شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


هستی در هستی‌


هستی در هستی‌
باز، گرد شمس می‌گردم، عجب‌
هم ز فر شمس باشد این سبب۱ ‌
نمی‌توان ادعا کرد مولانا جلال‌الدین محمد بلخی به عالم <فلسفه> و <عرفان> تعلق دارد، همان سان که نمی‌توان‌ادعا کرد به دیگر دانش‌های نقلی مثل <ادبیات> و <فقه> و <کلام> متعلق است. اگر این ادعا در خصوص او راست‌آید، بخش نخست زندگی‌اش را در بر خواهد گرفت، اما بخش دوم حیات او، هرگز در دانش خاص و رشته‌ای‌واحد منحصر نمی‌شود: چه این دانش عرفان باشد و چه فلسفه و چه ادبیات و تاریخ. ‌
مولانا جلال‌الدین پس از ملاقات کوتاه اما پر شگفت خویش با شمس تبریز در هیچ منزلگاهی قابل خلاصه‌شدن نبود. پس از آن، او دارای حقیقتی خاص و ناشناخته بود. این حقیقت، در فراسوی زمان، منتظر گذشت‌روزگارانی بود که فرا برسد و وجود او را: ‌
‌- در کنار خورشید قرار دهد، با تابشی خیره کننده. ‌
‌- و در کنار ماه قرار دهد، با یک شب افروزی بی‌بدیل در آسمان تاریک زندگی‌ها. ‌
‌- و در کنار اقیانوس قرار دهد، با اعماقی که کلامش غواص اندیشه‌های بزرگ را در خود فرو می‌برد. ‌
‌- و همچنین در کنار قله‌های بزرگ قرار دهد، با ارتفاعی که صعود بر بلندایش مغزهای صخره‌شکاف را به زانو درمی‌آورد. ‌
مردی که <مولانا> نام دارد، بیش از هر چیز، یک موجودیت ناباورانه است. آری، نخستین وصفی که در خصوص‌او به ذهن می‌آید، این است که نمی‌توان باور کرد: انسانی این اندازه متفاوت سخن بگوید. ‌
نمی‌توان باور کردانسانی این اندازه عمیق سخن بگوید. نمی‌توان باور کرد انسانی این اندازه نو سخن بگوید. نمی‌توان باور کردانسانی این اندازه جامع سخن گفته باشد. نمی‌توان باور کرد انسانی این اندازه ساده سخن گفته باشد. نمی‌توان‌باور کرد انسانی این اندازه راحت و روان سخن گفته باشد. نمی‌توان باور کرد انسانی این اندازه زیبا سخن گفته‌باشد. نمی‌توان باور کرد انسانی این اندازه متناقض سخن گفته باشد! نمی‌توان باور کرد انسانی این اندازه بی‌پرده سخن گفته باشد. نمی‌توان باور کرد شخصی این اندازه والا و بالا سخن گفته باشد. نمی‌توان باور کرد فردی‌این اندازه عجیب سخن بگوید. ‌
<متفاوت>، <عمیق>، <نو>، <جامع>، <ساده>، <راحت>، <روان>، <زیبا>، <متناقض>، <بی‌پرده>، <والا>، <بالا>، <عجیب>،<هوشمندانه> و <روشن:> این‌ها همه اوصاف کلام اوست، ولی او خود نیست. تک تک این وصف‌ها که در خلال‌گفتارش قابل اثبات است، جدا از همدیگر نیستند. زیبایی غیر از جامعیت است و روشن سخن گفتن، غیر ازهوشمندانه گفتن است و راحت گفتن، جدا از نوگویی است، ولی مولانا حتا به این مقدار نیز به دیده شگفت‌نمی‌نگرد:‌
این همه آغاز ما، آخر یکی است‌
هر که او دو بیند، احول مرد کیست!‌۲
چه سان می‌توان باور کرد انسانی در مقام یک حکیم و دانشمند و یا یک شاعر و یا عارف، چنین اوصاف غریبی رادر کلام خویش به صورت کامل جمع کند و آنگاه زبان به سخن گشوده، بخواهد آنچه را که درک می‌کند ومی‌یابد، به کلام بیاورد.‌
باری، نخست صفتی که در خصوص مولانا می‌توان مواجه شد و دریافت، ناباورانه بودن اوست. به راستی چگونه‌می‌توان باور کرد آدمی‌زاده‌ای تا این حد در متن زمان‌ها و اوج جریانات و گستره واقعیت‌ها حضوری جدی وروزآمد داشته باشد؟ چگونه می‌توان باور کرد مردی در اعماق فرهنگ‌ها این اندازه تاثیر انکارناپذیر برجای‌گذاشته باشد؛ روزی مفاهیم مشرق زمین را شکل دهد و روزی دیگر، از مشرق زمین عبور نموده و مفاهیم‌مغرب زمین را به خود معطوف نماید؟ ‌
راستی چگونه می‌توان فردی روزی فلسفه را تحت سیطره خویش در آورده، بنیادهای آن را با چالش‌مواجه کند و تا آنجا پیش برود که تعریف‌ها را به گونه‌ای دیگر بیان کند و افق‌هایی جدید به روی عقل بگشاید؟ ‌
نفی بهر ثبت باشد، در سخن‌
نفی بگذار و ز ثبت آغاز کن!‌
نیست این و نیست آن، هین واگذار
آنک آن هست است، آن را پیش آر!‌۳
مولانا حقایق اخلاقی و عرفانی را چنان دیگرگون و بی پرده به رنگ خویش در آورده است که عرفان بودن‌عرفانش گاه مبهم می‌نماید.‌
تا برون نآیی بنگشاید دلت‌
پس چه سود آمد فراخی منزلت‌
یا که نقش تنگ پوشی ای غوی‌
در بیابان فراخی می‌روی‌
آن فراخی بیابان تنگ گشت‌
بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت‌
هر که دید او مر تو را از دور گفت‌
کو در آن صحرا، چو لاله‌ی‌تر شکفت‌
او نداند که تو همچون ظالمان ‌
از برون در گلشنی، جان در فغان۴ ‌
شب ز زندان بی‌خبر زندانیان‌
شب ز دولت بی خبر، سلطانیان‌
نی غم و اندیشه سود و زیان‌
نی خیال این فلان و آن فلان۵‌
ما با انسانی در مقام یک شاعر روبرو هستیم که خیل انبوه شاعران سرزمینی پر از شعر و شاعر را، آن چنان درحوض وجودی خویشتن مستحیل نموده است که فریادها ماهی‌سان به دریایی برمی‌گردد که نام آن <مثنوی>است و ابدنشان: ‌
منطق الطیر خاقانی صداست‌
منطق الطیر سلیمانی کجاست؟
تو چه دانی بانگ مرغان را همی‌
چون ندیدستی سلیمان را دمی‌
پر آن مرغی که بانگش مطرب است ‌
از برون مشرق است و مغرب است‌
هریک آهنگش ز کرسی تا ثری است‌
وز ثری تا عرش در کر و فریست‌
با سلیمان خو کن ای خفاش رد
تا که در ظلم نمانی تا ابد۶‌
فکر کان مشرق آید، آن صباست‌
وآن--ک از مغرب، دبور با وباست‌
مشرق این باد فکرت، دیگر است‌
مغرب این باد فکرت، زان سر است‌
مه جماد است و بود شرقش جماد
جان جان جان بود شرق فواد
شرق خورشیدی که شد باطن فروز
قشر و عکس آن بود خورشید روز۷‌
انسانی از انسان‌ها، از قرن سیزدهم میلادی، به قرن بیست و یکم پیام می‌دهد و اسم خویش را بر بسیاری ازعرصه‌های علم و فلسفه و منطق و فرهنگ و هنر و بالاتر از همه ساحت <روان> و <حیات> و <زندگی> انسانی‌تحمیل می‌نماید که در مواردی، انسان‌هایی فراوان، حتا اسم این حاضر غایب را نیز نمی‌دانند.‌
مردی با یک بیت شعر، تمام ناله‌ها و نی‌ها و شکایت‌ها و حکایت‌ها را به شرحی تبدیل کرده است که متن آن یاشعر اوست و یا کتاب او و یا اسم او. ‌
به راستی چگونه است که مردی با اسمی عادی، مغزهای غیر عادی را به تقلا و تکاپو وادار کرده است و همگان رابه صفری بدل نموده است که یا در پیش رویش قرار گرفته‌اند، یا در پس رویش!
