون جان بود:
● مولانا در نظر فروم
راجع به اریک فروم باید گفت او در سال ۱۹۰۰ در آلمان متولد شد. همانجا فلسفه و روان شناسی خواند. سپس به آمریکا رفت. در کتابهایش هر جا که می گوید جامعه ما، منظورش جامعه آمریکاست. فروم درباره مولانا می گوید:
"مولانا یکی از هم عصران اکهارت است. او نظریه هایی بیان کرده که با نظریه های عارف کاتولیک آلمانی فرقی ندارد. هر چند این نظریه ها گاهی جسارت آمیز بیان شده است و کمتر مقید به سنت گرایی است. مثل اینکه می گوید ا نسان باید با وحدت یافتن با زندگی با خدا وحدت یابد. وی ۲۰۰ سال پیش از اراسموس و نیکولاس دوکوزا، نظریه ها و افکار رنسانس مربوط به علاقه به انسانیت و اغماض مذهبی و نظریه عشق را به عنوان نیروی اساسی خلاقه مطرح می کند. وی نه تنها شاعر و عارف و بنیان گزار نظام مذهبی بود، بلکه مردی با بینش عمیق در طبیعت انسان نیز هست. طبیعت غرایز، برتری عقل بر غرایز، طبیعت نفس، ضمیر خود آگاه، ضمیر عام هستی، آزادی تعیّن و اقتدار عرصه هایی اند که مولانا به آنها وارد شده است."
فروید معقتد بود سلایق های انسان ها مجموعه غرایز انسان هاست و میزانی که توسط جامعه سرکوب شده است. فروم به این گذاره اعتقاد ندارد. او انسان را محصول جامعه و تاریخی که بر ما گذشته است می داند نه محصول غرایز سرکوب شده.
او برای روشن کردن این امر، رشد جوامع را به رشد یک انسان از زمین تا سن بلوغ را مورد بررسی قرار می دهد. انسان در شکم مادر با مادر یکی است. ولی کم کم متوجه می شود در جهان تکثر و جود دارد. بعدها متوجه می شود که از این تکثر بدش نمی آید. به عبارت دیگر نمی خواهد زیر چتر حمایت دیگری باشد. (مادر) او سپس از مادر جدا می شود.
فروم این موضوع را آزادی منفی می داند. اگر چه قید و بند مادر، قید و بند طلایی حمایت است. هنگامی که برای بدست آوردن آزادی های مثبت تلاش می کند دچار تشویش می شود. چون او در یک بازار رقابتی قرار می گیرد که همه انسان ها به دنبال آن اند. به واقع او باید برای بدست آوردن آزادی مثبت از آزادی منفی بگذرد. (امنیت در پناه مادر)
حال او چگونه این امر را با جامعه مقایسه می کند؟ جامعه(انسانها) وقتی که در طبیعت زندگی می کرد، مَنی وجود نداشت. انسان جزو طبیعت بود نه جدای از آن. در جوامع قبیله ای، قبیله مرکز کائنات است. در نظام فئودالی با پیشرفت علم، زمین مرکز کائنات و انسان منظور و هدف خلقت می شود. بعد از گذر از قرون وسطی، پای سرمایه داری در میان می آید که آن هم نظام خاص و ساختار روانی خاص جامعه خود را دارد.
در آنجا که انسان ها در گذشته با ابزار کار خود برخورد حسی داشتند، با کسانی که خریدار آن بودند برخورد حسی داشتند. در واقع جهان آدمیان هنوز با طبیعت قهر نکرده بود. در جهان سرمایه داری یکباره وضع دگرگون شد. ماشین ها شروع به رشد کردند و انسان ها بنده ماشین شدند. پس تشویش انسان هم بیشتر می شود زیرا بازار رقابت بسیار تنگاتنگ شده است. انسان روز به روز با ابزار کارش بیگانه شد. پا به پای آن از طبیعت هم دور شد.
برای راه انداختن ماشین دیگر به طبیعت به چشم مادر نمی نگرد، بلکه طبیعت را قیمه قیمه می کند و به عنوان منبع انرژی برای گرداندن چرخ عظیم ماشین ها به آن می نگرد. در نتیجه انسان پا به پای این رشد از خود بیگانه می شود. روح حاکم در این نظام عرضه و تقاضا است. ابتدا تقاضای مردم ثابت بود. ولی آن را با کمک اندیشمندان افزایش دادند.
