جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


پازلی ملودرام


پازلی ملودرام
«من دیگه آدم‌بشو نیستم» تلاشی است برای نزدیك شدن به وضعیت تئاتر به شكل رایج كه ساخت‌مایه‌های خود را به میزان برداشتی كه از فضای كنونی دارد می‌گیرد. هرچند هر تفسیر موضوع و تطبیق آن با ذائقهٔ مخاطب، به شیوه‌ای نوین، دست پیدا می‌كند و می‌توان آن را گونه‌ای از اقسام خلاقیت برشمرد، لیك در رسیدن به تصمیم نهایی در ارائه وضعیتی پایدار، همچنان مرد‌ّد و متزلزل است. نویسنده با نگاه به یك موضوع كلی و جهان‌شمول (جنگ)، می‌كوشد تا با برشی از آن در یك مقطع زمانی خاص كه دورهٔ هشت‌سالهٔ جنگ تحمیلی است، زمینه‌های جلب توجه مخاطب را فراهم سازد. قبل از ورود به بحث و تحلیل ساختار نمایش، خط سیر داستان را مورد توجه قرار می‌دهیم كه نمایش حول آن شكل می‌گیرد. دو جوان عاشق، برای رسیدن به هم، سعی می‌كنند تا موانع موجود را از سر راه خود بردارند؛ اما با غول جنگ چه كنند؟ در خانمان‌سوزی و آثار و تبعات منفی جنگ هیچ تردیدی نیست؛ این را، همه می‌دانند ولی با توجه به وضعیت و موقعیت كارگردان می‌تواند در تلفیق مناسب برداشت از یك موضوع با روایت مستند تعادل مطلوب‌تری را فراهم كند ـ‌ به عبارت دقیق‌تر، حاصل اندیشه‌های پدیدآورندهٔ اثر دراماتیك، هنگامی كاركرد پیدا می‌كند كه در میزان پایبندی به آنچه از آن با عنوان پس‌زمینه‌های فرهنگی یاد می‌شود، نادیده گرفته نشود ـ در هر صورت برای اینكه به استنتاج مناسبی از این نمایش سی و پنج دقیقه‌ای، برسیم، به مرورِ مؤلفه‌های تركیبی در اثر، می‌پردازیم ـ لحظهٔ ورود و خروج تماشاگران به صحنهٔ نمایش، متناسب با گذشت زمان، تغییر می‌كند. كارگردانی از نور چراغ‌قوه و یك پارچهٔ سفیدرنگ به‌عنوان تمهیدی برای ورود به فضا، استفاده می‌كند و در خارج شدن هم، این ایده را با نصب یك تابلو و نور قرمز ـ كه به آن اشاره خواهیم كرد مد نظر قرار می‌دهد. پیش از آنكه صحنه روشن شود، صداها اوج می‌گیرند و دو نفر در گفت‌وگویی مسلسل‌وار، مطالبی را تكرار می‌كنند. تماشاگر هنوز نمی‌داند كجا قرار دارد تا اینكه نور موضعی، اتاق سیاه را كه دو صندلی دارد، روشن می‌كند؛ دختری روی یكی از آنها نشسته و با تابلو‌ سفیدی كه بر پشت صندلی دیگر بسته شده درد و دل می‌كند. از همین‌جا به تعمد كارگردان در استفادهٔ مكرر، از سمبولها كه برای تفهیم مفاهیم به كار می‌گیرد، آشنا می‌شویم و به‌تدریج این دیده علاوه بر سایه‌ها كه در پرتو نور حاصل از چراغ‌قوه، بیشتر تجسم پیدا می‌كنند، با قطع و وصل (تعویض صحنه) بیشتر مشخص می‌شود. او داستان را به‌صورت یك پازل می‌بیند و می‌تواند هرجا كه بخواهد، قطعه‌ای را بردارد و در جای تكهٔ دیگر قرار دهد، اما نتیجه تفاوتی نمی‌كند: «جنگ خوب نیست» و چرایی آن را جدایی دو جفت دلدادهٔ عاشق می‌داند كه در تمام طول نمایش می‌كوشند حصارها و موانع راه را كنار بزنند؛ مادر پسر، دختر را دوست ندارد و حتی حاضر است پسرش به سربازی برود تا فكر دختر از سرش بیفتد ـ عوامل اجتماعی مثل پناهگاه، تلفن، همه و همه سد‌ّ راه رسیدن این دو، به هم‌اند. اما دختر و پسر، حاضر به تسلیم شدن نیستند و می‌كوشند هرطور شده بر ضد تقدیر، قیام كنند. غافل از آنكه با این غر‌ّش مهیب كه فضا را درهم می‌ریزد، نمی‌توان مقابله كرد.
