پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


چوب دستی


چوب دستی
بعدازظهر دم کرده یکشنبه یی در ماه ژوئن... پشت بام فروشگاه بزرگ از جمعیت موج می زد، ایستگاه و خیابان های پایین، پس از ریزش باران، پف کرده و متورم می نمود. آن بالا، در گوشه یی که یک نفر تازه آن را ترک کرده بود و فقط هم یک نفر توی آن جا می گرفت، خودم و دو پسرم را جا داده بودم، محلی بود بین هواکش و راه پله، ولی بچه هایم، با اینکه بلندشان کرده بودم تا بتوانند از روی نرده تماشا کنند، از دل و دماغ افتاده بودند و من خودم هم در برابر وسوسه نگاه کردن به پایین تسلیم شده بودم.
ولی آن پایین چیز خیلی خاصی برای دیدن نبود؛ کسانی هم که خود را از نرده آویخته بودند بیشترشان بزرگسال بودند. بچه ها که می دانید؛ علاقه شان را خیلی زود از دست می دهند و برای رفتن به خانه آدم را ذله می کنند، جوری که والدین آنها مثل وقتی که مزاحمی، ضمن کار، موی دماغ شان شده باشد، تشری به آنها می زنند و بعدش باز با حالتی خواب آلوده چانه های خود را به طرف نرده مایل می کنند.
جزء ناچیزی از این تمایل به احساس گناهشان برمی گردد، ولی نه به آن مفهوم که بشود انکارش کرد، فکر می کنید بشود؟ من فقط داشتم روز روشن خواب می دیدم، همه اش همین و مطمئن هستم چیز خاصی هم روی ذهنم سنگینی نمی کرد، چیزی که خیلی مهم باشد و احساس شود که یادآوری بعدی اش مبرم است. خیال می کنم دستخوش حساسیتی عجیب و غریب بودم؛ و این شاید نتیجه دم کردگی و رطوبت هوا بود و بچه هایم هم که داشتند اعصابم را خراب می کردند.
در همین لحظه پسر بزرگترم، جوری که انگار چیزی او را از کوره در کرده باشد، جیغ زد؛ پدر، بی اختیار روی نرده خم شدم، سعی کردم از آن صدای گوش خراش دوری کنم. حرف از خم شدن می زنم، اما راستش حرکتی در کار نبود و فقط ژست آن را گرفتم و باورم نمی شود که به واقع خودم را به خطر انداخته باشم. با این همه ناگهان توی فضا شناور شدم و بعدش صدای پسرم را شنیدم که جیغ زد پدررر، و دیگر در حال سقوط بودم.
مطمئن نیستم قبل سقوط یا در اثنای آن بود که تبدیل شدنم به تکه یی چوب را درک کردم. چوب دستی یی نه زیاد کلفت و نه زیاد نازک اما صاف و خوش دست و به طولی حدود یک متر. پدررر، جیغ آخری پرواز کنان به سویم آمد. در میان عابران که توی پیاده رو در هم وول می خوردند، شکافی پدیدار شد و من معلق زنان اصابت به آن نقطه را هدف قرار دادم. به محض برخورد با پیاده رو ترک ناجوری وجودم را شکستنی کرد و پس از کمانه کردن از روی درخت گینکو، سراپا مرتعش، در جوی خیابان فرو رفتم.
شاهدان خشمگین به پشت بام ساختمان، جایی که بچه های کوچک رنگ ورو باخته ام بی حرکت روی نرده خم شده بودند، چشم دوختند.
کشیک دم در فروشگاه برای اطمینان از اینکه حق آنها کف دست شان گذاشته می شود، کار نگهبانی اش را رها کرد و خودفروشانه به طرف جاهای پنهان در فروشگاه بزرگ رفت. خشم مردم دم افزون بود، تهدیدکنان مشت تکان می دادند. لاجرم مدتی در همان وضع، پخش زمین، دور از توجه و فرو رفته توی گودال، باقی ماندم.
