سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


بیا درباره کاپیتان هاگ حرف بزنیم


بیا درباره کاپیتان هاگ حرف بزنیم
سه شخصیت نمایشنامه کپنهاگ، آدم‌های دوست‌داشتنی و قابل‌اعتنایی هستند. هیچ‌کدام تنها واسطه انتقال اطلاعات نیستند و روی اعصاب راه نمی‌روند. اصلا قرار نیست راه بروند. کپنهاگ، یک نمایشنامه آرام است که در آن آدم‌ها درباره مهم‌ترین مسائل روز صحبت می‌کنند، درباره حمله هیتلر به یهودی‌ها، درباره جنگ دوم جهانی و از همه مهم‌تر درباره دستیابی به انرژی هسته‌ای.
با این اوصاف شاید در صفحه‌های ابتدایی نمایشنامه این سوال مدام در ذهن بالا و پایین برود که چرا باید این میزان اطلاعات درباره فیزیک به بیننده منتقل شود و این آدم‌های معروف دنیای فیزیک، وسط نمایشنامه‌ای از مایکل فرین چه می‌کنند؟ پانوشت‌ها هم به این اطلاعات کمک می‌کند. تا اسم یک فیزیکدان می‌آید مترجم هم توضیح می‌دهد که او کیست و چرا در فیزیک مطرح شده و در چه سالی جایزه نوبل گرفته است. هیچ‌کدام از اینها منطقی نیست تا آنکه در پرده دوم نمایش ناگهان مسئله انرژی هسته‌ای مطرح می‌شود و ناگهان به خودت که می‌آیی تمام پیش‌زمینه لازم برای آنکه بدانی انرژی هسته‌ای از کجا به وجود آمد را در دست داری.
حالا فقط مانده نتیجه این سوال و جواب‌های بی‌منطقی که بور و هایزنبرگ با هم راه انداخته‌اند. هایزنبرگ، همان فیزیکدان معروف آلمانی یکی از شاگردان نورچشمی بور است و حالا بعد از ۲۰سال به خدمت استادش آمده تا او را تنهایی ببیند و با او درباره یک ماجرای مهم صحبت کند. آمده تا یک جور اجازه بگیرد و برود پی زندگی‌اش.
اجازه‌ای صادر نمی‌شود و شاگرد می‌رود تا یک جور دیگر به زندگی‌اش ادامه دهد. با همین اجازه کوچکی که صادر نمی‌شود، آلمان نمی‌تواند بمب اتمی تولید کند اما چند سال بعد، متفقین در هیروشیما بمب را امتحان می‌کنند و چند شهر را می‌سوزانند و جنگ تمام می‌شود. داستان نمایشنامه کپنهاگ، داستان تمام فیزیکدان‌هایی است که در آن سال‌ها زندگی‌ کرده‌اند و هدفشان هیچ نبود الا تولید یک بمب هسته‌ای؛ الا کشف این نکته که برای تولید بمب هسته‌ای چطور می‌شود از داستان شکافت و ایزوتوپ‌ها ۲۳۵ و ۲۳۸ استفاده کرد.
کپنهاگ، سیزدهمین نمایشنامه‌ای است که مایکل فرین در سال ۱۹۹۸ می‌نویسد و وقتی داستان اینقدر در مدح آمریکایی‌ها پیش می‌رود، در سال ۲۰۰۰ می‌تواند اصلی‌ترین جوایز نمایشنامه را به دست آورد؛ جایزه مجمع منتقدان انگلستان در سال ۱۹۹۸، جایزه ایونینگ استاندارد، انگلستان، ۱۹۹۸، جایزه تونی، نیویورک، ۲۰۰۰ و جایزه منتقدان نیویورک، ۲۰۰۰ و با همین جوایز است که فرین دوباره اسمش را سر زبان‌ها می‌اندازد. وگرنه او که در لندن به دنیا آمد و کار حرفه‌ای روزنامه‌نگاری‌اش را با گاردین و آبزرور شروع کرده بود و نمایشنامه‌های معروفی مثل ابرها یا سر و صداهای بیرون صحنه را نوشته بود. البته یک دلیل دیگر هم برای شهرت او در انگلستان وجود دارد؛ فرین مترجم نمایشنامه‌های بسیاری از چخوف بوده و تنها به همین علت طرفداران زیادی در انگلستان دارد.