رنگ تیرهٔ اتاق و نوری كه به‌طور موضعی از پایین و در سطح به تناسب صحنه، به روی صورت بازیگران پخش می‌شود تا قبل از رسیدن به وضعیتی كه این دو را با یكدیگر نشان می‌دهد، سمبولهایی است از تاریكی كه تابع وضعیت جنگ است ـ ما هرگز نوری از بالا نمی‌بینیم مگر در صحنهٔ پایانی كه داستان رو به اتمام است و از نور قرمز باز هم به‌عنوان نماد، استفاده می‌شود ـ كارگردان می‌كوشد نشان دهد كه حتی خورشید هم، طلوع نمی‌كند، یا شب و روز جنگ، تاریكی و ترس است. استفاده از نور بسیار هوشمندانه و دقیق است؛ هیچ‌گاه قصد تفكیك عناصر صحنه را ندارد و به تناسب نیاز از آن بهره گرفته می‌شود ـ در قسمتی كه عشاق مادر را راضی می‌كنند و تقریباً وضع را به نفع خود تغییر می‌دهند، تا جایی كه با عروسی، و رفتن به خانهٔ بخت، فاصله‌ای ندارند و نیز آنجا كه آرزوها شكل تحقق به خود می‌گیرند. چراغ‌قوه، نوری است كه آن دو به صورتهایشان می‌تابانند. بدین‌صورت حس دقیق‌تری با توجه به موقعیت موجود پیدا می‌شود كه در پیشبرد داستان كمك شایانی می‌كند. صداها، شامل افكت، دیالوگ و موسیقی است كه بنا به ضرباهنگ موجود، به نسبت دقیق و موزون طراحی شده است. كاربرد موسیقی با فاصلهٔ معین و ریتم مناسب با حالتهای بیانی، افكتی است كه ذهن را خودبه‌خود به وضعیت درهم‌ریختگی سوق می‌دهد. مثلاً؛ وقتی كه هواپیماها، با غر‌ّش مهیب، بمب می‌ریزند صحنه با قطع و وصل نور تغییر می‌كند. صداها وضعیتی هماهنگ‌كننده را به صحنه می‌بخشند. هرچند جدای از آواهایی كه در قالب گفت‌وگو از دهان دو بازیگر كه یكی علاوه بر دختر، به جای مادر پسر نیز، ایفای نقش می‌كند و تنها به جای صورت، صدایش را می‌شنویم (كه درواقع یك كاركرد روان‌شناختی دارد) صدای غالبی در فضا نداریم. لیكن با تلفیق به‌موقع آن با ترفند صوتی، جایگاه خود را حفظ می‌كند. پس با این تفسیر واضح است كه نمی‌توانیم صدا را از افكت و افكت را از موسیقی جدا بدانیم، چراكه پیدا كردن وجه تمایز برای آن ممكن نیست.درواقع شاید این به موضوعیت نمایشنامه برمی‌گردد كه به تمامی عناصر هم‌سو و در یك قالب، شكل می‌دهد تا بتواند آن را به سرانجام برساند.در مورد بازیها، به صراحت می‌توان به این نكته اشاره كرد كه خواسته‌های كارگردان، موبه‌مو اجرا می‌شود و بازیگران هرچند دقیق و منظم پیش می‌روند، لیك هیچ‌گونه تعللی نسبت به نقشی كه بر عهده گرفته‌اند ندارند. فقط می‌كوشند تا نظر كارگردان تأمین شود به‌عنوان نمونه: آنجا كه پسر با مادرش در مورد دختر مورد علاقهٔ خود درد و دل می‌كند چهره‌اش كه روبه‌روی تماشاگر قرار گرفته با نور موضعی از پایین روشن شده و به گونه‌ای واضح‌تر، قابل رؤیت است و كافی است كمی بیشتر دقت كنیم تا بفهمیم اوست كه صحبت می‌كند یا كاراكتری است كه وظیفه دارد نقشی را ایفا كند‌ ـ این حالت نباید به هیچ عنوان با فاصله‌گذاری (شیوهٔ برشت) اشتباه شود چراكه تأكید عناصر گوناگون نمایش، بر مسئلهٔ دیگری است و با پیش‌فرض اینكه نمی‌دانیم قرار است چه اتفاقی حادث شود، آن را به نظاره می‌نشینیم. وجود تعلیق در داستان نیز مؤید همین نكته است. با این فرض، اگر به دنبال آن باشیم كه به دقت بازیها را ارزیابی كنیم و از آن به‌عنوان