جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

راهی است دراز از «دانستن» تا «فهمیدن»...


راهی است دراز از «دانستن» تا «فهمیدن»...
راهی است دراز از «دانستن» تا «فهمیدن» و «درک کردن». دانستن، نیازمند آموختن است؛ «فهمیدن» به «تجربه کردن» نیاز دارد. دانستن عمل عقل است اما برای «فهمیدن»، به همه «وجود» خود نیازمندیم.
دانستن، «عقلِ» من را به کار می‌گیرد؛ فهمیدن، «خودِ» من را درگیر می‌کند. هنگام دانستن، من، از موضوع خود فاصله می‌گیرم و به عنوان تماشاگری بیرونی، راحت به تجزیه و تحلیل می‌پردازم. عقل، همیشه خارج از گود است. به همین دلیل «درک» نمی‌کند. خودش را «به جای موضوع» قرار نمی‌دهد. پس راحت است، بی‌دغدغه است، درد ندارد، پس «درک» ندارد.
برای فهمیدن و درک کردن باید وارد گود شد، باید درگیر شد و درد کشید. آن وقت دیگر البته تو مشاهده‌گری «بی‌طرف نخواهی» بود که بتوانی بی‌طرفانه قضاوت کنی. آن‌گاه تو «شناسنده‌ای» (فاعلی ـ سوژه‌ای) نخواهی بود که «از بالا»، به تجزیه و تحلیل «شناخته» (موضوع ـ ابژه) بپردازی.
دیگر تو خود بخشی از موضوع خواهی بود، ابژه خواهی شد. نه! دیگر نه سوژه‌ای درکار است نه ابژه‌ای. دیگر قضایا به این راحتی نیست که تو بتوانی سوژه ـ ابژه‌اش کنی. زندگی است با همه پیچیدگی‌اش، ابهام‌اش رازآلودگی‌اش؛ و تو باید بمانی و «بچشی». شناخت، همین است. نه! شناخت واژه مناسبی نیست. شناختی درکار نیست. شناخت، عملی است که انجام می‌شود و به اتمام می‌رسد. این دیگر شناخت نیست. به‌ترین تعبیر برای‌اش همان «زندگی» است. این، بخشی از زندگی است. یک فرایند است که آغاز و انجام ندارد.
دائم در حالِ «شدن» است. در حال تکامل است. فقط عقل تو را درگیر نمی‌کند که بتوانی بگویی «شناخت». همه وجودت را به چالش می‌کشد. در این چالش، «شناخت» از بقیه اجزاء قابل تفکیک نیست. بنابراین اصلاً شناختی درکار نیست؛ و در عین حال شناخت هم حاصل می‌شود اما نه از آن‌گونه که عقل می‌فهمد. چیزی فراتر از آن: ادارک. این هم واژه خوبی نیست اما بهتر از آن پیدا نمی‌کنم. یا شاید چرا! پیدا کردم: «بزرگ شدن»، «رشد کردن»؛ همان که گفتم: «متکامل شدن». متکامل شدن حاصل این فرایند است.
http://ghaloghil.persianblog.ir
منبع : خبرگزاری ایسنا