جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


کویر


کویر
در جامعه ما خانم‌هایی هستند كه متاركه كرده‌اند. در محله، در میان اقوام و آشنایان و دوستان، به طور حتم با این چنین افرادی برخورد كرده‌اید. از طرفی در جامعه ما، هرگاه كه می‌شنویم زنی متاركه كرده، طوری دیگر به او نگاه می‌شود، اگر مردی به خواستگاری برود با شنیدن واژه (متاركه)، ناخودآگاه جبهه می‌گیرد و همین مسایل باعث می‌شود كه زن از لحاظ روحی، دچار آسیب شود، اما در همین بین هستند زن‌هایی كه با تفكر درست و امید به فردایی بهتر، به زندگی خود سر و سامانی دوباره می‌دهند، گرچه مشكلات بسیار است، درست مثل شخصیت قصه‌ ما (مونا) كه چند سال پیش همین اتفاقات برای او افتاد.
شاید باورت نشود، اما روزی كه از شوهرم (بیژن) جدا شدم فكر كردم به آخر دنیا رسیده‌ام. فكر كردم همه چیز نه فقط برای من كه برای همه تمام شده است، اما وقتی از پنجره اتاقم می‌دیدم مردم در خیابان راه می‌روند، می‌خندند و خرید می‌كنند مبهوت می‌شدم. چه اتفاقی افتاده است؟ چرا همه سر خوش و بی‌خیالند و من این‌جا در خانه پدری‌ام شكست خورده و غمگین نشسته‌ام؟ انگار دیگر پس از این اتفاق، محال است روزی خوش وجود داشته باشد. آن‌قدر تحت فشار عصبی بودم كه دیدن تعادل و خوشی زندگی دیگران آزارم می‌داد. مثل دختر همسایه كه تازه عقد كرده بود و نامزدش عصرها با ماشین دنبالش می‌آمد و شاد و خوشحال بیرون می‌رفتند و شب هم وقتی برمی‌گشتند از هم دل نمی‌كندند. با خودم می‌گفتم حرف‌هایتان تمام نمی‌شود؟ نترسید خیلی زود روزی می‌رسد كه حرف‌هایتان ته بكشد و چشم دیدن همدیگر را نداشته باشید... آره من هم مثل شما بودم، بیژن كم برای من هدیه نمی‌خرید، عطر و روسری و كتاب و... بیست و یكم هر ماه شاخه گل رزی برایم می‌آورد به عنوان ماه گرد روزی كه مرا دیده بود. آنها بیست و یك خرداد به خانه ما برای خواستگاری آمدند و ماه بعد ما دیگر نامزد بودیم. فكر می‌كردم مردی حساس‌تر و مهربان‌تر از بیژن وجود ندارد. لباس‌هایش همیشه اتو كشیده و تمیز بود. ناخن‌هایش مرتب، هر وقت دنبالم می‌آمد تا بیرون برویم ماشینش را كارواش برده بود. وقتی حرف می‌زد ساكت گوش می‌كردم. مگر می‌شود كسی این‌قدر با معلومات باشد؟ از تمام كتاب‌ها و فیلم‌های مهم دنیا مطلع بود. از آلمان با مدرك آرشیتكتی برگشته بود و خانه و ماشین داشت. خوش‌تیپ و مهربان بود و مگر یك زن از مرد، دیگر چه می‌خواهد؟ همین چیزها بود كه در همان روز خواستگاری دهانم را بست. شاید دهان هر دختر دیگری را هم می‌بست تا بدون فكر بیشتر درباره این‌كه واقعا چه هدفی را باید در زندگی دنبال كند، بی‌تامل به او جواب مثبت بدهد و از خدا بخواهد كه بیژن از ازدواج منصرف نشود.