در جهان امروز همه امور مسیر انباشتگی را طی می کنند. در گذشته کسی رهبر بود که مهارت و قدرت بدنی زیادی داشت. ولی در جهان سرمایه داری این گونه نیست. بلکه رهبر کسی است که انباشتگی بیشتری دارد. (ثروت، قدرت، شهرت) عامل بدست آوردن آن هم فرقی نمی کند. ولی یک عامل باعث شده که جریان قدرت در دست آن باشد. اینجا دیگر معیارها تفاوت می کند. اینکه چه کسی مهارت و استعداد دارد دیگر مطرح نیست.
در قرون وسطی نداشتن بدهی فضیلت بود. ولی الان در جهان غرب، بدهکار نبودن یک رذیلت است. چرا که از تو می پرسند چرا نمی توانی زندگی ات را از این بهتر کنی ؟ لابد اعتبار نداری. فرد برای اینکه ثابت کند اعتبار دارد باید تا حداکثر اعتبارش را مصرف کند. پس همه بدهکار شده و در مسابقه ای شرکت می کنند که پول بیشتری در بیاورند. منظور مخالفت با دستاوردهای مدرنیته نیست بلکه این است که بر سر انسان چه بلایی آمده است.
● مولانا، فروم و از خود بیگانگی
انسان دیگر در این زمانه از خود بیگانه شده است. دیگر تو را عریان نمی خواهند بلکه تو را مثله شده می خواهند. زیرا وارد جامعه شده ای و باید با معیارهای جامعه پیش روی. اینجاست که اندیشمندان باید وارد عمل شوند و مغز تو را از معلوماتی که احتیاج داری و فکر می کنی که خودت آنها را انتخاب کرده ای، پر کنند. چیزی که انتخاب تو نیست. اینجاست که این هوشیاری از هزار ناهوشیاری بدتر است. زیرا این هوشیاری، هوشیاری تو نیست. زبان، زبان ما نیست چون اندیشه ها یمان، اندیشه ما نیست.
اریک فروم معتقد است انسان ها در این عصر با بودن ها متمایز نمی شوند بلکه با داشتن ها و داشته هایشان شناخته می شوند. زمان قبل کسی که مستعد شکار کردن بود، شکار می کرد ولی حالا تفنگ های دوربین دار و پیشرفته کار را بسیار راحت کرده است. در واقع تخصص مهم نیست بلکه ابزارها مهم اند. ارزش انسان ها هم به میزان مصرف و نوع مصرفی است که می کنند. این قضیه این قدر کش می آید که به راه های دیگر کشیده می شود. مثلاً آدمی می بیند که همه لباس دارند و مانند او لباس می پوشند. پس به دنبال لباس مارک دار می رود که قیمتی صد برابر لباس های عادی دارد که بگوید من اینم زیرا درونش تهی است.
اریک فروم می گوید این امر نه تنها مختص عوام بلکه خواص هم به آن مبتلا شده اند.
مولانا در این زمینه داستانی دارد به این مضمون که: یک نفر دنبال عاقلی می گشت تا با آن مشورت کند او را به آدمی رهنمون می شوند که می بیند مانند کودکان در حال بازی با یک نی بلند است و به خیال خود سوار بر اسبی است. با او صحبت می کند می بیند که او دیوانه نیست. می گوید درست است من دیوانه نیستم: "اوست دیوانه که دیوانه نشد/ این قفس را دید و در خانه نشد / حاکم اندیشه ام محکوم نی / جمله خلقان سخره اندیشه اند."
به این معنی که اندیشه ای که مال انسان نباشد، مسخره و گرفتار آنیم. اگر تو در جهان اندیشه ای خلق نکنی دچار ملالت می شوی. مشخصه جهان ما درد و اضطراب و رنج است. ترس بر ما غالب است. زیرا اندیشه ای بر ما حاکم است نه اینکه ما بر اندیشه ای حاکم باشیم. (قرائت مولانا)
می گویند جهان دار الغرور است. مولانا به این امر آگاهی دارد. او می گوید و معتقد است باید از جهل و آگاهی مان کم کنیم. او به شمس می گوید: آن چیزهایی که از من گرفتی پس بده. دیگر نمی خواهد چیزی به من تعلیم دهی.
