جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
نیما به قول مسعود؛ نوشته ای از مسعود بهنود درباره نیما
متن پیش رو از آن مسعود بهنود بزرگ است. در بزرگی این آدم در مقام نویسندگی شکی نیست و این جلمات من به نظر احمقانه و متملقانه می آیند. اما وقتی داستان نیما یوشیج را از زبان او و قلم پر کرشمه اش شنیدم واقعا به آن معترف شدم. متن پیش رو را مسعود بهنود برای مجله شهروند امروز نوشته که در پایین آورده ام. بیش از آنکه در داستان غرق شوید به بافت جملات دقت کنید. صفت هایی که در انتهای جملات آمده اند و علاوه بر حس بالایی که منتقل می کنند به نوعی تاکید بیشتری ایجاد کرده اند. زبان بهنود را شاید بتوان یکی از سهل و ممتنع ترین زبان های امروزی دانست که نوعی رجعت به گذشته دارند و فارغ از گلشیری ها و دولت آبادی ها نوعی گذشته در حالند. شاید حتی باید بگویم که این زبان، آن چیزی است که دولت آبادی در کتاب ناموفق سلوک می خواست به آن برسد اما به طور کوششی و البته که نتیجه نگرفت. نکته دیگر نزدیکی و هم واحدی متن و زبان و بیان است که از استادی های استاد است!
صحنه اول) [تابستان ۱۲۹۸]
قهوهخانهای در پاییندست کجور، روی تختی نشسته سه جوان، چای است و جوانی و گپ و گفت، با گالش و پاپیچ، هر کدام کمان و چوب سربلندی و گزلیکی در دست. وسط لودگی و هزالی آنهاست که قزاق محمدرضابیک وارد میشود با چکمه و شوشکه بر کمر، یک موزر روسی هم حمایل کرده، جوانها پچپچی میکنند. قزاق دو تا همراه هم دارد که یکی از آنها اسبها را دم قهوهخانه مواظب است. صدای شیهه اسب میپیچد در گوش غروب کوه. جوانها باز پچپچ میکنند. قزاق دارد چای مینوشد که برایش قهوهچی آورده، هم در آن حال نگاهش دور قهوهخانه در گردش. و همچنان که سبیل چایخوردهاش را با فشار لب خشک میکند، ابرو بالا انداخته و مغرور، از قهوهخانهدار میپرسد:
- سنازاد، چه خبر هست دور و برها [صدایش را پایین میآورد، با اشاره گوشه چشم به جوانها] اینها کیانند.
قهوهخانهدار، کمی شرمنده انگار تقصیری کرده که این افراد را به حضور آدمهای محترمی مانند محمدرضابیک راه داده، توضیح میدهد:
- آن بلندبالا اولاد نرگسنساست، از آنور کوه آمده، پهلوش اولاد حیدر پهلوانه از زنگوله. اما آن یکی آقاعلی فرزندان اسفندیار خانی...