سرانجام دانش آموزی نزدیک من آمد، مردی با ظاهر آموزگارها به اتفاق شاگرد دیگری که اونیفورم دانش آموزان را پوشیده بود پسرک اولی را همراهی می کردند. پسرها دوقلووار، هم قد و هم قیافه بودند، کج کلاه جلف شان هم شبیه بود. آموزگارشان با قامتی بلند و سبیل هایی سپید و عینکی ته استکانی، مردی بسیار متشخص و سرزنده می نمود.
دانش آموز اولی از زمین بیرونم کشید و با لحنی تاسف آمیز گفت؛ «حتی تکه یی چوب اگر از چنان ارتفاعی روی زمین ناجوری بیفتد جان می بازد.»
آموزگار لبخند زنان گفت؛ «ببینم.» مرا از دست شاگرد گرفت، سبک سنگین ام کرد؛ «فکر می کردم سبک تر باشد، نمی شود توقع خیلی زیادی داشت، البته حتی تکه یی چوب هم می تواند ماده مناسبی برای تحقیق شما دو نفر باشد. راستش را بخواهید این درست همان چیزی است که برای اولین تمرین عملی تان احتیاج دارید. پیشنهاد می کنم که فکرهای مان را روی هم بریزیم و ببینیم از مطالعه و معاینه این تکه چوب چه چیزی می شود آموخت.»
آموزگار به راه افتاد و مرا، مثل چوب دستی یی خیزرانی، تق تق جلو پاهای خود به زمین زد و دور شد، آن دو شاگرد هم به دنبالش. از مردم دور شدند. رفتند توی محوطه یی که رو به روی ایستگاه بود ولی چون دیدند همه نیمکت ها اشغال شده، به ردیف، روی باریکه یی از چمن نشستند. آموزگار مرا دودستی بالا گرفت و توی نور سر تا پایم را ورانداز کرد.
تازه آن وقت متوجه چیز عجیبی شدم. به نظرم دانش آموزها هم درست همان وقت متوجه آن شدند چون به فاصله ناچیزی از هم گفتند؛ «استاد... سبیل تان...» سبیلی که پشت لبش بود مصنوعی به نظر می رسید، نسیم طرف چپ سبیل او را تکان می داد چون کنده شده بود. آموزگار سری تکان داد و با بزاق دهانش آن را چسباند. بعد جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده چرخید به سمت شاگردها و گفت؛ «خب، می خواهم ببینم از این تکه چوب چه استنتاجی می کنید. درباره جزو جزو آن تصمیم بگیرید، بعد به تحلیل مفروضات خود بپردازید و سعی تان این باشد که حکم مناسبی درباره اش صادر کنید.»
از شاگردها آن که سمت راست نشسته بود مرا برداشت، موشکافانه از زوایای مختلف نگاهم کرد و آخرش در ضمنی که مرا در حلقه انگشت های خود پس و پیش می برد گفت؛ «قبل از هرچیز مشاهده می کنم که این چوب دستی دارای یک سر است و یک ته. سرش در اثر تماس فراوان با دست چرک است، اما انتهای دیگرش حسابی ساییده شده.
به نظرم همین ها مشخص می کند که چوب دستی مورد مطالعه مان مثل یکی از این تکه چوب های معمولی نیست که کنار جاده می بینیم. به نظرم ابزار یا آلتی است که کسی آن را برای هدف مشخصی به کار می برده. به علاوه معلوم می شود که بدجوری ازش کار کشیده اند؛ پر از زخم و خراش است. با این همه هیچ گاه دورش نینداخته اند، کسی مدام ازش بهره کشی کرده، این همه نشان می دهد که در زمان حیات موجودی ساده لوح و بی ریا بوده.»
آموزگار میان حرف شاگردش گفت؛ «چیزی که می گویی در اصل درست است، اما به نظرم خیلی احساساتی شده یی.» حال شاگرد سمت چپ لب به سخن گشود؛ با صدایی زمخت، جوری که انگار زور می زد خط فکری آموزگارش را دنبال کند گفت؛ «به عقیده من این چوب دستی باید به کلی بی مصرف و به دردنخور بوده باشد. خب، می خواهم بگویم که وجودش تهی از هر نوع پیچیدگی است. خیلی رو می خواهد که یک چوب دستی معمولی هوس کند که یکی از ابزارهای دست بشر محسوب شود. شوخی نمی کنم، حتی بوزینه ها هم قادرند یک چوب دستی را به کار ببرند.»
