پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


چرا خوب کف نمی‌ زنیم؟


چرا خوب کف نمی‌ زنیم؟
سعدیا با کر سخن در علم موسیقی خطاست
گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل
راه دوری نمی‌روم. واقعاً پرسش من همین است. چرا ما بلد نیستیم خوب كف بزنیم؟ بیشتر توضیح می‌دهم.
چندی پیش رفته بودم برای دیدن و شنیدن یك كنسرت. سعی می‌كنم این‌جور پیشامدها را از دست ندهم. اینجا كه پاریس نیست تا هر روز یكی‌دوجین انتخاب برای شنیدن موسیقی داشته باشی، آن‌هم اجرای زنده آن. تازه بگذریم از انواع اصواتی كه از آلات موسیقی در خیابان‌ها درمی‌آید و هر طرف مغنیان را می‌بینی كه نوای طربی ساز كرده‌اند و به قول و غزل قصه‌ای آغاز. و می‌شود بی‌مزد و منت شنید. اینجا تهران است و نعمت و فرصت شنیدن موسیقی خوب نادر و النادر كالمعدوم. وای به حال شهرستان‌ها. قدر فرصت را باید دانست. انگار راه دور رفتم. كنسرت سازهای كوبه‌ای بود. یك طرف یكی از چیره‌دست‌ترین «پركاشنیست‌»های كشورمان نشسته بود. همایون نصیری را می‌گویم. ضرب می‌گرفت و ضرب شست نشان می‌داد و غوغا می‌كرد. هیچ جای دنیا چنین موسیقی‌ای را نشسته و روی صندلی لمیده گوش نمی‌دهند. طاقت نمی‌آورند. ركوئیم موتزارت كه نیست. آدم دارد قطعه معروف روز كارناوال «لوئیس بونفا» را گوش می‌دهد. خلایق هم طاقت نیاوردند.
آمده بودند موسیقی ریتمیك گوش كنند. یك‌باره دست‌ها بود كه به هوا رفت و به هم ‌خورد. همه كف می‌زدند. خبرگزاری ایسنا كف‌زدن مردم را تایید كرده! و چقدر بد كف می‌زدند. هیچ هماهنگی‌ای با ریتم موسیقی نداشت. انگار كه گم‌شده و سرگردان مانده باشد. هر دستی ساز خودش را می‌زد؛ ناساز. ضرب دست‌ها مغشوش بود. نمی‌توانستند سر ضرب كوبنده را بگیرند و بروند. آشفته‌بازار موسیقی‌ای بود. در این تنگنای دارالضرب از خودم پرسیدم، جماعتی كه نمی‌تواند خودش را با شور ریتم هماهنگ كند، چطور می‌خواهد در خلسه ملودی موسیقی فرو رود؟ این هم‌نوایی ناموزون اركستر دست‌ها منحصر به این كنسرت نبود. بارها و بارها در مجالس مختلف دیده‌ام. یك بار دقت كنید. توی كنفرانس و سمینار رسمی باشد یا در یك مهمانی و شب‌نشینی خودمانی؛ فرقی نمی‌كند. درست كف نمی‌زنیم. صدای دست‌ها یكی نیست. مصداق ید واحده جماعت نیست. مشكل ریتم داریم.
همین‌جا بگویم كه آدمیزاد موجود عجیب و غریبی است. ذاتاً و از روی فطرت یا غریزه توانایی درك ریتم دارد و این توانایی بالاست. راحت می‌تواند با حركات ریتمیك سازگار شود و پا به پایش بیاید. نیازی نیست كه آدم را پرورش دهند و تربیت كنند تا ریتم را بگیرد و با آن بیاید. هر بچه كوچكی این‌كار را می‌تواند انجام دهد. راحت و بی‌دردسر. ریتم هم كه پایه موسیقی است. اس و اساسش است. ریتم، ضربان و نبض و نظم هر آهنگ است. صورت و ظاهرش است. كاری با مغز و فكر آدم ندارد. دست‌ می‌گذارد روی تارهای حساس فیزیولوژیك ما. سر و كارش با تن و بدن ماست. با آن خوی بی‌تربیت حیوانی است. احساسی كه همه بی‌آنكه تربیت شوند دارندش. انرژی فوق‌العاده‌ای آزاد می‌كند. یا تهییج‌مان می‌كند و از خود بیخود و یا آرام‌مان می‌كند و در خود فرو می‌برد. ملودی است كه با جان و روانمان سر و كار دارد؛ با آن احساس تربیت‌شده انسانی. ملودی معنای موسیقی است. گردش‌های خیال‌انگیزش آدم را با خود می‌برد. او را به فكر وامی‌دارد و لحظه‌ای دریچه شهود را می‌گشاید و بال‌های صور خیال را به پرواز درمی‌آورد. اما تا ریتم نباشد، تا صورت و ظاهر نباشد، تا ظرف نباشد؛ ملودی هم نیست، بصیرت و باطن نیست. محتوا نیست. ریتم راه‌بازكن و جاده‌صاف‌كن ملودی است. ملودی نوع احساس را مشخص می‌كند و ریتم، شدت و سرعت و یا سستی و رخوت آن را.