‌فتنه و آشوب و خونریزی مجوی‌
بیش از این، از شمس تبریزی مگوی۸‌
مرد همه جا ‌
هست باران‌ها، جز این باران بدان‌
که نمی‌بیند ورا، جز چشم جان‌
چشم جان را پاک کن، نیکو نگر!‌
تا از آن باران، عیان بینی خضر۹‌
تو کیستی که از اعماق قرن‌های گذشته، قرن‌های دور آینده را مخاطب قرا داده‌ای؟ تو کیستی که وجودت برپهنای وجود سایه افکنده است؟ تو کیستی که گفتارت، گفتارها را زیر مجموعه خود قرار داده است؟ کسی ازامروزیان صدایت را نشنیده است و چهره‌ات را نیز کسی ندیده است، ولی کدامین کوچه، صدای گامت را به‌تهنیت ننشسته است؟ کدامین باغ، گلی از تو به یادگار ندارد و کدامین شمع اسمت را بر زبان نیاورده و کدامین‌آوا در پس و پیش خویش، لحنی از الحان تو را به ذهن‌ها و زبان‌ها ترجمه ننموده است؟ ‌
بی‌شک، تو یک انسان هستی و بس! بی شک روزی به دنیا آمده و روزی نیز از دنیا رفته‌ای. هرگز نمی‌توان ادعاکرد <مطلق> هستی و هرگز نمی‌توان ادعا کرد که مثل یک موجود زنده هنوز هم در روی زمین نفس می‌کشی،ولی نمی‌توان انکار کرد که در زیر آسمان هر روز گام می‌زنی و در قلب‌های نورانی و روح‌های بزرگ به حیاتت‌ادامه می‌دهی. ۱۰ ‌
نمی‌توان انکار کرد که تو انسان‌ها را می‌شناسی و چون انسان‌ها را می‌شناسی، آنها نیز تو را می‌شناسند. ‌
کلام، در باب تو تا هر آنجا که نویسنده و گوینده‌ای زبردست بخواهد ادامه دهد، ادامه پیدا می‌کند. این رشته،رشته‌ای نیست که بخواهد در جایی توقف کند، مگر در برابر انسان و انسان بودن. ‌جلال‌الدین مولانا، مولانا یک انسان است: نه کمتر و نه بیشتر. آنچه رمز توفق او محسوب می‌گردد، در اصل‌انسان بودن اوست. زندگی و حیات جلال الدین مولانا به دو بخش تقسیم می‌شود: بخش اول، پیش از ملاقات اوبا شمس تبریزی است و بخش دوم، پس از ملاقات او با شمس تبریزی را شامل می‌شود. او در بخش اول‌حیاتش، شخصی است مثل همه ولی در بخش دوم، شخصی است مثل هیچ کس.‌
گفت: جویای انسان گشته‌ام ‌
می‌نیابم هیچ و حیران گشته‌ام۱۱ ‌
انسانی انسان شناس ‌
این همه غم‌ها که اندر سینه هاست‌
از بخار و گرد بود و باد ماست‌
این غمان بیخ کن، چون داس ماست‌
این چنین شد و آن چنان وسواس ماست‌
دان که هر رنجی ز مردن پاره‌ای است‌
جزو مرگ از خود بران در چاره‌ای است‌
جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو را
دان که شیرین می‌کند کل را خدا
دردها از مرگ می‌آید رسول ‌
‌ از رسولش رو مگردان ای فضول‌
هرک شیرین می‌زید، او تلخ مرد
‌ هر که او تن را پرستد، جان نبرد۱۲‌
گفتیم : ‌
زندگی و حیات جلال‌الدین مولانا به دو بخش تقسیم می‌شود. بخش اول، پیش از ملاقات او با شمس تبریزی‌است و بخش دوم، پس از ملاقات او با شمس تبریزی. او در بخش اول حیاتش، شخصی است مثل همه و دربخش دوم، شخصی است مثل هیچ کس.‌
در بخش اول، او یک انسان است با مسائل مربوط به: تولد و نشو و نما و محیط و جغرافیا و پدر و مادر و خانواده وخاندان و درس و بحث و استاد و شاگرد و زن و فرزند و معیشت و روابط اجتماعی و مشاهده و احساس و درد ودانش‌ها و فنون و اطلاعاتی که مثل همه هم ردیف‌های خویش داشته و مناسبات حیات طبیعی خویش راتنظیم نموده است. اما در بخش دوم، او یک انسان شناس است، با هزارها مسئله بزرگ و کوچک که از روح آغازمی‌شود، از کرامت عبور می‌کند، به دانایی می‌رسد، بالنده می‌شود، تولد دوباره را تجربه می‌کند، برانگیخته‌می‌گردد، مسائلش را دگرگون می‌کند، حقیقت را می‌یابد، سکوت می‌کند، به خود می‌خزد، غایب می‌شود، شیوه‌خویش را عوض می‌کند و دیگر بار به سخن می‌آید و این بار به جای <فقه> از دین سخن می‌گوید: همان چیزی‌که مثنوی را اصل اصل اصل آن می‌داند، با نهرهایی که در بهشتش جریان دارد.‌
حس دنیا، نردبان این جهان‌
حس دینی نردبان آسمان۳‌
گه چنین بنماید و گه ضد این‌
جز که حیرانی نباشد کار دین‌
نی چنان حیران که پشتش سوی اوست‌
بل چنین حیران و غرق و مست دوست۱۴‌
کم کش که کشتن را سود نیست‌
دین ندارد بوی، مشک و عود نیست‌
سر پنهان است اندر صد غلاف ‌
ظاهرش با تو چو تو باطن بر خلاف۱۵‌
کوتاه سخن اینکه: در بخش اول مولانا یک انسان عادی است و در بخش دوم، یک انسان شناس غیر عادی‌کسی که نخست به شناخت حقایق خود نایل آمده و خویشتن را کشف نموده و آنگاه همه و همگان را شناخته‌است. ‌
بی‌جهت نیست که می‌توان کتاب او، مثنوی معنوی را به وضوح کتابی بزرگ در زمینه انسان‌شناسی در همه‌قرون و اعصار به شمار آورد که با روشی خاص، در صدد القاء و ارائه دیدگاه‌های خویشتن است. ‌
تعداد روان‌ها و شخصیت‌ها و حالات روانی که در جای جای مثنوی مطرح شده و در خلال گفتارهای گوناگون وداستان‌ها و حکایت‌های متنوع ذکر شده و با قلم شرح، به همگان بیان شده است، بیش از صدها نوع <وجود> و<شخصیت> است.