مولانا مشخصاً به داشتن و بودن ها اشاره می کند. ما فریب خوردیم و باید آگاهی پیدا کنیم. آگاهی هم آگاهی از فریبی که خورده ایم است. هر چه از آن کم کنیم خردمند تر و آگاه تریم.
فروم هم به از خود بیگانگی اشاره می کند. او از بت شدن کالا سخن می گوید. پرستیدن اشیاء همان کارت اعتباری است که در دنیای امروز اگر بدهکار نباشی نکوهش می شوی.
"بت پرستان چون که خوب با بت کنند / مانعان راه را هم دشمند"
مولانا می گوید بدهکار نباش. در قدیم بت پرستی خاصیت هایی هم داشت. انسان های خود شیفته با ستایش آن، خصلتی را که باعث خود شیفتگی شان می شد در بت فرافکنی می کردند و با پرستش آن کمی آرام می شدند و به طرف روان پریشی نمی رفتند.
ولی الان ما چیزی را ستایش می کنیم که کالاست و آن ما را تحقیر می کند. ما هم به این تحقیر آگاهیم. غیر از ترس و نگرانی و از خود بیگانگی، حالا با یک انسان حقیر هم مواجهیم. اگر باور کنیم که زبان ما مال خودمان نیست چنانچه فروم هم به از خود بیگانگی زبان هم اشاره می کند، مولانا هم اتفاقاً در سر تا سر مثنوی به از خود بیگانگی در ساحت زبان و شعر اشاره می کند. به این دلیل مولانا می گوید:
تا روزگارت نرفته یکی از حواست را قوی کن. چون سرچشمه همه حواسها یک نقطه است، بنابراین در آن نقطه بقیه حواست هم قوی خواهد شد. روی یکی از حواست کارکن و کیفیت در ساحت بودن به آن عطا کن. مولانا از افرادی که هیچ چیزی نیستند یعنی نه اندیشه و نه زبانش مال خودش نیست به لاشی تعبیر می کند. لاشی در حقیقت تصویر جهان امروزمان است. در جهان امروز علم، معنویت و حتی دین هم بر ما سوار شده است.
دین ما دیگر دین چوپان مولانا نیست. مولانا تصادفی داستان موسی و شبان را انتخاب نکرده است. موسی دینش را از خدا گرفته است و جزو داشتن های موسی است. ولی شبان خودش حس کرده خدایی هم هست. انسان در سایه این چنین دینی (دین شبان مولانا) امنیت دارد و در امان است.
مومن بودن در ساحت بودن نه ایمان داشتن. نه اینکه تو با ایمانی که داری به مقایسه با دیگران بپردازی و یقه آنها را بگیری. آن دیگر ایمان نمی شود بلکه عقیده نام دارد. عقیده هم ریشه اش عقده و گره است.
مولانا هر وقت از ثروت سخن می گوید بلافاصله یقه علما و دانشمندان و فلاسفه را هم می گیرد. او معتقد است هیچ کدام در امان نیستند. چون در این جامعه زندگی می کنند.
اریک فروم می گوید در جهان امروز هویت ها دستخوش تغییر شده اند. هویت یعنی من، توام!
هر چه تو بخواهی. انسان ها می گردند تفرد خود را بیابند. جهان امروز به هر کس در داخل چیزی و پدیده ای معنا می بخشد. مولانا معتقد است انسان ها مدام در حال ریا ورزیدن و فریب دادن اند. او داستانی هم در مثنوی به این امر اختصاص داده است. انسان ها دائماً در حال دروغ گفتن به همدیگر اند.
فروم اشاره می کند هنگامی که انسان ها مهارت هایشان معیار ارزشی نشد، تبدیل به دشمن یکدیگر می شوند. دائماً در یکدیگر دنبال چیزی برای قیاس کردن و در نهایت دشمن شدن هستند. هنگامی که در مقابل هم می رسند گارد می گیرند و گرگ هم می شوند. در قرون وسطی انسان ها پناهگاه هم بودند ولی امروز دائماً در حال جنگند. مولانا از خود بیگانگی را در داستان های مثنوی تصویر می کند.