(نكند مرا نپسندیده باشند و دیگر برای جواب تماس نگیرند؟) این فكری بود كه پس از رفتن آنها ذهنم را به خود مشغول كرده بود. مادرم وقتی پوست میوه‌های زیردستی‌ها را خالی می‌كرد از من كه فنجان‌های خالی چای را از روی میز برمی‌داشتم و توی سینی می‌چیدم و به فنجان چای نیم خورده بیژن ماتم برده بود، پرسید: چی می‌‌گی موناجان؟ به نظرت چه‌طور خونواده‌ای اومدن؟ و بعد بی‌‌آن‌كه منتظر جواب من باشد گفت: مادرش كه زن خوبی به نظر می‌اومد... پدرش هم خیلی با شخصیت بود... پسره هم... با سینی به آشپزخانه رفتم تا مادرم متوجه صورت گر گرفته‌ام نشود. اما صدایش را می‌شنیدم: آقا، تحصیل‌كرده، مودب... چه سبد گلی آوردن! دیدی موقع بیرون رفتن در را برای مادرش باز كرد تا او اول بیرون بره... تو این دوره زمونه كم می‌‌شه یكی همه چی رو با هم داشته باشه...
‌این حرف‌های مادرم نشان می‌داد كه بی‌بروبرگرد موافق است. موافق صددرصد، وگرنه مثل خواستگارهای قبلی صد تا عیب روی پسره و خانواده‌اش می‌گذاشت و آخر سر هم می‌گفت مگه دخترم رو از سر راه آوردم كه به هر كی از راه رسید، دو دستی تقدیمش كنم؟
از پنجره آشپزخانه به بیرون نگاه كردم، اما چیزی نمی‌دیدم. توی خودم غرق شده بودم. هدف خاصی برای زندگی نداشتم. در دانشگاه رتبه‌ام بالای پنجاه هزار بود. امیدی برای ادامه تحصیل نداشتم یا اگر داشتم با دیدن بیژن كمرنگ شد. زندگی با بیژن مثل یك رویا بود و درس و دانشگاه، سختی و مشقت می‌خواست تازه به قول پدرم آخرش كه چی، باید می‌نشستم توی خانه و بچه بزرگ می‌كردم. به دوست‌های دور و برم نگاه می‌كردم اگر هر كدام از آنها شانس می‌آوردند و خواستگاری مثل بیژن پیدا می‌كردند یك لحظه هم درنگ می‌كردند؟
اما شب، قبل از خواب این فكر آزاردهنده به سراغم آمد كه نكند بیژن مرا نپسندیده باشد. حالت ظاهری‌اش نشان نمی‌داد از من بدش آمد، اما نشان هم نمی‌داد كه خوشش آمده باشد.
ترس من بی‌مورد نبود، چون تا یك هفته خبری از آنها نشد. هر وقت از بیرون به خانه بر می‌گشتم از مادرم می‌پرسیدم: كسی برای من زنگ نزد؟ و مادرم با دلخوری می‌گفت: شهین بود... همكلاسی سابقت! او هم ناراحت به نظر می‌آمد. مگر شانس چند بار در خانه آدم را می‌زند. هیچ‌وقت مثل آن روزها دلهره آینده را نداشتم، واقعا باید چه كار می‌كردم. به هر حال همه داشتند ازدواج می‌كردند و من ممكن بود عقب بمانم. بعد از دیپلم حتی همان سال آخر دبیرستان همكلاسی‌هایم یكی‌یكی عقد می‌كردند و من فكر می‌كردم این كاری است كه باید انجام شود و چه بهتر حالا كه نمی‌دانم چه كار كنم و حوصله درس خواندن ندارم و كسی مثل بیژن را هم دیده‌ام كه می‌تواند زندگی‌ام را از این رو به آن رو كند. گاهی آن‌قدر در فكر و خیال غرق می‌شدم كه حتی جزییات سفره عقدم را هم در ذهنم مرور می‌كردم. اما بعد از یك هفته كه دیگر ناامید شده بودم و به خودم می‌گفتم تمامش خیال‌پردازی بود و آنها دیگر نمی‌آیند، مادر بیژن زنگ زد و اجازه خواست كه من و بیژن با هم خصوصی صحبت كنیم. مادرم آن‌قدر هل شده بود كه یادش رفت مسئله را با پدرم مطرح كند و فوری جواب مثبت داد. پدرم شب كه قضیه را شنید از كوره در رفت. یعنی چی؟ چرا این‌ها این جوری می‌كنند؟ هر چی رسم و رسوم خودش رو داره، خصوصی صحبت كردن یعنی چه؟
و مادرم می‌گفت: حالا مگه چی می‌شه با هم برن بیرون... نمی‌خوان دخترتو بخورن كه؟!
