سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


شکاف


شکاف
دو ساعتی زودتر به آنجا می رسم اما مهم نیست. می دانم که از من استقبال خواهند کرد. زنگ در را که می زنم و در حالی که انگشتم را پایین می آورم فریاد از سر شوق سوزان را از آشپزخانه می شنوم – « سیمونه ! » - و هیبتش را که از خلال شیشه مشجر ورودی به ۱۲ تصویر معوج تقسیم شده است می بینم. تمام سوزان های مینیاتوری دستانشان را به طرفم گشوده اند. در را باز می کند؛ به داخل خانه و آغوشش کشیده می شوم. کوله پشتی ام روی پله می افتد. پلیور و دامنی بلند به تن دارد و شکمش و چین های پشم زبر لباسش را از روی پیراهنم حس می کنم. بوی رازیانه و زیره می دهد. باید مشغول آشپزی برای امشب باشد.
عاشق این خانه ام. دیوارهایش سفیدند؛ اما در ارتفاع و قرارگیری پنجره ها چیزی است که باعث می شود زردرنگ به نظر برسند، انگار که سالن یک راست به منبعی از نوری گرم و کاملا طبیعی متصل باشد. چشمان سوزان ، سر که بر می گرداند تا بار دیگر مرا ببیند ، میشی است و در مسیر آشپزخانه عطر زیره لباس هایش به تدریج در بوی دارچین محو می شود. اعتراض کنان ، سعی می کنم کوله پشتی ام را از او بگیرم ، سرخوشانه کشمکش می کنیم تا اینکه با احترامی ساختگی کوتاه می آیم. انگشتانش با گرمای آرد گونه سبوس بر روی انگشتانم کشیده می شوند.
سر میز که می نشینم می گوید : « جویی برای خرید رفته بیرون». در فر را باز می کند و سینی ای پر از بیسکویت را بیرون می کشد. با انگشتش یکی را امتحان می کند تا از پخته شدنشان مطمئن شود.
با لحنی مشکوک و کم و بیش سرزنش آمیز می گوید : « اینا مال امروز غروبن در واقع. چند نفر رو دعوت کردیم بیان ». بیسکویت ها را روی تاقچه می گذارد تا خنک شوند و بعد یکی از آنها را با آهی کوتاه دو نیم می کند و نصفش را به من می دهد. می گوید : « از اونا خوشت می آد » و من می مانم که منظورش چیست.
می گویم : « الان کی تو خونه اس ؟ ». می خواهم بدانم وقتی زنگ در را زدم خطابش به چه کسی بود. فکر می کنم باید کسی باشد که اسم من را می داند و مشتاقم و البته کمی هم خجالت زده که بدانم کیست. انتظار داشتم جویی اینجا باشد. سوزان در حالی که انگشتش را می لیسد تا خرده های نان را از روی دامنش پاک کند زیر میز خم می شود و زیر لب زمزمه ای می کند تا گربه ای که هرگز ندیده بودم محتاطانه به طرفش بیاید. می گوید : « تو ترشک[۱] رو ندیدی ! چند تا ازدوستامون قبل از اینکه برن ژاپن اونو به ما دادن. یه کمی هنوز سر درگمه. البته منظورم بازی با کلمات نبود. نه مگه ترشک ؟ ».
فکر می کنم داشت با گربه حرف می زد. سعی می کنم پشت گوش حیوان و پس گردنش را نوازش کنم اما خودش را کنار می کشد و من موجی از دشمنی ناهمخوان با فضای خانه را حس می کنم. وقتی که سرش را می چرخاند تا به من خیره شود متوجه چشمانش می شوم.
سوزان با خنده می گوید : « خوش شانسی که روت نپرید! این بازیه مورد علاقه شه. می ره بالای کمد کنار در و وقتی کسی می آد تو خودشو پرت می کنه روی اون. حالا خوبه که چشمش چپه. و گرنه خدا می دونه اگه واقعا به کسی می خورد چه بلایی سر طرف می اومد. »
می پرسم : « چرا بهش می گین ترشک ؟» و دیگر به گربه نگاه نکردم.