- همان که میگن حرف نمیزند الا سر بالا
قهوهخانهدار شانهای بالا میاندازد، یعنی که والله چه عرض کنم. اما قزاق قصد زیر پاکشی دارد:
- سرش هم خرابه. درشت هم میگهُ. همین روزا گفته میخواد یاغی حکومتی شه. گفته برم گوراب زرمخ پیش میرزای جنگلی...شنیدین [این آخری را میپرسد]
آخر این صحنه به آرامی اولش نیست. قزاق نازنده به قد بلندش و شاید هم به موزرش، بالاخره با جوانها بند میشود. اما زودتر از وی جوانها جنبیدهاند و همان زمان که یله داده بود رو تخت و پک میزد به وافور قهوهچی، موزرش را از کنار دستش رد کردند بیرون. تازه دو تا سیلاخوری همراهش را هم بیخبر بسته و کاشته بودند در انباری. بعد هم بیاعتنا به محمدرضابیک که با فهمیدن ماجرا تعجب زده و حیران و سبیل آویخته، در گفتگو بودند که حالا با او چه خواهند کرد. این تصور را در دلش انداخته بودند که سربازانش کشته شدهاند و حالا دارند با هم مشورت میکنند بر سر عاقبت او، که محمدرضابیک باشد. آیا ببرندش کت بسته به ماکنگا. قزاق با نگاه از سنازاد میپرسد ماکنگا کجاست. و به بالا انداختن سر به او میفهماند خیلی دور تازه بد جایی هم هست خدا نصیب نکند. بیاعتنا به او گفتگوی جوانها بر سر این است که در ماکنگا با او چه بکنند. آقاعلی اسفندیارخانی، همان که قزاق خبر داد که میخواد یاغی بشه، حالا اخم کرده و ژست فرمانده گرفته، و به عنوان مجازات اسیر ظالم، مجازاتهایی تعیین میکند که محمدرضابیک معنای آنها را هم نمیداند اما از شکلکهایی که جوانها و هم سنازاد میسازند، حدس میزد شکنجههای سختی است. هر کلمه در گوشش مانند گلولهای صدا میکند. هشت بار بزدارخانی... سیزده بار کوه گریان. که جوانها معتقدند بعد از دو بار دیگرش چیزی از قزاق نمیماند... پلنگلو...اولاد نرگس میزند پشت دستش یا علی. و علی را آن قدر میکشد که بند دل محمدرضابیک باز میشود... سنازاد پشت لب میگزد که خان رحم کن به زن و بچهاش، محمدرضابیک آدم بدی نیست. قزاق که کیف وافور از سرش پریده خودش هم با نگاه ملتمس همین را پی میگیرد، اما آقا علی نهیب میزند که این را نمیدانید چه ظلمها کرده، خون رعیت مکیده... چهارگز هم نیست راه افتاده که من گرسیوزم... تو گرسیوزی. این را توی صورت محمدرضابیک میپرسد. قزاق بیسواد به التماس که: غلط کردم گفته باشم. من من به سرخان دو گز، چه رسد به سی گز.
که دیگر جای ماندن نیست و جوانان میزنند از قهوهخانه بیرون که قهقهه و ریسههایشان را به جنگل شبزده بسپارند.
صحنه وقتی پایان میگیرد که صبح شده است، محمدرضابیک قزاق در کنج طویله قهوهخانه بیدار شود، سیلاخوریهایش هم چشم به او دوختهاند، جوانها رفتهاند و او مانده با بدنامی این ماجرا که حالا قصهاش در همه کوهها میپیچد. پس با رهنمایی سنازاد قهوهچی میروند به یوش. شکایت به اسفندیارخانی، به نقول خودشان.
آقای اسفندیاری چندی است با این شیطنتها آشناست. از سنازاده قهوهچی میپرسد کدامشان بودند. نیما، لادبن، آیدین... و اول از همه ظنش به نیما میرود. پس نهیبی میزند از دور، و قزاقها را به توشه راهی و انعامی مرخص میکند و خودش میرود سراغ پسر که هر وقت در خانه است یا دارد در کتابچهاش چیزی مینویسد یا نی میزند. اما وقتی از این در بیرون میرود، معلوم نیست در کلهاش چیست که یاغی میشوی نه؟
- چطوره بابا برم شهر، اصلا شهری بشم.
- من که از خدا میخوام ولی شهری گمان نکنم بشی. برو اما کار دست خودت و من ندهیها. من نای در افتادن با شهریان ندارم. خب برو. اسبت را چه کنم. هیچی برات نگه میدارم.