آن شب پدر و مادرم حسابی بگو مگو كردند، اما من حق را به مادرم می‌دادم، باید با بیژن بیرون می‌رفتم و با هم حرف می‌زدیم، رویایی كه به نظرم خیال‌پردازی احمقانه می‌آمد، حالا داشت دوباره به واقعیت نزدیك می‌شد. چرا كه نه. به طور حتم مرا پسندیده بودند، وگرنه دیگر سراغی از من نمی‌گرفتند.
روزی كه با بیژن به رستورانی دنج در شمال شهر نزدیك خانه‌شان رفتیم، اصلا فكر نمی‌كردم روزی برسد كه تلخ و شكست خورده و خفت كشیده به خانه پدرم برگردم و دیدن زندگی دیگران آزارم بدهد. همه چیز تاریك و مبهم به نظر می‌آمد و هیچ روزنه نوری پیدا نبود. زندگی برای من تمام شده بود و محكوم شده بودم كه تا ابد در خانه پدرم بمانم و بپوسم و سركوفت بشنوم...
این‌ها افكار چند روز اولی بود كه به خانه پدرم برگشته بودم. مادرم گریه و ناله می‌كرد كه سرنوشت خواهر كوچكم چه می‌شود؟
با دست، گوش‌هایم را می‌پوشاندم تا چیزی نشنوم، به خصوص سرزنش‌های پدرم را كه می‌گفت باید می‌ماندم و همه چیز را تحمل می‌كردم. این‌كه شوهر، پیراهن نیست كه هر روز یكی‌اش را به تن كرد و...
به آنها چی می‌گفتم؟! این‌كه مثل یك آدم بی‌اراده وقتی بیژن خواست زنش شدم و وقتی نخواست مجبور شدم ازش جدا شوم. آدمی كه نداند برای چی به دنیا آمده و هدفی هم برای خودش نداشته باشد، لیاقتی بیشتر از این ندارد كه آلت دست هر كس و ناكسی شود. من معنی ازدواج را نمی‌دانستم. معنی زندگی را هم نمی‌دانستم، فكر می‌كردم اگر همان كاری را انجام دهم كه دیگران انجام می‌دهند درست‌ترین كار را انجام داده‌ام.
اولین روزی كه با بیژن بیرون رفتم، حتی فكر نكردم كه شاید برای من كار دیگری وجود داشته باشد كه ازدواج با بیژن مانع تحقق آن خواهد شد. شاید من باید كار دیگری می‌كردم، برای چیز دیگری پا به كره زمین گذاشته باشم و انتخابی عجولانه و براساس معیارهای ظاهری مرا از رسیدن به آن باز می‌داشت. نه... من به این چیزها فكر نمی‌كردم. فقط فكر می‌كردم كه بیژن مرا پسندیده و در واقع شانس آورده‌ام كه كس دیگری را انتخاب نكرده است. سعی می‌كردم با هر چه كه می‌گفت موافقت كنم، گرچه كم‌تر چیزی از من می‌پرسید. بیشتر خودش حرف می‌زد و من مجذوب حرف‌های او با دهان باز نگاهش می‌كردم. بله او مردی بود كه می‌شد به او تكیه كرد. او همه چیز داشت، اما...
اما دو سال باید می‌گذشت تا می‌فهمیدم او خیلی چیزها داشت، اما انسانیت و شرافت نداشت كه اگر داشت با یك هوس از چشمش نمی‌افتادم و به خانه پدرم بر نمی‌گشتم.
