چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


از خارگ تا اسالم با یاد جلال آل احمد


از خارگ تا اسالم با یاد جلال آل احمد
اوایل خرداد بود و هنوز هفت صبح بود. اما گرما دمدار بود و مرطوب، و نسیم خنکی از گوشه ناشناسی از دریا در آن می تراوید. خوشم می آمد که ماسه نرم فرودگاه را که غباری از آن بر نمی خاست با پا بپراکنم. حالت کودکی را پیدا کرده بودم که در عالم تخیلات خود به سرزمین عجیبی گام گذاشته است و در هر آنی به انتظار کشف تازه ایست. و نمی دانم چرا گمان می کردم آن چه پا بر آن نهاده ام چیزیست یا جاییست جدای از آن چه در اوراق کتابها دیده ام.
● از کتاب خارگ، دُر یتیم خلیج
ـ سفرنامه اسالم گیلان
بسان چشم بر هم زدنی گذشت، روزی که جلال پای بر ساحل خارگ گذاشت و کلمات بالا را در قالب کتاب "خارگ، در یتیم خلیج" نوشت تا روزی که در کنار ساحل دریای خزر، بریده از همه کس روح ناآرامش را به آرامش ابدی دریا پیوند داد. فقط ده سال، راهی طولانی از خلیج فارس تا دریای خزر. از خارگ، شمال غرب استان بوشهر تا اسالم، شمال غرب استان گیلان، از دریا به دریا، از بودن تا نبودن. کوتاهی زندگی اش را انگار فهمیده بود که آرام و قرار نداشت. گویند اسپند روی آتش بود. به همین دلیل بود که بقول دوستانش تند تند می نوشت و حوصله گذاشتن فعل و فاعل در جملاتش را هم نداشت.
اکنون در راهم. در راه اسالم. آخرین مکان بودن جلال. جاده قزوین، تا چشم کار می کند جاده است و دشت. آسمان را ابرهای سیاهی پوشانده است. بوی بی قراری و تلاطم در فضا موج می زند. آسمان هر لحظه تیره تر می شود. روح پرتلاتم جلال در عمر کوتاه ۴۸ ساله اش را میتوان در ابرهای نا آرام بهاری حس کرد. ابرهایی که در تمامی روزهای سال گذشته در خواب بودند. و ناگهان بغض شان سر باز می کند. چنان خود را به تن جاده می سایند و شلاق رگبار بهاری را بر سر ماشین می کوبند که جز توقف در کنار جاده گریزی نیست. صدایی در گوشم می پیچد: "نیم قرن نیامدید چه اتفاقی افتاد؟ حالا می خواهید بیایید چکار؟" اما مگر میشود که نرفت. از آنروزی که تلفنم زنگ زد و دوستی به تالش دعوتم کرد تمام رویای چندین ساله در ذهنم روشن شد. دیدن تالش بهانه ام بود. این را از همان اولین سوال که ازش پرسیدم فهمید: "می خواهم خانه جلال را ببینم!" پرسید: "جلال کیست؟" و این سوال آزار دهنده چقدر بارها در گوشم تکرار شد در شهری که هنوز آخرین نفس های جلال در فضایش موج می زد.
رگبار باران تا قزوین ادامه دارد و بعدش این جاده های خلوت است که پاهایت را به شوق زودتر رسیدن بر پدال گاز می فشارد. شهر ها را یکی یکی می گذرم: کوهین، لوشان، منجیل، رودبار، رشت، فومن، صومعه سرا، ماسال، رضوانشهر و اسالم، چسبیده به شهر تالش، جاییکه مسافران نوروزی به محض رسیدن به آن، یاد شهر آستارا می افتند و اینکه اگر با سرعت برانند می توانند بعد از یک ساعت به شمالی ترین نقطه استان گیلان و هم مرز با جمهوری آذربایجان برسند و از نعمت خرید اجناس بنجل و ارزان روسی بهرمند گردند. درباره نام این شهر گفته شده که در آغاز آهسته‌رو بوده زیرا کاروانان و مسافران زمانی‌ که به این منطقه مردابی ساحلی می‌رسیدند ناچار به حرکت آهسته‌تر می‌شدند. همان نام "اوسته رو" یا "هوسته رو" تالشی به مرور تبدیل به آستارا شده است.
