یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

خدا را تا چه اندازه می توان شناخت؟


خدا را تا چه اندازه می توان شناخت؟
● انسان تا چه اندازه می توان خدا را بشناسد و نسبت به او معرفت پیدا کند؟
گاهی در برخی از سخنان یا نوشتارها دیده می شود که به استناد بعضی از آیات یا روایات می گویند خدا به هیچ وجه قابل شناختن نیست و ما فقط مجاز هستیم که خدا را با اوصافی که در قرآن کریم ذکر شده و اسمائی که با آنها نامیده شده است ; در دعاها و در مکالماتمان ; فرا بخوانیم ; یعنی اینکه ما مفاهیم این کلمات را درست درک نمی کنیم و فقط مجاز هستیم بگوییم خداخالق است ، رازق است ، عالم است ، حکیم است ، مخصوصاً آنچه مربوط به صفات ذات می شود، مثل علم و قدرت و حیات . ما حق داریم فقط این الفاظ را بکار ببریم ولی نمی فهمیم که علم خدا یعنی چه ؟، قدرت خدا یعنی چه ؟
از طرف دیگر گاهی در بعضی از سخنان و نوشته ها دیده یا شنیده می شود که حتی ذات الهی قابل شناختن است . آنها هم برای خودشان دلایلی دارند. در این زمینه ها ما چه می توانیم به قرآن نسبت دهیم ؟ آیا قرآن مدعی است که خدا را به هیچ وجه نمی توان شناخت و فقط یک الفاظی را مردم مجاز هستند به کار ببرند; بدون اینکه معنایش را بفهمند، یا اینکه ادعای قرآن این نیست ؟ اگر این نیست پس تا چه اندازه قرآن برای بشر امکان معرفت خدا را قائل است ؟ می گوییم کسی که در قرآن مرور و در آیاتی که درباره ی صفات و افعال خداست دقت کند; متوجه می شود که قرآن مفاهیمی را عرضه می کند که مردم معنای آنها را می فهمند و راجع به چیزهایی سخن می گوید که توقع دارد شنونده آن را درک کند و بپذیرد. این چنین نیست که خدا فقطالفاظی را در مورد خود به کاربرد و بگوید این الفاظ را به کار ببرید و به معنا کار نداشته باشید مثلاً که خدا می فرماید:
الا یعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر.(۱)
از وجدان مردم ، از عقل آنها، سوءال می کند که آیا آن کسی که این جهان را آفریده است علم ندارد؟ «الا یعلم من خلق »؟ آیا علم ندارد آن کسی که آفریده است ؟ با این جمله چه می خواهد بگوید؟ آیا می گوید باید معتقد بشوید که خدا علم دارد; به همان معنایی که از علم می دانیم یا اینکه می خواهد لفظی را بگوید که معنایش را نمی فهمیم ؟ یعنی متعبد هستیم که بگوییم خدا علم دارد، اما معنای این جمله را نمی توانیم بفهمیم و نباید بفهمیم ؟جای تردید نیست که آنگاه قرآن صفات و اسمائی را که به خدا متعال نسبت می دهد می خواهد به مردم بفرماید که خدا را با این اوصاف بشناسید. یعنی با همان معانی که از این اوصاف می فهمید نه این که در مورد خدا این ها الفاظی ست بی معنا. برخی به آیاتی در قرآن و یا روایاتی از اهل بیت عصمت و طهارت سلام الله علیهم اجمعین برخورد کرده اند که پنداشته اند مفادآنها اینست که معنای اسماء و صفات الهی قابل شناختن نیست مثلاً در قرآن داریم .
«فلا تضربوا لله الامثال ».(۲ه)
مشرکان می فرماید: برای خدا مثل نزنید اینان می گویند: این مثل زدن یک نوع توصیف است ، وصف کردن چیزی ست از راه مثل ، وقتی خدا می فرماید برای خدا مثل نزنید یعنی خدا را با مثل وصف نکنید. پس اصلاً خدا را نمی توان وصف کرد. منشاً این گزارش چنین برداشت غلطی از این آیه است . در آیه ی دیگری داریم .