این تعداد از اشاره به روان‌های گوناگون، نشان دهنده این حقیقت تواند بود که بشریت پس ازمولانا، با یک روان شناس بزرگ بشری مواجه است که از اندرون خانه خویش در گوشه‌ای از هستی در آسیای‌صغیر به دهکده هستی و هستای کبیر اشراف دارد و از پشت چشم خویش، با مغزی بیدار و بزرگ و در پشت‌قفسه سینه‌ای بی‌تاب، با روحی بزرگ‌تر از آسمان‌ها مرزها را می‌شکند، از حصار زمان‌ها عبور می‌کند و با روح‌هاو جسم‌ها، ارتباط برقرار می‌کند: سلبی و ایجابی: ‌
رفت آن ماهی، ره دریا گرفت‌
راه دور و پهنه پهنا گرفت‌
رنج‌ها بسیار دید و عاقبت ‌
رفت آخر سوی امن و عافیت ‌
خویشتن افکند در دریای ژرف‌
که نیابد حد آن را هیچ طرف...‌
ناگهان رفت او و لیکن چونک رفت‌
می‌ببایستم شدن، شدن در پی بتفت ‌
بر گذشته حسرت آوردن خطاست ‌
باز ناید رفته، یاد آن هباست۱۶ ‌
رفتن این آب، فوق آسیاست‌
رفتنش در آسیا، بهر شماست۱۷‌
آنچه را که باید بشنود، می‌شنود و آنچه را که باید بگوید، به سهولت می‌گوید و به جایگاه بعدی خویش عبورمی‌کند. ‌
چون که اخوان را دل کینه‌ور است‌
‌ یوسفم را قعر چاه اولی‌تر است۱۸ ‌
کز تناقض‌های دل، پشتم شکست‌
بر سرم جانا، بیا مال دست‌
زیر دست و سرم را راحتی است‌
دست تو، در شکر بخشی آیتی است‌
سایه خود را از سر من برمدار
بی قرارم، بی قرارم، بی قرار
مر عدم را خود چه استحقاق بود
که بر او لطفت چنین درها گشود؟
پنج حس ظاهر و پنج نهان‌
که بشر شد نطفه مرده از آن ‌
چون گریزم زآنک بی تو زنده نیست‌
بی خداوندیت، بود ما بنده نیست۱۹ ‌
قبه‌ای برخاستی از حباب‌
آخر آن خیمه است بی واهی طناب‌
رزق چون برق است و اندر نور آن‌
راه نتوانند دیدن رهروان‌
این جهان و اهل او بی حاصلند
هر دو اندر بی وفایی یک دلند
زاده دنیا، چو دنیا بی وفاست‌
هرچه رو آرد به تو، آن رو قفاست۲۰‌
● در عرصه زندگی‌ها ‌
باری، این‌ها همه سبب می‌شود قلم‌ها - چه بخواهند و چه نخواهند - از او بگویند و حنجره‌ها - چه بدانند و چه‌ندانند - او را بگویند و از او بگویند و در اثر قرار گرفتن در مدار حوادث و پس از تجربه‌های فردی و جمعی،مسائلی را بر زبان بیاورند که مولانا، آنها را قرن‌ها پیش‌تر به عنوان نتیجه‌های زندگی و سلوک و فهم و دریافت‌خویش از زندگی بیان نموده، با عبارت‌ها و کلمات گوناگون به یادگار نهاده است. ‌
صد هزاران دام و دانه است، ای خدا ‌
ما چون مرغان حریص و بینوا
دم به دم، ما بسته دام نویم‌
هر یکی، گر باز و گر سیمرغی شویم‌
می‌رهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی، می‌رویم ای بی نیاز
ما در این انبار گندم می‌کنیم‌
گندم جمع آمده گم می‌کنیم ‌
می‌نیندیشیم آخر ما به هوش‌
‌ کین خلل در گندم است، از مکر موش‌
موش تا انبار ما حفره زده است‌
واز فنش، انبار ما ویران شده است ‌
اول ای جان، دفع شر موش کن‌
وانگهان، در جمع گندم کوش کن!‌
بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوه تم الا بالحضور‌
گرنه موشی دزد در انبار ماست‌
گندم اعمال چل ساله کجاست؟۲۱‌
نمی‌توان ادعا کرد تجربه جمعی بشر در مولانا یافت می‌شود. این ادعا بسی بزرگ‌تر از آن است که به سادگی‌بتوان آن را اثبات نمود. همچنین نمی‌توان ادعا کرد به اندازه تمام انسان‌ها زیسته است، اما چگونه به این‌واقعیت اعتراف ننمائیم که در مدت محدود زندگی خویش که بیش از دهه‌هایی معمولی نبوده، به مسائلی توجه‌یافته است که در حقیقت مسائل اصلی دیروز و امروز بشر محسوب می‌شود.
آری، او در اثر تاملات وموشکافی‌های خویش، به نکاتی پی برده که سایه سنگین آن مسائل، هم اکنون نیز بر فنونی چون ادبیات،تاریخ، فلسفه، هنر و دانش‌های مربوط به انسان و اجتماع و حیات سنگینی می‌کند.
‌قراینی وجود دارد که نشان می‌دهد: گفتار مولانا علمی و تجربی است و شواهدی در حقیقت علمی و عملی اویافت می‌شود که نشان می‌دهد او با زبانی گویا، همچنان به حیات خویش در متن حقایق و مسائل زندگی انسان‌ها ادامه خواهد داد. ‌
نی حدیث راه پر خون می‌کند ‌
قصه‌های عشق مجنون می‌کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست ‌
مر زبان را مشتری جز گوش نیست‌
گر نبودی ناله نی را ثمر
نی جهان را پر نکردی از شکر
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست‌
تو بمان ای آن‌که جز تو پاک نیست۲۲‌
یاد آرید ای مهان، زین مرغزار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران، یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود۲۳‌
این نکته، با قوّت تمام در معرفت‏های به یادگار مانده از او قابل کشف و درک است که مولانا در عرصه«انسان‏شناسی»، «انسان یابی»، «جهان‏شناسی» و «جهان نگری»، راهی را به روی همگان گشوده است که به خودِاو اختصاص دارد. کسی نمی‏تواند از مولانا یک «خدا» و یا «شبه خدا» بسازد:‏
وصف حق کو؟ وصفِ مشتی خاک کو؟
وصف حادث کو و وصف پاک کو؟۲۴‏
اما راه او چنان نیست که قابلِ حذف شدن و تعطیل کردن باشد، زیرا طریقی است گسترده و دارای ضرورت که‏کمتر کسی می‏تواند آن را نادیده بگیرد، زیرا صاحبِ این راه، از پوسته خویش بیرون آمده و آنگاه به سانِ‏رهگذری که به همه چیز با دیده حکمت بنگرد، دیده و جزء به جزء آنها را نوشته است. ‏
مولانا با بهره‏گیری از قابلیت‏های متعدّد خویش، به حسّی بدل شده است که قلب‏های بزرگ و عاطفه‏های‏درخشان هرگاه اوج گیرند، روایتی را به قلم می‏آورند که این روایت در جدید و قدیم خویش، به کالبدی آشنامنتهی می‏شود که روحِ پر جولان وی را در خود جای داده بود. ‏
اینک، پس از گذشت قرن‏هایی نه چندان اندک، در جای جایِ خاک، جوانه‏هایی به نام و یاد او در سیرِ ادب و هنرسر بر آورده است که حقیقت‏های زمین و آسمان را با انسان‏ها در میان می‏نهد. ‏
گر رسولی، چیست در مشتم نهان
چون خبر داری زِ رازِ آسمان۲۵ ‏
گر امینم، متهم نبود امین
گر بگویم آسمان را من زمین۲۶‏
چون همی گنجد جهانی زیر طین
چون نگنجد آسمانی در زمین؟۲۷‏
زانک حد مست باشد این چنین
کو نداند آسمان را از زمین۲۸‏
آسمان گوید زمین را مرحبا
با توام چون آهن و آهن ربا
آسمان مرد و زمین زن در خرد
هرچه آن انداخت، این می‏پرورد۲۹ ‏
بی زمین کی گل بروید و ارغوان؟
پس چه زاید زآب و تاب آسمان؟۳۰‏
آن تو با توست، تو واقف بر این ‏
آسمانا! چند پیمایی زمین؟۳۱‏
کآن زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ، شاخ۳۲... ‏
و چنین است که به هرجا روی می‏آوریم، ردّ پای او را می‏بینیم و به هر آهنگی گوش جان می‏سپاریم، عبارتی‏از عبارت‏های او را می‏یابیم که از حنجره نواها و آواها و ایماها و گفته‏ها و ناگفته‏ها خارج می‏شود و بدون اینکه‏شهرت و افتخاری برای او به ارمغان بیاورد، در جان زندگی‏ها تکرار می‏شود و هر روز از سر گرفته می‏شود و سر برآستانِ الوهیت می‏ساید:‏
