پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

سپاسگزار


سپاسگزار
گویند روزی داود «ع» از خدا خواست رفیق خودش را در بهشت نشانش دهند. از اهل ایمان که خدا او را دوست می دارد ندا رسید فردا بیرون دروازه برو او را می بینی. فردا که جناب داوود از دروازه خارج شد با متی پدر یونس پیغمبر برخورد کرد، مقداری هیزم به دوش گرفته است دنبال مشتری می گردد، یک نفر آمد و خرید او جلو رفت با او مصافحه و معانقه کرد ، گفت: امروز ممکن است میهمان شما باشم، متی گفت زهی سعادت بفرمایید برویم جناب متی از همان پول هیزم آرد و نمک خرید به مقدار سه نفر خودش و داوود و سلیمان، بالاخره نان تهیه کرد، پیش از خوردن متی سر به آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا! هیزمی که من کندم، درختش را تو رویانده بودی. نیرو و قدرت بازو تو به من عنایت کرده بودی. توانایی حمل آن را تو دادی، مشتری را تو فرستادی آردی که جلوی ما هست گندمش را تو آفریدی. دستگاهی به راه انداختی که حالا ما بتوانیم نعمت تو را مصرف کنیم. می گفت و اشک در گوشه های چشمانش می ریخت داوود رو به سلیمان کرد و گفت: همین شکر است که انسان را به مقامات عالی می رساند. و این طور بود که داوود (ع) همنشین خود را در بهشت یافت.
منبع : روزنامه مردم‌سالاری