شاگرد اولی به اعتراض گفت؛ «ولی آن روی سکه این است که چوب دستی را می توان بنیادی ترین ابزار دست بشر در نظر گرفت و خود این حقیقت که وسیله اختصاصی یی نیست دامنه کاربری اش را بسی گسترده تر می کند. چوب دستی می تواند عصای مرد کور باشد، یا به تربیت حیوانی بپردازد یا مثل شاهین ترازو وزن زیادی تحمل کند، یا وسیله حمله به دشمنان باشد.»
«متاسفانه با نظر تو که چوب دستی یی بتواند در نقش عصا کوری را راهنمایی کند موافق نیستم. به نظرم این خود کور است که از چوب دستی برای هدایت خود استفاده می کند.» «بی ریایی که گفتیم شاید معنی اش همین است.»
«شاید. اما یک نکته فراموش نشود؛ همان طور که جناب استاد، چنان دلشان بخواهد می توانند با این چوب دستی مرا بزنند، من هم می توانم آن را برای زدن ایشان به کار ببرم،»
این حرف آموزگار را به قهقهه انداخت؛ «این خیلی سرگرم کننده است، آدم شاهد بگومگوی دوتا نخودی باشد که هنوز سر از غلاف در نیاورده اند. گیرم هر دوی شما در حقیقت دارید با جمله های متفاوت یک حرف می زنید. جان کلام هر دوتان هم اینکه مرد حاضر در اینجا پیشتر یک چوب دستی بوده و می گویید دانستن این مطلب کل چیزی است که نیاز داریم و این را راه حلی درست و حسابی برای مساله می دانید. خلاصه آنچه به واقع درباره این چوب دستی می خواهید بگویید این است که پیش از این هم فقط یک تکه چوب بوده است.»
دانش آموز اولی که نگران بود مبادا مجبور به عدول از عقیده خود شود ملتمسانه گفت؛ «مگر نباید برای این حقیقت که او توانسته چنین چوب دستی یی باشد مزیتی خاص در نظر گرفت؟ من همه جور آدمی در اتاق نمونه هایمان دیده ام، ولی هیچ گاه چوب دستی یی بین آنها ندیده ام، حتی یک مورد. پس باید پافشاری کنم که با نمونه کمیابی از بی ریایی ناب و بسیط مواجه هستم...»
آموزگار پاسخ داد؛ «خوب، به صرف اینکه شیء خاصی در اتاق نمونه هایمان نبوده ما را ملزم نمی کند که آن را کمیاب بدانیم. راستش را بگویم بعضی وقت ها چیزهای مختلفی را به این دلیل حفظ نمی کنیم چون آنهارا خیلی پیش پا افتاده می دانیم. به عبارت دیگر باید مواردی را به حساب آورد که ضروری نمی دانیم توی اتاق مطالعه وقت خود را صرف آنها کنیم؛ چون به نظرمان پیش پا افتاده اند.»
هر دو دانش آموز ناگهان سربلند کردند و جوری به جنب و جوش مردم در اطراف خود نظر دوختند که انگار در این کار با هم تبانی کرده اند. آموزگار خندید و گفت؛ «منظورم این نبود که همه این آدم ها روزی به یک مشت چوب دستی تبدیل می شوند. وقتی از پیش پا افتاده بودن بعضی از اشیا سخن گفتم منظورم اشاره به کیفیت آنها بود. ریاضیدان ها را در نظر بگیرید؛ دیگر برایشان مهم نیست که درباره مشخصات مثلث بحث کنند چون احتمال می دهند که تحقیق بیشتر نتواند به کشف تازه یی منجر شود. در مورد چوب دستی هم قضیه به واقع همین است.» آموزگار پس از مکثی کوتاه گفت؛ «در ضمن بچه ها، بالاخره خودتان چه حکمی صادر می کنید؟»
دانش آموز اولی با صدایی مشوش پرسید؛ «مگر مجبوریم یک همچین تکه چوبی را به کیفر برسانیم؟»
آموزگار رو به شاگرد سمت چپ پرسید؛ «نظر تو چیست؟» «البته که مجبوریم. کارمان تنبیه مردگان است. مادامی که هستی مان برقرار است چاره یی جز مجازات آنها نداریم.»
«بسیار خوب، فکر می کنید مقتضی ترین حکم چه باشد؟» دانش آموزها، در خود فرو رفته، به تفکر درباره مساله پرداختند. آموزگار با نوک من زمین را می خراشید، مشغول کشیدن چیزی بود .اولش طرحی کشید که مبهم بود و هیچ معنی نمی داد، بعد دو تا ساق پا و دو تا بازو به آن افزود و کم کم آن را به شکل هیولایی درآورد. ولی بی درنگ آن را خط خطی کرد و از شکل انداخت. وقتی تصویر هیولا محو شد از جا برخاست، به چیزی در آن دور دست ها چشم دوخت، زیر لب گفت؛ «خوب دیگر، هر سه فرصت فراوان داشتیم. پاسخ مساله از فرط سادگی مشکل می نماید. در این باره در یکی از درس هایم بحث کرده ام و مطمئن هستم که هر دو به یاد می آورید... آیا صحبت از آنهایی نبود که حکم شان مورد قضاوت قرار نمی گیرد؟»
دو دانش آموز هم صدا جواب دادند؛ «بله، به یاد داریم.»
«در این دیار دادگاه ها مجبورند فقط درباره درصد معینی از نوع بشر داوری کنند. اما قضاوت امثال ما باید فراگیر و درباره همه آدم ها باشد، دست کم تا وقتی اشخاصی از جنس انسان های فناناپذیر در بین مان نباشد. ولیکن ما متاسفانه گروه کوچکی هستیم در برابر خیل عظیم ساکنان زمین و اگر روزی روزگاری لازم بشود که درست به همین نحو درباره جمیع مردگان قضاوت کنیم، یقین بدانید که از فرط خستگی نابود می شویم. البته کسانی هم هستند که خوشبختانه بنابر مصلحتی به ما امکان می دهند تا اساساً بدون صدور فتوا، درباره شان حکم کنیم...»
«نمونه بارزش همین چوب دستی.»
آموزگار لبخندزنان رهایم کرد. افتادم روی زمین، داشتم می غلتیدم که آموزگار چکمه اش را روی من گذاشت و در ادامه گفت؛ «پس نتیجه می گیریم که رها کردن این تکه چوب در همین نقطه بهترین مجازاتی است که می توانیم برایش در نظر بگیریم. اطمینان دارم که سرانجام کسی او را بر می دارد تا برایش کار عصا را بکند. همان طور که وقتی زنده بود ازش استفاده می کردند.»
یکی از دانش آموزان، مثل اینکه ناگهان چیزی به یاد آورده باشد، گفت؛ «فکری ام که آیا این چوب دستی، وقتی به بحث ما گوش می کرد، افکار جالبی هم توی سرش بود یا نه،»
آموزگار نگاه محبت آمیزی به چهره او انداخت اما چیزی نگفت. به جای صحبت، قدم زنان، دور شد تا حرکتش نشانی بر ختم جلسه باشد. از هر چیز که بگذریم دانش آموزها انگار هنوز نگرانم بودند، چون ضمن رفتن چند مرتبه به پشت سرشان، به جایی که افتاده بودم، نگاه کردند، اما جمعیت آنها را بلعید و از نظر محو شدند.
عابری با نواختن تیپایی مرا از مسیر خود کنار زد. آن طرف تر توی زمینی که پس از باران هنوز نرم بود فرو رفتم. پدر، پدر... پدررر، جیغی که به وضوح شنیدم و به صدای بچه هایم شبیه بود، اما طنین خیلی متفاوتی داشت. هزاران بچه نظیر بچه های خودم توی جمعیت بود و علاوه بر بچه های خودم کودکان دیگری، به هر تعداد که فکرش را بکنید پیدا می شدند که پدران خود را به فریاد فرا بخوانند... و این مطلقاً متضمن هیچ چیز عجیبی نیست.
کوبو آبه
ترجمه؛ جلال بایرام
منبع : روزنامه اعتماد