«سبحان الله عما یصفون ».(۳)
خدا منزه است از آنچه مردم وصف می کنند. یعنی هر صفتی برای خدا بیان کنید، (با آن معنایی که خود می فهمید) خدا از آن صفت منزه است . این صفات و این معانی ربطی به خدا ندارد، خدا منزه تر از اینهاست . و یا بعضی از روایات هست که آنچه را شما در ذهن خود تصور کنید با دقیقترین معانی بازهم چیزی ست آفریده ی شما و خدا از آن بالاتر است . مرحوم فیض درکتاب محجْ البیضاء از امام باقر سلام الله علیه نقل کرده است که فرمود: «کلما میزتموه باوهامکم فی ادق معانیه مخلوق مصنوع مثلکم مردود الیکم » آنچه را در ذهن با دقیقترین معانی تصور و توهم کنید، خدا از آن منزه است و آن پندار شما مخلوقی ست مثل شما.(۴)
براساس این قبیل آیات و روایات چنین تصوری برای بعضی پیش آمده است که اوصافی که ما درباره ی خدا می گوییم ، هیچکدام صفت واقعی خدا نیست . خدا را نمی توان وصف کرد فقط خود خداست که می تواند خود را وصف کند. گفتیم در مقابل اینان ، کسانی قائل شدند به اینکه حتی ذات خدا هم قابل شناختن است و کاملاً می توان ذات خدا را شناخت . دسته ی اول به خصوص به اینها بسیار حمله می کنند. ما می گوییم که ظاهراً برای آن کسانی که گفته اند اوصاف خدا را نمی توان شناخت و معنای الفاظی که در مورد اسماء و صفات خدا به کار می بریم ، نمی فهمیم ; شبه ای از باب اشتباه مفهوم به مصداق حاصل شده است . توضیح آنکه یکی از انواع مغالطات که به ذهن انسان هنگام استدلال برای خود یا دیگری می آید از اشتباه مفهوم به مصداق ناشی می شود. یعنی مطلبی که مربوط به مصداق است به مفهوم یا حکمی که مربوط به مفهوم است به مصداق نسبت می دهد.
مفهوم آن معنای کلی ست که ما در ذهن درک می کنیم . مثل مفهوم انسان یا نور، یا حرارت ، معنایی ست که درذهن تصور می کنیم ; وقتی بخواهیم توضیح بدهیم می گوییم انسان موجود زنده ای ست دارای عقل (حیوان ناطق ); این معنایی ست که با معانی دیگری قابل تفسیر است . این مفهوم است ; مصداق یعنی آن شخصی که این مفهوم بر او منطبق می شود. آن فرد خارجی انسان مصداق است . و ما وقتی مفهوم آتش را تفسیر می کنیم ، می گوییم آتش جسم گرمی ست . یا ترکیب مواد قابل احتراق با اکسیژن است ، ولی طبق تعریف معروف می گوییم آتش موجودی ست که ذاتاً حرارت دارد. هنگامی که شما آتش را در ذهنتان تصور کنید (یعنی چیزی که داری حرارت ست ) آیا ذهنتان هم داغ می شود؟ البته نه ، زیرا مفهوم حرارت سوزنده نیست آنچه می سوزاند مصداق حرارت است نه مفهوم حرارت . پس اگر کسی استدلال کند که از تصور آتش ذهن شما گرم می شود، این مغالطه است . یعنی چیزی که اثر مصداق بوده و به مفهوم نسبت داده است ; آنچه در ذهن هست ، مفهوم آتش است ، نه مصداق آتش . ولی آنچه می سوزاند مصداق آتش است نه مفهوم آن . اینگونه مغالطات در بحثها و استدلالات زیاد پیش می آید.