و این نیمای یوش است که سرانجام وازنا را پشت سر گذاشت و راهی شهر شد. شهر کجا بود، تهران. هر که خیالی در سر داشت هوای تهرانش بود. و هرچه فتنه در سر تهران بود که ده دوازده سالی بعد گرفتن آزادی و فراری دادن شاه مستبد داشت میان آزادی و فقر دست و پایی میزد. آزادی امانش را گرفته بود بی آن که هوایش از سرها به در شده باشد. و سربداران فراوان بودند: میرزاکوچکخان در گیلان، دکتر حشمت در لاهیجان، سردار فاتح در مازندران، کلنل پسیان در خراسان، مدرس در تهران، شیخ محمد خیابانی در تبریز،فرخی یزدی و دکتر ارانی در برلین، حیدر عمواوغلی در بادکوبه، و نصرتالدوله در لندن، سیدضیاالدین در یزد. حکایتشان درازترست، سیاهه نامشان بلندتر. اسفندیارخان میگفت به عده درختهای مازندرانند.
چندان که روزگار بگذشت، بعضی به تهران نرسیده تن رها کردند، برخی تهران دیده و دستی به قدرت رسانده تسلیم شدند، و در این گونهگونی سرنوشتها، دکتر حشمت اطمینان کرد و امان گرفت و بر دار شد. میرزا تنها ماند و خیانت شد و گردنش بریده شد، اما تا بدان جا برسد امان داد به حیدرخان و حیدرخان در امان او کشته شد. کلنل تیرباران شد و سر جدا. شیخ محمد معلوم نشد چه شد، جنازهاش بر نردبانی درتبریز به گردش شد. و از میان خیل امیدواران یاغی، چنین حکایت کند تاریخ که یکی، مازندرانی مردی، بر تخت رسید و دیگر امیدواران به اطاعتش فراخوانده شدند. و از آن پس بود که مدرس در زندان کاشمر، دکتر ارانی، تیمورتاش و فرخی - که به امان وزیر دربار آمده بود - در زندان قصر، نصرتالدوله و مدرس در زندان کاشمر، و هر جا فتاده بینی، تا گردونه زمان بگذرد. و گذشت. و آن که پیروز و نشسته بر تخت مینمود نیز از همان راه رفت. اما آقاعلی...
صحنه دوم) [بهار ۱۳۲۴]
در قطار ساری به تهران، در ایستگاه شاهی ابراهیم گلستان که چند شماره روزنامه از آب گذشته ورگر وابسته به اتحادیههای کارگری انگلستان زیر بغل دارد، با آخرین کتاب قصه فاکنر و یک دوربین هم مانند همیشه به گردن، در فاصله سرکشی به حوزههای حزب توده، با صادق هدایت، بزرگ علوی و پرویز ناتل خانلری برخورد میکند که از تعطیلات برمیگردند. آن سه به سن و سال بزرگترند و گلستان جوان و پرشور. در همان لحظات اول آقابزرگ خبر میدهد از اتمام تدارک کنگره نویسندگان، و این که کارت دعوت گلستان به خانه وی در تهران فرستاده [یا به نشانی روزنامه حزب] و اصرار دارد که نویسنده جوان برای شرکت در کنگره حتما برود. هدایت مخالف است «بابا ولش کن. این جا داره کار جدی میکنه. شاید جدش کمکش کرد و مازندرانیها را کمونیست کرد» [اشاره به سیادت ابراهیم گلستان]... صدای شلیک خنده در کوپه.
صحنه سوم) [تیر ۱۳۲۵]
صف دراز استادان بزرگ و صاحبنام، برخی چند باری وزیر مانند علی اصغرخان حکمت و ملکالشعرا بهار، برخی استاد و قلندر مانند همایی برخی اهل ریاست مانند بدیعالزمان فروزانفر، پیر و جوان، متحجر و نوگرا، در کنگره نویسندگان جمعاند. صدا میکنند آقای علی نوری اسفندیاری متخلص به نیمایوشیج. و نیما کمی هراسان و آشفتهمو، سرش برقزنان، جمجمهای که انگار پوست بر آن تنگ است و استخوان از همه جایش زده بیرون داغ، میرود پشت میکروفن. در اندازه جمع چیزی، جدیتر از این آدمها ندیده. میخواند. ناگهان برق قطع میشود. نگاه نیما در تاریکی دنبال کسی میگردد. انگار یک نفر در آب دارد میسپارد جان.