از این صغری و كبرایی كه چیدم و ردیف كردم، یك نتیجه تلخ گرفته می‌شود. ملتی كه ریتم را دیر بشناسد، لاجرم ملودی را دیرتر خواهد شناخت. محافظه‌كاری كردم و نگفتم كه نخواهد شناخت. و انگار كه ایرانی‌ها دیر ریتم را می‌شناسند. اگر نگوییم پنج‌شش‌ ثانیه، دیگر ده ثانیه طول می‌كشد تا یك آدم سر ضرب را بگیرد و خود را با آن هماهنگ كند. در این مدت چندبار ضرب تكرار شده و تا آن‌وقت باید توانسته باشد كه سَرِ آن را پیدا كند. برای منِ ایرانی همین كار یك دقیقه طول می‌كشد. یعنی كم‌ِ كمش شش برابر استاندارد جهانی باید وقت صرف كنیم تا ریتم دستمان بیاید. تازه اگر درست دستمان بیاید. خیلی دیر است.
از رفقای موسیقیدانم می‌پرسم چرا؟ پاسخ را حواله می‌دهند به اینكه گوش ایرانی ضعیف است. نمی‌تواند ضرب قوی را تفكیك كند. زود شاهد مثال می‌آورند كه فرنگی از همان بچگی توی كلیسا با موسیقی آشنا می‌شود و بیخ گوش نوزاد افریقایی، همان بدو تولد طبل می‌كوبند و اصلاً باز چرا راه دور برویم، همین بوشهر خودمان. توی خون مردمش ریتم هست و یك حلبی هم كه دستش بدهی، برایت ریتم بندری می‌آفریند. اما مگر نه اینكه این بشر دو پا به‌طور ذاتی و غریزی ریتم‌شناس است، پس چطور شده كه گویی ریتم‌شناسان یك‌باره از این ولایت رفته و غیب شده‌اند. همین‌جوری كه نمی‌شود. می‌شود؟ یك‌نفر كه مادرزادی راست‌دست است، باید كلی تمرین كند و پرورده شود تا بتواند با دست چپ بنویسد. چطور كودكی كه شادمانه ضرب تنبك شش و هشتی را در اطوارش جاری می‌كند، بزرگ كه شد، نمی‌تواند یك كف ساده را مرتب بزند؟ خشكاندن چشمه یك استعداد غریزی به مراتب زحمت و مرارت بیشتری می‌طلبد.
راستش را بخواهید هنوز پاسخ قانع‌كننده‌ای برای این پرسشم پیدا نكرده‌ام. نمی‌خواهم كه آسمان را هم به ریسمان ببافم یا از كاه كوهی بسازم و نتایج عمیق فلسفی و روان‌شناختی و جامعه‌شناسانه بگیرم. اما شاید بشود سر سوزنی را در این كاه‌دان پیدا كرد. همه می‌دانیم كه غرایز بشری لزوماً ماندگار نیستند. اصلاً فرق اینكه به یك بشر می‌گویند متمدن و به یكی دیگر می‌گویند وحشی، در همین كنترل و لگام نهادن و طرد كردن و سرپوش گذاشتن و یا جهت دادن و آراستن و پیراستن غرایز است.
و انگار كه تمدن ما خیلی سر سازگاری با ساز و ضرب نداشته است. این را هم باز همه می‌دانیم. یادم می‌آید كه شاملو جایی گفته بود طرح و نقش‌های اسلیمی كه در معماری و نقاشی ایرانی می‌بینیم، راه فراری برای میل سركوب‌شده ایرانی به پایكوبی بوده است. چون نمی‌توانسته با دست ضرب بگیرد و با پا ریتم بزند، افتاده در خم و چم و چرخش اسلیمی‌ها. هنوز هم ما نمی‌دانیم كه باید در یك مراسم یا مجلسی كف بزنیم یا نه. مردد و مذبذب هستیم. چطور باید احساسمان را بروز دهیم؟ كف‌زدن یك عمل خلق‌الساعه است. بر اساس یك صرافت طبع آنی است. برخاستن یك شور درونی جمعی است كه می‌خواهد آزاد شود. كف‌زدن، نوعی اجازه و رخصت دادن به هیجانی است كه جمع شده و راه فرار می‌جوید. وقتی قرار نیست كف بزنی، خب، اندك‌اندك از یادش می‌بری. وقتی قرار نیست با ضرب همراهی كنی، خب، كم‌كم دیگر برایت فرقی نمی‌كند كه آغاز و پایانش كجا باشد و فراز و فرودش. ریتم را گم می‌كنی. و بعد هم ملودی را گم می‌كنی و اصوات از این گوشت وارد می‌شوند و از آن یكی در می‌روند.
به نظرم پرسشی كه اول نوشتم، از بیخ خطاست. مهم نیست كه چرا ما خوب كف نمی‌زنیم. می‌ترسم كه روزی كف‌زدن‌ها شروع شود و متوقف نشود. آن‌وقت باید این پرسش را جور دیگر پرسید. راه دور كه نرفتم؟ رفتم؟
علی‌رضا اشراقی
منبع : روزنامه شرق