پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

نوشته ای در بارهء نوشتن


نوشته ای در بارهء نوشتن
مادرم معلم بچه هایی کمی بزرگتر ازمن بود و همیشه هم به پسربچه ها درس می داد . می گفت دختر بچه ها لوس و ننرند و به سر و کول آدم آویزان می شوند .
. توی خانه که بود ورقه تصحیح می کرد و غذا می پخت و... پدر هم خسته بود ، خستگیی که چون علتش رفع نمی شد هنوز هم خوب نشده ...
اولین باری که دفترم را پیششان بردم و گفتم به من دیکته بگید ، مادرم نگاه مادرانهء مخلوط به حس معلم وار به من انداخت و گفت : خب خودت بنویس ! ...
و بعد از آن من به خودم دیکته می گفتم و برای اینکه معلممان شک نکند نمره ها را پدر پای صفحه می نوشت ، گاهی هم چند تا غلط توی متن دیکته می چپاندم تا هم دفعهء بعد که قرار است بیست شوم تشویقی برایم محسوب شود و هم معلم عزیز متوجه داستان نشود ...
و سخت ترین چیز نوشتن غلط دیکته های دانسته بود .
بزرگتر که شدم ، همیشه شبهای همهء امتحان ها به مادر می گفتم که امتحان انشا و یا ادبیات داریم ، گاهی هم به این بهانه با پدر مشاعره می کردیم و پدر هم همیشه فکر می کرد ( یا که ترجیح می داد اینطور باور کند ) که این مشاعره در امتحان فردای من نقش به سزایی دارد ، پدر صدای خوبی دارد و گاهی در میانهء راه مشاعره می زد زیر آواز و امتحان فردای مرا از یاد می برد ، من هم از خدا خواسته به جای علوم ، ریاضی ، فیزیک ، شیمی و ... شعر گوش می کردم و شعرهایی را که به نظرم قشنگ می رسید می نوشتم و چون آدم منظمی نبودم یک عالمه کاغذ های غیر هم اندازه داشتم که توی کشوی میز تحریرم بود و رویشان شعرها و یا نوشته هایی از آدم های معروف بود که هیچ وقت هم برای بار دوم نخواندمشان . توی دانشگاه همیشه سر کلاس جزوه هایی می نوشتم که هیچ وقت موفق نشدم بخوانمشان .جزوه هایم آنقدر نا مرتب و کثیف و پر از نقاشی های بی سر و ته اکسپرسیونیستی بودند که همیشه شبهای امتحان دربدر به دنبال دوست منظمی می گشتم که جزوه هایش را کپی کنم و چون خواندن رسم التحریر دیگران برایم مشکل است هیچ وقت آنها را هم نخواندم .
از دیشب تا به حال مثل آدمهای معتادی که مواد بهشان نرسیده همهء بدنم درد می کند ، شدیدا دلم می خواهد بنویسم و چندین بار صفحه ای را که تویش می نویسم باز کردم و بستم . هر بار دستم به کیبورد می رود و یا یک کاغذ و قلم بر می دارم ، نمی دانم که چرا و چه چیز را باید بنویسم ولی می دانم که حتما باید بنویسم .
همیشه همینطور است نوشتهء من قرار نیست چیزی به کسی بدهد و کس دیگری را به جز خودم ارضا کند ، من یک آدم معمولی هستم و همیشه هم تکلف نوشتنم دستانم بوده اند که مستقیم به کله ام وصل شده اند و گاهی هم فقط یک کرم کوچک ابله است که از بچگی در خودم بزرگش کردم و الان با اینکه می دانم کرم حقیری بیشتر نیست مثل بچه ام دوستش دارم و حس مادرانه نسبت بهش دارم . می دانم که نوشتن یکی از بی ثمرترین ، بی ثمرهای روزمرگی ماو یا لا اقل منست . نوشته هاقرار نیست انتظارات کسی را بر آورده کند و شاید بهتر باشد تکلف ها نباشند که انتظارات هم ایجاد نشوند که بعد مشکل بر آورده نشدنشان قوز بالاقوزنشود . خوب که فکر می کنم می بینم نمی دانم که از چه چیزهایی خوشم میاید ولی می دانم که از خیلی چیزها بدم میاید :
یادم میاید از همان موقع که خواندن نوشته های کوئیلو مد شده بود ازش بدم میامد ، از نوشته هایی که نویسنده هایشان از موضع بالا به آدم نگاه می کنند و جملات نصیحت وارشان را به نرمی به خورد خواننده می دهند بدم میاید . من یکی اگر بخواهم فرهنگ شرق را بخوانم و بدانم مولانا را می خوانم که می شود شعرهایش را نخواند بلکه بلعید .
از نوشته های صرفا عاشقانه بدم میاید ، چون عشق تجربه پذیریش در کلمات نمی نشیند و اگر بنشیند چیز چرندی از آب در میاید . از نوشته های آدم هایی که احساس با کلاس بودن خفه شان کرده وفکر می کنند که چرا فقط یک آدم با کلاس معمولی بمانند در حالیکه می توانند به فرهنگ جامعه و آدم های بی ارزش به وسیلهء نوشتنشان کمک کنند بدم میاید ، از زویا پیرزاد خوشم نمی آید چون تمام نوشته هایش پر از درسهای خانه داری ست و ادعای فمینیستی می کند . از نوشته هایی که نویسنده شان یک فیلسوف یا فیلمساز یا بقال را در زندگیش خوب شناخته و فکر می کند که آن شخص محور عالم است و بقیه چون نمی شناسندش از مرکزهستی دور افتاده اند و او باید در این راه به بقیه کمک کند بدم میاید . از خیلی های دیگر هم بدم میاید ...
از نوشته های خودم خیلی بدم میاید چون به آخر نوشته که می رسیم دستی به زیر چانه می بریم و می گوییم : " خب ! که چی ؟ " . بچه که بودم ساز می زدم و یک روز فهمیدم که هیچ وقت نمی توانم اینکار را به نحوی انجام دهم که لا اقل دیگران از شنیدنش لذت ببرند برای همین تصمیم گرفتم که دیگر ساز نزنم و فقط به سازهایی گوش دهم که نواخته می شود و لذت ببرم . اینجا چیزی به منظور خود زنی نگفتم تا بعد با قربان صدقه رفتن ها و به به چه چه ها از خواننده ها انرژی کسب کنم . فقط خواستم لا اقل خودم بدانم که نوشتن را چه کار بیهوده ای می دانم و چقدرحس های منفی و بد می تواند در کلهء یک " مادر کرم نوشتن " نسبت به نویسنده ها وجود داشته باشد .
نوشتنم هم صرفا تکلف است ، پس سعی می کنم چیزهایی را که دوست دارم بخوانم و انتظاری نداشته باشم از کلاه خالی برای بیرون آوردن خرگوش سفید !
منبع : ایران سهراب