می گوید : « اوه، این نظر ما نبود. این اسمی بود که از اول روش بود. زیادی ساختگی یه نه ؟ من پشت سر ترش کن[۲] صداش می کنم. که البته اینم همینقدر ناجوره.»
وقتی جویی می آید، کیسه های خریدش را روی زمین می گذارد و جایی را که در آن اقامت خواهم کرد را نشانم می دهد. از اتاق نشیمن به ندرت استفاده شده است مگر برای خواب و نواختن پیانوی ناکوک. اتاق بوی گرد و خاک می دهد. یک کاناپه و دو صندلی که با روتختی های هندی پوشیده شده اند شومینه خالی را احاطه کرده اند. یک تشک بین پیانو و پنجره به دیوار تکیه داده شده است. کوله پشتی ام را کنار تشک روی زمین می گذارم و با محبت به جویی نگاه می کنم. مثل همیشه از هم خجالت می کشیم. اولین باری که دیدمش ، دور اتاق می رقصید و سوال هایم را با هرهر کرکر می پیچاند. وقتی خندیدم از میان عینک قاب لاک پشتی اش به شدت به من خیره شد؛ انگار انتظار تایید نداشت. و حالا با صمیمت گنگ دوستان مکاتبه ای با یکدیگر روبه رو شده ایم. همه ممکن است فکر کنند این سوزان است که سالهاست می شناسمش نه جویی.
می خواهم از جویی درباره او بپرسم اما اول باید گپ مان جا بیافتد. جویی هیجان زده و پر انرژی است و روی گردی پاهایش ورجه ورجه می کند. رفیقی را یاد می آورم که هردومان از تابستان ندیدیمش و در حال برنامه ریزی برای رفتن به فرانسه است و جویی از شوهر خواهرش برایم می گوید. یک نوازنده نی انبان با دستی زخمی که به همراه خواهر جویی و یک آتش خوار[۳] لهستانی در سواحل جنوب فرانسه به قصد امرار معاش ساز می زند. برایم می گوید که پاییز را در نیس هستند. دستان آتش خوار پر است از جای زخم های چروک خورده و نفسش بوی سوسیس سیردار می دهد. داستان های جویی پر است از جزئیات. اجزای درخشانی که انگار از جایی که در آن درخشندگی شان طبیعی است به عاریت گرفته شده اند. گوش می دهم و احساس می کنم که شاعرانگی جهان از آن ماست. به درونش می کشیم مانند بوی دارچین.
کمی بعد مرا به طبقه بالا می برد تا نقاشی اش از ترشک را نشانم دهد. پله ها دور سه دیوار سالن کشیده شده اند و در هریک از دو پاگرد پنجره ای قرار دارد. کسی جاسوزنی ای به شکل گربه را روی قاب پنچره گذاشته شده است. برش می دارم .زیر دست خش خش می کند. به نظر می رسد با گیاه ادویه ای پر شده است. بوی کهنگی می دهد.
جویی می گوید « مال سوزانه. از بچگی نگهش داشته. فکر می کنه براش شانس می آره.»
می گویم : « شبیهه ترشکه !» اگرچه شباهتشان از شباهتهای کلی فراتر نمی رود. برش می گردانم روی قاب پنجره.
جویی در حالیکه از پاگرد بالایی خم شده است تا مرا ببیند می گوید :« به هر حال سیمون ، مراقب باش شب می ری بخوابی در اتاقو ببندی.»
« چرا ؟ »
« چون ترشک یه عادت گندی داره که پلک آدما رو با پنجه هاش باز می کنه و اونا رو از خواب بیدار می کنه». می خندد. و می مانم که جدی می گوید یا نه. آخرین باری که در این خانه همدیگر را دیدیم او داشت از دوره ای بیرون می آمد که بیشتر از یکسال طول کشیده بود و در آن مدت او هیچ کاری جز خوابیدن انجام نداده بود. متنی را که خودش نوشته بود به من نشان داده بود. شرحی بود از رویاهایش که به تدریج لحنی داستانگو پیدا کرده بود. شخصیت ها دوباره ظاهر شده بودند.اپیزودها به یکدیگر تنیده شده بودند تا داستانی را شکل دهند که نقش او در آن نقشی حاشیه ای بود. وقتی که معلوم شد لحظات بیداری اش صرفا خوراک دنیای رویاهایش و ساکنانش را تامین می کنند پروژه را متوقف کرد.
