سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


گُلَک


گُلَک
باغ دلگشا آن روز بعدازظهر طراوات و سرسبزی بی‌مانندی داشت. از ابتدای در ورودی، دو طرف خیابان باریکی که به ساختمان می‌رسید، لاله گذاشته بودند. درخت‌های نارنج زیر بهار خنده به لب داشتند. عطر سکرآور بهار نارنج همه جا پیچیده بود. آبی زلال که در حوض جلوی ساختمان روی هم مَل MAL می‌زد، دریا را به یاد می‌آورد. طاووسی مست از غرور در کنار حوض برای خودش می‌خرامید. پیشخدمت‌های حکومتی با لباس‌های یک‌‌رنگ نو، این طرف و آن طرف در حرکت بودند، همه چیز مرتب و منظم بود، آنچه می‌بایست برای این میهمانی فراهم می‌شد، فراهم شده بود. هنوز ساعتی از ورود گلک و دسته کوچکش به باغ نگذشته بود. نظر هر کسی را که درباره گلک می‌پرسیدی، جواب می‌شنیدی: - او کارش را می‌فهمد، او بهترین زمانه ماست. گالسکه‌های مجلل یکی بعد از دیگری جلو باغ می‌ایستاد و زن و مرد ملبس با لباس‌های فاخر را پیاده می‌کرد. میهمانان همه از سرشناسان شیراز بودند که خندان وارد باغ می‌شدند. هنوز زردی آفتاب روی سرشاخه‌های درختان بود که لاله‌ها را روشن کردند. باغ شکوه تازه‌ای پیدا کرد. سینی‌های شربت با لیوان‌های تراش و تنگ‌های بلورین به وسیله پیشخدمت‌ها از این‌سو به آن‌سو برده می‌شد. میهمانی در ساختمان باغ برگزار می‌گردید... چراغ‌های پایه‌بلند، ساختمان را مثل روز روشن کرده بودند.
پرده‌ای زمردین فضای ساختمان را به دو نیم کرده بود. زن‌ها یک طرف و مردها یک طرف ولی پرده آنچنان بلند نبود که طرفین یکدیگر را نبینند و از آنجا که پری‌رو تاب مستوری ندارد، گاه‌گاهی زن‌ها چون خورشیدی که از زیر ابر سر بیرون کند، به هر بهانه‌ای خودی نشان می‌دادند. حالا چشم‌ها به در بود و همه به انتظار حاکم که بانی این میهمانی بود، لحظه‌شماری می‌کردند. سرانجام حاکم از راه رسید و یک‌راست به صدر مجلس رفت؛ دوکاره مردی با قدی بلند، محاسنی جوگندمی، خنده شیرینی به لب. جمله‌ای بیشتر نگفت: خواهش می‌کنم بفرمایید، همگی خوش آمدید.
پذیرایی شروع شد. گلک و منوچهر ساز به دست به جایگاهی که از قبل تعیین شده بود، راهنمایی شدند... راحت و آرام بودند. گلک تارش را قبلاً کوک کرده بود. تار را عاشقانه در بغل گرفت و شروع کرد. صدای ساز در نجوای میهمانان گم می‌شد، ولی گلک به سحر سازش آگاه بود، خونسرد می‌نواخت. سکوتی دلنشین روی مجلس افتاد. موسیقی تاثیرش را بخشیده بود. گلک چهارمضرابی را در دستگاه شور شروع کرد... بعد غزلی از «سعدی» را خواند. صدای گلک لطف صدای داوود را داشت. به دل‌ها می‌نشست. خواند و خواند. و به دنبالش تحسین‌ها بود که بی‌مضایقه نثارش شد. جاذبه موسیقی آن‌قدر زیاد بود که همه مجلسیان را به دام کشیده بود.