برگشت به خانه پدرم، در برابر اتفاقات بعدی بهترین رویداد پس از بیوه شدنم بود. نگاه اهل محل... بداخلاق شدن همسایه سر كوچه كه پسر مجرد داشت و انگار یك جور دیگر نگاهم می‌كرد. پچ‌پچ مردم در صف نانوایی و بدتر از همه زخم‌ زبان‌های فامیل... آن‌قدر اعصابم تحریك شده بود كه سعی می‌كردم مدام در اتاق را به روی خودم ببندم و كم‌تر كسی را ببینم. منزوی و عصبی بودم و خوب غذا نمی‌خوردم. زیر چشم‌هایم گود افتاده بود. هر صدای خنده‌ای كه می‌شنیدم حالم را بد می‌كرد. آینده تاریك تاریك بود. خوشی دیگر معنی نداشت و من شكست خورده بودم. این واقعیتی بود كه با تمام وجود احساسش می‌كردم و روزی كه سرسفره عقد در كنار بیژن، زیر پارچه سفید كه خواهر بیژن روی سرمان قند می‌سابید، با اطمینان (بله) گفتم، حتی فكرش را هم نمی‌كردم كه دوست نزدیك خودم زندگی‌ام را بر هم بزندو مرا در كویر زندگی رها كند.
(مهتاب) را از سال سوم دبیرستان می‌شناختم. آن‌قدر به هم نزدیك بودیم كه سر سفره عقد به من سكه داد. پس از ازدواج هم رابطه‌مان با هم قطع نشد. من احتیاج به كسی داشتم كه از روزهای خوش زندگی‌ام برایش تعریف كنم و او تایید كند كه اتفاقاتی كه می‌افتد، واقعا عالی و بی‌نقص است... وقتی از ماه عسل برگشتیم، مهتاب تنها كسی بود كه به من زنگ زد و خوشامد گفت. بعضی روزها كه بیژن ظهرها خانه نمی‌آمد، مهتاب به دیدنم می‌آمد و با هم گپ می‌زدیم و ناهار درست می‌كردم و با هم می‌خوردیم. مهتاب سوال می‌كرد: مونا تو خوشبختی؟ ازدواج خوبه؟ و آن روزها با اطمینان جواب می‌دادم: آره مهتاب... خیلی شانس آوردم... اگه بیژن سرراهم سبز نشده بود، الان چی كار باید می‌كردم؟متوجه نبودم كه هر آدمی خودش باید تصمیم بگیرد چه كار كند، نه این‌كه خیال كند ازدواج راه فراری است تا تصمیم نگیرد. گاهی فكر می‌كنم بلایی كه سرم آمد، باعث شد سختی بكشم، اما در عوض خیلی چیزها به من یاد داد.
مهتاب توی فكر فرو می‌رفت. او هم مثل من سردرگم بود و ازدواج می‌توانست تا مدتی او را از سردرگمی نجات دهد.
او سال بعد در مهمانی سالگرد ازدواجمان با پسری شركت كرد كه می‌گفت نامزدش است. حتی من هم خبر نداشتم و بهش گفتم: ای كلك... یك دفعه رو می‌كنی؟
اما چهار ماه بعد، از آن پسر جدا شد. این جدایی ضربه شدیدی به روح او زد. تبدیل به موجودی بدبین، كینه‌ای و عصبی شد. من سعی می‌كردم او را دلداری بدهم، اما نمی‌توانستم از خودم پنهان كنم كه این ضربه برای اشخاصی مثل ما كه هدفمان را متكی به اشخاص دیگر می‌دانیم، می‌تواند زهردارترین اتفاق ممكن باشد. دلم نمی‌خواست جای او باشم، اما مهتاب، غیرمستقیم زندگی من را هدف قرار داده بود. مدام به من می‌گفت كه نباید به مردها اطمینان كرد، مدام می‌گفت كه مردها غیرقابل اطمینان هستند، فكر می‌كردم این‌ها ناشی از شكست زندگی‌اش است، اما بدون این‌كه خودم بدانم، حرف‌هایش روی من هم تاثیر می‌گذاشت. نكند بیژن هم آن كسی كه من فكر می‌كردم نباشد؟ گرچه زندگی‌ام با بیژن آرام و بی‌دغدغه می‌گذشت، اما شاید چیزی هم بود كه من اصلا متوجهش نشده بودم. اما اتفاقی كه نباید می‌افتاد، همان چند ماه اول افتاده بود، بدون این‌كه من متوجه باشم. حالا كه به آن روزها فكر می‌كنم از حماقت خودم متعجب می‌شوم. بیشتر به این خاطر كه سعی می‌كردم به خودم بقبولانم زندگی همین است، همه مثل من و بیژن زندگی می‌كنند؛ حتی اگر مدتی نگذشته روابطشان عادی و سرد شده باشد. نه دعوایی بود و نه جر و بحثی، اما باد سردی در خانه‌مان می‌‌وزید كه سعی می‌كردم با كارهای مختلف از بین ببرمش. آخر هفته‌ها به خانه مادر او یا مادر خودم می‌رفتیم. گاهی در مرخصی‌هایش به كرمان و شیراز سفر می‌كردیم. سعی می‌كردم اختلافی به وجود نیاید... برای همین بیژن نمی‌توانست بهانه‌ای به دست بیاورد و سر و صدا راه بیندازد. وسایل خانه از تمیزی برق می‌زد و دست پختم حرف نداشت. گاهی مهمانی می‌گرفتم و تمام فامیل او را شام می‌دادم. سرم هم گرم می‌شد، از بیكاری خیلی بهتر بود. اما بعد از دو سال حتی من هم دیگر سردی خانه‌ام را حس می‌كردم. برای رهایی از این وضعیت تصمیم داشتم بچه‌دار شوم. آن روزها به دنبال سوال‌های اساسی زندگی نبودم. آن موقع زیاد از فكرم كمك نمی‌گرفتم، گرچه راه حل‌هایم برای زندگی كارساز نبود. برای فرار از آینده تاریك، ازدواج كرده بودم، سرم را به چیزهای كوچك كه چی بپوشم و مویم را چه طور رنگ كنم، گرم می‌كردم و حالا برای فرار از زندگی عادی، یك بچه راه حل مناسبی بود. فكر نمی‌كردم كه یك بچه چه مسئولیتی را گردن من و شوهرم می‌اندازد. خب همه داشتند بچه‌دار می‌شدند و من هم باید همین كار را می‌كردم. اما یك اتفاق جلوی این تصمیم ساده‌لوحانه را گرفت.
همان وقت‌ها كه مهتاب مدام از مردها بدگویی می‌كرد. شبی من و بیژن جلوی تلویزیون نشسته بودیم و تلویزیون تماشا می‌كردیم. مدتی بود تقریبا حرف جدیدی نداشتیم به هم بزنیم، این من بودم كه از شكستن پای پسر همسایه و گربه‌ توی كوچه كه زیر چرخ ماشین له شده بود می‌گفتم و سعی می‌كردم میانه‌مان را گرم نگه دارم. نیم ساعت بعد بیژن به بهانه این‌كه خسته است می‌‌رفت و می‌‌خوابید. این اواخر زیاد این كار را می‌كرد و برای همین اغلب دلخور بودم، اما به جای ریشه‌یابی و پیدا كردن راه حل مناسب به خودم امید می‌دادم، بچه كه بیاید همه چیز عوض می‌شود و زندگی خوبی خواهیم داشت. موبایل او را برداشتم و برای وقت‌گذرانی خواستم یكی از بازی‌های آن را انجام دهم، اما دگمه را اشتباهی زدم و لیست تماس‌های او جلوی چشمم ظاهر شد و شماره‌ای كه خیلی آشنا بود. مثل زن‌های دیگر عادت به تجسس نداشتم، بیشتر به این خاطر كه می‌ترسیدم چیزی پیدا كنم كه برایم خوشایند نباشد، اما چه بخواهم و چه نخواهم، آن شب آن شماره تلفن جلوی چشمم ظاهر شد و دیدم كه چه‌قدر آشناست... شماره تلفن مهتاب بود و علت این‌كه توجهم جلب شد این بود كه شماره مهتاب رند بود و سه تا هم صفر داشت. پس یك ساعت پیش كه بیژن با تلفن حرف می‌زد و گفت از دوستان شركتش است و با هم برای فردا قرار گذاشتند، داشت با مهتاب قرار می‌گذاشت. این خیانت و بی‌انصافی آن‌قدر آزاردهنده بود كه سرم گیج رفت و موبایل از دستم افتاد، چه بلایی داشت سرم می‌آمد... با حالت تهوع، رو به دستشویی دویدم. نمی‌توانم حالت آن شب را توضیح دهم، اما یك دفعه بیژن را دیدم كه از صدای گریه بی‌اراده من و حالت آشفته‌ام در دستشویی بیدار شده و خودش را بالای سر من رسانده بود و مدام می‌پرسید، چی شده مونا؟ چه اتفاقی افتاده؟
