پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


یک روز در تهران و عمری در راهی برای نرسیدن!


یک روز در تهران و عمری در راهی برای نرسیدن!
دوباره می خواهم بنویسم، نوشتن مرا آرام می کند. صفحه کاغذ و امروز نمایشگر رایانه، اعتراضی به عقایدم ندارد و مرا چپ چپ نگاه نمی کند.
وقتی می نویسم، کسی با کرامت از کنارم نمی گذرد و با نگاه عاقل اندر سفیه نصیحتم نمی کند و همه اینها به من آرامش می دهد.
در کوچه های شهر من، دیگر کمتر کسی به دیگری رحم می کند. گویی بندگان پیشین خدا، قدر خود را فراموش کرده اند. دیگر کسی به مهر، با لبخند و عشق به دیگری نمی نگرد، گویی دشمنان خونی ناچارند همدیگر را تحمل کنند. همشهریان من ، صد البته پرند از ادعا، و خطوط دیوار نوشته ها و سطور روزنامه ها هر روز و هر آن، به این ادعا بال و پر می دهند که ما بهترینیم.
گونه ای از نفرت تمام وجود آدم را فرا می گیرد وقتی به از خود راضیان توخالی نگاه می کند و تبختر آنها را در روزمرگی تهران بدشکل می نگرد.
شاید کسانی بگویند، با عینک تیره به جامعه نگاه نکن، لیکن من می گویم که مدتهاست از عینک استفاده نمی کنم.
بگذارید شاهد بیاورم تا شما به قضاوت بنشینید و به دیده انصاف بنگرید و شاید مرا از اشتباه بیرون آورید.
صبحگاهان ، هنگام خروج از خانه با انبوه ماشینها در کوچه مواجه می شوی که به طرز عجیبی ، راه عبورت را مسدود کرده اند، راننده های پر افاده حتی حاضر نیستند راهت را بگشایند و اگر لب به اعتراض بگشایی، کمترین کلماتی که نثارت می کنند، توهین به نوامیس توست و تو به جای دفاع از نوامیس ناچاری سریعا محل را ترک کنی تا مبادا همین صبح اول صبح چاقویی شکم فربه ات را ندرد.
وقتی از کوچه بیرون میایی، با ترافیک عجیبی مواجه می شوی، که تنها یک علت دارد، صف پمپ بنزین در روزهای آخر ماه! بنزین را سهمیه بندی کرده اند و به تو قبولانده اند که به خاطر گل روی تو این سختی را به جان خریده اند! و چه آثار گرانبهایی داشته، تو باید هر روز بعد از نماز صبح بانیان این جهاد بزرگ را در محضر باری تعالی بستایی!! و حالا در آخر ماه وانت ها و تاکسی ها به سهمیه فروشی مشغولند و امت همیشه در صحنه مشغول خرید بنزین آزاد به نرخ ..... ! خدا را شکر که در این تهران ام القری، کسی بدون سوخت نمی ماند! و صد البته که خدا را شکر به خاطر صفهای طویل پمپ بنزین و ترافیک وحشتناک متعاقب آن...
بالاخره وقت بی ارزشت را در ترافیک می گذرانی و از خیابان ها می گذری ...نه چه گذشتنی؟ یکی راهت را می گیرد، آن یکی دستان سخاوتمندش را روی بوق نخراشیده ماشین پنجاه میلیونیش می فشرد و به تو و به همه می گوید که من می دانم و شما نمی دانید، من حق دارم و شما حق ندارید و ... و تو سرت درد می گیرد، اعصابت به هم می ریزد و تحمل می کنی، که اگر نکنی چه کنی؟! با همه که نمی شود دعوا کرد... می شود؟
از اینها بگذریم، سر چهارراه، پشت چراغ قرمز، تا می آیی به خودت بیایی، یکی به شیشه راننده می زند، یکی برایت اسفند دود می کند و آن دیگری از تو برای خرید مواد مخدرش خرجی می خواهد، اخیرا بانوان محجبه ای هم با التماس دستمال و قوطی کبریت را به زور به تو می فروشند تا لقمه نانی به کف آرند و ... و تو تا چراغ سبز می شود دنبال روزنه ای می گردی تا بگریزی ... جالب است؟ نه؟ صبح اول صبح ... قرار است با نشاط به محل کارت برسی ...و چه شهر با نشاطی ...!!
می گریزی، از میان ذی حقان راننده باید حقت را بگیری، ویراژ بدهی، بوق بزنی، فحش بشنوی .... تا به محل کارت برسی! خسته و کوفته ..... بی انرژی ...... و چه بگویم بی انگیزه !!
نه اینها اوهام و بافته های ذهنی یک آدم منفی باف نیست، یک مغرض از خدا بی خبر نخواسته سیاه نمایی کند و از آن ها سوء استفاده سیاسی کند، نه به خدا اینها گوشه ای خوشبینانه از روزمرگی تهران بزرگ است.