خیلی زود پس از آن عاشق سوزان شد. کسی که از کودکی می شناختش- خودش می گفت انگار که چشم باز کرده باشد و او را آنجا یافته باشد- و دوران خوشی شروع شد. حالا دارد می خندد. نوری که از پنجره پاگرد می تابد موهایش را مانند قاصدک از پشت روشن کرده است و من همچنان مانده ام که شوخی می کند یا نه.
« با پنجه هاش ؟ »
می گوید : « عین یه جراحه! اما واقعا فکر نمی کنم نیازی به نگرانی باشه. منظورم اینه که کارش خیلی دقیقه.» همچنان از پله ها بالا می رویم.« اون احتمالا فقط می خواد مطمئن بشه که تو اونجایی.فکر می کنم بدنای ما رو مثل صدف می بینه.صدفایی که دو تا چشمای روی اونا تنها نشانه هایی ان که کسی توشون زندگی می کنه.به محض این که پلک ها رو باز می کنه می ره عقب و پشت گوشاشو تمیز می کنه.دیدم که این کارو کرده». حالا دارد می خندد و من می دانم که کاملا جدی می گوید.
آن شب هنگامی که برای شام می آیم ، آشپزخانه پر است از آدم هایی که تاکنون هرگز ندیدمشان. می خواهم کنار سوزان بنشینم. جایی که احساس امنیت می کنم ، اما او مشغول هم زدن تخم مرغ هاست و نمی دانم جایش کجاست. همه می مانند که مرا ببینند، لبخند بزنند و ورودم را به اتاق خوشامد بگویند، اتاقی گرم و پر از دود.
سوزان می گوید: « با بادنجونا مشکل داشتیم » به سینی فری پر از بادنجان اشاره می کند. بادنجان هایی پیچ خورده و سوخته مانند چوب خشک. حاضرین می خندند و کمی احساس راحتی می کنم. دوروبرم را نگاه می کنم تا جویی را ببینم. مشغول بازی با گربه است. سرش را بالا می گیرد و لبخند می زند.
پس از شام آنقدر مست هستم که برایشان داستانی تعریف کنم. ماجرایی که شبی ، حول و حوش ساعت ۳ نیمه شب ، هنگامی که قدم زنان از مسیر هفت خواهران به خانه می رفتم رخ داد. در مسیری که یک طرفش ردیفی از مغازه ها قرار داشت بودم که متوجه حرکتی پشت پنجره یک مغازه متروک شدم. اطرافم را نگاه کردم و مردی را دیدم که باجعبه ای پر از قوطی های آبجو از میان در شیشه ای عبور کرد. غروب را با دوستانم در باری گذرانده بودیم و در آپارتمان یکی از آنها چندتایی سیگاری هم بار زده بودیم. فکر می کردم دچار توهم شده ام. دیدمش که در گوشه ای ناپدید شد. دوباره به در خیره شدم تا مطمئن شوم که بسته است. چارچوب و دستگیره در را می دیدم. سوراخ قفل در روشنایی خیابان می درخشید. دوباره متوجه حرکتی شدم و مر د دیگری از تاریکی درون مغازه بیرون پرید. پایش را بلند کرد تا قسمت پایینی چارچوب در را رد کند و یک بار دیگر از درون شیشه عبور کرد. می توانستم قسم بخورم که برق باز شدنش را دیدم. با دهانی باز آنجا ایستاده بودم که او برگشت و مرا دید. دستانش پر از کارتن های سیگار بود. گفت : « بیا یه نگاهی بهش بنداز ». روی پاشنه هایش جلو عقب می رفت. صورتش از خنده ای دیوانه وار روشن شده بود. سیگارها را روی پیاده رو گذاشت و دستم را گرفت. سعی کردم دست را در بیاورم اما مرا به سمت در کشاند.
گفت : « ببین !». دستش را داخل شیشه برد. منتظر بودم که سطح شیشه مانند آب موج بردارد. اما هیچ اتفاقی نیافتاد. برای امتحان دستم را دراز کردم. دستم به داخل مغازه وارد شد.