نمونهٔ مثالی نام ببریم، دستمان بسته خواهد بود. بازگویی این حرف بدان معنا نیست كه اشخاص بازی از عهدهٔ ایفای نقش برنیامده‌اند، بلكه سرعت آنها در تطبیق با تغییر صحنه، قابل ذكر و تحسین است، اما بنا بر آنچه گفته شد، خلاقیتی از خود بروز نمی‌دهند، و این به علت جزئی بودن چهره‌پردازی است كه درواقع بیش از این هم طلب نمی‌كرد. طراحی صحنه، در عین سادگی از ظرافت خاصی برخوردار است چنان‌كه احساس می‌شود همه‌چیز با وسواس در جای خود چیده شده است و همین امر، احترام گذاشتن به تماشاگر و درك اوست. كارگردان خوب می‌داند كه مخاطبش جزئی‌ترین چیزها را نیز به دقت زیر نظر دارد. با توجه به نگرش و كاركرد سمبولها، از هر شیءای در صحنه، می‌توان انتظار كاركرد متناسب خود را داشت تا معنای لازم را به ذهن تماشاگر متبادر كند. كارگردان پسر جوان را در خلال گفت‌وگو با دختر، در وضعیتی متغیر (بازیگران همراه صندلیها با تقطیع نور، مرتب جایشان عوض می‌شود) و با دارت روی صحنهٔ سفید نشانه‌روی می‌كند و گاه‌به‌گاه تعداد این دارتها كم و زیاد می‌شود و این بیانی است از جنگ و مسائلی كه پیرامون آن در جریان است. این ایده كه از زوایای مختلف با اكسسوار ثابت از فضا استفاده می‌شود، بسیار مناسب و دل‌چسب است. در طراحی لباس نیز كاركرد زمان و مكان مد‌ّ نظر قرار گرفته و به تناسب شخصیتها و اوضاع روحی‌شان، از تن‌پوش لازم، استفاده می‌شود. پسر لباسی به تن دارد كه شبیه اونیفورمهای سربازی است و دختر در حد خود و به فواصل مختلف، از انواع پوشش استفاده می‌كند و در پایان هم، نهایتاً، نوع رنگ لباسش تغییر می‌كند و لباس سفیدی می‌پوشد كه نشانهٔ لباس عروسی است؛ هرچند در عزای معشوق خود، گریان است. اساس كار نمایش «من دیگه آدم‌بشو نیستم» از بدو ورود تا زمان خروج، لحظه به لحظه تحت سیطرهٔ كارگردان است و كارگردان می‌كوشد تا چیزی از قلم نیفتد و تمامی عناصر و مؤلفه‌ها، بر اساس خواستهٔ او تدوین می‌شوند و داستان به همین نحو پیش می‌رود و در لحظهٔ لازم به سرانجام می‌رسد ـ طبیعتاً با توجه به مدت كوتاه نمایش، توانمندی بالایی لازم است تا حسی را به بیننده‌اش القا كند. درواقع این ویژگی (توجه به عوامل، عناصر و لحظه‌ها) در ارتقاء سطح كیفی كار، نقش به‌سزایی دارد. او نمی‌خواهد سر خود یا مخاطبش كلاه بگذارد و بی‌خود قضیه را كش و قوس دهد ـ یك‌راست سر اصل مطلب می‌رود و برای همین، حرفش به دل می‌نشیند مثلاً؛ وقتی با خلأ وجود پسر، مواجه می‌شویم كه در جنگ جان خود را از دست داده و نامزدش را در حسرت زیر یك سقف بودن تنها گذاشته است، به‌شدت متأثر می‌شویم و به این فكر می‌افتیم كه در این مدت كوتاه، عجب اتفاق بزرگی رخ داده و چطور كسی كه با ما حرف می‌زد، درد و دل می‌كرد و به نامزدش عشق می‌ورزید، چونان پرنده‌ای پرپر شده و دیگر در میان ما نیست. آن‌وقت دلمان می‌خواهد تا زمان به عقب برگردد و داستان به گونه‌ای دیگر روایت شود تا هرگز این اتفاق رخ ندهد و یا پایان بهتری پیدا كند. هرچند نمایش تراژدی نیست و یك ملودرام است، اما با پرداختن بیشتر به متن و شخصیت‌پردازی دقیق‌تر، می‌تواند به اثری تراژیك بدل شود.
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر