شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا
دفتر تلفن
دفتر قبلی خیلی کثیف شده بود. روی خیلی از اسمها خط کشیده بود. از وقتی هم عینکش زیر پایش مانده بود و شیشهاش خورد شده بود، هر وقت میخواست شمارهای را که شمارههای بالا و پایینش را خط خطی کرده بود؛ پیدا کند، زاویهی دید چشمانش بیاختیار به سمت نوک دماغش منحرف میشد و همانجا به هم گره میخورد. به خاطر همین مجبور شد یک دفتر تلفن نو بگیرد.
دفتر قدیمی را بالای دفتر جدید باز کرد و شروع کرد به نوشتن شمارهها در دفتر جدید. صفحهی "الف" را باز کرد. در صفحهی الف اسم قابل توجهی برای نوشتن پیدا نکرد. فقط تلفن آژانس محل را نوشت. باقی اسمهایی که بود را هر چه فکر کرد یادش نیامد کی بودهاند، چه نسبت یا آشنایی خاصی با آنها داشته و اصلا به چه علت اسمشان در دفترش هست! روی بعضی از اسمها را هم طوری خط کشیده بود که اصلا چیزی از آنها پیدا نبود!
ورق زد به صفحهی "ب و پ". شماره تلفن بیمارستانی که باید ماهی یک بار برای میل زدن مجاری ادرارش به آنجا میرفت را نوشت. شماره بانک محل را هم نوشت. برای اطمینان از واریز حقوق بازنشستگی و سود پولش. بعد دو بار با دقت شمارهها را یکی یکی چک کرد که اشتباه ننوشته باشد.
صفحهی بعد از "ب و پ" در دفتر تلفن قدیمی؛ صفحهی "ج و چ" بود. صفحهی "ت و ث" نداشت. یعنی داشت؛ ولی نبود. از حرصش آن صفحه را کنده بود. فامیلی زنش با حرف "ت" شروع میشد. برای همین بیشتر آنهایی که در این صفحه بودند اقوام همسرش بودند. فرقی هم نمیکرد نام خانوادگیشان چه بود. برای اینکه راحت باشد، همهشان را به فامیل زنش نوشته بود در صفحه "ت و ث".
از اینکه آن شمارهها را نابود کرده بود در دلش احساس پیروزی کرد. یاد خاطرات و روزهای سیاهی که با آنها بعد از مرگ زنش داشت - سر اینکه شام مراسم هفتش چه باشد- افتاد. سری تکان داد و زیر لب ناسزایی نثار همهشان کرد.
در صفحهی "ج و چ" هیچ اسمی نبود. از سفید بودن صفحه "ج و چ" احساس خوبی پیدا کرد. پارهاش کرد که اگر یک وقت کاغذ یادداشت لازم داشت، استفادهاش کند.
چشمش به صفحهی "د و ذ" که خورد؛ احساس خوبش از سفید بودن ورق قبلی، رنگ تهوع به خودش گرفت. از هیچ صفحهای به اندازه صفحهی "د و ذ" نفرت نداشت. مجبور بود در این صفحه اسم زن صیغهای و تنها پسر ناخواستهاش را بنویسد.
وقتی یادش میآمد؛ مجبور است ماهی دویست هزار تومان پول مفت بریزد توی حلق این زن و آن پسرک؛ خون جوشیده توی رگهای سرش، صورتش را سرخ میکرد. اوایل خیلی امیدوار بود این زنگولهی پای تابوت هیچ شباهتی به خودش نداشته باشد؛ تا شاید بتواند از سر خودش بازش کند. اما از سیاهی بختش، پسرک هر چه بزرگتر میشد؛ بیشتر شبیه خودش میشد.
مجبور شد این شماره را بنویسد. کافی بود یک هفته واریز پولش عقب بیافتد. سر هفته نشده با مامور پشت در خانه سبز میشد. روزگارش سیاهتر میشد، اگر یکی از فامیل زنش از جریان با خبر میشد!
"بعله... پس بگو چرا دلش نمیاومد چهارتومن پول خرج ختم دختر دستهی گل ما بکنه! مرتیکه سوگلی داشته ما خبر نداشتیم ... تف تو ذاتش!"
ورق زد. به زحمت میشد تشخیص داد اسم اول در صفحهی "ر ، ز ، ژ" اسم برادر کوچکترش است. از عمق فرو رفتگی نوک خودکار روی کاغذ، معلوم بود با غضب روی اسمش خط کشیده. آخرین بار سر ارث و میراث پدری درگیری سختی با هم داشتند.