مرد گفت : « شیشه نداره! بردنش .ببین!». داخل مغازه برگشت و با یک جعبه چیپس برگشت. « دخل مغازه رو آوردن! صندوقو به زور شکوندن. مشروب هم دیگه نیست. اما هنوز یه عالمه چیز مونده.تلفن هم کار می کنه. تا الان داشتم با بلژیک صحبت می کردم.»
به مرد خیره شدم. به طرف پیشخوان مغازه رفتم و گوشی را برداشتم. ده دقیقه بعد، ماشین یکی از دوستانم را با آبجو پر کردم.
می نشینم و منتظرم تا افرادی که دورم نشسته اند بخندند. اما سکوت مطلق حاکم است. لحظه ای بعد می فهمم آنها منتظرند تا داستانم را تمام کنم. فکر می کنند باید نتیجه گیری اخلاقی ای پایان کار باشد. داستان نمی تواند صرفا درباره لذت دزدی یا جادوی در بی شیشه باشد. آنها منتظرند تا شیشه سرجایش برگردد و دست ها را به دام بیاندازد و همه چیز به خیری و خوشی تمام شود.به چهره هاشان نگاه می کنم و می مانم که چه مدت است که اینگونه به من خیره شده اند. مانده ام که در چه نقطه ای بر آنها روشن شده است که به دنیای شان تعلق ندارم.
یکی از آنها می پرسد : « اما چرا به پلیس خبر ندادین ؟ » و دیگران قاشق چنگالشان را به نشانه حمایت جا به جا می کنند.
می گویم : « محض گشادی چاک[۴] »
یکی از آنهایی که کل غروب دهانش را به ندرت باز کرده بود می گوید : « چاک ؟ ». از صدایش می فهمم که خارجی است.
می گویم : « چاک صورت! ». اما هنوز سردرگم است. مردی که با اوست به بازویش می زند: « منظورش خنده اس! ».
اصرار می کند : « نمی فهم. چاک یه چیزیه... چی بهش می گن ؟ درز، شکاف. نه مگه ؟ ». لهجه ایتالیایی دارد.
می گویم : « اینجا نه!». درحالیکه نگاه همه به من است به جویی نگاه می کنم. جویی می فهمد. اما سرشاراز شرمندگی به میز و به بشقاب خالی اش زل زده است. سوزان بلند می شود و شروع می کند به جمع کردن وسایل. زن دیگری می گوید : « حتی به صاحب مغازه هم فکر نکردین ؟ به ذهنتون نرسید که ممکنه بیمه نباشه ؟ تقریبا مطمئنم که آسیایی بوده ! ». لحنش محکم و تحقیر آمیز بود. آیا لازم است به اوبگویم که بیمه هرگز به ذهنم خطور نکرد ؟ نه آن موقع و نه هیچ وقت دیگر. مطمئنا می فهمد که هیچ حمایتی در کار نیست. شاید حق با زن ایتالیایی باشد. مساله، مساله شکاف هاست؛ فضاهایی که سر باز می کنند. دورتادور آشپزخانه را ازنظر می گذرانم تا آرام بگیرم. چیزی نمی بینم جز ظرف های چدنی، آفتاب گیر ، تخته سیاهی با پیغام های کوتاه و گیرا و رشته ای از سیر کنار پنجره. گربه را می بینم که بلند می شود و خودش را کش و قوس می دهد. پنجه هایش مانند چاقوی جراحی از غلاف نرم وصورتی رنگ شان به درون و بیرون می لغزند.
شب ، پس از حمام ، از پله ها پایین می آیم، جا سوزنی گربه ای شکل را روی لبه پنجره می بینم. دستم را نظاره می کنم که دراز می شود و برش می دارد. از پله ها پایین می آیم و می روم که بخوابم.