ابراهیم گلستان گرچه به حرف هدایت گوش کرد و کار حزبی را واننهاد برای شرکت در کنگره نویسندگان، اما خودش را برای تماشا رساند و شاهد است که چاره نیست. برق ووکس [خانه فرهنگی شوروی، در خیابان کاخ آن روز] رفته و تا چراغ زنبوری بیاورند نمیتوان مردم را منتظر گذاشت. شمع میگذارند. نور شمع در هوای گرم سالن پخش میشود. صحنهای مناسب برای برداشت فیلمی. در آن همهمه، مازندرانیمرد با جمجمه بزرگ میخواند:ای آدمها. توجهش نیست که استادان عروض و قافیه چطور به هم نگاههای سخرهآمیز میاندازند. اگر هم هست باکش نیست.
صحنه چهارم) [تابستان ۱۳۲۸]
چهارراه حسابی درست سر نبش، خانه کاهگلی سید ریش [نامی که هدایت به سید ابوالقاسم انجوی شیرازی داده است]. سید و مادرش در آن جا ساکناند، تابستانها گاه صادقخان هدایت و تبعه، گاه رضا دیوونه [محجوبی] و دیگران. پاتوقی است. غروب نشده، گلنمی زدهاند به ایوان، آبی دادهاند به نسترنها، کمکمک بوی پیچ امینالدوله برمیخیزد. صادقخان روزنامهای پهن کرده روی تخت و دارد با حوصله سبزی خوردن پاک میکند. کنار دستش کاسهای حلبی از آب مقصودبک پر کرده خنگ، برگهای مرزه و پونه را به احترام صاف میکند و به آب کاسه میسپارد. تربچهها، نوک کارد توجهی میبرند تا قاچی به گونهشان انداخته شود. صادقخان انگار به هر نوک کارد، عذری میخواهد از تربچه نو دمیده. سید خودش از غیلوله بعد ناهار برخاسته، حصیرها را بالا زده، حالا دارد زنبوری را کوک میکند، سوزن میزند برای دو سه ساعتی دیگر که هوا سیاهی زند. رضا دیوونه از همان روی تخت که رویش ولو شده بود مادر سید را ندا میدهد که گشنهام. و همان طور که طاقباز افتاده به صادقخان خبر میدهد که طوقی دمطلا. صادقخان قربان صدقه کبوتری میرود که در هواست و لای درختان بلند چرخ میزند. رضا میافتد به خواندن. و در همین موقع صدایی از دیوار سرک میکشد: سید... سید... سید... و سید همان طور که بلند با زنبوری ور میرود به فریادی که تا سرچهار راه شنیده میشود پاسخ میدهد: بفرمایید بعله که هستیم. تشریف هم داریم.
