جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


دختری با نوای ویولن


دختری با نوای ویولن
● درباره ژول سوپرویل
ژول سوپرویل ۱۹۶۰ ۱۸۸۴ شاعر، نویسنده و نمایشنامه نویس فرانسوی، در مونته ویدئوی اروگوئه و در خانواده ای اشرافی به دنیا آمد. هشت ماه پس از تولد پدر و مادرش را از دست داد و در ۹سالگی فهمید كه پدر و مادر واقعی اش را هیچ گاه درك نكرده است در همان سال بود كه نوشتن را آغاز كرد.
سوپرویل را باید یك مورد استثنایی خواند. به این معنا كه با سرسختی تمام و برخلاف تمامی جریان های فكری و روش های مد روز «خودش» باقی ماند. او كه در بطن مجادله های طرفداران سنت و مدرنیته حضور داشت، نمی توانست و یا نمی خواست كه یكی را انتخاب كند و در دسته بندی های یكی از این دو گروه قرار گیرد. چنان كه در مقدمه كتاب آثار شاعران به او لقب «میانه رو» داده بودند. رفت وآمدهای بسیار او به آمریكای جنوبی و آشنایی اش با زبان های مختلف باعث شد تا در جنگ جهانی اول در وزارت جنگ مشغول به كار شود. پس از آن چند مجموعه شعر منتشر كرد كه یكی از آنها تحت عنوان قوه های جاذبه را می توان از آثار مهم شعری قرن بیستم نامید.
سپس مهم ترین مجموعه داستانش را با نام كودك پهنه دریا منتشر كرد. او دختر جوانی بود مثل همه دخترها، با چشمانی كه شاید زیاده درشت بود اما این درشتی به قدری نامحسوس بود كه از خود می پرسیدی آیا بیشتر دخترها چنین چشمانی ندارند از كودكی، از حالت توطئه آمیزی كه در پیرامون خود احساس می كرد، فهمیده بود كه چیزی را از او پنهان می كنند. از موضوع این پچ پچ ها بی خبر بود اما از بابت آنها نگرانی به دل راه نمی داد چون گمان می كرد در هر خانه ای كه دختر كوچكی باشد، همیشه چنین وضعی برقرار است.
روزی، همچنان كه از بالای درختی به زمین می افتاد، فریادی كه كشید به نظرش بسیار عجیب آمد: فریادی غیرانسانی و آهنگین. از آن پس مراقب صدایش بود. احساس می كرد كه نوای ویولن، و حتی گاهی یك می بمل یا یك فادی یز یا نواهای گستاخانه دیگری را كه در زیر واژه های روزمره خزیده و پنهان شده اند، در آن تشخیص می دهد... و هنگامی كه لب به گفتار باز می كرد، با سادگی نگاهتان می كرد گویی می خواست تاثیر این احساس شگفت را محو كند. روزی پسری به او گفت:«ویولنت را كار بینداز ببینم من ویولن ندارم.
ایناهاش، ایناهاش» پسر این را گفت و خواست كه دستش را به زور در دهان دخترك بچپاند.مسئله كوچكی نبود كه در پیش مردم، از خودش صدای ویولن دربیاورد. مسئله كوچكی نبود كه در یك مهمانی چای عصرانه یا ناهار دسته جمعی در هوای آزاد شركت كند و این صدای بیگانه را كه پیوسته آماده خروج بود، حتی وقتی كه می خواست بگوید: «متشكرم» یا «اختیار دارید، خواهش می كنم»، همیشه با خود، در گلویش، ببرد.
و از هیچ چیز به اندازه شنیدن این فریاد تعجب آمیز عصبانی نمی شد: «این دختر چه صدای فوق العاده ای دارد» به خود می گفت: چه كلكی در وجودم سوار شده این آكوردهای پیش بینی نشده مرا زیاده از حد به دیگران نشان می دهند.