ظاهراً کسانی که ادعا کرده اند که خدا را نمی توان شناخت و این اوصاف فقط الفاظی هستند که ما مجاز هستیم درباره ی خدا به کار ببریم به چنین مغالطه ای مبتلا شده اند; زیرا آنچه از آیات و روایات باید استفاده شود این است که مصداق اوصاف الهی را با مفاهیم ذهنی نمی توان شناخت نه اینکه مفاهیم هم وقتی در مورد خدا به کار می رود، اصولاً معنای خود را از دست می دهند! آیا وقتی می گوییم «خدا موجود است » به چه معنایی می گوییم ؟ به همان معنایی که در مقابل معدوم به کار می رود یا به یک معنای دیگر؟ وقتی می گوییم خدا عالم است ، یعنی همان عالمی که در مقابل جاهل به کار می رود یا معنای دیگر دارد؟ بدون شک ما به همان معنا به کار می بریم . خدا عالم است یعنی همان چیزی که ملازم است با جاهل نبودن ; پس مفهوم را مامی فهمیم . اما مصداق این علم را نمی توانیم بشناسیم .
علم ، مصادیق زیادی دارد، آنچه ما از مصادیق علم می شناسیم علمهایی ست محدود; علمهایی که در خودمان است اگر به کسان دیگری هم نسبت می دهیم چیزی شبیه به آنچه در خودمان است به دیگران نسبت می دهیم . اما در مورد علمی که ذاتی است و عین ذات خداست ; چنین مصداقی از علم را ما نمی توانیم بشناسیم ، پس آنچه ما نمی توانیم درک بکنیم حقیقت مصداق این مفاهیم است نه اینکه اصلاً معنا و مفهوم اسماء وصفات خدا را درک نمی کنیم . حقیقت معنا جز همان مفهوم ذهنی بیش نیست ، آنچه را نمی توانیم درک کنیم حقیقت مصداق است ، فرض بفرمایید ما موج صوتی را در یک فرکانس مخصوص می توانیم بشنویم . اگر کمتر از آن باشد نمی شنویم ; بیشتر از آن هم باشد نمی شنویم ; اما موجی را که داری فرکانس بیشتر یا فرکانس کمتر از این باشد; می توانیم تصور کنیم یا انواری که ما می بینیم دارای فرکانسی معین است اگر بیشتر یا کمتر باشد مانند امواج ماوراء بنفش یا مادون قرمز، درک نمی کنیم . اما می گوییم بالاخره نوری ست یا موجی ست که فرکانس ازاینها کمتر یا بیشتر ایعنی مفهومش را درک می کنیم ولو اینکه مصداقش را نمی بینیم و نمی شنویم.
اما مصداق این مفهوم برای ما ناشناخته است چون قوه ی بینایی ما توانایی درک آن را ندارد; یا قوه ی شنوایی ما توانایی شنیدن چنین صوتی را ندارد، اما مفهوم همان مفهوم است . مثال دیگر: ما مفهوم علم را درک می کنیم اما، مصادیق این علم در ما محدود است . ما از راه انگشتان دستمان دانش نمی آموزیم . از راه چشم و گوش می آموزیم . حالا اگر دانشی را فرض کنیم که هیچ حد ندارد; کسب شدنی هم نیست و عین یک وجود است ; مفاهیمی که در اینجا به کار می بریم چیست ؟ مفهوم دانش ، مفهوم کسب نشدنی ، مفهوم نامحدود; اینها همه مفاهیم است . پس وقتی می گوییم خدا عالم است ; مفهوم عالم همان مفهومی ست که در مورد خودمان هم به کار می رود( می گوییم فلان شخص عالم است ) مفهوم همان مفهوم است ، منتهی مصداق علم خداعلو ذاتی بی نهایت است . ولی مصداق علمهای ما علوم محدود اکتسابی است .