شرف حضور بفرمایید اگر شرف دارید. و برای مادر که پرسیده کیه، توضیح میدهد آقانیماست. و رو به صادقخان: دعاتون مستجاب شد، نقل شب چلهتون رسید. آقا کجا تشریف داشتید. و این را بیرون میگوید به نیما که هنوز به خانه نرسیده. که میرسد. رضا با فغان مرغ آمینتم خوشامد میگوید و صادقخان با نگاهی به چیزی که در دست نیماست میگوید قوری اخته از کجا رسیده. چشمها به سمت نیما برمیگردد. قوری لولهشکستهای دست اوست. صادقخان گفته اخته، اما نیما فوری اصلاح میکند نه خیر، برای ختنه آوردهام. و دست میکند درجیب و لوله قوری را بیرون میآورد، با یک پنج ریالی. لحظاتی بعد کشف میشود عالیه خانم از نیما خواسته تکانی بخورد. به هوای بندزدن قوری هم شده سری به تجریش بزند. و او آمده است. سید انگار که منتظر بوده است قوری و لوله و پنج ریالی را از نیما میگیرد، همچنان که وی را جا میدهد از رف آشپزخانه یک قوری سالم در روزنامه میپیچد دوسهلا و میگذارد دم دست بالای کنتور برق. حالا بساط عیش جورست. رضا دیوونه میخواند گاهی بساط عیش خودش جور میشود. بابا جان. گاهی به صد مقدمه ناجور میشود. بابا جان
شبهایی چنین، نه بسیارند. تهران دل خوش بار ندارد. هر روز بزرگتر میشود. هر روز ماشینها بیشتر. هر روز باغها کوچکتر. دل کوهستانیاش دارد از خشکیاش میترکد. چون دل یاران که در هجران یاران. با خود میخواند داروک کی میرسد باران.
خانه تازهساز در زمین وقفی به همت عالیهخانم با وام معلمان بالا رفته، هنوز بوی گچ از آن به مشام میآید دیوارها رنگ نکرده سفید.
صحنه پنجم) [پاییز ۱۳۳۲]
حالا گرمی خانه شراگیم است. همان نام که میخواست بر او نهاده. پسرم. حالا مدرسهای شده و تابستانها راهی یوش. اما در شهر خبرهایی است. با رسیدن شراگیم، خبرهای دیگر هم رسیده. و آن جوانهایی هستند که زبانش را فهم میکنند. گرچه رفتهاند، بعضی نفرات که او را میشناختند، آقای اعتصام مدیر نوبهار، آقای رشدیه. صادقخان هدایت. و بعضی رفتهاند به تبعید. مثل آقابزرگ و آقای نوشین، طبری هم. اما جایشان آمدهاند جوانان، بیشتری تودهای. مرتضی کیوان، احمد شاملو، سایه، سیاوش کسرایی، فریدون توللی، اخوان، گلستان، آلاحمد... گرچه عالیهخانم از این شاعران دلخوش نیست و چندان پذیرایشان نه اینها از نگاهشان پیداست مانلی را مسخره نمیکنند. با صدای خشک واژههایش آشناست. راز دلمردگیش را میدانند. گاه گاهی میان شعر، نیما برای جوانان قصههایی از نسل اول چپهای مازندرانی میگوید که لنین را هم درک کرده بودند. یاغیهای سرخ، شوری انداختهاند در دلی که هنوز اهلی شهر نشده است. اما از همین سوراخ گزیده میشود وقتی خبرش میکنند که برو یوش کودتا شده است.
پایان دو سه ماه دربهدری، مامور ترسی، کتاب سوزانی و دلهره که پیرمرد تاب آن ندارد. و زندان فرمانداری نظامی، و غضب اخوان که سرود مرا لو پیشوا شعر نو داد. و سرانجام تشبثهای عالیهخانم و نامهای که به اردشیر پسر زاهدی رسید کار خود کرد. به خانه برگشت. اما همه جوانها، یاغیهای سرخ پنهانند، یا در زندانند. خبر از رادیو پخش میشود. مرتضی کیوان، یاغی اصلکاری را تیرباران کردهاند. به نظرش اول شوخی میرسد. از همان بلوفهای قهوهخانهای. اما ساعتی بعدست که صدای هقهقش عالیهخانم و شراگیم را نگران میکند. گریهای بیامان. انگار گیر کرده در دهانه ناودانی، ناگه رها شده.هایهای. انگار با پدر گفتگو میکند.