مایکل فرین، کپنهاگ را در سال ۱۹۹۸ می‌نویسد و این نمایشنامه همان سال در تئاتر ملی لندن اجرا می‌شود، بعد از آن هم تور مسافرت‌های گروه کپنهاگ ادامه پیدا می‌کند و جایزه پشت جایزه برای نویسنده می‌آورد. این نمایشنامه در واقع جنگ اخلاق است در دنیایی که اگر نزنی، می‌خوری! با وجود آنکه ذهن تماشاگر همچنان با ماجرای هیروشیما و آن بمب کذایی درگیر است، حالا دو نفر نشسته‌اند و سنگ‌هایشان را با هم وامی‌کنند و می‌خواهند به این سوال ذهنی بیننده جواب بدهند که بالاخره تقصیر کیست؟ هایزنبرگ که از بیست و چند سالگی به کپنهاگ آمده و زیر نظر بور راهش را ادامه داده یا استاد پیر و خسته که ۲ پسرش را در این مدت از دست داده و به عنوان پیر راه فیزیک مورد قبول همه فیزیکدان‌ها است؟
البته در همان سال‌ها اینشتین هم حاضر است و نمایشنامه یک جمله کلیدی درباره او دارد؛ جایی که هایزنبرگ عصبانی می‌شود و به بور می‌گوید از دست او ناراحت است که چند سال قبل بعد از دیدن اینشتین نظرش را عوض کرد و بور، خیلی ساده و حتی خودمانی پیش شاگرد عزیزدردانه‌اش اعتراف می‌کند: «اگر من پاپ‌ام، اینشتین خداست!» بحث‌های استاد و شاگرد در همین رابطه است. گاهی با احتساب سرعت حرکت درباره اسکی کردن صحبت می‌کنند و گاهی درباره پوکر جر و بحث می‌کنند. گاهی وقت‌ها هم مباحث آنقدر پیچیده می‌شود که درباره کمتر از فوتون و نوترون و پلوتونیوم صحبت نمی‌کنند.
هایزنبرگ: ما اگه می‌تونستیم رآکتور بسازیم، می‌تونستیم بمب هم بسازیم. این موضوع من رو کشوند به کپنهاگ. اما هیچ‌کدوم از اینها رو نمی‌تونستم بگم. به اینجا هم که رسیدیم تو دیگه حاضر نشدی گوش بدی. بمب دیگه تو مغز تو منفجر شده بود. متوجه شدم داریم برمی‌گردیم خونه. قدم زدنمون تموم شده بود. تنها فرصتی که برای صحبت کردن داشتیم از دست رفته بود.
بور: چون اصل مطلب دستگیرم شده بود. چون در نهایت تو امکان این رو می‌دیدی که سلاح هسته‌ای در اختیار هیتلر بذاری.
هایزنبرگ: تو چهار تا لب مطلب مختلف دستگیرت شده بود، همه‌شون هم به غلط. به رزنتال گفته بودی که من سعی کرده‌ام ازت بیرون بکشم نظرت در مورد شکافت چیه. به وایسکاف گفته بودی من ازت راجع به برنامه هسته‌ای متفقین پرسیده‌ام. چدویک فکر می‌کرد من می‌خواسته‌ام متقاعدت کنم که آلمان هیچ طرح اتمی نداشته. اما از طرفی هم به نظر می‌رسه به یه عده گفته بودی ازت خواسته‌ام بیای برای طرح ما کار کنی.
بور: خیله خب. بیا دوباره از اول شروع کنیم. هیچ گشتاپویی هم پشت دیوار گوش وانستاده. جاسوس انگلیسی‌ای هم وجود نداره. هیچ‌کس ما رو تماشا نمی‌کنه.
مارگرت: فقط من.
بور:فقط مارگرت. ما همه چیز رو خیلی قشنگ برای مارگرت روشن می‌کنیم. خودت می‌دونی من چقدر اعتقاد دارم که ما کار علمی رو برای خودمون نمی‌کنیم، بلکه این کارها رو می‌کنیم که بتونیم برای بقیه توضیح بدیم.
هایزنبرگ: به زبون ساده
مارگرت همان شخصیت سوم است، همسر بور که هم معتمد اوست و هم هایزنبرگ را مثل پسرش دوست دارد. او هم در داستان حاضر است و به پیشرفت آن کمک می‌کند. اگر می‌بینید که تا اینجای یادداشت اسمی از ناشر به میان نیامده برای این بود که نمایشنامه کپنهاگ را انتشارات نیلا منتشر کرده و این احتمال وجود داشت که با به میان آمدن نام انتشارات، ذهن به سمت کتاب‌های کوچک برود و انتظارها فرق کند. اما کپنهاگ یک نمایشنامه ۹۵ صفحه‌ای است با یک نمودار در صفحه آخر که تمام روند پیشرفت فیزیک تا کشف بمب‌اتمی را توضیح می‌دهد.
▪ نام کتاب: کپنهاگ
▪ نویسنده: مایکل فرین
▪ مترجم: حمید احیاء
▪ انتشارات نیلا، تهران چاپ اول ۱۳۸۶
▪ تیراژ: ۲۲۰۰ نسخه
▪ قیمت: ۲۰۰۰ تومان
نگار مفید
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید