دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا


دریاچه جُمجُمه


دریاچه جُمجُمه
سالها قبل که خانة ما در آلابامای مرکزی بود، در وسط جنگل, یک معدن سنگ رو باز قدیمی وجود داشت که سالهای سال بود یک شرکت معدن آن را متروکه رها کرده بود. اگر از اهالی آنجا نشانی این محل را بپرسید آدم را به یک جادة خراب با گیاهانی که از هرطرف رشد کرده‌اند و دور از جادة اصلی و پشت ایستگاه خدمات ریس است، راهنمایی می‌کنند.
اگر آن جاده را بگیرید و مستقیم تا انتها بروید، به لبة یک گودال بزرگ و عمیق ناهموار می‌رسید. کف این گودال را که یکی از بهترین جاهای شنا است, اصلاً نمی‌توانید ببینید. آب عمیق، تمیز و آبی‌رنگ مخصوص خنک کردن آدم در یک روز تابستانی گرم ساخته شده است.
ولی به این سادگیها نیست. هیچ‌کس از اهالی جرئت شنا در روزهای گرم را آنجا ندارد. مخصوصاً شبی که ماه کامل باشد. می‌گویند دریاچه نفرین شده است.
و حقیقت اینکه من، تا اندازه‌ای خودم را به خاطر این موضوع سرزنش می‌کنم.
سالها قبل که پسر جوانی بیشتر نبودم این حرف که بزرگ‌ترین کارفرمای منطقه ـ شرکت معدنی رنیولدز ـ‌ ورشکسته شده و از آنجا نقل مکان کرده ورد زبانها بود. برای بزرگ‌ترها که سالها بود در معادن کار می‌کردند و تلاش می‌کردند تا گذران زندگی کنند، خبر بدی به حساب می‌آمد. ولی برای ما پسرها که سالهای میانی دبیرستان را سپری می‌کردیم، بهترین خبری بود که تا آن موقع شنیده بودیم.
خوب معلوم است آن روزها بازیهای ویدئویی، اینترنت یا مراکز خرید وجود نداشت تا سرگرم شویم. وقتی آدم در یک جای کوچک زندگی می‌کند خودش باید وسیلة سرگرمی خودش را مهیا کند. چون خورشید سوزان آلاباما هر سال ما را می‌سوزاند، پیدا کردن جای دلچسبی برای شنا آرزوی ما شده بود. می‌دانستیم شرکت معدنی رینولدز یک دریاچة بزرگ برای کارهای معدنی داشت. پس در اولین فرصت نقشة خودمان را بلافاصله طرح کردیم.
تصمیم گرفتیم آخرین روز مدرسه در جایی شنا کنیم تا خنک شویم. با اینکه معدن روباز چندین کیلومتر در وسط جنگل قرار داشت ولی نمی‌خواستیم کلانتر برای سرکشی به محل معدن بیاید و ما را ببیند و اگر تا تعطیلات آخر هفته صبر می‌کردیم، برای سرکشی از راه می‌رسید.
آن روز ما هشت نفر بودیم؛ مارتی و جف و من که دوستان صمیمی و در جمع از همه بزرگ‌تر بودیم و بقیه که بچه‌های کوچک‌تر از ما بودند و از آنها شناخت کمی داشتیم و مایل نبودیم با ما بیایند. ولی تهدید کردند که اگر آنها را با خودمان نبریم ما را لو می‌دهند.
مارتی از پدرش دو بستة قوطی نوشابه کش رفت و جف هم وانت‌بار برادرش را گرفت. از خانه جیم زدیم و از دست کتابها و دبیرستان هم که خلاص شده بودیم، توی وانت‌بار پریدیم و حرکت کردیم. ما بزرگ‌ترها جلو نشستیم و پنج نفر دیگر عقب وانت‌بار سوار شدند.
درحالی‌که با ماشین به طرف جادة فرعی شرکت سنگ معدن می‌رفتیم، جوری رانندگی می‌کردیم که توجه هیچ اتومبیل‌گذری را جلب نکنیم. ولی وقتی دریاچه از دور نمایان شد، جف با وانت‌بار در امتداد جادة پر از درخت گاز داد. درحالی‌که وانت‌بار را در جادة پر از دست‌انداز حرکت می‌داد، می‌خندید و فریاد می‌کشید و بچه‌ننه‌ها در پشت وانت‌بار مثل یک مشت عروسک پارچه‌ای بالا و پایین پرتاب می‌شدند.
بعد از اینکه دو کیلومتر یا بیشتر در جاده پیش رفتیم، جاده صاف و هموار شد و نگاه من به ردیف بی‌پایان درختان دوخته شده بود که پشت سر می‌گذاشتیم.
یادم می‌آید هرچه جلوتر می‌رفتیم به نظر می‌رسید جنگل نزدیک‌تر می‌شود و ما را در پتوی بزرگی از شاخه‌های درخت کاج دربر می‌گیرد.
با اینکه سروصدای خنده‌ها و وانت‌بار زیاد بود هنوز آن جنگل را خوب به یاد می‌آورم؛ ردیفهای درختان را که به طور بی‌پایان به آن سوی جنگل تاریک کشیده شده بودند. من از اینکه چه آدمهایی مجبور بودند در این تاریکی کار کنند، سردرگم شدم.
مارتی درحالی‌که یک قوطی نوشابة سرد را توی دستم می‌گذاشت، داد زد: «هی، مرد فضایی، کجا هستی بیدار شو!»
لبخندی زدم و یک قلپ بزرگ از آن را سر کشیدم، حواسم دوباره سر جایش آمد.
یکدفعه جاده پشت یک دروازة قفل‌شده با علامت تهدید‌آمیز «ورود غیرمجاز ممنوع است» به انتها رسید. ولی باز کردن قفل آن اصلاً برای جف کاری نداشت. جف چیزهایی در مورد باز کردن قفل با سنجاق از برادر بزرگش یاد گرفته بود که همیشه به خاطر دله‌دزدی با استفاده از این روش توی زندان می‌افتاد. پس جف با یکی از سنجاقهای موی مادرش قفل را باز کرد و آن را به طرف جنگل پرتاب کرد و در‌حالی‌که قهقهه می‌زد و می‌خندید با وانت‌بار به آن طرف دروازه گاز داد.
بعد با دیدن یک تابلوی زنگ‌زده که روی آن نوشته شده بود «سنگ معدن رینولدز» انرژی گرفتیم و با شتاب بیشتری حرکت کردیم. زمان پر از هیجان بود. پیش خودم فکر کردم انگار جنگل هیچ‌وقت تمام نمی‌شود و به انتهای آن نمی‌رسیم.
جف روی ترمز زد و فریاد کشید: «وای!»
نوشابه روی پیراهنم پاشید سرش داد زدم: «چته؟»
درست چند متری آن‌طرف‌تر از وانت‌بار، زمین ناگهان با یک شیب تند به‌صورت یک گودال بزرگ رو به آسمان آبی با دندانهای سنگی و ناهموار دهان باز کرده بود. در کف آن دریاچة عمیقی، با آب خنک، همان‌طور که شنیده بودیم، با سطح شیشه‌ای صاف، بدون حتی یک موج قرار داشت؛ انگار در تمام مدت منتظر ما بود.
سریع‌تر از اینکه بگویید «کشتی را ترک کنید!» از وانت‌بار بیرون پریدیم. مثل برق خودمان را به پایین گودال رساندیم، لباسهایمان را درآوردیم و توی آب خنک شیرجه زدیم. می‌خندیدیم فریاد می‌زدیم و آب را به اطراف می‌پاشیدیم. صدای ما به دیواره‌های سنگی اطرافمان می‌خورد و پژواک می‌کرد. خوب می‌دانستیم که هیچ کسی در اطراف نیست تا صدایمان را بشنود.
در تمام مدت گاز نوشابه‌هایی که خورده بودیم سرمان را پرکرده بود و خورشید هم کماکان با گرمای زیادی روی سرمان می‌تابید. با پاهای خیس روی لبة دریاچه بالا و پایین می‌پریدیم، و به‌سختی روی صخره‌های لب‌تیز می‌ایستادیم. با اینکه حرفی بین ما ردوبدل نمی‌شد نمی‌توانم بگویم که آن بعدازظهر را چقدر خوب به یاد می‌آورم. حواسم به اطراف نبود تا اینکه یکی از بچه‌ها که اسمش لوگان بود ناگهان حواسمان را به خودش جلب کرد.
یکی دیگر از بچه‌ها فریاد زد: «هی, کمک، کمک می‌خوام.»
به او که روی یک تپة صخره‌ای نزدیک قسمت کم‌عمق با سراسیمگی بالا و پایین می‌پرید نگاه کردم. پیش خودم فکر کردم باید حقه‌ای باشد. اگر زود خودم را به آنجا برسانم، او و دوست بچه‌ننه‌اش مرا توی آب هل می‌دهند. ولی بعد وقتی ترس را در چشمان پسرک دیدم فهمیدم که اصلاً شوخی‌ای در کار نیست.
فریاد زد: «زود بیا اینجا، لوگان زخمی شده!»
همه به طرف صخره‌ها دویدیم و به قسمتهای کم‌عمق خیره شدیم. لوگان درحالی‌که روی صخره‌ها بی‌حرکت افتاده و رنگش مثل گچ سفید شده بود، از سرش خون می‌آمد و به حالت مچاله درآمده بود. لوگان اصلاً توی آب نرفته بود، بلکه به پایین سُر خورده بود. هیچ‌کدام از ما چیزی در مورد کمکهای اولیه بلد نبود و دورة آموزشهای پزشکی را ندیده بود. بااین‌همه جف توانست فکری بکند؛ لوگان را بلند کرد، تکانش داد و بارها و بارها فریاد زد: «بلند شو، بلند شو!»
ولی لوگان بلند نشد، فکر کردیم که نفس نمی‌کشد. هیچ‌کدام از ما واقعاً نمی‌دانست چه کاری بکند. بعد جف لوگان را روی زمین گذاشت. درحالی‌که همگی در سکوت ایستاده بودیم و ناباورانه به بدن بی‌جان لوگان خیره بودیم، آرام‌آرام وحشتی همة ما را در خود گرفت.
خوب، دنیایی متفاوت بین ترس و وحشت وجود دارد. در ترس شما می‌توانید به چیزی فکر کنید و به طور منطقی راهی پیدا کنید؛ ولی وحشت, داستان دیگری دارد و اگر شما جای یک پسر نوجوان وحشت‌زده و بی‌اطلاع بودید که سرش بوی قورمه‌سبزی می‌داد این شانس عالی را می‌داشتید که در زندگی تصمیمات احمقانه‌ای بگیرید. بعد از مدتی که به نظر رسید ساعتها گذشته زیر لب گفت: «ما توی دردسر بزرگی افتادیم. اگه برای کمک آوردن بریم، می‌فهمن که ورود غیرمجاز داشتیم و حالت طبیعی هم نداشتیم. فکر می‌کنن باهم در کشتن این بچه همدست بودیم و چیزی که نباید می‌خوردیم رو خوردیم.»
زیر لب پرسیدم: «پس چه کار کنیم؟»
جف تردید نکرد: «ما باید جسد لوگان رو مخفی کنیم. چون همة ما می‌دونیم که اون از خونه جیم شده و بی‌اجازه اومده، خوب از آن موقع تا حالا هم ما اون رو ندیدیم. این حرفیه که اگر کسی از ما پرسید همگی باید اونو بزنیم.»