موسیقی کار خودش را می‌کرد... آواز که تمام شد، گلک نوای دلنشین رقصی محلی را آغاز کرد که به همه آشنا بود. هوشنگ که سراپا زنانه پوشیده بود، از گوشه‌ای به میان مجلس پرید؛ با گیسوان طلایی و اندامی موزون. چنان ریز می‌رقصید که زن و مرد افسون‌ شده انگشت به دهن مانده بودند. به هر جانب سر از پا نشناخته میل می‌کرد... چرخشی نرم و موزون در تمام بدنش بود. «رقصی چنین میانه می‌دانم آرزوست...». رقص همه را به وجد آورده بود... اگر شرم و حیا مانع نبود، مجلس پر از رقصندگانی می‌شد که حرکتی نامریی را در تمام وجودشان احساس می‌کردند. سرانجام رقص به پایان رسید. هوشنگ تعظیمی کرد و از صحنه خارج شد ولی دست‌زدن‌های پیاپی او را مجدداً به صحنه می‌خواند. آمد. نفس‌نفس می‌زد... ولی شاد بود. قطرات درشت عرق بر چهره‌اش می‌درخشید. باز شروع کرد. این‌بار «گلم، گلم» را رقصید، سنگین و باوقار... سپس گلک «دختر شیرازی» را خواند. آن شب تا دیروقت همه مسحور صدای ساز گلک و رقص شادی‌بخش هوشنگ بودند، هنگامی که خبر دادند شام حاضر است، مدعوین با اکراه مجلس را ترک کردند. *** دیروقت بود. گلک گفت: آماده شوید راه می‌افتیم. منوچهر گفت: شام که نخوردیم! گلک گفت: برویم بهتر است. راه افتادند. کسی متحمل آنها نشد. هوشنگ و منوچهر توقع چنین بی‌مهری را نداشتند. دَرهم و تلخ بودند. گلک که حال آنها را دریافته بود، گفت: فکرش را نکنید.
زندگی همین است که می‌بینید. شما هنوز جوانید و کم‌تجربه... با گذشت زمان خیلی از چیزها را درمی‌یابید. قربون همون یک‌لاقباها، که مهربونی را می‌فهمند... دل و زبانشان یکی است. یادش به بعدازظهر آن روز افتاد که گالسکه حکومتی به دنبالشان آمده بود. در محله کلیمی‌ها سوار شدند. پیچیدند به طرف حوض قارچی و بعد راندند به جانب خیابان زند... هوای بیرون باغ تر و تازه بود. آسمان شیراز مثل همیشه درخشان و ستاره‌نشان بود. شُر شُرِ جوی‌های آب، نغمه روح‌بخشی بود که به عظمت آن شب رونق بیشتری می‌داد. نسیمی که از صحراهای اطراف باغ می‌گذشت، بوی گل‌های باقلا را به سر و رویشان می‌ریخت. حالا بی‌لطفی والی و همراهانش را فراموش کرده بودند. - جان می‌دهد بیافتیم راه تا شهر برویم، چه هوایی! این را گلک گفت. منوچهر درآمد و گفت: - البته اگر دست خالی بودیم! گلک مهربان گفت: حالا هم دست‌ خالی هستیم... ساز‌های ما پاره‌ای از وجود ما هستند. راه افتادند. بی‌خیال می‌رفتند. چقدر از راه را آمده بودند، معلوم نبود. یک وقت متوجه شدند به جای این‌که به طرف شهر بروند، به جانب قریه سعدی رفته‌اند. گلک گفت: شاید حکمتی در کار باشد. بیایید تا اینجا که آمدیم، سری هم به آرامگاه شیخ بزنیم... خوب نیست شیخ از ما برنجد... در آرامگاه روی هم بود. بازش کردند، وارد شدند.