ای خدای پاک و بی انباز و یار
دستگیر و جرم ما را در گذار
یاد ده، ما را آن سخن‏های دقیق
که تو را رحم آورد آن، ای رفیق
هم دعا از تو، اجابت هم ز تو
ایمنی از تو، مهابت هم ز تو
گر خطا گفتیم، اصلاحش تو کن‏
مصلحی تو، ای تو سلطان سخن
کیمیا داری که تبدیلش کنی
گر چه جوی خون بود، نیلش کنی
این چنین میناگری‏ها، کار توست
این چنین اکسیرها ز اسرار توست۳۳‏
جهان پیش از مولانا
جهــــــان پس از مولانـــا
‏مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ
در گنجیدی در او زین برخ ‏
کآن زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ، شاخ ‏
وین جهانی کاندرین خوابم نمود
از گشایش پر و بالم را گشود
این جهان و راهش ار پیدا بدی
کم کسی یک لحظه آنجا بُدی
امر می‏آمد که نی طامع مشو!‏
چون ز پایت خار بیرون شد، برو!‏
مول مولی می‏زد آنجا جان او
در فضای رحمت و احسانِ او۳۴‏
رمزِ توفیق مولانا را در کجا باید جست؟ بی شک عوامل و دلایلی زیاد و فراوان را می‏توان برشمرد که هر کدام درحد خود، بازتاباننده وجوه توفیقِ مولانا محسوب می‏گردند. اما سرّ موضوع در این است که مولانا در جایگاه خودایستاده است. ‏
این جایگاه، کرسیِ فرا اقلیمی است که قلب‏ها را در پنجه خود دارد و انسان، هیچ‏گاه بدون قلب نزیسته و بدون‏قلب با مسائل مواجه نشده است. اگر شادمانی برای انسان پیش آمده، در زیرِ لوای قلب بوده است و اگرناشادمانی‏هایی، جنبه‏هایی از زندگی آدمی را در خود فرو برده و آنگاه او را از این زمان به زمانی دیگر منتقل‏نموده، با حضورِ پر تاب و تاب و احیاناً ترسان و لرزان قلب صورت گرفته است. ‏
مولانا به جای اینکه خود راهِ قله‏ها را با پای خویش در پیش گرفته و خاک‏ها و سنگ‏ها را زیرِ پا و کفشِ خود قراردهد، قلب هایی را تصرف نموده که جهان با نبض آنها تنظیم می‏شود. بر این اساس، اگر کسی جهان را به پیش‏از مولانا و پس از مولانا تقسیم کند، اشتباه نکرده است. ‏
جهانِ پیش از مولانا، در آینه وجودی او انعکاس یافته است و جهان پس از مولانا - که اینک ما در آن زندگی‏می‏کنیم - با تمامِ مسائل کوچک و بزرگ خویش، آینه‏ای است که مولانا را در خود منعکس می‏کند. آری، مولاناشارحِ حقایق و مسائل جهان پیش از خودش است و جهان پس از مولانا، شارحِ مولاناست. ‏
با نظر به تنها یک اثر از آثار مولانا- که مثنوی نام دارد- می‏توان گفت: مولانا مفسر جهان پیش از خودش است وجهان پس از مولانا، مفسّر اوست و امروز هر چه زمان پیش‏تر می‏رود، با سرانگشتِ تئوری‏ها و تحقیق‏ها وتفکّرات گوناگون، تفسیری در حالِ شکل گرفتن است که بخش عمده‏ای از آن به تشریح مسائلی اختصاص داردکه نخستین بار جلال‏الدین مولانا آنها را بیان داشته است؛ مسائلی که ویژگی زبان او و خصوصّیت نگاه اومحسوب می‏شود. ‏و بدینگونه، مولانا در مسند بزرگ خویش، بر آفاق و ابعاد جهانِ درون و برون اشراف دارد و به سهولت می‏تواندمرزها را زیر پا نهاده و تعابیر را در جهتِ آنچه می‏بیند و درک می‏کند و با هوشیاری می‏نگرد، به استخدام درآورده و گفتارِ بشری خویش را برای همگان توضیح دهد.‏
روزنــــــه‏ای به هســـتی ‏
ای جهان کهنه را تو، جانِ نو
از تن بی جان و دل، افغان شنو!‏
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
حالی دیگر بود کان نادر است
تو مشو منکر که حق بس قادر است... ۳۵‏
هوشیاری زان جهان است و چو آن
غالب آید، پست گردد این جهان
گر ترشح بیشتر گردد ز غیب
نی هنر ماند در این عالم، نه غیب ‏
این ندارد حد، سوی آغاز رو!
سوی قصه‏ی مرد مطرب باز رو ‏
مطربی کز وی جهان شد پر طرب
رسته ز آوازش خیالات عجب ‏
از نوایش مرغ دل پرّان شدی
وز صـــــــــداش، هــــوش
جـــان حیــران شـدی ۳۶
آری، آن سان که خودش شعر و فلسفه و عرفان نیست، گفتارش نیز شعر و فلسفه و عرفان نیست. او گفتارش‏است و گفتارش او؛ روزنه پر روشنایی که به هستی گشوده شده است. ‏
مثنوی و مولوی یک حقیقتند، با دو نام. مثنوی، معنای مولوی است و مولوی، دریچه‏ای برای نگریستن به‏حقیقت. مردی است با دو مرحله از زندگی: در مرحله اوّلش مثل همه، در مرحله دومش مثل هیچ کس.‏
از اینجاست که گفتاری برای تفسیر نمودن نیست، بلکه سرودی است برای زمزمه و ترنم، و نیی است برای‏نواختن. ‏
زبان خود را داراست و گوش خویش را می‏طلبد، همان سان که هوش خویش را واجد است و بی‏هوشی خویش‏را می‏جوید:‏
محرم این هوش جز بی هوش نیست ‏
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
مطلق است، ولی به شکل نسبی. والاست، در جلوه پایین. زیباست، در نقابِ گاه نازیبا. به آن سوی زمان نظردارد، در قالب زمان و مکان. صعود است، با نمایی از طبیعت. نور است، با پیغامی به ظلمت. به جبر وارد زندگی‏شد، ولی زندگی را تحت اختیار خویش در آورد. ‏
این گفتار پیش و پا افتاده، شگفت از عهده عجایبش برمی‏آید که: مولانا، مولاناست. ‏
با آتشی که در لب دارد، به بلورِ سرد زمین لب چسبانده است. با نوری که در چشمانش سوسو می‏زند، به تاریکی‏متراکم خیره شده است: از پشت زمان، چه انسان‏هایی وارد قلمرو حیات خواهند شد؟ ‏
با روحی که در جانش جولان می‏دهد، جام جسم را در دست دارد و آرزوی مستی خویش را ارزانی غمی‏می‏نماید که هم چهره‏هایش را در خود فرو برده است:‏
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت، گو رو! باک نیست
تو بمان، ای آن‏که جز تو پاک نیست
حقیقت را به خویش تسلیم نموده است و تسلیم را بی‏آنکه چهره‏ای از شمشیر و برق شمشیر در آن باشد، به‏حقیقتِ کلام خویش ارزانی داشته است، تا کتابش، آن صلیبی باشد که جان‏ها، عیسی وار مصلوب گفتارش‏شوند و از «من» او، به بشریت بار یابند، پیکی آسمانی در زمین و کتابی افلاکی در خاک. ‏
روح از انگور می را دیده است
روح از معدم، شی‏ء را دیده است۳۷‏
قطره دل را یکی گوهر فتاد
کآن به دریاها و گردون‏ها نداد
جان کم است آن صورتِ با تاب را
رو بجو، آن گوهر کمیاب را
می‏زند بر تن ز سوی لامکان
می‏نگنجد در فلک، خورشیدِ جان۳۸‏
مردِ صفرها ‏
هر دو گر یک نام دارد در سخن
لیک شتّان این حسن تا آن حسن ‏
اشتباهی هست لفظی در بیان
لیک خود کو آسمان تا ریسمان
اشتراک لفظ دایم رهزن است
اشتراک گبر و مؤمن در تن است
جسم‏ها چون کوزه‏های بسته سر
تا که در هر کوزه چه بود، آن نگر
کوزه آن تن، پر از آب حیات ‏
کوزه این تن، پر از زهر ممات
گر به مظروفش نظر داری، شهی
ور به ظرفش بنگری، تو گمرهی
لفظ را ماننده این جسم دان ‏
معنی‏اش را در درون مانند جان
دیده تن دایماً تن بین بود
