جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


دوربین دیجیتالی


دوربین دیجیتالی
● درباره پاكسیما مجوزی
پاكسیما مجوزی دی ماه ۱۳۵۶ در تهران متولد شد. پس از اتمام دبیرستان در رشته روزنامه نگاری مشغول به تحصیل شد و از همان سال اول دانشجویی ۱۳۷۴ كار با مطبوعات را از روزنامه ایران آغاز كرد. بعدها به مطبوعات دیگر نیز راه یافت.
بیشتر گزارش های اجتماعی می نوشت ولی در كنار آن نقد كتاب و ادبیات را همیشه دنبال می كرد. در سال ۱۳۷۸ اولین كتابش را با نام روی دیگر سكه هدایت منتشر كرد كه نقدی بر داستان های كوتاه صادق هدایت از منظر عشق بود چاپ پنجم ۱۳۸۳ دو سال بعد دومین كتاب و در اصل اولین مجموعه داستانش را با نام طرح وهم منتشر كرد كه شامل ۲۳ داستان كوتاه بود. تحصیلاتش را تا مقطع كارشناسی ارشد در همان رشته روزنامه نگاری ادامه داد تا اینكه با رشته جامعه شناسی ادبیات آشنا شد و تصمیم گرفت دو رشته مورد علاقه اش را با هم تلفیق كند برای همین در سال ۱۳۸۳ برای ادامه تحصیل در رشته جامعه شناسی ادبیات در مقطع دكترا به هندوستان رفت. در همان سال بود كه دومین مجموعه داستانش با نام «آسمان می شوم» از سوی انتشارات نقش و نگار منتشر شد. اغلب داستان های این مجموعه حكایت از عشق هایی دارد.
عكس شده بودم. توی مونیتور دوربینی كه دیجیتالی بود. دكمه ای را فشار می دادم و تصویر دیگری می آمد. روسری قرمز سرم بود و كنار گلدانی نشسته بودم، گلدانی با دو گل رنگی. بار دیگر دكمه را فشار دادم، توی خیابان بودم و قدم هایم بر روی برگ های زرد پاییزی ثابت مانده بود. دكمه حذف را انتخاب كردم، گزینه موافق را زدم، عكس پاك شد. همین طور عكس قبلی و قبل از آن. دوست نداشتم عكس باشم.
همیشه او را با دوربین می دیدم. دوربین دیجیتالی نقره ای رنگ. بیشتر كارهایش سیاه و سفید بود. از میان همان عكس ها كشف كردم كه با طبیعت دوست است. درخت های كوتاه و بلند، رودخانه های خروشان، میوه هایی كه تداعی گر بدن انسان بودند حتی از بزغاله های بازیگوش توی دشت ها هم عكس انداخته بود. دوربین همیشه با او بود بخشی از او، دستانش انگار برای دوربین ساخته شده بودند. كافی بود با آن انگشت كشیده اش روی دكمه فشار دهد تا درخت، كوه، پرواز پرنده، نگاه و یا لبخندی ثبت شود. آرشیو عكسی از چشم ها داشت. چشم ها و نگاه های مختلف. وقتی آنها را می دیدم می توانستم صاحب چشم را تصور كنم. انتظار، شادی، غم، بی تفاوتی و یا خشم را توی تك تك آن چشم ها می شد دید. رگ های سرخ چشم هایی كه آب مروارید خاكستری شان كرده بود و چروك های عمیق اطرافشان نشان می داد كه صاحب این چشم ها پیر است. حتی از چشمان من هم عكس گرفته بود. وقتی عكس را دیدم باور نمی كردم آنقدر منتظر باشند.
كیف چرمی قهوه ای اش را كه بر دوش می انداخت، قدم هایش كه تند می شد، می دانستم باز هم قرار است جایی برود و عكسی بیندازد. از ساختمانی، كسی كه كتابی نوشته، پیرزنی كه گردو می فروشد و یا پسركی كه كفش واكس می زند. از من هم عكس می انداخت. عكس هایی كه فقط متعلق به خودش بودند. هیچ كس عكس های مرا ندیده بود و كسی نمی دانست در زندگی اش هستم. آنقدر مخفی بودم كه خودم هم باور نمی كردم حضور دارم. خرابی های زلزله بم هم در میان عكس هایش بود. آن ویرانی وادارش كرده بود تا چیزی بنویسد اما در یادداشت های خرابه های بم هم وجود نداشتم. با دیدن عكس ها می توانستم حدس بزنم روزی آنجا دیواری بوده. روزی مردی، زنی، بچه ای از آنجا گذشته، باد در آن كوچه ها وزیده و از كنار آن دیوارها رد شده. دست پیرمردی آنها را تكیه گاهی برای قدم هایش كرده، اینها را می شد دید اما من را نه
گل های رنگارنگ هم با فشار دادن دكمه دوربینش ثبت می شدند. گل هایی كه من برایش می بردم، همیشه دوتا، كنار هم توی یك گلدان. از آنها هم عكس می انداخت. چون آنها تنها نشانه های من بودند عكس هایی كه می توانست به هر كسی كه می خواهد نشان دهد و شاید وقتی به گل ها می رسید مكث كوتاهی می كرد، لبخندی می زد، و نامم را زمزمه می كرد. شاید هم صورتم را میان آن گلی كه كوچك تر بود و قرمز می دید.
می خواستم دوربین بخرم. چیزی مثل دوربین او، هم مارك و هم سایز دوربین دیجیتالی اش، به او گفتم. لبخندی زد و گفت:«حتما این كار را بكن.»