اسمش را ننوشت. رفت سراغ اسم بعدی؛ بعدی هم خواهرش بود. روی اسمش را خط نکشیده بود اما؛ شش ماه پیش که با هم تلفنی صحبت کرده بودند، احساس کرده بود دارد حرفهای برادر بزرگترش را میزند. پیش خودش گفت: "کور خوندی... فکر کرده من نمیفهمم با هم دست به یکی کردن خونمو از چنگم دربیارن!" اسم خواهرش را هم ننوشت.
به صفحهی دوستانش رسید. "س و ش". اسم همهی دوستان محل کارش را – بهخاطر شین شرکت - در این صفحه نوشته بود؛ که راحت پیدایشان کند. از سالها قبل، هر هفته خانه یکیشان جمع میشدند و به قول خودشان شبنشینی مجردی میگرفتند. البته الان مدتها از آخرین باری که دور هم جمع شده بودند گذشته بود. چند نفرشان مرده بودند؛ برای همین اسمشان را خط زده بود، ولی چند اسم دیگر بود. دست به قلم شد که اسمشان را بنویسد، اما کمی فکر کرد " هر مهمانی هر چقدر هم ساده باز هم خرج دارد!" فکر کرد؛ اگر شمارهشان را نداشته باشد، میتواند به بهانهی اینکه شمارهتان را نداشتم بهشان زنگ نزند. با بیاعتنایی ورق زد.
در صفحهی بعد، از خطخوردگی روی اسم یاد همسایهی روبرویی افتاد. از آخرین بار که با هم حرف زده بودند، یک سال میگذشت. بچهی تخسشان توپش افتاده بود در حیاط خانهاش به خیال اینکه خیلی زرنگ است، مثل دزدها از دیوار خانه بالا آمده بود و به حیاط پریده بود. سر به زنگاه مچش را گرفته بود و یک پسگردنی نثارش کرده بود. و نتیجهاش این شد که تنها اسم صفحهی " ص و ض" نیز خط خورد.
آدمیزاد وقتی پیر شد؛ نفس که میکشد خسته میشود. نگاه کرد دید هنوز هفت ورق دیگر مانده تا تمام شمارهها را پاکنویس کند. چشمش هم درد گرفته بود. ترجیح داد باقیش را بگذارد برای یک وقت دیگر. هر چند در باقی صفحات هم بیشتر شمارهها خط خورده بود.
□□□
همسایهها از بوی تعفنی که سرتاسر کوچه را گرفته بود شک کردند که اتفاقی برایش افتاده باشد. همسایهی روبرویی از دیوار بالا رفته بود و دیده بود وسط اتاق، نزدیک دفتر تلفن، به صورت افتاده است. وقتی صورتش را برگردانده بود، دهان و چشمایش پر بود از کرمهایی که در هم وول میخوردند.
□□□
بی سر و صدا خاکش کردند. هفتش که تمام شد، انگار سوت مسابقه را کشیده باشند. بین خانوادهی زن صیغهایاش و خانوادهی زن اولش و برادر و خواهر کوچکترش دعوای مفصلی سر ارث و میراث بر پا شد.
دیگر هیچ کس به او فکر نمیکرد. فقط پسر همسایه از میان وسایل شخصیاش که بیرون گذاشته بودند تا ماشین شهرداری ببرد؛ عینکش را برداشته بود و چند روزی به چشمش میزد و ادایش را درمیآورد و بچهها میخندیدند.
چند روز بعد، دیگر حتی کسی ادایش را هم درنیاورد.
سید علی موسوی
منبع : کتاب نیوز
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران مجلس شورای اسلامی مجلس حجاب دولت دولت سیزدهم رئیسی رئیس جمهور سیدابراهیم رئیسی گشت ارشاد توماج صالحی جمهوری اسلامی ایران
تهران قتل شهرداری تهران سیل کنکور هواشناسی وزارت بهداشت پلیس سلامت سازمان سنجش زنان سازمان هواشناسی
قیمت دلار قیمت خودرو خودرو بازار خودرو دلار قیمت طلا مسکن سایپا بانک مرکزی ارز ایران خودرو تورم
سینمای ایران سینما کیومرث پوراحمد سریال پایتخت سریال تلویزیون موسیقی رهبر انقلاب قرآن کریم فیلم ترانه علیدوستی مهران مدیری
کنکور ۱۴۰۳ اینترنت عبدالرسول پورعباس
اسرائیل رژیم صهیونیستی آمریکا فلسطین غزه جنگ غزه روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا
فوتبال پرسپولیس استقلال جام حذفی آلومینیوم اراک فوتسال بازی تیم ملی فوتسال ایران تراکتور باشگاه پرسپولیس بارسلونا سپاهان
هوش مصنوعی سرطان نخبگان سامسونگ اپل فناوری ناسا الماس بنیاد ملی نخبگان مریخ ربات
سازمان غذا و دارو کاهش وزن بارداری هندوانه مالاریا آلزایمر زوال عقل