دیده جان، جان پر فن بین بود ‏
پس ز نقش لفظهای مثنوی ‏
صورتی ضالست و هادی معنوی... ۳۹‏
یکی از تحلیل‏هایی که در خصوص مولانا می‏توان ذکر کرد، تحلیلِ «صفرها» است. در اینکه که مولانا مردی‏یگانه و منحصر به فرد است، شکی وجود ندارد. او مثلِ یک درختِ تناور، از خاکِ زمین سر بر آورده و رو به‏آسمان قد کشیده است. ‏درختِ وجودی او، چنان پر ثمر است که در هر یک از شاخه‏ها و جنبه‏هایش، میوه‏ای جان بخش و ذایقه‏پروریافت می‏شود. در اینجا سخن از درخت است، نه میوه هایی که برای بشریت ارزانی داشته است. ‏این درخت با وجود شاخه‏های خویش، در جستجوی نور و ارتزاق از نور به سمتِ آسمان قد کشیده و بالا رفته‏است. در پس و پیشِ این درخت که به جهتِ استواری خویش تمثّلی از عددِ یک است، صفرهایی ملاحظه‏می‏شود که مدام در حال افزوده شدن است. هر چه زمان می‏گذرد، پیرامونش پُر صفرتر می‏شود: صفری دربرابرش بر خیل صفرها اضافه می‏شود، صفری نیز در پشتش میانِ صفرها قرار می‏گیرد. از صفرهایی که در برابرقرار گرفته است، می‏توان به نام‌هایی بزرگ اشاره کرد که اگر نبود که الهام خویش را وامدار و مدیون اویند، هرگزنمی‏توانستیم از آنها با عنوانِ «صفر» این عدد نام ببریم. به اضافه اینکه در اینجا مراد از صفر، معادلِ عددی بی‏ارزش نیست، بلکه مقصود رساندن مفهومی است که طی آن، اشخاصی چند از اهل ادب و هنر در سطح جهانی،خود را شاگردان مولانا ذکر کرده‏اند. ‏مقصود از صفرهای پشت عدد نیز کسانی است که با موجودیت مولانا مخالفت نموده و دست کم، نسبت به آنچه‏مکتب او بوده و توسط او ابراز گشته است، اظهارِ بی تفاوتی نموده‏اند.‏اما نکته بسیار مهم مولاناست که بی‏اعتنا به صفرهایی که در پیش روی و پشتِ سرش صف کشیده‏اند، به کارِخویش ادامه داده و بر روش و اسلوب و حقانیّت خویش اصرار می‏ورزد. امر عجیب این است که نه صفرهای این‏سوی عدد بر عظمتش اضافه می‏کند و نه صفرهای آن سوی عدد از عظمتش می‏کاهد. ‏
چون جملگی ما را شدی
چونت آزاریم چون تو ما شدی؟۴۰‏
بر مثال موج‏ها، اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
مفترق شد آفتابِ جان ها
در درونِ روزن ابدان ما
چون نظر در قرص داری، خود یکی است
وآنکه شد محبوب ابدان، در شکی است
تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد روح انسانی بود
چون که حق رش علیهم نوره
مفترق هرگز نگردد نور او ‏
یک زمان بگذار ای همره ملال ‏
تا بگویم وصف خالی زآن جمال
در بیان نآید جمال حال او
‏ هر دو عالم چیست؟ عکس خال او‏
چون که من از خال خوبش دم زنم
نطق می‏خواهد که بشکافد تنم ‏
همچو موری اندرین خرمن خوشم
تا فزون از خویش باری می‏کشم۴۱‏
روح انسانی، کنفس واحدة است
روح حیوانی سفال جامده است۴۲‏
در میانِ حکیمان حکیم‏مردی وجود دارد که با ابیاتی که به زبان فارسی سروده و با تمثیل هایی که زده و باداستان هایی که آنها را یا خود ساخته و یا بازسازی کرده است، حکیمان و اهل حکمت را به خود جلب نموده، قافله‏ای را به راه می‏اندازد که با صدها و هزار صفر، به پایان تاریخ نزدیک می‏شود و می‏رود که هر روز حقیقتی رارقم زده و به انسان‏های مشتاق و حقیقت‌دوست ارزانی نماید.‏
هر کسی از ظن خود شد یار من ‏
وز درون من نجست اسرار من
سر من از ناله من دور نیست ‏
لیک، چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست ‏
لیک کس را دید جان دستور نیست۴۳‏
میــــــــــانِ ازل و ابــــد
شیخ واقف گشت از اندیشه‏اش ‏
شیخ چون شیر است و دل بیشه‏اش ‏
چون رجا و خوف در دل‏ها روان
نیست مخفی بر وی اسرارِ جهان
دل نگه دارید ای بی‏حاصلان
‏ در حضورِ حضرتِ صاحبدلان۴۴یک مرد نیست، هزار مردی است که جهان را در کتابی چکانده است. فیلسوف نیست، اما فلسفه‏ای است که ازتناقض، بزرگ‏ترین اقیانوس شعر و حکمت را به تموج در آورده است. ‏هرگاه خواستید واردِ اقیانوس علم شده و سوارِ کشتی آرام جهان گردید، به آوای مثنوی گوش فرا دهید! هرگاه‏شروع به خواندن و شنیدن آوای: ‏
بشنو این نی چون شکایت می‏کند
وز جدایی‏ها حکایت می‏کندنمودید، در واقع شما پا به ساحل این دریا گذاشته‏اید. ‏حق با کسانی است که می‏گویند مولوی قابل تفسیر نیست. او قابل تفسیر نیست، ولی قابل تعقیب و تطبیق‏هست. وقتی کسی قابل تفسیر نباشد، چگونه می‏تواند قابل نقد باشد؟ مراد از این سخن، این نیست که بگوییم:مولانا فراتر از نقد است، بلکه مراد این است که در خصوص او، «فهم» مقدم بر «نقد» است. ‏
چون به صاحب‏دل رسی، خامش نشین!‏
واندر آن حلقه، مکن خود را نگین
ور بگویی، شکلِ استفسار گو
با شهنشاهان تو مسکین وار گو! ۴۵‏
آری، در خصوص او، «فهم» مقدم بر «نقد» است و چگونه اینگونه نباشد در حالی که چنین می‏نماید که بخشی ازبهره حقیقتِ جهان را، او به تنهایی برده است. بنابراین، به میزان بهره‏ای که کسی از او ببرد، از حقیقت بهره‏خواهند برد. ‏
واصلان را نیست جز چشم و چراغ
از دلیل و راه‏شان باشد فراغ
گر دلیلی گفت، آن مرد وصال
گفت بهرِ فهم اصحاب جدال
پس همه خلقان چون طفلانِ وی اند
لازم است این پیر را در وقتِ پند
کفر را حد است و اندازه، بدان!‏
شیخ و نور شیخ را نبود کرا
کفر و ایمان نیست، آن جایی که اوست
زآ نکه ا و مغز ا ست و ا ین د و رنگ پوست ۴۶‏
رفت پیش عارفی آن زشت کار
‏ گفت: ما را در دعایی یاد آر!‏
سرّ او دانست، آن آزاد مرد
لیک چون حلم خدا پیدا نکرد
بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها ‏
عارفان که جام حق نوشیده‏اند ‏
رازها دانسته و پوشیده‏اند ‏
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و زبانش دوختند۴۷‏
آیا می‏توان تصور کرد انسانی جامع ازل و ابد باشد؟ ازل زمان بی آغاز است و ابد، زمان بی پایان. به راستی آیامی‏توان انسانی را تصور کرد که جامع ازل و ابد باشد؟ آری، هر انسانی که در فراسوی زمان قرار بگیرد، او می‏توانددر فراسوی ازل و ابد قرار بگیرد، زیرا هم ازل و هم ابد، دو ماهی طلایی دریای زمان محسوب می‏گردند. ‏
مولانا انسانی عجیب نیست، اما وجودی است که طبقِ فرهنگی که می‏توان آن را «فرهنگ انسانی» نام نهاد، ازل‏و ابد را به هم پیوسته و خود در میان آنها به گفتگو با انسان‏ها مشغول است. ‏
آری، جلال‏الدین جامع ازل و ابد است. ازل پیش از ما بوده و ابد نیز پس از ما خواهد بود. مولانا مابین این دوعظیم، با شکوه ایستاده و به حقیقت می‏نگرد. چنین می‏نماید که ازل را به پس می‏آورد و ابد را به پیش می‏کشد.‏
سخن از مردی است که حکمت‏ها را آب نموده، آب را در کوزه وجودی خویش جای داده است و آنگاه نمی از آن‏را در کتابی با عنوان «مثنوی معنوی» جای داده است. ‏