وقتی با هم غذا می خوردیم، وقتی لیوانم را پر از نوشابه می كرد، وقتی برایم میوه پوست می كند و دانه های بنفش انگور یاقوتی را در دستم می ریخت، برایم حرف می زد و از خاطراتش می گفت، همیشه به این فكر می كردم چقدر باتوجه و مهربان است كه تا پیرزن همسایه از خرابی تلفنش پیش او شكایت كرده فردا عصر تلفن جدیدی با تمامی امكانات به او هدیه داده و یا بلوزی را كه دوستش تن او دیده و خوشش آمده بدون حرفی به او پیشكش كرده بود. همه اینها را می گفت، هیچ وقت بین ما سكوت نبود حرف های مشترك زیاد داشتیم. اما بعضی وقت ها یك جای كار اشكال داشت. تا وقتی در یك محیط خصوصی، دوتایی با هم بودیم همه چیز خوب پیش می رفت ولی وقتی بیرون می رفتیم رفتارش فرق می كرد، قدم هایش تند می شد، مرا خانم چیز صدا می زد و آنقدر اطرافش را نگاه می كرد تا مبادا آشنایی ببیند. برای همین هر دو ترجیح می دادیم زیر سقف رستورانی، كافه ای و یا توی ماشین محبوس باشیم و مردم و دنیای مان را از پشت پنجره ها نگاه كنیم. اما این اواخر زیر همین سقف ها هم رفتارش تغییر كرده بود. هدیه هایی را كه برایش می بردم دوست نداشت و به راحتی اعلام می كرد آنها را به كسی كه احتیاج دارد می دهد. نسبت به حسادت هایم رفتارهای تند داشت. وقتی با تلفن جلوی من با صدایی آرام، لحنی مهربان و خنده های ظریف و سكوت هایی طولانی حرف می زد دوست نداشت كنجكاوی كنم و اگر چیزی می پرسیدم جوابی می داد كه معنی اش این بود: «به تو مربوط نیست.» دیگر اگر كمی دیر به قرارمان می رسیدم می گفت كه می خواسته در را به رویم باز نكند و یا بگذارد و برود. حركاتش تند می شد، نگاهش بدون حس بی لرزش و عمق. اما وقتی چشمان غمگینم را می دید و یا سكوت طولانی ام را شاهد بود به كنارم می آمد، دستانم را می گرفت و سعی می كرد از دلم دربیاورد، من هم سعی می كردم همه چیز را فراموش كنم.
می خواستم دوربین دیجیتالی بخرم. می خواستم لحظات خوشمان را نگه دارم و تمام آن دل گرفتگی و غم ها را پاك كنم. دوربین دیجیتالی خوبی اش همین است كه عكس های بی مصرف را می شود به راحتی پاك كرد. اما می خواهم میان این خطوط اعتراف كنم. من دوربین او را می خواستم. انگار فقط با همین دوربین بود كه می توانستم لحظات با او بودن را ثبت كنم. دوربینی كه انگشت دست او بارها دكمه اش را لمس كرده بود. همان مونیتوری كه چشمان گیرای او آن را دیده بود. همان بندی كه از گردن او آویزان شده بود و عرق پوست قهوه ای اش را توی گرمای هوا به خود گرفته بود و بوی او را می داد. دوربین او را می خواستم اما چیزی نگفتم و تنها توانستم خودم را مشتاق عكاسی نشان دهم. گاهی اوقات به سراغ دوربینش می رفتم. خوشش نمی آمد. نارضایتی را در خطوط منقبض شده صورتش می دیدم و یا در نگاه نگرانش از اینكه مبادا دكمه حافظه را چندبار بیشتر فشار دهم و آن عكس هایی را كه دوست ندارد ببینم. نمی خواستم اذیتش كنم برای همین خیلی زود آن را كنار می گذاشتم.
قرار بود به سفر برود. از دوربین جدیدی حرف می زد. از دوربینی كه مگاپیكسل بیشتری داشت و لنزهای حساس تری. می گفت برای آن سفر حتما باید از آن دوربین جدید استفاده كند. او را كه در تكاپوی یافتن دوربین جدید می دیدم، خوشحال می شدم. وقتی مجله های عكس را ورق می زد، در اینترنت جست وجو می كرد و با نمایندگی های متفاوت تماس می گرفت، دوربینش را هر روز به خودم نزدیك تر حس می كردم.
تا اینكه در یك روز پاییزی، بعد از گذشت یك هفته، او را دیدم. بلوز قهوه ای و شلواری كرم رنگ پوشیده بود و دوربین جدیدی در دست داشت. توی خیابان روی برگ های خشك شده راه می رفتیم. صدای فریاد آرام له شدنشان را می شنیدم و او برایم حرف می زد. این بار اما یادم نمی آید از چه می گفت. شاید از قدرت لنزها و بالا بودن مگاپیكسلش می گفت یا از اینكه این دوربین را فقط در آتلیه ها استفاده می كنند. گویا این را هم گفت كه فقط چند نفر، كمتر از انگشتان یك دست از این دوربین دارند و یا برای پیدا كردن چنین دوربینی خیلی وقت صرف كرده. چیزهای دیگری هم گفت اما گوش هایم فقط طنین صدای آن جمله را در ذهنم ثبت كرد. همان جمله آخری كه گفت: «راستی دوربینم را به كسی كه كارش عكاسی بود هدیه دادم.»
پاكسیما مجوزی
منبع : روزنامه شرق