هر چه فکر می کنم، در این چند دقیقه و ساعت صبحگاهی، زیبایی نمی یابم تا با یادآوری آن، لحظه ای دلشاد شوم، از دود و آلودگی و این حرفهای کلیشه ای هم که خسته ایم، گفتنش تنها به روده درازی بی خاصیتی می ماند که یادآور مشکلی است که به هیچ کس مربوط نیست!! مثل کی بود کی بود من نبودم که یادتان هست!
"فرهنگ" کلمه زیبایی است که تنها فخر آن، آنهم مربوط به سالهای زندگی ابو علی سینا و مولوی و سعدی و حافظ برایمان مانده و تازه گاهی یادمان می آید که در دوره هخامنشیان هم بسیار با فرهنگ بوده ایم! و امروز بر اثر هر هری شدن، هرز روییدن و یا هر چیز دیگر نه تنها از آن تهی گشته ایم که اعمال ضد فرهنگی در جای جای وجودمان بیداد می کند... .
در محیط کار، بعد از نوشیدن جرعه ای آب سرد و سعی در تمرکز، تازه تراژدی جدیدی شروع می شود، به قول قدیمی ها یاد قرضهایت می افتی، البته نه بدهی های واقعی، بلکه بدهی برای اخذ حقوقت!! یعنی چه؟ ... چه سوال مضحکی؟
می دانی که به جهت پروانه کاری که داری و حساب بانکی که بازهم داری و اتفاقا فعال است، قانوناً به تو وامی تعلق می گیرد، تو مسلماً چون در تهران زندگی می کنی و با تجربه ای، عین آدمهای ابله به بانک نمی روی تا درخواست وام بدهی! چرا؟ چون می دانی که به تو خواهند خندید... می گویند بخشنامه آمده که دیگر وام ندهید ... و تمسخر و تحقیر و ... و نهایتا عذر خواهی !
تو اگر وامی را که حقت است می خواهی باید اول آدمی را پیدا کنی که با رییس بانک دوست است، بعد از او خواهش کنی که این کار بزرگ و استثنایی را برایت انجام دهد ... او خواهد گفت که می تواند این کار غیر ممکن را به سر انجام برساند ولی خب تو هم باید هزینه اش را پرداخت کنی، اگر خیلی منصف باشد و بخواهد در حقت لطف! کند،خوب دو سه درصدی برای خودش و رییس بانک می گیرد، دیگر مخارج قسمت اطلاعات و اعتبارات بانک با خودت است!
و این درصدها حق آنها است و تو باید بپردازی! و اینها طبیعی است و همه می دانند و کسی هم آن را غیر قانونی نمی داند تا برخورد کند، مگر از حد به اصطلاح ترخص خارج شود!!! خب این بدهی اولت که بهتر است مثل یک پسر عاقل و خوب با زبان خوش پرداخت کنی...
کارشناس وزارت خانه ای که باید مجوز کارت را صادر کند که نمی شود همینطوری خشک و خالی به این امر عظیم مبادرت ورزد! بالاخره دولت که وظیفه ندارد زندگی کارمندانش را تامین کند... مگر وظیفه داشت که فکری به حال ترافیک و گدا و فحش و فرهنگ و .... بکند که حالا اینجا .... چقدر انتظار بیجا داری...
پس بدهی ها را مد نظر می گیری و ناگهان می بینی که دنیا دارد دور سرت می چرخد ......
و ظهر می شود و ساعتها می گذرد و تو خسته ای، هوا سنگین است و ناهار سنگینتر! و کار می کنی و کار می کنی ...... عصر است، باید کمی خرید کنی، و می دانی که راستگویان خدمتگزاران تو در دولت گفته اند که هیچ چیز نباید گران شود و تورم باید! کم شود و باید و باید و باید.... و تو به آنها اعتماد داری! اما در فروشگاه انگار دشمن قسم خورده توطئه کرده و دستش از آستین ناپاک فروشنده و قبل از آن تولید کننده وطن فروش به در آمده و علیرغم دستور دولت، اجناس را کوچک و گران کرده ..... و تو ناچاری از دشمن زبونش خرید کنی و با پوزه خاکی به سوی خانه روانه شوی... البته باید دوباره از کارزار خیابان گذر کنی ....... و تکرار فحش و گدا و صف بنزین و آدمهایی که عادت کرده اند برای گرفتن تاکسی وسط خیابان بایستند و ...
و تو خسته، خرد و خمیر و افسرده به خانه میرسی ...... و سعی می کنی خود را سرزنده و شاداب نشان دهی! چه تلاش عبثی!!!