کسی در آرامگاه نبود. تنها شمعی بر مزار شیخ می‌سوخت که همه‌جا را روشن کرده بود... مدتی هر سه نفر با اخلاص بر سر مزار شیخ ایستادند. گلک زیر لب چیزهایی می‌خواند که برای همراهانش مفهوم نبود. نشستند. گلک غزلی از سعدی را خواند. شب آرام بر آنها می‌گذشت. هوشنگ گفت: مثل این‌که کوه کشیده‌ام، چقدر خسته‌ام! گلک گفت: گوشه‌ای دراز بکش، شیخ این را بر ما می‌بخشد. هوشنگ روی زیلوی کف آرامگاه دراز کشید. خوابی نرم و لطیف خیلی زود به سراغش آمد. یک‌وقت گلک دید منوچهر هم خوابیده، به ناچار او هم دراز کشید. قصدش خواب نبود... داشت به شیخ شیراز فکر می‌کرد. به مرد دنیادیده‌ای که یک‌جا ماندن را تحمل نمی‌توانست. کجا رفت؟ و چه‌ها دید... و لحظاتی بعد خواب گوارایی او را ربود. - خجالت هم خوب چیزی است! گلک این گفته را شنید، ولی به روی خودش نیاورد. - آخر خوش‌انصاف، ساز و آوازت را جای دیگر می‌بری، خوابت را برای من می‌آوری؟ گلک دیدگان را از هم گشود. شیخ سعدی را پیش رویش دید. پُرابهت، بلندبالا با نگاهی مهربان و چیزی در چهره‌اش که آدم را می‌گرفت. - می‌فرمایید چه کنم؟ - پنجه‌ای ساز بزن... - بزنم؟ گلک اطاعت کرد.
ساز را از زمین برداشت که یک‌مرتبه از خواب پرید. یعنی این افتخار را یافته بود که شیخ شوریده شیراز را در خواب ببیند؟ اندیشید کجاست چنین سعادتی؟ خسته‌تر از آن بود که فکرش را می‌کرد. باز خوابش برد. دقایقی نگذشته بود که مجدداً شیخ را جلو رویش دید. این‌بار چهره شیخ نامهربان بود. چشمانش دو کانون آتش، زهره می‌خواست به آنها نگریستن. - گفتی: می‌زنم؟ - حالا هم می‌زنم. - می‌بینم و تعریف می‌کنم! باز هم از خواب پرید. با عجله هوشنگ و منوچهر را بیدار کرد: بلند شوید، باید بنوازیم، باید سنگ تمام بگذاریم. آنها جریان را نمی‌دانستند. گلک با تمام توان می‌زد و می‌خواند... ساعتی نگذشته بود که از بیرون صدایی شنیدند. یکی در آرامگاه را محکم می‌زد. هر ضربه‌ای که به در می‌خورد، چونان پتکی بود که بر سر هوشنگ و منوچهر فرود می‌آمد. خواستند به روی خودشان نیاورند، ولی نمی‌شد... پشت در هر کسی بود، دست‌بردار نبود. دلشان خالی شده بود. گلک که گرگ باران‌دیده بود و سری نترس داشت، از جا بلند شد و بیرون آمد. در را باز کرده، پیرزنی را دید که مجمعه‌ای روی سر داشت.
پیرزن گفت: برایتان شام آوردم، چرا در را باز نمی‌کنید؟ ساعتی پیش سعدی آمده بود به خواب کدخدا که میهمان دارم، بلند شو شامی رو به راه کن. در آن موقع شب که چیزی دست به هم نمی‌داد... کدخدا بیدارمان کرد، حاضری فراهم کردیم. کدخدا فرمایش کرد، ببخشید که نتوانستیم شام بهتری تهیه کنیم... قابل شما را ندارد... گلک مجمعه را گرفت، به داخل آورد... سرپوش را که از روی مجمعه برداشت، دو مرغ سرخ‌کرده در یک بشقاب گل سرخی، با دسته‌ای نان نازک آب‌زده به‌سان برگ گل و تنگی دوغ محلی به آنها لبخند می‌زد. مجمعه در میان بود، هر سه انگشت به دهان در اطرافش، حرفی نداشتند که بزنند و یا داشتند می‌ترسیدند که آن لحظات ناب را از دست بدهند.
منبع : روزنامه تحلیل روز


همچنین مشاهده کنید