● آفتاب آمد دلیلِ آفتاب ‏
گر دلیلت باید از وی رو متاب۴۸‏
جاری در جهان ‏
چیست اندر خم کاندر نهر نیست؟
چیست اندر خانه کاندر شهر نیست؟
این جهان خم است و دل چون جوی آب
این جهان حجره است و دل شهر عجاب۴۹‏
مولانا در جهان جریان دارد. این جریان دو جا، بیش از همه جا خود را نشان می‏دهد: زبان‏ها از یک طرف وقلم‏ها از طرف دیگر. زبان‏ها و قلم‏هایی که پیرامونِ زندگی و حقیقت تنیده شده و از زندگی می‏گویند ومی‏شنوند، راویانِ واقعیِ حقیقت مولانا محسوب می‏گردند. ‏
مولانا، از زبان‏ها به نی‏ها و آهنگ‏ها و سوزها و از قلم‏ها به کاغذها و دفترها و کتاب‏ها منتقل شده و از قلب‏خویش، به همه قلب‏ها پیامِ زیبایی و نور می‏دهد. این پیام، پیامِ معنویّتی است که با عرفان‏ها و فلسفه‏هامتفاوت بوده، از متنِ زندگی می‏جوشد. این پیام عبارت است از: گردن نهادن به حقیقت‏هایی که اگر هم بتوان‏آنها را انکار نمود، نمی‏توان حذف‏شان نمود. ‏این پیام گشودن راه، برای فرود آمدن آسمان به زمین و باز کردن راهی است، برای شتافتنِ زمین به آسمان. این‏پیام عبارت است از: پذیرش این حقیقت والا که انسان قابل خلاصه شدن نیست و هیچ زمان و مکانی نمی‏تواندآن اندازه بسط یابد که انسان را در خود فرو برده و مدفون نماید، مشروط به اینکه انسان خود بخواهد. ‏سخن از مردی است که در بلندا ایستاده است: بلندایی که هر قرن می‏گذرد، با گذشتِ خویش تنها یک سراشیب‏برای او رقم می‏زند. او از اوجی شکوهبار به سمتی جریان دارد که همه یا بسیاری از جریان‏ها به سمتِ آن جاری‏هستند: روحِ انسانی و تسلیم شدن در برابرِ حقیقتی واحد و بسیط. ‏
ای برادر! یک دم از خود دور شو!‏
با خود آی و غرق بحر نور شو!‏
چون تو شیرین من نیستی، فرهاد باش
چون نه‏ای لیلی، همچون مجنون باش! ۵۰‏
با خودی تو، لیک مجنون بی خود است
در طریق عشق، بیداری بد است۵۱‏
عاقل و مجنون حقم یاد آر ‏
در چنین بی خویشی‏ام، معذور دار! ۵۲‏
همچو مجنون بو کنم، من خاک را ‏
خاک لیلی را بیابم، بی خطا۵۳‏
پس معرف گفت، پورِ آن پدر
این برادر زان برادر خردتر۵۴
تمثیلِ انسان‏ها و جهان ها ‏
شمس در خارج اگر چه هست فرد
می‏توان هم مثل او تصویر کرد
شمس جان کو خارج آمد از اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر
در تصوّر ذات او را گنج کو؟
تا درآید در تصور مثل او
چون حدیث شمس‏الدین رسید
شمس چارم، آسمان سر در کشید
واجب آید چون که آمد نام او
شرحِ رمزی گفتن از انعامِ او
این نفس جان دامنم برتافته است
بوی پیراهان یوسف یافته است
از برای حقّ صحبتِ سال‏ها ‏
بازگو حالی از آن خوشحال ها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صد چندان شود
من چه گویم، یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
گفتمش پوشیده خوش‏تر سرّ یار ‏
خود تو در ضمن حکایت گوش دار!‏
خوش‏تر آن باشد که سرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران۵۵‏
این حقیقت بزرگ را باید با تعابیر گوناگون تکرار کرد که: مولانا تفسیری ژرف و عمیق بر انسان و جهان پیش ازخودش است و جهان و انسان پس از مولانا، تفسیری است که از مولانا و گفتارِ او صورت می‏گیرد.‏
آری، جهان پس از مولانا، همراهِ انسان پس از مولانا تفسیری است بر وجود او و تفسیری که او ارایه کرده است.این تفسیر، هر روز از سر گرفته می‏شود. ‏
مولانا تمثیلی از انسان هایی است که زندگی یورش می‏آورد تا آنها را در منزلی از منزل‏های بودن و نبودن به‏سکون وادارد، ولی آنها به طنینِ شمس جانِ خویش گوش سپرده، آنگاه در جستجوی آن شمس، از قلمرومسائل حقیر و طبیعی زندگی بیرون می‏روند و چنان از محدودیت‏ها و حقارت‏ها می‏گریزند که در خود حلول‏می‏کنند، واژه‏ها در آنها حلول می‏کند، لبان‏شان از شعر انباشته می‏شود و روح‏شان در نور فرو می‏رود و آنگاه‏همپای نور، از روزنه‏ای به روزنه‏ای و از دریچه‏ای به دریچه‏ای رفته و سبب شکل‏گیری سنّتی می‏شوند که وجودآن سنت، به تنهایی برای تابش نور بر سراچه زندگی‏ها و فرو مُردن تاریکی‏ها کافی است. ‏
هرچه غیر شورش و دیوانگی است
اندرین ره، دوری و بیگانگی است۵۶‏
زاده دنیا، چو دنیا بی وفاست
هرچه رو آرد به تو، آن رو قفاست۵۷‏
رازی از رازها ‏
روز آخر شد، سبق فردا ربود
راز ما را، روز کی گنجا بود؟۵۸‏
خاک زن در دیده حس بین خویش
دیده حس، دشمن عقل و کیش ‏
زآنک او کف دید و دریا را ندید
زآنک حالی دید و فردا را ندید۵۹ ‏
چون تو اسرافیل وقتی، راست خیز
رستخیزی پیش از رستخیز
هر که گوید کو قیامت ای صنم
خوش بنما که قیامت نک منم!‏
در نگر ای سایل محنت زده
زین قیامت صد جهان افزون شده۶۰‏
وجود الهام بخش مولانا، امری نیست که کسی در مقامِ سخن گفتن از مولانا، از آن نگوید. مولانا در حقیقت‏عبارت است از «الهامِ مولانا». ‏
او با داشته‏های خویش، مصدر این صفت شعله‏ور است که جان‏ها را در چشمه‏سارهای الهام و کشف‏های نوین‏غوطه‏ور می‏کند. هر وجودی که با ادراک و آگاهی پا به ساحل و دریایِ نام و یاد و کلام مولانا می‏گذارد، وجودش‏از سلسله الهام‏هایی جالب لبریز می‏شود و وجود را در خویشتن ضرب می‏نماید. ‏
مولانا، آن آبِ حیات بخش است که هر جامی در نزدیکی‏اش قرار می‏گیرد، به میزانِ وسع خویش لبریز می‏شودو مجذوبش می‏گردد. به درستی نمی‏دانیم در طول قرونِ حیات و ممات ظاهری مولانا جلال الدین، چه تعداد ازوجودهای بزرگ از آب‏های جانبخش او پر شده‏اند. نیز نمی‏دانیم چه میزان جام، به دست شعر و شعور او، به‏عطر عشق و زیبایی و معنایابی معطّر گشته است. این مقدار می‏دانیم که وجود او، بزرگ کننده وجودها و نورِ اونورانی کننده تاریکی‏هایی است که هر انسانی به حسبِ زندگی در صفحه حیات، واجد آن است. اگر هستندوجودهایی که هویت آدمی را در تاریکی‏ها و ابهامات غوطه‏ور می‏نمایند، مولانا دارای این صفتِ شناخته شده وهمیشگی خویش هست که هیچ وجودی را بدون بالندگی رها نمی‏کند. ‏
از این روی، دستی به سمتِ او گشوده نمی‏شود، مگر اینکه سفره‏ای در برابرش پهن می‏شود که با طعامی ازعشق و شور و زیبایی و حکمت و نکته‏دانی و انسان‏یابی و حیات نگری، به خود برگشته و برای بهره‏گیری بیشترمهیّاتر می‏شود. ‏
هم از این روست که جلال الدین مولانا قابل فراموش شدن نیست و چون چنان نیست که از خود تهی شود، پا به‏پای زمان، رازی از رازهای بشریت را در نام خویش حمل می‏کند: آیا روزی خواهد رسید رازها برملا گردد و زمان‏از راز بی‏نیاز شود؟ ‏
ناطقه سوی دهان تعلیم راست
ورنه خود آن نطق را جوبی جداست
می‏رود بی بانگ و بی تکرارها
تحتها الانهار تا گلزارها
ای خدا! جان را تو بنما آن مقام
که درو بی حرف روید کلام۶۱‏
● گفتار مولانا ‏