می‌دانستم اگر این مسئله را به روی خودم بیاورم، پرده‌های میانمان پاره می‌شود، شكافی میانمان می‌افتد كه پر كردنش محال است. برای همین ترجیح دادم چشمم را روی این اتفاق ببندم، اما انگار روزگار می‌خواست درس بزرگی به من بدهد و با وانمود كردن به این‌كه اتفاقی نیفتاده است، آن اتفاق نابود نمی‌شود. بیژن مرا به اتاق نشیمن برد و برایم آب قند آورد. من روی كاناپه دراز كشیده و چشم‌هایم را بسته بودم. احساس می‌كردم زندگی‌ام نابود شده است و هر حركتی از طرف من اوضاع را بدتر می‌كند. انگار مغزم فلج شده بود و نمی‌توانستم بفهمم درست چیست و نادرست كدام است. در این حال بودم كه صدای پرخاش بیژن را شنیدم: موبایل منو برداشته بودی؟
چشم باز كردم و او را با چهره‌ای برافروخته از غضب دیدم كه موبایل را از روی زمین برداشته و به صفحه‌اش نگاه می‌كرد. دیگر لزومی به صحبت نبود. همه چیز آشكار شده بود. بیژن با عصبانیت خانه را ترك كرد. در حالی كه آن كسی كه باید عصبانی می‌بود من بودم، باید از او توضیح می‌خواستم، باید جواب می‌داد، باید ثابت می‌كرد كه اشتباه كرده‌ام كه مهتاب...
اما وقایع بعدی درست عكس آن را ثابت كرد. بیژن تصمیم گرفت از من جدا شود، همان‌طور كه تصمیم گرفته بود با من ازدواج كند و مدتی بعد از طلاق، با مهتاب ازدواج كرد.
بهت من بیشتر از این بود كه حس می‌كردم تمام این دو سال یك زندگی پوشالی داشتم، با حماقت چشمم را روی واقعیت بسته و از آن آدمی هم كه بودم سقوط كرده‌ام. نه رشدی، نه پیشرفتی.
این شكست مرا از پا انداخت. زندگی من نابود شده بود. روزها به تلخی سپری می‌شد، نمی‌دانم اگر خداوند، سارا را سر راه من قرار نمی‌داد چه به روزم می‌آمد؟
شش ماه پس از جدایی و سختی‌هایی كه از آن ناشی می‌شد، برای فرار از زندگی سخت و پر از سرزنش به كلاس زبان رفتم. باید كاری می‌كردم، باید تكانی به خودم می‌دادم وگرنه نابود می‌شدم، اما كلاس هم مرهمی برای زخم‌هایم نبود. اما این حسن را داشت كه با سارا آشنایم كرد. او دختر مهربان و با مطالعه‌ای بود، بعد از چهار ماه دوستی توانستم كل ماجرای زندگی تلخم را برایش تعریف كنم. او ساكت به حرف‌هایم گوش داد، برخلاف دیگران نه سرزنشم كرد نه بازخواست. اما جمله‌ای را گفت كه توی زندگی آینده من تاثیر عمیقی گذاشت (من فكر می‌كنم تو خودت باید به تنهایی راه زندگی‌ات را پیدا می‌كردی... بعد از این اگر ازدواج می‌كردی، ازدواج جلوی كاری رو كه باید می‌كردی نمی‌گرفت...)
آن لحظه درست متوجه منظورش نشدم. پرسیدم: یعنی چه كاری؟شانه بالا انداخت: نمی‌دونم، خودت باید پیداش كنی... اما تو برای این‌كه پیداش نكنی شاید خواستی ازدواج كنی.