● طبیعت زیبای استان گیلان
بعد از خوردن نهار آنهم از نوع ماهی سفیدش در یکی از روستاهای زیبای تالش و هنگامی که دیگر همراهان را چرت سنگینی فرا گرفته، فرصت را مغتنم شمرده و به دوست میزبان اشاره می کنم که برویم. می دانستم آنچیزی که من در جستجویش هستم برای همراهان جذابیتی ندارد و این را در شهر اسالم به چشم دیدم. می پرسد: "آدرس یا نشانی داری؟" میگویم از موسپیدها که بپرسیم خود همه نشان است که کاش نپرسیده بودم تا شرمنده موی سپیدشان نمی شدم. از موسپید های برنج فروش تا کتاب فروش و کباب فروش و ماهی فروش. همه جوابها شبیه هم بود: "نمی دانیم". یاد سوال جغرافی دوران مدرسه می افتم: "مرکز چوب ایران کجاست؟" و حالا بدنبال جوابم: "اسالم مرکز چوب ایران یا آدمهایی از جنس...؟" از موسپیدها که ناامید شدم رفتم سراغ جوانی تو مغازه عکاسی که عکس تمام مناظر و دیدنی های اسالم و تالش را به دیوار زده بود. پرسیدم: "عکس خانه جلال کو؟" گفت خانه را آب گرفته و چیزی از آن باقی نمانده. گفتم از همان باقی نمانده اش هم می توانستی عکسی بزنی. با تعجب نگاهم کرد و گفت: شرمنده!. نیمچه آدرسی می دانست آنهم نه با اطمینان. خیابانی با نام جلال تمام آنچیزی است که او می دانست. آمدیم و آمدیم تا رسیدیم به تابلویی با نام جلال آل احمد، نصب شده در خیابان اصلی شهر اما بین دو کوچه نزدیک به هم که معلوم نیست اولی کوچه جلال است یا دومی. شانسی اولی را انتخاب می کنیم و وارد کوچه ای می شویم که در دور دست ها و انتهایش دریا نمایان است. رگبار شدید بهاری که شب قبل باریدن گرفت، درختان جنگلی را شسته و هوا را لطافت خاصی بخشیده است. بوی مرطوب و سکر آور برگهای جنگلی روی علفزار شبنم نشسته، فضا را انباشته است. ابرهای بهاری انگار هنوز هم دلِ کندن از این جنگل و دریا را ندارند و به همراه نسیم ملایمی که از سوی دریا می وزد گستره نیمه روشن آسمان را درمی نوردند.
● کومه ماهیگیران محل نگهداری کلیه وسایل ماهیگیری
یک دستم به دوربین فیلمبرداری است تا این همه مناظر زیبای طبیعی را از دست ندهم و دست دیگرم به فرمان تا چاله های پرآب باران را که تمام عرض جاده خاکی جلال را پوشانده با کمترین تکان و لرزش رد کنم. دست دیگری ندارم تا با صدای استاد افتخاری و غزل زیبای عطار که فضای ماشین را پر کرده روی فرمان ضرب بگیرم: "ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش، بر در دل روز و شب منتظر یار باش..." زنان با لباسهای شاد و رنگارنگ محلی تو حیاط های بدون دیوار و حصار گرم کارند. هر چه به دریا نزدیکتر می شوم از تراکم درختان جنگلی کاسته می شود. ده دقیقه ای زمان لازم است تا رسیدن به دریا. دریایی که آرام است و طوفان دیشب متلاطمش نکرده. انتهای جاده در کنار ساحل به تعدادی از مسافران نوروزی ختم می شود که اطراف کلبه های کوچک و رنگارنگ ساخت شهرداری سرگرم تفریح هستند.