بعضی از بچه‌ها شروع به گریه و بالا کشیدن آب دماغشان کردند. جف به چشم آنها نگاهی‌ انداخت و فهمید آنها آدمهایی نیستند که بتوانند نقشه‌اش را پیدا کنند. به آنها خیره شد و گفت: «شما بچه‌ها دراین‌باره چیزی نمی‌گید، اگر این کار رو بکنید من به کلانتر و بزرگ‌ترهاتون می‌گم که شما اونو از روی صخره هُل دادید. بعد همة عمرتون می‌افتید توی زندان یا شاید شما رو بفرستن ارتش. من این حرف رو علیه‌تون می‌زنم، فهمیدین؟»
بچه‌ها یکی‌یکی سرهایشان را تکان دادند. جف به همة ما گفت: «ما باید باهم پیمان ببندیم، پس پیمان می‌بندیم تا کسی نتونه در این مورد حرفی بزنه ـ تا آخر عمرمون.»
ما آن روز اصلاً پیمان‌نامه‌ای را امضا نکردیم ولی نگاههای وحشت‌زده‌مان به یکدیگر کافی بود.
بعد جف یک زنجیر بلند از توی وانت‌بار آورد و آن را دور جسد لوگان پیچید. جسد لوگان را برداشتیم و توی آب تا جایی که می‌توانستیم جلو بردیم، به عمق بردیم. او را پشت سرمان می‌کشیدیم. یک صخرة بزرگ را زیر آب پیدا کردیم و لوگان را محکم به آن بستیم. یادم می‌آید وقتی داشتیم لوگان را در مقبرة آبی‌اش دفن می‌کردیم چشمان او بسته بود و هیچ حالتی در صورتش اصلاً دیده نمی‌شد. با خودم گفتم شاید در آرامش است و برایش اهمیتی ندارد که داریم با او چه کار می‌کنیم.
از زیر آب بالا آمدیم تا نفس بکشیم. لباسهای لوگان را با لباسهای خودمان برداشتیم و سریع به طرف وانت‌بار دویدیم. بعد بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنیم راه طولانی خانه را در پیش گرفتیم و از گودال شنای مرگ‌آور پشت سرمان بیشتر و بیشتر دور شدیم.
نمی‌توانم توضیح بدهم چند روز بعد از اتفاقی که برای لوگان افتاده بود چه عذاب وجدانی کشیدم. شاید به خاطر نوشابه‌ای بود که خوردیم یا فقط به خاطر دروغی بود که گفتیم. ولی چه می‌شد اگر همة این ماجرا مثل یک خواب می‌شد. حتی اگر هم این‌طور نبود، آن پسر خودش این بلا را سر خودش آورده بود. من که این‌طور فرض کردم.
طولی نکشید که بعد از آن ماجرا، یک طوفان باران‌زای تابستانی شدید درگرفت ـ یکی از این طوفانهای مشهور به طوفان جنوبی است ـ وقتی هوا شرجی و گرما غیر قابل تحمل بشود، یک طوفان شدید می‌آید و هوا خنک می‌شود. فهمیدم که طوفان گودال شنا را پر از آب می‌کند و همة اثرات، ردّ پاها، جای تایر وانت‌بار و هرچیزی را که به خاطر بی‌توجهی ما به جا مانده است از بین می‌برد. پیش خودم فکر کردم که نفرین می‌شویم. ما واقعاً داشتیم از دست این ماجرا خلاص می‌شدیم.
بعد از آن یک روز پدرم به اتاق من آمد و با نگاه جدّی کشنده‌ای به صورتم نگریست و پرسید از لوگان چیزی می‌دانم. دروغ نگفتم. گفتم که او به مدرسة ما می‌آمد ولی از من کوچک‌تر بود؛ به خاطر همین با او رابطه‌ای نداشتم و با او نمی‌پلکیدم.