دزدی دید دیگری از جهان به انسان می دهد. کشف می کنی چیزی وجود ندارد که نتواند از دست ها ، خانه ها ، و یا جیب های کسی به شما متقل گردد. اگر در کودکی دزدی کنی ، پی می بری که مردم چه اندازه مشتاقند به بی گناهی باور داشته باشند که چیزی نیست مگر فریبکاری و پختگی پیش رس. می فهمی که جهان مملو است از آدم هایی که از مواجهه با حقیقت موضوع ، اینکه نمی توانی چیزی را طولانی مدت نگه داری ، سرباز می زنند. کودکانی که دزدی می کنند خیلی زود پی می برند که هیچ چیز پایدار نمی ماند و از همه چیز باید همانطور که سریع از کفشان می رود لذت ببرند. تنها بعدهاست که می فهمند لذت دزدی صرفا در به دست آوردن چیزی نیست که می خواهی اش ، بلکه در محروم کردن دیگران از آن است.
فردا صبح ، نیمه بیدارم و کمی تا قسمتی منگ. یاد حرف جویی در باره گربه می افتم و اینکه فراموش کردم در اتاق را ببندم. تشک ام را سفت می کنم. روتختی را روی خودم کشیده ام و تک تک حواسم در گیر شناسایی نشانه ای از حضور گربه اند. می ترسم که یک حرکت ناگهانی کافی باشد تا چنگم بزند. شاید کنارم نشسته باشد؛ همان طور که گربه ها می نشینند و در سکوت موهای پشت گوششان را تمیز می کنند. گوش هایم را برای شنیدن صدای زبانش تیز می کنم.
سایر اعضای خانه خوابند. با اینکه چشم هایم بسته اند اما از خون روی پلک هایم می توانم بگویم که صبح زود است، کمی پس از طلوع. اتاق بوی کهنگی و کافور کمدها و هوای راکد می دهد؛ بوی پشم نیمه تر. دراز می کشم و همانطور که گربه را در کنارم مجسم می کنم نمی دانم چرا شروع می کنم به فکر کردن درباره جویی.
جویی زمانی دوست دختر دیگری داشت. یک دختر سرخانه فرانسوی در کمبریج. لاغر بود و ریختی پسرانه داشت. موهای صافی داشت و لب بالایی بلند. از دور عین دوقلوها بودند. هرگز نفهمیدم اسم واقعی اش چه بود. اما جویی ، بیبیش صدایش می زد. یکی دو هفته ای که با جویی بیرون رفت شروع کرد کنار من نشستن.
شبی ، همه ما مست کرده بودیم و برگشته بودیم خانه یکی از رفقا. جایی که من و بیبیش با هم روی تخت غلتیدیم و جویی گوشه ای وارفته بود. یادم نمی آید چیزی زیادی حس کرده باشم؛ نه احساس گرایش و محبت به بیبیش و نه حتی نشانه ای از تقصیر در برابر جویی. و نه این احساس که شاید من یا او جویی را آزار می دهیم. گاهی اوقات به نظر می رسید لذت می برد. روز بعد در مسیر دیواره شیطان قدم می زدیم و بیبیش دست مرا گرفته بود. می خواستم از شرش خلاص شوم. جویی به جلو و عقب ورجه ورجه می کرد و از نگاه های ما پرهیز می کرد. این موضوع بیبیش را که هر لحظه که جویی نزدیک می شد خودش را به من می مالید سرگرم می کرد.
آنقدر برایم آشکار بود بازیچه شده ام که از جویی انتظار همدردی داشتم. حداقل اش آن بود که هر دویمان بازی خورده بودیم. اما چیزی که نصیبم شد شعر های فتوکپی شده ای بود که در آنها از بیبیش بامهارتی تحسین برانگیز تجلیل شده بود. آخرین باری که بیبیش دیده شد در دیسکوی یونیون داشت با کسی لاس می زد.
و حالا می دانم چرا فکرجویی به ذهنم خطور کرد. حدود دو ماه پیش باید بوده باشد ، پس از آنکه ترم به پایان رسیده بود. برای شرکت در یک مهمانی به کمبریج برگشته بودم. شب را در آپارتمان جویی خوابیدم. هیچ اشاره ای به بیبیش نکردیم. و من سکوت جویی را به منزله توافق تلویحی اش بر بازی خوردنمان گرفتم.
اواسط شب از خواب پریدم. پرده هاکنار بودند و نور کافی برای تشخیص شکل ها وجود داشت. لحظه ای دراز کشیدم. در این فکر بودم که چه چیزی بیدارم کرده بود، یک رویا و یا حرکتی در اتاق. جویی را دیدم. کنارم زانو زده بود، برهنه بود و موهای بلندش پشت گوش هایش جمع شده بود. هر دو دست اش بین ران های سفیدش بود و گونه هایش در نور ماه می درخشید. به آرامی تکا می خورد. چشمانش بسته بود. انگار که در خلسه باشد. مرحله ای عمیق از خواب.
حال که اینجا دراز کشیده ام به جویی فکر می کنم و گربه را تصور می کنم که پنجه هایش را به دقت به طرف صورتم بالا می آورد. با تمام سرعتی که از خودم سراغ دارم چشمانم را باز می کنم تا غافلگیرش کنم. اما هیچ چیز نیست. می دانم که در امانم.
به آشپزخانه که می آیم جویی مشغول شستشو است. پنجره ها را باز کرده است تا هوای دودآلود را عوض کند. فضای آشپزخانه سرد است. در این فکرم که آیا در مورد شب گذشته چیزی خواهد گفت یا نه و البته چیزی نمی گوید. بشقاب ها را جمع می کند و ته مانده غذا ها را داخل سطلی می ریزد که بعدتر به جایی دیگر منتقل می شود تا غذاها خوراک حیوانات شود. اینها را از توجهی که صرف جمع آوری شان می شود می فهمم. تصورشان می کنم که فضولاتشان را به دسته های مختلف تقسیم می کنند : کاغذ اینجا ، پلاستیک آنجا و بطری ها را بر حسب رنگ شیشه شان مرتب می کنند. در اشپزخانه سرد و همچنان نامرتب که می نشینم مجذوب شبکه تو در توی تعهدی می شوم که سرپا نگهش می دارد. غیاب بسته بندی فروشگاهی ، رشته سبزیجاتی که تاب خوران از هود اجاق آویزانند.
منتظرم که کارش را تمام کند تا بتوانم از او درباره شب گذشته بپرسم. شاید بتوانم چیزی مبهم را بهانه کنم تا حقیقت را از زیر زبانش بیرون بکشم. همان لحظه است که سوزان می آید. نوعی کیمونو دور خودش پیچیده است که از شدنش پارچه نخی مرغوب پیژامه اش معلوم می شود. دستپاچه به نظر می رسد.
« گربه مو ندیدی ؟ »
جویی می گوید : « ترشک ؟ چند دقیقه قبل تو حیاط بود»
سوزان می گوید : « ترشک نه ! گربه خودم. گربه پارچه ایم. گربه روی پله.»
به او خیره می شوم و به پافشاری دو هجایی اش[۵].
می گویم : « مث بچه کلاس اولیا حرف می زنی. اگه بعدا چند تا فعل هم تو جمله ات بذاری موفق می شی. »
می گوید : « سیمون ، تو ندیدیش ؟ ». اشک هایش در شرف جاری شدن اند.
نگاهی به جویی می اندازم که به من خیره شده بود.
می گوید : « همونی که دیروز بهت نشون دادم.اونی که با ادویه پر شده»
می گویم : « شاید ترشک ورش داشته. ترشک هم یه جور ادویه اس. کبوتر با کبوتر دیگه! »
پس از قهوه می روم که وسایلم را جمع کنم، از مخفی شدن گربه داخل جوراب مطمئن می شوم. کمی نگرانم نکند سوزان وسایلم را بگردد.
چند روز بعد تلفن می زنم. پس از بوق دوم سوزان جواب می دهد. تلاش می کنم به خاطر بیاورم که تلفن کجای خانه شان واقع شده و ناگهان فکر می کنم ، آری ، روی پارگد است. باید روی پاگرد ایستاده باشد و در فکر گربه اش باشد. خودم را معرفی می کنم. متفکرانه می گوید : « خب! فکر کنم می خوای با جویی حرف بزنی ».