مصادیق اند که با هم فرق دارند نه مفهوم ها; پس به اینصورت می توان این دو نظر را به هم نزدیک کرد و اگر مراد آنها هم همین باشد اشتباهی در تعبیر بوده است وگرنه مغالطه ی در استدلال برایشان پیش آمده و مفهوم و مصداق را با هم خلط کرده اند و باید برایشان توضیح بدهیم که آنچه ناشناختی ست مصداق آن مفاهیم است . در بحث قبلی گفتیم صفات خدا عین ذات اوست ; پس وقتی ما حقیقت مصداق صفات را نمی توانیم با عقلمان درک کنیم ، حقیقت ذات را هم نمی توانیم درک کنیم ; عقل راهی برای شناختن موصوف به این صفات (که همان ذات الهی ست ) ندارد و به همین معناست که در روایت وارد شده است : «ان الله احتجب عن العقول کمااحتجب عن الابصار» یعنی خدا آنچنان که با چشمها قابل دیدن نیست با عقل هم قابل شناختن نیست .(۵)
معنای اینکه با عقل هم قابل شناختن نیست ، یعنی حقیقت ذات الهی نه مفاهیم صفات ; اصولاً کار عقل درک مفهوم است عقل یعنی آن قوه ای که مفاهیم کلی را درک می کند. هیچ وقت عقل نمی تواند مصداق را درک کند و آن را یا باید با تجربه ی حسی یافت یا با تجربه ی درونی که به اصطلاح ما همان علم حضوری و شهودی ست ; کار عقل فقط درک مفاهیم کلی ست . عقل هیچوقت یک شیئی خاص و مشخص و عینی را نمی شناسد مگر با اوصاف کلی . پس از عقل نباید توقع داشت که ذات خدا را از آن جهت که یک موجود عینی خارجی ست و مصداق صفات و اسماء است ; بشناسد. عقل هیچ جای دیگر هم چنین هنری ندارد. هرجا عقل چیزی درک می کند از راه مفاهیم کلی ست ; پس ذات خدا را چگونه می توان شناخت ؟ اگر بتوان شناخت باید با دل شناخت و با علم حضوری شناخت آیا ذات خدا را از این راه می توان شناخت ؟ می گوییم این شناخت مراتب دارد; از مرتبه ی ضعیفی شروع می شود که (طبق استدلالی که قبلاً با استفاده از آیه ی شریف میثاق کردیم ) برای همه ی انسانها حاصل شده است . این مرتبه ی ضعیفی از علم حضوری ست که گفتیم همه ی دلها در عمق خودشان ارتباطی با خدا دارند و خدا رامی یابند. کاملتر آن در موءمنان صالحی پیدا می شود که دلشان در اثر تمرکز و حضور قلب در عبادت و اطاعت خدا، با خدا آشناتر می شود و معرفت فطریشان صیقل می خورد و جلوه گر و تابناک می شود. قویتر و روشنتر و بیدارتر و زنده تر می شود; حتی برای موءمنان متوسط هم اتفاق می افتد. ممکن است نیمه شبی ، موءمنی مشغول مناجات و راز و نیاز با خدا باشد و خودش وجهان را فراموش کند. دلش آنچنان با خدا آشنا می شود و با او انس می گیرد که توجهش از همه چیز قطع می شود. این همان علم حضوری فطری ست که در اینجا پرده اش کنار افتاد و نورش ظاهر و فعال و زنده شده است . از این بالاتر معرفتهای حضوری و شهودی ست که برای موءمنان کامل و اولیاء خدا حاصل می شود. آنچنان که امیرالموءمنین (ع ) می فرماید: «ما کنت اعبد ربالم اره » یعنی خدایی را که نمی بینم عبادت نمی کنم . و آنجا که امام حسین (ع ) می فرماید: «ایکون لغیرک من الظهور ما لیس لک ... ان تتعرف الَّی فی کل شییء حتی لا اجهلک فی شی ء»(۶ از دعای عرفه ی حضرت سیدالشهداء سلام الله علیه که به خداوند عرض می کند: خدایا تو در همه چیز خودت را به من شناساندی یعنی به هر چه نگاه می کنم تو را در آنجا می بینم .