گفتارِ مولانا گفتاری زمینی است. آنچه عناصر گفتارهای مولانا را شکل می‏دهد، عنصرها و مؤلفه‏هایِ زمین،طبیعت و امورِ ملموس انسانی است. اما هرگز به همین مقدار خلاصه نمی‏شود، بلکه به سمتِ ماوراءِ طبیعت‏می‏شتابد و تا آنجا پیش می‏رود که ماوراء طبیعت را در طبیعت تصویرگری نماید. ‏
زبانِ مولانا به گونه‏ای است که همه سلیقه‏ها و دیدگاه‏ها می‏توانند با او ارتباط برقرار کنند. او با زبانی عمومی وفطری، با همه سخن می‏گوید و از مسائلی یاد می‏کند که گذشت زمان، نه تنها آنها را حذف نکرده، بلکه با گذشتِ‏روزگاران، ابعاد جدیدی بر آنها افزوده شده است، تا آنجا که گاه، از برخی از آنها می‏توان با عنوانِ جدی‏ترین‏مسائل زمانی خاص نام برد که مغزهای بزرگ را به خود مشغول نموده، از جنبه‏های دیگر باز می‏دارد، اما مولاناچنان نیست که شیفته یا مقهور جنبه‏ای شده، جنبه‏ای را فرو بگذارد. ‏
نگاه مجموعی او به قضایا، سبب شده است مثلِ یک پیشتاز دانا، هر چیزی را که قابلیت اشاره و بحث و کاوش‏دارد، برای بحث برنهاده و از زوایایی چند، موردِ موشکافی قرار دهد. نتیجه موشکافی‏های او، بر جای ماندن‏تئوری هایی است که امروز به عنوان دیدگاه او می‏تواند توسط بزرگان اهل ادب و دانش مورد توجه و حتا بررسی‏قرار بگیرد. ‏
گفت‏های اولیا نرم و درشت ‏
تن مپوشان ز آنک دینت راست پشت
گرم گوید، سرد گوید، خوش بگیر!‏
زان ز گرم و سرد بجهی وز سعیر
گرم و سردش نوبهارِ زندگی است
مایه صدق و یقین و بندگی است
زآن کزو بستان جانها زنده است
زین جواهر بحر دل آکنده است ‏
بر دلِ عاقل، هزاران غم بود
گر زباغ دل خلالی کم بود۶۲‏
● یک زبان، چهار فصل ‏
این کلیله و دمنه، جمله افتراست ‏
ور نه کی با زاغ، لک‏لک را مری است ‏
ای برادر! قصه چون پیمانه‏ای است ‏
معنی اندر وی مثالِ دانه‏ای است
دانه معنی بگیرد، مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
ماجرای بلبل و گل گوش دار
گرچه گفتی نیست آنجا آشکار۶۳‏
با این حال، حکیم مولانا دارای این ویژگی عجیب نیز هست که هرگز خود را در جنبه‏ای متوقف ننموده و به‏جنبه‏های دیگر نیز می‏پردازد؛ امی که سبب می‏شود جوانه‏های تناقض را در کلام او زنده کند. این جوانه تاآنجا قد برمی‏فرازد که بتوان گفت مولانا به «اصالت تناقض» اعتقاد داشته است، اما جان کلام در اینجاست که‏مولانا دارای نگاهی دیگر و زبانی دیگر است. ‏
این نگاه، به قلمروی خاص و شناخته شده منحصر نمی‏شود، بلکه هم به «پرده» و هم «پشت پرده» نظر دارد. ‏
زبان او، زبانِ خورشیدی است که تنها به یک فصل ناظر نیست، بلکه در هر فصلی با خصیصه‏هایِ آن فصل‏نمایان می‏شود. از این روست که در نگاه مولانا، مسائل با فصل‏های چهارگانه خویش مطرح می‏شوند. ملازم یک‏رنگ نیستند، بلکه بسته به آنچه از دریچه آن بیان می‏شوند، دارای الوان و ارواحی هستند که درک و فهم آن‏برای کسانی که دوست می‏دارند از یک منظر بنگرند، مشکل است. ‏
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
آنک او شاه است، او بیکار نیست
ناله از وی کاو بیمار نیست
بهر این فرمود رحمان، ای پسر
کل یوم هو فی شأن ای پسر
اندرین ره، می‏تراش و می‏خراش
تا دم آخر، دمی فارغ نباش!‏
هر چه کوشد جان که در مرد و زن است
گوش و چشم شاه جان، بر روزن است۶۴‏
روزن جانم گشاده است، از صفا
می‏رسد بی‏واسطه نامه‏ی خدا
دوزخ است آن خانه، کان بی روزن است
اصل دین، ای بنده روزن کردن است
من چو خورشیدم درون نور غرق
می‏ندانم کرد خویش از نور فرق۶۵ ‏
● فراخوان مولانا ‏
ای برادر! یک دم از خود دور شو!‏
با خود آی و غرق بحر نور شو!‏
باغ دل را سبز و تر و تازه بین
پر غنچه ورد و سرو و یاسمین
این سخن هایی که از عقل کل است
بوی آن گلزار و سرو و سنبل است
بوی بد مر دیده را تاری کند
بوی یوسف دیده را یاری کند
چون تو شیرین نیستی فرهاد باش ‏
چون نه‏ای لیلی، همچو مجنون باش۶۶ ‏
ای برادر! یک دوم عقل با خود بیار
دم به دم در تو خزان است و بهار
تو که یوسف نیستی، یعقوب باش
همچو او با گریه و آشوب باش ‏
از بهاران کی شود سر سبز سنگ؟
خاک شو تا گل بروبی رنگ رنگ
سالها تو سنگ بودی و دلخراش
آزمون را یک زمانی خاک باش! ۶۷‏
مولانا کلامِ مولاناست و کلامِ مولانا فراخوانی بشری است که از عواملی دیگر خبر می‏آورد و انسان‏ها را به جهانی‏دیگر، عقلی دیگر، روحی دیگر، عشقی دیگر و حقیقتی دیگر فرا می‏خواند:‏
نردبان هایی است پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان
هر گروه را نردبانی دیگر است
هر روش را آسمانی دیگر است
هر یکی از حال دیگر بی خبر
ملک با پهنا و بی پایان سر
این در آن حیران که او، از چیست خوش
و آن در این خیره که حیرت چیستش ‏
صحن ارض الله واسع آمده
‏ هر درختی از زمینی سر زده۶۸‏
روزن جانم گشاده است از صفا‏
می‏رسد بی واسطه نامه‏ی خدا
نامه و باران و نور از روزنم
می‏فتد در خانه‏ام از معدنم ‏
دوزخ است آن خانه کان بی روزن است
اصل دین ای بنده روزن کردن است
تیشه در هر بیشه کم زن، بیا
تیشه زن در کندن روزن هلا... ۶۹‏
او انسان‏ها را به شکستن محدودیت‏ها فرامی خواند و گذشتن از اقلیم‏های حقارت. عدمِ ثبات، ثابت‏ترین بخش‏کلام اوست و اینکه زندگی دارای قوانینی است که هرگز قابلِ رفع نیست:‏
سنگ بر آهن زنی، بیرون جهد
هم به امر حق، قدم بیرون نهد
آهن و سنگ ستم بر هم مزن!‏
کاین دو می‏زایند همچون مرد و زن ‏
سنگ و آهن خود سبب آمد و لیک ‏
تو به بالاتر نگر ای مرد نیک ‏
کاین سبب را، آن سبب آورد پیش ‏
بی‏سبب کی شد سبب هرگز ز خویش۷۰ ‏
شاد از وی شو، مشو از غیر وی
او بهار است و دگر ماه دی ‏
هرچه در غیر اوست استدراج توست
گرچه تخت و ملک توست و تاج توست
شاد از غم شو که غم دام لقاست
اندرین ره سوی پستی ارتقاست
غم یکی گنج است و رنج تو چو کان
لیک کی درگیرد این در کودکان؟۷۱‏
گر ندانی آن گفته را ز اعتبار
زود زاری کن، طلب کن اغتفار
سجده کن، صد بار می‏گو ای خدا
نیست این غم غیر در خورد و سزا
ای تو سبحان پاک از ظلم و ستم
کی دهی بی‏جرم جان را، درد و غم
من هین می‏ندانم معنی جرم را ‏
لیک هم جرمی بباید گُرم را
چون بپوشیدی سبب را ز اعتبار
دایماً آن جرم را پوشیده دار
که جزای اظهار جرم من بود
کز سیاست دزدی‏ام ظاهر شود... ۷۲‏
کریم فیضی
پی نوشت:
۱‌) دفتر۲/.۱۱۱۰ ‌
۲‌) دفتر۱/ .۴۹۵ ‌
۳‌) دفتر۶/۶۴۰ و .۶۴۱ ‌
۴‌) دفتر۳/ ۳۵۴۷ تا .۳۵۵۱
۵‌) دفتر۱/ ۳۹۰ و .۳۹۱ ‌
۶‌) دفتر۲/ ۳۷۵۸ تا .۳۷۶۳ ‌
۷‌) دفتر۴/ ۳۰۵۵ تا .۳۰۵۸ ‌
۸‌) دفتر۱/ .۱۴۲ ‌
۹‌) رمضانی ص ۱۴۱ سطر .۲۳ ‌
۱۰‌) هایدگر گفته است: چنین نیست که انسان تنها در روی زمین زندگی می‌کند، بلکه در زیر آسمان نیز زندگی می‌کند.