● کلبه های رنگارنگ ساخت شهرداری
بدنبال تابلویی از نشانی خانه جلال می گردم، خبری نیست. می خواهم از مسافران بپرسم اما بی خیال می شوم. در سمت راست انتهای جاده کلبه ماهیگیری قرار دارد با چند تایی قایق. درون کلبه چند نفری هستند، مشغول خوردن چای و خسته از سفر دریا انگار. یکی از آنها رو به من می گوید ماهی تمام شد. می گویم ماهی نمی خواهم. دنبال خانه جلال می گردم. به تعجب نگاهی به من و نگاهی به یکدیگر می اندازند و آنکه بنظر جوانتر از بقیه می آید از کومه ماهیگیری می زند بیرون. می گوید چیزی از آن خانه باقی نمانده که بخواهی ببینی. می پرسم شما جایش را می دانی؟ نفس عمیقی می کشد و می گوید بچه که بودیم می آمدیم اینجا بازی. اینجا جنگل بود و تا دریا فاصله زیادی داشت. کلبه جلال اینجا بود. می آمدیم اطراف این خانه و حتی روی پشت بام آن بازی می کردیم. روزهای خیلی خوبی بود. تمام اینجا برایم خاطره است. حیف...
● ۲ شهریور ۱۳۴۷، اسالم گیلان، جلال (سمت چپ) در کنار مصطفی شعاعیان
بعد ها آب دریا شروع کرد به بالا آمدن، تا رسید به اینجا. خانه جلال و دیگر خانه ها را آب خراب کرد و چیزی از آنها باقی نگذاشت. با دست اشاره می کند با چند متر آنسوتر و می گوید این چند تکه سنگ باقی مانده از خانه جلال است که دریا هیچ نشان دیگری را باقی نگذاشته. چشم که می گردانم چند تکه سنگ می بینم بر کناره آب که دریا احاطه شان کرده است. انگار جلال بر یکی از همان سنگها نشسته و دفترچه معروفش در دست مشغول نوشتن است. بیاد خاطره طنز ایرج افشار می افتم، صاحب مجله "راهنمای کتاب" که نقل می کرد چند بار او را در سفرهای دور و دراز دیدم پویا و کنجکاو. روزی بر ساحل خلیج فارس در دیهی از بندر بوشهر، بامدادی که هنوز آفتاب نتابیده بود گرم نوشتن دیدمش. پرسیدم چه می نویسی؟ گفت: "خزعبلاتی که در آینده اباطیل شناسان و نبش قبر کن هایی چون تو از آن نان بخورند".
● چند تکه سنگ بر کنار آب، تنها بازمانده از خانه جلال
اینجا همان کلبه ای است که آیت الله طالقانی پسر عموی جلال در مورد آن می گوید: "جلال دو هفته قبل از فوتش اصرار زیادی داشت تا در این کلبه مهمانش باشم. می گفت دل پر دردی برای درد دل دارم." خانه اسالم جلال تکه زمینی بود که میرزای توکلی به او داده بود و جلال با دست خود خانه ای به شکل لانه زنبور و شش گوش در آن ساخت. جلال در طول زندگی کوتاه اما پرشتاب و پرشور خود حس حسادت خیلی ها را برانگیخت حتی برخی از نردیکترین دوستان و کسان خود را، به گمانم حتی از حس حسادت دریا هم بی نصیب نماند تا کمکی باشد برای این بشر خاکی تا گرد فراموشی را بر نام جلال و کاشانه اش بکشد. می پرسم از مسافرانی که به اینجا می آیند کسی متوجه می شود که اینجا خانه جلال است؟ می گوید نه. می گویم تابلوی راهنما ندارد اینجا؟ می گوید نه. می پرسم سازمان میراث فرهنگی برای حفظ این بنا کاری نکرد؟ می گوید یکبار آمدند ولی گفتند چون سن بنا زیر صد سال است طبق قانون سازمان نمی توانیم از آن حفاظت کنیم. گفتم لااقل می توانستند دیواری اطرافش بکشند برای محافضت از دریا تا وقتی که سن بنا شد صد سال. گفت این هم فکری است ولی دیگه دیر شده.
مسافران نوروزی کمی آنسوتر سرگرم بازی و پختن کباب هستند. کسی متوجه اینسوی آب نیست. دیگه موقع برگشتن است. صدایی در گوشم زنگ می زند که نمی دانم کجا شنیده ام: "چندی بر کنار این ساحل ماندی و رفتی. و حالا سالهاست که این امواج برای بوسیدن جای پایت می آیند و می روند".
نویسنده: سید حسن رضوی
وبلاگ جزیره خارگ
www.mirmohamad.blogfa.com


همچنین مشاهده کنید