یک صبح تا شب زندگی در تهران، همین نیست، خوشبینانه اش و خلاصه شده اش این است، نمی دانم چرا ولی حتی موقعی که در خلوت هم برای خودت می نویسی، رو در بایستی یا ترس یا چه می دانم یک فرهنگ ایرانی تو را به خود سانسوری وادار می کند. پس به همان سنت ایرانی، اگر کودک خیالتان را به پرواز درآورید ، به نتایج دقیق تری می رسید.
القصه هدفم شرح تهران و زندگی امروز ما میلیونرهای فقیر نبود، که اقتضای کلام مرا به اینجا رساند.
می خواستم از رحم بگویم و مردمی که دیگر رحم کردن به یکدیگر را در بوته فراموشی سوزانده اند . می دانیم و به یاد داریم که خداوند به مردمی که به یکدیگر رحم نمی کنند، ترحم ندارد و امروز ما گرفتار این تقدیر و قانون الهی گشته ایم.
یادم می آید چند سال قبل که به مدینه برای عمره مشرف شده بودم، در هتل مجللی که حضور داشتیم، همشهریانم چه نمایش کم نظیری در زیر پا گذاشتن حق یکدیگر را در محضر پیامبر رحمت اجرا نمودند. اقای میانسالی برای اینکه خودش و خانواده اش حق دارند ودیگران از دید او درجه دوم هستند، پیرزن بیماری را از آسانسور به بیرون پرتاب کرد. اصرار دارم که بگویم پرتاب، چرا که جز این نبود.
بشتابد! حتی در حرم و موقع نماز نیز قوم ایرانی تنها گروهی بودند که به هم رحم نمی کردند و امروز مسوولی مسئول مبارزه با مفاسد می شود و چند روز بعد در خانه فساد اسیر مبارزه بافساد که نه، کشمکش سیاسی دوستانش می گردد.
یاد دارم که استادی می گفت، به استناد قرآن، تغییر جامعه نیازمند انسان سازی است نه شعار و ظاهر سازی. و من می گویم که شعار بدون شعور فرهنگ سوز است و این اتفاق سالهاست که در جامعه ما افتاده، اما کبکهای سر در برف جهالت چیز دیگری می گویند.
چند شب قبل، مسئولی در یک برنامه تلویزیونی می گفت، ایران قرار است در سال ۱۴۰۴ به قله اول در منطقه برسد، در حالیکه ما الآن مدتهاست در بسیاری موارد به این هدف رسیده ایم، من به این بزرگوار می گویم، رسیدن به قله، اسبابی می خواهد، که اسباب بزرگی است و نداریم...منظورم توهین به ملت ایران نیست، این مردم مظلوم، که من هم از آنانم، سالهاست که به جبر عقب نگاه داشته شده اند ...و از عهد قاجار حد اقل می توان گفت این رویه وجود داشته است.
به نظر من نباید متعصبانه با کلمات برخورد نمود،نباید با برچسب زدن تمام سخن را محکوم کرد، باید به عوارض آنچه بر ما گذشته روشها را بررسی کرد و در نهایت به نتیجه گیری رسید.
بگذارید به زمین فوتبال برویم، این پدیده جهانی که به درست یا غلط امروز اطراف زندگی بسیاری از ما را نیز فرا گرفته است. به بزرگترین ورزشگاه تهران برویم، جوانان تربیت یافته اتفاقا چند سال اخیر که قاعدتا باید برآیند جنگ فرهنگی امروز حاکمان ایران و جهان کافر ظالم باشند، در گروههای چند ده هزار نفری هماهنگ و با هم و به قول معروف با وحدت کلمه، رکیک ترین فحشها را نثار اشخاص حقیقی حاضر درزمین و گاه آدمهای بی دفاع که در کارزار حضور ندارند، می کنند. این تبلور فرهنگ امروز ماست، آیا واقعا فرنگی مانده است؟
در دانشگاه چه خبر است، دانشجوی امروز، چقدر دغدغه فرهنگ و دین و اعتقاد دارد؟ چقدر بحث اجتماعی و کلامی و فلسفی در جریان است؟ و چقدر حرف زیباترین دختر جهان و بهترین خواننده و سکسی ترین ستاره پورنوگرافی مطرح است؟ اگر صادق باشیم، اگر کبک صفت نباشیم، به وضوع جواب سوالات مزبور را می دانیم.
البته همه چیزمان به همه چیزمان می آید! رانندگی در خیابان، گفتگوهای مودبانه! روزمره، رحم کردن به یکدیگر، شعارهای تماشائیان فوتبال ، رفتار زناشویی، تله فیلمها و سریالهای تلویزیون و رفتارهای سیاسی سیاستمداران و البته مشتهای محکمی که در انتخابات به دهان موهومان می کوبیم، به قول قدیمی ها "آب در هاون می کوبیم" و در نهایت خلایق هر چه لایق... .
منبع : عصر ایران