۱۱‌) رمضانی دفتر ۵ / ص ۳۲۸ ‌
۱۲‌) دفتر۱/ ۱ ۲۲۹۶ تا ۲۳۰۲
۱۳‌) دفتر۱/ ۲۰۳ ‌
۱۴‌) دفتر۱/ ۳۱۲ و ۳۱۳‌
۱۵‌) دفتر۱/ ۳۴۰ و ۳۴۱‌
۱۶‌) دفتر۴/ ۲۲۳۸ تا ۲۲۴۴ ‌
۱۷‌) دفتر۱/ ۳۰۸۷ ‌
۱۸‌) دفتر۶/ ۲۰۱۵ ‌
۱۹‌) دفتر۶/ ۵۶۰ تا ۵۷۱، با تلخیص‌
۲۰‌) دفتر۴/ ۱۶۵۰ تا۱۶۵۳ ‌
۲۱‌) دفتر۱/ ۳۴۷ تا۳۸۲ ‌
۲۲‌) دفتر۱/ ۱۳ تا ۱۶ ‌
۲۳‌) دفتر۱/ ۱۵۵۸ و ۱۵۵۹
‏۲۴) دفتر۵/ ۲۱۸۸. ‏
‏۲۵) مثنوی معنوی، دفتر۱/ ۲۱۵۵. ‏
‏۲۶) دفتر۱/ ۵۹۲. ‏
‏۲۷) دفتر۶/ ۳۳۰۴. ‏
‏۲۸) دفتر۴/ ۳۷۰۷.‏
‏۲۹) دفتر۳/ ۴۴۰۳ و ۴۴۰۴. ‏
‏۳۰) دفتر۳/ ۴۴۱۳.‏
‏۳۱) دفتر۳/ ۱۹۶۶. ‏
‏۳۲) دفتر۱/ ۲۰۹۹. ‏
‏۳۳) رمضانی، دفتر ص ۹۰، سطر ۷ تا ۹. ‏
‏۳۴) دفتر۱/ ۲۰۹۸ تا ۲۱۰۳. ‏
‏۳۵) دفتر۱/ ۱۸۰۱ تا ۱۸۰۴. ‏
‏۳۶) دفتر۱/ ۲۰۶۷ تا ۲۰۷۳. ‏
‏۳۷) دفتر۲/ ۱۷۸. ‏
‏۳۸) دفتر۱/ ۱۰۱۷ و ۱۰۲۱ و ۱۰۲۶. ‏
‏۳۹) دفتر۶/ ۶۴۷ تا ۶۵۵. ‏
‏۴۰) دفتر۱/ ۳۱۱۱.‏
‏۴۱) دفتر۲/ ۱۸۵ تا ۱۹۳. ‏
‏۴۲) رمضانی دفتر۲ ص ۸۲، سطر ۹. ‏
‏۴۳) دفتر۱/ ۶ تا ۸. ‏
‏۴۴) دفتر۲/ ۳۲۱۷ تا ۳۲۱۹. ‏
‏۴۵) دفتر۲/ ۳۴۵۶ و ۳۴۵۷. ‏
‏۴۶) دفتر۲/ ۳۳۱۳ و ۳۳۱۴ و ۳۳۱۹ تا ۳۳۲۱. ‏
‏۴۷) دفتر۵/ ۲۲۳۶ تا ۲۲۴۱. ‏
‏۴۸) دفتر۱/ ۱۱۶. ‏
‏۴۹) دفتر۴/ ۸۱۰ و ۸۱۱. ‏
‏۵۰) رمضانی ص ۳۹ سطر ۱۶ و ۲۱. ‏
‏۵۱) رمضانی ص ۱۱ سطر ۴. ‏
‏۵۲) دفتر۳/ ۶۷۰. ‏
‏۵۳) دفتر۶/ ۲۸۳۰. ‏
‏۵۴) دفتر۶/ ۴۶۳۶. ‏
‏۵۵) دفتر۱/ ۱۲۰ تا ۱۳۶. ‏
‏۵۶) دفتر۶/ ۶۰۹. ‏
‏۵۷) دفتر۴/۱۶۵۰. ‏
‏۵۸) دفتر۶/ ۱۶۴۵. ‏
‏۵۹) دفتر۱/ ۱۶۰۷ و ۱۶۰۹. ‏
‏۶۰) دفتر۴/ ۱۴۷۸ تا ۱۴۸۰. ‏
‏۶۱) دفتر۱/ ۳۰۹۰ و ۳۰۹۱ و ۳۰۹۳. ‏
‏۶۲) دفتر۱/ ۲۰۵۵ تا ۲۰۵۹. ‏
‏۶۳) دفتر۲/ ۳۶۲۱ تا ۳۶۲۴. ‏
‏۶۴) دفتر۱/ ۱۸۱۹ تا ۱۸۲۴. ‏
‏۶۵) دفتر ۲/۲۴۰۲ تا ۲۴۰۸ با تلخیص.‏
‏۶۶) رمضانی دفتر ۱ / ص ۳۹ سطر ۱۶ تا ۲۱. ‏
‏۶۷) دفتر۱/ ۱۸۹۶ و ۱۹۰۴ و ۱۹۱۱ و ۱۹۱۲.‏
‏۶۸) دفتر۵/ ۲۵۵۶ تا ۲۵۶۰.‏
‏۶۹) دفتر۳/ ۲۴۰۲ تا ۲۴۰۵. ‏
‏۷۰) دفتر۱/ ۸۴۰ تا ۸۴۳. ‏
‏۷۱) دفتر۳/ ۵۰۷ تا ۵۱۰. ‏
‏۷۲) دفتر۵/ ۳۹۸۹ تا ۳۹۹۴.‏
توجه: همة ارجاعات به مثنوی نیکلسون است، جز چند موردی که ذکر شده است.‏
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید