شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


ققنوس خاموش


ققنوس خاموش
دوشاخه را داخل پریزی کنم و دکمه را فشار می‌دهم.
«باز هم آتش حادثه آفرید. به گزارش خبرنگار واحد خبر در حدود.‌... »
« لعنتی !‌»
« چیه پریسا ؟ یاد چیزی افتادی ؟‌»
یک مرتبه سر و کله‌اش پیدا می‌شود. مثل همیشه ساکت و بی سروصدا. ‌ حوصله ندارم جوابش را بدهم. ‌از سرشب که جزوه‌ها را باز کردم تا شاید برای امتحان فردا چیزی در مغزم فرو رود احساس گنگ و مبهمی ‌داشتم. ‌ دلم می‌خواست تمام آن جزوه‌ها نابود می‌شد. ‌
نابود؟ اگر هم می‌سوخت.‌.. چه فرقی می‌کرد. ‌ دیدم چیزی در مغزم فرو نمی‌رود. ‌ دوشاخه را داخل پریز کردم و ...
« خبرنگار واحد خبر افزود: این آتش سوزی بر اثر سهل انگاری یکی از شهروندان.‌..»
« آخه اینم شد اخبار ؟‌»
در حالی که به چشم‌هایم زل می‌زند می‌گوید :‌« حالا چرا خاموشش کردی ؟ فکر کردی می‌تونی اون جریانو.‌...»
نگاهش عذابم می‌دهد، ‌آهسته می‌گویم :« تو همیشه خوشحال می‌شی از این که من عذاب بکشم. ‌نه ؟‌»
شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید :‌« نمی‌دونم. ‌شاید. ‌»
حال بحث کردن ندارم. هر وقت به چشم‌هایش نگاه می‌کنم و آن موهای خرمایی رنگش، بی‌اختیار قدرت ادامه بحث را از دست می‌دهم. ‌ ساکت می‌شوم. ‌آرام. ‌مثل آن روز. ‌آن روزی که او ساکت و آرام نگاهم می‌کرد. ‌نگاهش پر از التماس بود و لبایش پر ازدود وخاکستر و موهای خرمایی رنگش روی زمین پخش شده بود. ‌
« پریسا چرا حرف نمی‌زنی ؟‌»
نگاهم به زخم‌های صورتش می‌افتد. چشمانم خود به خود بسته می‌شود. ‌یک مرتبه دلم ضعف رفت. ‌ صورتش له شده بود. ‌ وخون از لای زخم‌ها بیرون زده بود. ‌ سعی کردم از زیر تخت بکشمش بیرون. ‌
سنگین بود و اتاق پراز خاکستر. ‌ موهای خرمایی رنگش روی زمین پخش شده بو د. ‌ نمی‌توانستم نفس بکشم. ‌ گلویم خشک شده بود. ‌ دود همه جارا پر کرده بود. ‌ هول شده بودم. ‌ احساس خفگی می‌کردم. ‌ قلبم به شدت می‌زد. ‌ گیج بودم. ‌ مأمورها رفته بودند. ‌ کس دیگری آن جا نبود تا. ‌..
چشمانم را باز می‌کنم. ‌ آرام می‌گویم :« سه ساله که گذشته ولی تو هروقت. ‌.. »
در حالی که دستش را از زیر چانه بر می‌دارد می‌گوید :‌« من نمی‌خوام بیام. ‌ تو خودت منو مجبور می‌کنی. ‌»
دست خودم نیست. ‌ یک مرتبه عصبانی می‌شوم. ‌ فریاد می‌کشم. ‌ « یعنی می‌گی اصلاً نباید فکر کنم که مبادا خانم یهو سروکله اش پیدا بشه. ‌»
می‌رود. ‌ هروقت این جمله را می‌گویم می‌رود. ‌ آرام، ‌ ساکت وبی سروصدا. ‌ دیگر عادت کرده ام. ‌ به او، ‌ به آمدن و رفتنش، ‌ به خودم ؟ـ پریسا امینی ـ دانشجوی به اصطلاح سال سوم عکاسی، به این خانه رهنی، ‌ به این کتاب‌ها و جزوه‌ها و به خاکسترهای همیشه سرد شومینه. ‌ لعنت به این همه خاکستر. ‌ لباسش پراز خاکستر بود. ‌ تامرا دید لبخند زد. ‌ من هم همین طور. ‌ با وجود تمام ترسی که مرا در برگرفته بود. ‌ و انگار تا ابد ادامه داشت. ‌
انگشتانش را درهم گره زده است. ‌ از حضور دوباره اش تعجب نمی‌کنم. ‌ نگاهم می‌کند. ‌ نگاهش می‌کنم و این بار آن قدر برخورد « ای کاش هیچ وقت رشته عکاسی قبول نشده بودم. ‌»
همچنان انگشتانش را در هم گره زده است. ‌ وبی تفاوت نگاهم می‌کند. ‌ با حالتی شبیه زمزمه می‌گوید :
« این چیزی رو عوض نمی‌کرد. ‌»
« چرا عوض می‌کرد. ‌ سرنوشت تو رو عوض می‌کرد. ‌» لبخند تلخی روی لب‌های سفیدش می‌نشیند. ‌
« من ؟ سرنوشت من ؟ »
سرم را بالا می‌گیرم تا نگاهش کنم. ‌ صدایم می‌لرزد :
« خودمو که گول نمی‌زنم. ‌ تو می‌تونستی زنده بمونی. ‌»
انگار حرفم ناراحتش می‌کند.
‌ ازروی صندلی بلند می‌شود. ‌ و چشمانم به دنبال پیراهن پاره ودود گرفته اش تا نزدیکی پنجره می‌رود. ‌ باصدای گرفته ای می‌گوید : « شاید اگراصلاً اون روز با مادرم قهر نکرده بودم. ‌ هیچ کدوم ؛ هیچ کدوم از این اتفاقا نمی‌افتاد. ‌ شاید اگه در اتاقمو قفل نکرده بودم. ‌.. تو اون لحظه اون قدر هول شده بودم که نمی‌دونستم کلید و کجا گذاشتم. ‌ احساس خفگی می‌کردم. ‌ همین طور رو زمین غلت می‌خورم. ‌ تا این که دیگه هیچی نفهمیدم. ‌»
نمی‌دانم چرا ولی بی مقدمه می‌گویم :‌« من همیشه سعی کردم از تو فرار کنم ولی. ‌..»
« نمی‌تونی پریسا. من همیشه کنارت هستم. ‌ همیشه. ‌»
چهره اش آشفته است. ‌ مدام دست‌هایش را لا به لای موهای گرد و خاکی و بلندش می‌کند. ‌ می‌نشیند روی مبل کنارپنجره روبه روی من. ‌ ولی چشمانش را به آسمان می‌دوزد. ‌ آسمان سیاه و تاریک. ‌
هوا تاریک بود. ‌یکی از همسایه‌ها خبر آتش سوزی را داد. ‌ فوراً دوربین را برداشتم. ‌ برای تحقیق دانشگاه موضوع جالبی بود. ‌ وقتی رسیدم. ‌
مأمورها رفته بودند. ‌ ساختمان خاموش شده بود وفقط دود بود که همه جا را پر کرده بود. ‌ ناگهان سرفه می‌کند. ‌ مثل آن روزها که خواستم دوربین را تنظیم کنم وسرفه اش مرا متوجه او کرد. ‌ اول ترسیدم. ‌ در اتاق شکسته شده بود. ‌ ولی بعد به دنبال صدا رفتم. ‌ مدام سرفه می‌کرد. ‌
رویش را بر می‌گرداند. ‌ اتاق سرد است و شومینه خاموش. ‌ نگاهش می‌کنم و مثل همیشه می‌ترسم. ‌ ترس تمام وجودم را پر کرده بود. ‌ سرفه از زیر تخت می‌آمد. ‌ حتماً آن موقع بیهوش شده بوده. ‌ چیزی نمانده بود که از زیر تخت بکشمش بیرون. ‌ سنگین بود. ‌ یک دفعه نمی‌دانم چه شد. ‌ تعادلم را از دست دادم. ‌ وبه کمدی خوردم که کنار تخت بود. ‌ وقتی کمد رویش افتاد. ‌..
رفتارش با همیشه فرق کرده.
‌ جور دیگری نگاهم می‌کند.
‌ صدایم را بلندترمی‌کنم. ‌
« تو. ‌.. تو آروم و ساکت شده بودی. ‌ هیچ حرکتی نمی‌کردی. ‌ خیلی ترسیده بودم. ‌ اگه. ‌.. اگه کسی می‌فهمید که من باعث شدم کمد. ‌.. نباید به کسی می‌گفتم.
‌ به هیچ کس منو مقصر می‌دونستن. ‌
می‌فهمی‌؟ منو، ‌ ترسیده بودم. ‌
نمی‌دونستم باید چه کار کنم. ‌ گیج شده بودم. ‌ گیج و منگ. ‌ می‌فهمی‌؟ »
چشمانش را به چشمانم گره می‌زند. ‌آن روز هم وقتی که کمد را کنار زدم. ‌ چشمان پر از التماسش را به من دوخته بود. ‌ فریاد نمی‌زد. ‌ ناله هم نمی‌کرد. ‌. ساکت بود وآرام. ‌
از روی مبل کنار پنجره بلند می‌شود. ‌ نگاهم که به زخم‌های صورتش می‌افتد. ‌ چیزی راه گلویم را می‌بندد. ‌ در این سه سال تصویر آن خانه سوخته همیشه جلو چشمانم بوده. ‌ انگار که تصویرش همیشگی است. ‌ برای من تا بی انتهای دنیا. ‌ همیشه ترسیدم. ‌از خودم. ‌ از او. ‌ از آتش. ‌
هیچ حرکتی نمی‌کند. ‌ و همان طور بی تفاوت نگاهم می‌کند. ‌
سنگینی نگاهش بر دلم چنگ می‌زند. ‌احساس می‌کنم درآن لحظه باید از نگاهش فرار کنم. ‌ بلند می‌شوم و. ‌.. به اتاق که بر می‌گردم. یک مرتبه جلو چشمانم تار می‌شود. ‌ سرفه ام می‌گیرد. ‌ اتاق پر ازخاکستر است. ‌ وبوی دود همه جا را پرکرده است. ‌ گر می‌گیرم. ‌قلبم به شدت می‌زند. ‌صورتم داغ می‌شود و پیشانی ام خیس از عرق. پنجره را باز می‌کنم. ‌ اثری از اونیست. ‌ رفته است انگار. ‌ مثل همیشه. ‌آرام، ساکت وبی سروصدا.
سارا خاک زاد
منبع : کانون ادبیات ایران


همچنین مشاهده کنید