و انت الظاهر لکل شیء
تویی که بر هر چیزی هویدایی . مگر غیر تو ظهوری دارد که تو را روشن کند. کسانی که می خواهند تو را با دیگران بشناسند، پنداشته اند که دیگران نوری و ظهوری دارید که تونداری و در پرتو نور دیگران باید تو را بشناسند. چه توهم باطلی ! مگر نوری هست که از تو نباید این معرفتی ست که برای اولیاء خدا پیدا می شود. می گوید هیچوقت از دل من غایب نبودی که تو را جستجو کنم ، مجهول نبودی که دنبال شناخت بروم.
جز تو چیزی ظاهر نیست مگر آنچه تو او را ظاهر کرده باشی ; این معرفت خاص آن کسانی ست که قدم در وادی توحید نهاده اند و دل به عشق او سپرده اند.
«و انت الذی ازلت الاغیار عن قلوب احبائک حتی لم یحبوا سواک ».تو آن کسی که اغیار و بیگانگان را از دلهای دوستانت زدودی تا در دل آنها جز تو کسی باقی نماند.
این معرفت ، معرفتی ست مخصوص اولیاء و موءمنان کامل ; چنین کسانی هستند که می توانند ذات خدا را در حد دایره ی وجودی خودشان بشناسند.
یعنی وقتی خودشان را پرتوی از ذات الهی یافتند به هماناندازه ی ظرفیت این پرتو، آن ذات را می یابند.
فرض کنید که یک عمود نور از یک منبع مولد نور می تابد; این عمود تا منبع مولدش یک خط است . (در اینجا به اینکه حقیقت نور چیست ؟ یا موج است یا ذره یا چیز دیگر، کاری نداریم.
این خطی که متصل است به این چراغ ; اگر خود را بیابد یعنی شعور داشته باشد و از خودش آگاه باشد چه را می یابد؟ می یابد که خطی ست متصل به یک مبداء نور دهنده یعنی یافتن خودش همان است و یافتن ارتباط و اتصالش هم با منبع نور همان . اگر خودش را بیابد اتصالش هم به آن نقطه ای که از آن صادر می شود; می یابد. پس ذات آن شیئی را می یابد اما به اندازه ای که خودش با آن شیئی مربوط است . پس به این صورت هم می توان بین آن کسانی که می گویند ذات خدا قابل شناختن است با آن کسانی که می گویند ذات خدا قابل شناختن نیست ; آشتی داد. چه گونه آشتی بدهیم ؟ می گوییم اگر منظور از شناخت ذات یعنی شناختی که احاطه بر ذات پیدا کند چنین چیزی باری غیر خدا محال است . ذات خدا نامتناهی است ; کدام موجود می توانداحاطه بر ذات نامتناهی الهی پیدا کند؟ این گونه شناخت محال است . نه تنها برای من و شما بلکه برای شریفترین مخلوقات خدا هم محال است ، برای ذات مقدس حضرت محمد (ص ) و وجود مقدس ولی عصر (عج ) هم آن معرفت احاطه کننده ، محال است ; چون آنها وجودشان محدود است و مخلوقند و نمی توانند احاطه بر ذات نامحدود الهی پیدا کنند. اما اگر منظور ازمعرفت ذات این باشد که بعضی از انسانها می توانند به مقامی برسند که رابطه ی وجودی خودشان را با خدا بیابند; یعنی اگر انسان به این مقام رسید که وجود خودش را شعاعی از وجود خدا یافت ، (بر حسب تمثیل ناقص و برای تقریب به ذهن ) در اینجا علم حضوری به خدا دارد چون ارتباط با ذات خداست.
به هر حال وقتی انسان چنین حالی را در خود بیابد که دلش پیوسته با خدا باشد، در همان نقطه پیوستگی (البته تعبیر نقطه تعبیر غلطی ست اما لفظ دیگر نداریم ) به همان اندازه ، ارتباط خود را با خدا می یابد ; اما در یک جلوه ی بسیار محدود که همان وجود خودش است اما اینکه بخواهد احاطه بر ذات الهی پیدا کند، حاشا که موجود امکانی و مخلوقی بتواند چنین معرفتی به ذات خدا پیدا کندو به عبارت دیگر (شاید این تعبیر هم به ذهنتان آشنا باشد) معرفت به کنه ذات خدا محال است . اما، «معرفت ذات بوجه » از یک دریچه ی خاص ، از یک دیدگاه محدود و در یک رابطه ی محدود; ممکن است ، ولی این هم تنها از راه دل حاصل می شود. عقل حتی در این حد هم راه ندارد چون عقل فقط کارش درک مفاهیم است . اینجا صحبت از شناخت مصداق است . شناخت خود ذات است پس پاسخ ما به این سوءال که آیا ذات الهی قابل شناختن است ؟ اینست که می گوییم به یک معنی آری و به یک معنا نه ، اگر منظور شناخت ذات الهی معرفتی ست که احاطه به ذات الهی داشته باشد; معرفت به کنه ذات الهی ابداً ممکن نیست اما اگر منظور از معرفت ذات معرفتی ست که از راه دل و شهود قلبی برای اولیاء خدا و عارفان حقیقی حاصل می شود، آری در این حد ممکن است . و اما آنچه که در روایات ذکر شده است که هر چه را شما تصور کنید ولو به دقیقترین معانی ، آنهم مخلوقی ست مقل شما و نتیجه گرفته شده است که شما نمی توانید خدا را با عقل خودتان و با مفاهیم ذهنی و با معانی درک کنید; معنایش این ست که ذات خدا، از راه مفهوم شناخته نمی شود زیرا مفهو چیزی ست ساخته ی ذهن ها; گرچه این مفهوم ابتدا ازیک مصادیقی گرفته شده است ، اما هر کسی به همان اندازه که مصداق را شناخت ، می تواند مفهوم را مرآت و سمبل برای آن مصداق قرار بدهد. اگر کسی اصلاً با ذات خدا آشنا نشده و معرفت حضوری پیدا نکرده است ; هر چه بگوید همه مفاهیم ست که حواله به غایب می دهد; اشاره می کند به موجودی و می داند که موجودی هست ، اما آن را نمی یابد. فراموش نکنیم که آن روایت امام صادق سلام الله علیه را که فرمود: «و من زعم انه یعبد بالصفْ لا بالادراک فقد احال علی غائب ... ان معرفْ عین الشاهد قبل صفته و معرفْ صفْ الغائب قبل عینه »(۷ اگر چیزی را حضوراً بخواهیم بشناسیم اول خودش را می شناسیم بعد صفاتش را.
یعنی از آنچه می شناسید ذهن شما مفاهیمی را انتزاع می کند; رتبه ی آن مفاهیم انتزاعی و آن اوصاف ، متاءخر است از شناخت خود ذات ، اما اگر یک چیزی را غائبانه بخواهیم بشناسیم ; اول باید صفاتش را به صورت مفاهیم کلی بشناسیم . پس اگر معرفتی حضوری نسبت به خدا متعال ممکن باشد (که هست ) فقط از راه دل حاصل می شود.
آیه الله مصباح یزدی
پی نوشت ها :
۱- ملک ۱۴
۲- نمل ۷۴
۳- صافات ۱۵۹
۴- محجْ البیضاء، ج ۱ ص ۱۳۱
۵- بحار الانوار، ج ۴ ص ۳۰۱
۶-اصول کافی ، ج ۱ ص ۹۸ طبع دارالکتب الاسلامیه
۷- تحف العقول ، کلامه فی وصف المحبْ فغی ماروی عن الصادق علیه السلام
منبع : پرسجو