اگر چه خوشحال می شدم چند کلمه ای با او صحبت کنم تا موقعیتم را دریابد می گویم : « آره ».فریادش را می شنوم و در ذهن تصویر او که به بالا نگاه می کند و جویی را که در اتاق خواب ، خوابیده است و غرق در رویا می پرورانم. به ساعتم نگاه می کنم و در کمال تعجب می بینم از نیمه شب گذشته است. باید پای پنجره ایستاده باشد. حتما تلاش می کند تا از شیشه آینه ای شده پنجره حیاط را ببیند. شاید هم خودش را نگاه می کند.
و اکنون در انتظار جویی ، به این فکر می کنم که چرا تماس گرفتم. می خواستم گفتگو مرا به جایی جدید ببرد. اما به نظر می رسد مجبورم در قبال چیزی که گفته شده است مسئول باشم ، که این منم که تماس گرفته ام. به همان حسی که انگار مشغول ورق بازی کردن باشم. شاید باید تقلب کنم. جویی که پای تلفن می آید می گویم : « اوضاع چطوره ؟»
« خوب »
« بیدارت کردم؟ »
می گوید : « نه »
می پرسم : « ترشک چطوره ؟ ». سکوتی برقرار می شود و من بار دیگر آگاهم که نمی خواهد با من عصبانی باشد. او می خواهد که دوستم داشته باشد ، می خواهد که مثل او باشم. می خواهد یا قادر به فراموش کردن چیزی باشد که از خلال شکافی که باز شده است می بیند یا قادر به بستن شکاف باشد. این چیزی است که می خواهد.
اما ، البته من نمی دانم که او چه می خواهد.
می پرسم : « گربه سوزان رو پیدا کردی ؟ ». می خواهم او را به چالش بکشم که بگوید به من مشکوک است.
می گوید : « هنوزم از اون موضوع ناراحته. نمی تونه بفهمه چه اتفاقی افتاده. می گه احساس می کنه به حریمش تجاوز شده. »
« به کسی مشکوکه ؟ »
می گوید : « نه چندان» و من باور می کنم. « همه می دونن اون چقدر براش ارزش داشت. بعضی وقتا فکر می کنم منو سرزنش می کنه ».
شنیدن اینکه جویی این گونه درباره سوزان حرف می زند به طور غیر منتظره ای خوشحال کننده بود.اگر چه ممکن است سوزان در اشتباه باشد.
میل طبیعی او ، حمایت از شریکش به هر قیمتی است که البته کمی هم با احساس قاطی اش شده است. خوشحالم. همان طوری است که باید در مورد بیبیش می بود.
می گوید : « به نظر می رسه این روزا هیچ کاری جز جر و بحث نداریم». و من خانه شان را می بینم که محو می شود، مانند واقعه ای در یک رویا. رویایی که در آن مصیبت و پیامد با یکدیگر تلاقی می کنند. گربه توپر را به سمت بینی ام بالا می آورم و بو می کنم. رایحه ای دارد ، نه الزاما خوشایند ، از گیاهی ادویه ای . اگر کتاب راهنمای گیاهان را داشتم جستجو می کردم که این ادویه را بیابم و شاید هم یکی را از روی نام انتخاب می کردم : چیزی با واژه " مهلک " در نام. گیاهی که در مقادیر کم مسکن درد است و در غیر این صورت مرگبار. دوست داشتم سداب متعفن[۶] باشد. اما به خاطر می آورم زمانی را که در کتاب لغت جستجو می کردم و دیدم که سداب متعفن ، گیاه فضیلت است. همان که افلیا ، گیاه رحمت الهی[۷] نامیدش.
چارلز لمبرت
برگردان از:نیما ساده
Sorrel۱ : نوعی گیاه
Sourpuss ۲ : آدم بد عنق
Fire-eater ۳ : شخصی که در سیرک یا اماکنی از این دست با نگه داشتن بنزین در دهان تصور به وجود آودن شعله از دهان را به وجود می آورد.
For the crack۴ : اصطلاحی است به معنای " محض تفریح ". نویسنده از لفظ crack در این اصطلاح به معنای لغوی کلمه رجوع کرده است
۵ در اینجا مراد از دو هجایی ، تکرار کلمه cat است که از دو سیلاب یا هجا تشکیل شده است.
۶Rue : نوعی گیاه
Herbe-Grace۷
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها


همچنین مشاهده کنید