حرف او در كمال سادگی و صداقت تكانم داد. این دقیقا كاری بود كه نكرده بودم. آن زمان كه دیگر مدتی از ماجرا گذشته بود و از گیجی بیرون آمده بودم، واقعا می‌خواستم بفهمم چه كار كردم كه این فرجام زندگی‌ام شده است. اوایل تمام تقصیرها را گردن بیژن و مهتاب می‌انداختم. احساسم جریحه‌دار شده بود. بدبین و كینه‌ای بودم، اما مرور زمان مرا منطقی‌تر كرده بود. این به آن معنا نبود كه دیگران مقصر نبودند، مسئله این بود كه من نباید سهل‌انگاری و اشتباهات و حماقت‌های خودم را فراموش می‌كردم.
مدت‌ها طول كشید تا بتوانم معنی حرف سارا را كامل درك كنم. با او صحبت می‌كردم، او دریچه‌های جدیدی را به رویم می‌گشود. هیچ‌وقت احساس نكردم كه لحنش حالت نصیحت یا امر و نهی دارد. دختر روان و راحتی بود. تدریس خصوصی می‌كرد و می‌خواست در امتحان دانشگاه شركت كند. فعالیت و پشتكار او برای من كه نیاز به انگیزه داشتم موثر بود. كم‌كم بر اثر معاشرت با او میل به تحصیل در وجودم زنده شد. اوایل برای فرار از وضعیتم بود، اما وقتی كتاب‌های آموزشی خریدم و تصمیم گرفتم در كنكور شركت كنم، تازه فهمیدم چقدر به مطالعه و خواندن اشتیاق داشتم و خودم هم نمی‌دانستم. آن تنبلی و چشم و هم‌چشمی درباره ازدواج در سال‌های قبل كاملا از وجودم رخت بر بست. تصمیم گرفتم گذشته و حوادث تلخ و سرخوردگی‌هایم را فراموش كنم و آینده‌ای جدیدی را برای خودم رقم بزنم. یكی، دو خواستگار هم داشتم كه مادرم مدام اصرار می‌كرد به یكی از آنها پاسخ بدهم، اما تصمیم گرفته بودم، اول با خودم كنار بیایم و ببینم برای چه كاری به دنیا آمده‌ام. آن رویای نهفته كه باید روزی در زندگی من تحقق پیدا می‌كرد چه بود؟ بعد می‌رفتم به دنبال ازدواج و البته نه ازدواج برای تغییر موقعیت و این‌كه چون همه ازدواج می‌كنند من هم باید مثل آنها باشم. ازدواجی كه با آن به تكامل برسم. اشتیاقی كه به مطالعه داشتم برای خودم هم عجیب بود و عجیب‌تر این‌كه سال بعد در كنكور، رشته (زیست‌شناسی) قبول شدم و یك دفعه آینده‌ای دیگری برایم رقم خورد. به قدری احساس آرامش و رضایت می‌كردم كه تازه به این نتیجه رسیدم این كاری بود كه باید می‌كردم، نه ازدواجی بر مبنای شرطی شده‌های جامعه و آدم‌های دور و برم.
حال سال‌ها از آن روزگار می‌گذرد، من دبیر دبیرستان هستم و از تدریس به دانش‌آموزان لذت می‌برم. به خاطر می‌آورم كه در كودكی مدام دوست داشتم با گچ روی دیوارها چیزی بنویسم و حالا انگار آن حس شیرین كودكی برگشته بود. گاهی تاسف عمری را می‌خورم كه در آن سال هدر رفته بود، اما این افكار خیلی سریع از ذهنم پاك می‌شود، مهم این است كه احساس می‌كنم رشد كرده‌ام و آدم مفیدی هستم. در این موقعیت گاهی هم به ازدواج فكر می‌كنم، مطمئنم تصمیمی كه حالا بگیرم مثل تصمیمی نیست كه سال‌ها قبل در ازدواج با بیژن گرفتم. من آدم دیگری شده‌ام...
منبع : مجله خانواده سبز