مثل این است كه در برابر چشم مردم لباس هایم را دربیاورم و بگویم: «بفرمایید، این بلوزم، این هم جوراب هایم، برشان دارید... حالا راضی هستید »چون هیچ خوشش نمی آمد كه از دیگران متمایز باشد، معمولا سكوت می كرد و با فروتنی و حجب و حیای فراوان لباس می پوشید. همیشه یك روبان پهن خاكستری به دور گلوی خوش آهنگش می بست. به خود می گفت: «با همه اینها، مجبور نیستم كه حرف بزنم» حتی هنگامی كه حرف نمی زد، هیچ كس فراموش نمی كرد كه آن صدا سر جایش است و آماده خارج شدن.
یكی از همشاگردی هایش كه گوش تیزی داشت، ادعا می كرد كه او هیچ وقت به طور كامل خاموش نمی ماند، و سكوتش نمی تواند چنان كه باید آكوردهای خفه و بی زنگ و حتی آهنگ های نسبتا واضح را پنهان كند: برای شنیدنشان فقط به كمی توجه نیاز بود. و این موضوع اگرچه مایه شادی برخی از دوستانش شد، عده ای دیگر را نگران كرد، و البته نگرانی آنها برای خودشان بود. سرانجام، همه شان او را رها كردند.
به خود می گفت: «اگر سكوتم دیگر مال من نیست، به چه دردی می خورد» از پزشك جراحی كه دوست خانوادگی شان بود خواستند كه گلویش را، و تارهای صوتی اش را، معاینه كند. شاید می بایست جراحی كرد، اما چه چیزی را جراح روی دهان باز دختر چنان خم شد كه گویی سروكارش با چاهی افتاده است كه اشباح در آن رفت و آمد دارند، و از عمل خودداری كرد. «اگر می دانستند كه از كجا می آیم» این را در حالی به خود گفت كه در اتاق ناهارخوری، در كنار پدر و مادرش كه او را برای دیر آمدنش سرزنش می كردند، می نشست.
از كاری كه كرده ام، بویی نبرده اند. نه پدر با آن چهره گرفته و نه مادر كه به ظاهر تندخویی اش از او كمتر است، اما هر دو ناگهان خشمشان را با دو سه جمله تند نیشدار نشان می دهند. آخر بابا، كی می خواهید قصه آشی را كه دارد سرد می شود رها كنید و راحتم بگذارید واقعا امروز تنها مشكلی كه دارم همین چند دقیقه تاخیر است تقریبا در تمام مدتی كه سرگرم غذا خوردن بودند، ساكت ماند.
اما بالاخره مجبور شد پاسخی به سئوالی كه پدرش كرد، بدهد. پدر و مادر با حیرت به هم نگاه كردند: صدای دخترشان مثل همه صداها شده بود. پدر با مهربانی تمام گفت: «این را كه گفتی تكرار كن. خوب نشنیدم.» پس از صرف غذا، پدر و مادر به اتاقشان رفتند و پدر رشته كلام را به دست گرفت: «اگر واقعا دیگر آن صدای عجیب و غریب را ندارد، باید خانواده را خبر كنیم. شاید بد نباشد كه یك جشن خصوصی هم با نزدیكانمان بگیریم. البته بی اینكه علت شادی مان را به كسی بگوییم. باز هم چند روز صبر كن. باید دست كم یك هفته منتظر بمانیم. بهتر است احتیاط كنیم.»
پدر تصمیم گرفت كه هر روز صبح دخترش را وادار كند تا برایش روزنامه بخواند. آهنگ این صدای تازه را چنان مزمزه می كرد كه انگار غذایی از جهانی دیگر برایش فرستاده اند. آیا سرگیجه مختصری را هم از فكر اینكه مبادا دخترش دوباره مثل سابق حرف بزند احساس می كرد، دوست نداشت دختر هم كه حالا دیگر زن شده بود روزی در حین خواندن مقاله ای طولانی درباره سیاست خارجی متوجه شد كه صدایش به صدای همه رفقایش می ماند و نتوانست از دوستی كه آن آكوردهای شگفت انگیز را در وجودش از میان برده بود، دلخور نباشد. با خود فكر كرد: «اگر واقعا دوستم داشت...» پدر گفت: «ببینم، چه ات شده داری گریه می كنی اگر برای صدایت گریه می كنی، برعكس، طفلك من، جا دارد كه خوشحال باشی...»
ژول سوپرویل
ترجمه: مهستی بحرینی
منبع : روزنامه شرق