پدر در ادامه گفت که پلیس به این نتیجه رسیده است که به معدن سنگ قدیمی رینولدز برود و آنجا را جستجو کند. من هیچ‌وقت نفهمیدم که آنها چطور به این نتیجه رسیدند.
به هر صورت جسد لوگان پیدا شد.
وقتی از پدر در مورد نحوة مردن لوگان پرسیدم، همة وجودم یخ زد.
پدر در جواب من گفت: «غرق شده، یه نفر اونو زیر آب زنجیر کرده.»
ناباورانه بدون اینکه بتوانم دهانم را تکان بدهم و حرفی بزنم فقط به پدرم خیره شدم. محکم مرا بغل کرد. فکر کرد شوکه شدم، و من هم واقعاً شوکه شده بودم ولی نه به خاطر دلیلی که پدر فکر می‌کرد؛ به خاطر حقیقت دردناکی بود که فهمیده بودم. وقتی لوگان توی آبهای کم‌عمق افتاده بود، هنوز جان داشت. ما او را خفه کرده بودیم.
به طور رسمی ما قاتلان او محسوب می‌شدیم.
از آن روز به بعد، همگی ما، که آن روز به گودال رفته بودیم تا شنا کنیم، باهم حرف نزدیم. همیشه فکر می‌کردیم پلیس از ما سؤالاتی خواهد پرسید ولی هیچ‌وقت این کار را نکرد. کشف جسد لوگان پیمان بدون کلاممان را حتی محکم‌‌تر هم کرده بود. با همکلاسیهایمان مثل قبل رفتار می‌کردیم تا شبهه‌ای در ذهنشان ایجاد نشود.
دو سال بعد از فارغ‌التحصیلی، به منفیس در تنسی رفتم و صاحب شغلی در شرکت برق منطقه‌ای شدم. ازدواج کردم و صاحب دو فرزند شدم. تا آن جایی که می‌شد خاطرات بد و زندگی سابق توی پودانک در آلاباما را به خاک سپردم.
زندگی همان‌طور ادامه داشت تا اینکه آن شب خواب دیدم. خودم را در یک جادة خراب آشنا در وسط جنگل کاج و در سکوت بین درختان دیدم. در آسمان نشانه‌ای از حیات دیده نمی‌شد؛ نه یک پرنده، نه یک هواپیما و نه وزوز یک پشه، فقط سکوت. و این جنگل تاریک مرا به جلو می‌راند تا اینکه خوب فهمیدم در انتها چه چیزی انتظارم را می‌کشد. به گودال شنا رسیدم به‌آرامی به آب زدم و به عمقهای تاریک رفتم ـ در کف گودال، لوگان انتظارم را می‌کشید.
هنوز به آن صخره زنجیر شده بود و هنوز پسرک جوانی بود. ولی این بار چشمهایش باز بودند.
به سردی به من نگاه می‌کرد. لبهایش حرکتی نمی‌کرد، ولی توانستم صدایی را که از او می‌آمد بشنوم و آن صدا مثل یک نجوای نفرین‌شده بود که پیوسته تکرار می‌شد: «دارم پیش تو می‌یام، دارم پیش تو می‌یام.»
یک روز صبح همسرم مرا از این کابوس همیشگی بیدار کرد و گفت که تلفن دارم. با دیدن این کابوس مثل یک آدم وحشت‌زده از خواب پریدم و چشمانم مثل کاسة خون، پوستم چسبناک و تشک تخت از عرقم خیس بود. با تکان دادن دستها، گوشی را گرفتم.