● انسان خود انگیخته
در جریان بیگانگی زبان، مثالی از مثنوی می توان مطرح کرد. به گنج طلبی که در پی روزی حلال بدون رنج بود آدرس گنجی را می دهند و می گویند تیری در کمان بگذار و رها کن هر جا فرو آمد گنج است. ولی او داستان را طوری دیگر می فهمد.
این زبانی که با آن حرف می زنیم مال من نیست، هیچ کدامش تولید من نیست. زیرا مغز و اندیشه ام مال خودم نیست.زیرا اندیشه ای را به من عاریه داده اند، از آن کمک می گیرم و حرف می زنم. مخاطب مولانا زبانش است. او به زبان خود می گوید تو همیشه در حال حرف زدنی؟
ای زبان هم گنج بی پایان تویی/ای زبان هم رنج بی درمان تویی /ای زبان هم آتش و هم خرمنی/چند این آتش در این خرمن زنی
مولانا به دو موضوع دیگر اشاره می کند:
یکی اینکه دیگران حرف می زنند و ما نمی فهمیم. دیگر اینکه ما خودمان حرف می زنیم و خودمان هم نمی فهمیم.
داستان کسی که در زندان بود و قلدر بود و غذای زندانیان را می خورد. مرد پیش قاضی شکایت می کند. تصمیم می گیرند آن مرد را از شهر بیرون کنند پس سوار قاطرش می کنند و دور شهر می چرخانندش. او را تا شب دور شهر می چرخانند و وقتی پیاده اش می کنند می گوید کرایه من را بدهید! صاحب شتر می گوید تو عامل این گردش بودی و خودت هنوز نفهمیده ای!؟
تمام ما عامل آن دستگاه انحصار گرا هستیم و با تعلیماتی که با جان و دل گرفته و به آن عمل می کنیم، عمل دستگاه انحصار گرا را تأیید می کنیم. مولانا در فیه ما فیه می گوید: اکنون همچنین علمای اهل زمان در علوم موشکافی می کنند و چیزهایی دیگر را که به ایشان تعلق ندارد به غایت دانسته اند و ایشان را بر آن احاطت کلی گشته و آنچه مهم است و به او نزدیک تر از همه است خوی خود اوست و خوی خود را نمی داند و آن جائز نیست.(مثال طوطی و بازرگان)
طوطی به خاطر این در زندان می افتد که حرفهایش مال خودش نیست. اگر مثل همه طوطی ها به ذات خود بر می گشت وضعش چنین نبود. به قول فروم افعال انسان بیان کننده نفسش است. تمام استعدادهای بالقوه او به بالفعل رسیده است. از بیرون چیزی را تقلید نکرده و بر علیه جریان آب شنا می کند. اما بعضی طوطی ها مثل آدم ها سخن می گویند. از این رو در بند کشیده می شوند.
مولانا می گوید اگر از تکرار حرف های دیگران دست برداری رها می شوی. مثل طوطی.
انسان آزاد، انسانی است که خود انگیخته و با صرافت طبع حرکت کرده باشد. در حالی که ما دائماً حرف دیگران را تکرار می کنیم و هیچ اعتراض هم نمی کنیم که چرا در قفس هستیم. ما دچار گرفتاری فریب شده ایم. هر چه به فریب اعتقاد بیشتری داشته باشیم، برای از بین بردن فریب بیشتر تلاش می کنیم. همه ما برای فرار از تنهایی به ابزاری دست می زنیم که دیگران ما را بپذیرند و در ذهن آنان تصویری از ما باقی بماند تا ما احساس تنهایی نکنیم.
جفایی که بر مولانا رفته این است که او را به گونه ای تفسیر کرده اند که گویا با عقل می ستیزد. اگر همدل باشیم باید این قضیه را حل کرده و مثنوی را از دست عرفا بیرون بکشیم. به دست ا هل زمان؛ فلاسفه و روان شناسان. تا آنها که سخن آر این قرن اند از مثنوی یاری بگیرند و یک مهره به مهره های عظیم مثنوی اضافه کنند و آن را به زبان روز بیاورند.
سخنران: محمد - کیهانی
خبرنگار: سعید - بابایی
منبع : باشگاه اندیشه


همچنین مشاهده کنید