وقتی آن صدا را شنیدم، شوکه شدم. جف بود، بعد از پانزده سال برای اولین بار به من زنگ زد ولی تماس او برای این نبود که از روزهای خوب قدیم صحبت کند. بلافاصله از من پرسید که آیا با بچه‌هایی که آن روز با آنها بودم در تماس هستم یا نه. گفت: «موضوع عجیبی داره اتفاق می‌افته. تمامی بچه‌هایی که آن شب با ما بودند، همگی گم شده‌اند. در شهرهای مختلفی زندگی می‌کردند ولی عاقبتِ همه مثل هم بود. هرکدام از آنها یک روز از خواب بیدار شده بودند و سر کار یا جای دیگری رفته بودند و دیگر هرگز خبری از آنها نشده بود. پلیس اعلام کرده بود که پروندة این افراد گم‌ شده ناقص است. بااین‌حال هیچ‌کدام از آنها هرگز پیدا نشدند. انگار آب شده و توی زمین رفته‌اند.»
بااین‌حال هنوز برای جف اتفاقی نیفتاده بود. او در مورد کابوسهایش با من حرف زد؛ در مورد لوگان جوان که با چشمانی آرام در قبر آبی‌اش به او خیره می‌شود و جملاتی را نجوا می‌کند؛ «من دارم می‌یام، من دارم می‌یام.»
جرئت نکردم به جف بگویم که من هم چنین کابوسی دارم. یک سری حرفهای دلگرم‌کنندة بی‌خودی را به او زدم ولی خودم داشتم از ترس می‌مردم.
این آخرین باری بود که من با جف حرف زدم ـ چند روز بعد خانه‌اش را در برمنگام ترک می‌کند تا با دوستانش دور هم چای بنوشند ولی ناپدید می‌شود. جسد و اتومبیل او هرگز پیدا نشدند. مثل بقیه بچه‌ها به‌سادگی ناپدید شد.
فهمیدم که نفر آخر لیست هستم و لوگان به دنبال من هم می‌آید. تنها یک جا بود که می‌دانستم ممکن است آنجا امنیت داشته باشم. پس یک روز صبح همسر و بچه‌هایم را در آغوش گرفتم و به آنها گفتم که به دیدن پدر و مادرم در آلاباما می‌روم ولی قصد من رفتن به خانه نبود.
یک‌راست به پاسگاه پلیس رفتم و همه چیز را اعتراف کردم.
و حالا بعد از این‌همه‌ سال، درحالی‌که در وسط یک زندان این ماجرا را پشت میله‌ها می‌نویسم، هنوز احساس امنیت نمی‌کنم. لوگان را هنوز در خوابهایم می‌بینم و صدای قدمهای خیس و کوچکش را که در راهرو شب‌هنگام راه می‌رود، می‌شنوم که مرا به وسط جنگل ظلمانی، به زیر آبهای تاریک گودال شرکت معدن رینولدز می‌کشد. حکمی که هیچ قانونی نمی‌تواند مثل آن عمل کند.
ولی بشنوید از آن‌طرف؛ یعنی گودال شنا. بعد از اینکه خبر مرگ لوگان پخش شد، شهرداری یک دیوار محافظ محکم و جدید به دور گودال کشید تا شناگران بعدی را ناامید و دلسرد کند. ولی می‌توانستند پولهای مالیاتی را پس‌انداز کنند؛ چون اهالی آن‌قدر ترسیده بودند که جرئت نداشتند آن‌ طرفها پیدایشان بشود.
تا مدت زمان دیگر همگی در مورد جرم معروف ما مطلع خواهند شد و خواهند خواست که آنجا را ببینند. ممکن است در بین آنها احضارکنندة روح، جویندة هیجان یا فرد دیوانه‌ای باشد که سفرهای طولانی می‌رود و با تعریف از یک علامت یا نشانة عجیب و غریب و ترسناک برخواهد گشت.
وقتی ماه کامل است آنها قسم خواهند خورد که بازتابی به شکل جمجمه را در زیر آب همان جایی که لوگان مرده است را دیده‌اند. به همین خاطر است که این گودال را دریاچة جمجمه می‌نامند.
ترجمه یوسف حیدری ترکمانی
پی‌نوشت:
۱. Graig Dominey.
۲. The moonlit road.
۳. Wake Forest university.
۴. East point.
منبع : سورۀ مهر