ول کنید اسب مرا
راه توشه سفرم را نمد زینم را
و مرا هرزه درآ،
که خیالی سرکش
به در خانه کشانده است مرا
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
- ناروا در خون پیچان
بیگنه غلتان در خون -
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون
صحنه ششم ) [پاییز ۱۳۳۴ -۵]
خانمی جاافتاده و خانمی جوان در بامداد روزی آفتابی رفتهاند میدان تجریش برای خرید عمده خانه. در راه چون دو همسایه ایرانی با هم درددل دارند. خانم جوانتر زیباییشناس، استاد دانشگاه و خوشدک و پز، شاد و سرحال؛ خانم دیگر، موقر و زجرکشیده، از خانوادهای با ریشه و صاحبنسب، از زندگی نهچندان راضی. در خانه اولی ادب و سیاست جاری است و گفتگوهای تند درباره همه مسائل جدی عالم. در خانه دوم اگر گفتگویی هست درباب فرزند نوجوان است و مصائب بزرگ کردن پسری قوی و درشت استخوان که گاهی با بچه تهرانیهای پر فیس و افاده نمیسازد، پسر سرهنگها، بچه تاجرها و سرمایهداران. در این خانه گفتگویی زیادی بین زن و شوهر نیست. آقا نشسته ساکت معمولا کنار بساطش، لای پوستینی، همواره سیگاری برلب و بر کاغذهای داخل سیگار هما، چیزهایی مینویسد که همسرش شنوای و خریدار آن نیست. اما در خانه اول که معمولا مرد خانه با مسائل جامعه و جهان درگیرست، خانم استاد دانشگاه اولین شنونده مقالات تند و تیزی است که دیرگاهان نوشته میشود. و همینهاست موضوع گپ آن روز در راه بازار تجریش، شکایت از روزگار که سخت میگیرد. خانه اول با دو حقوق بخور و نمیر بازنشستگی، نمیگردد. مرد هم که توجهی نشان نمیدهد، نه برای کار در شرکتی و نه برای فروش زمینهای موروثی که دارد در کوهپایههای نور.
در میدان تجریش مردی معرکه گرفته و انتری هم به زنجیر دارد، سینی هم پاره میکند، زن جوان اهل ادبیات و هنرشناس کنجکاو است به ایستادن و دیدن، اما باید رعایت همراه و همسایه را کرد که نگران است مبادا پسر زود از مدرسه برگردد و غذا آماده نباشد. حاجی قریشی درست همان طور که وعده داده بود پیاز سفید خوی آورده است.
حاصل درددل دو زن، دو سه روزی بعد رخ مینماید. باز آفتاب خود را پهن کرده روی شاخههای خزان زده، باز مرد خانه اول زده بیرون به معلمی و یا به دویدن پی تکمیل کتابی و مقالهای، اما مرد پیر خانه اول همچنان نشسته روی تخته پوست. در ایوان هر دو خانه، پیازها که زنها خریدند و دو مرد میدانی بر سر گرفته آوردند، پهن شده است. بویشان ناخوشایند مرد است اما چارهاش نیست. همان جاست که آقا نیما از خانم سیمین میخواهد که به او یاد بدهد چطور عالیه را خوشحال کند.
- آقا نیما شما ماشالله شاعرید بلدید. همین قدر که هدیهای برایش بخرید. دستت درد نکند. از زحمتهایش، از ستمی که به او میرود.
- هدیه چی بخرم.
- عطری، ادکلنی، لباسی، کفشی
- آخر من از کجا بلدم. مال خودم را هم عالیه میخرد از تعاونی.
- خب باشد میوه خوشبویی، سیب قندکی، نارنگی درشتی. بهانهای باشد که بهش بگویید عالیه باز خاطرم به تو بود.
آقا نیما با همان نجابت در حالی که لبخند کمرنگ زیرکانه هم گوشه لبش ظاهر شده میگوید: خانم اختیار دارید من خیلی قدر عالیه را میدانم. اگر او نبود که ما هم نبودیم... نه نان تازه صبح بود که شراگیم بخورد برود مدرسه. نه بوی پیاز...
سیمین خانم متوجه طعنه هست و نگران که مبادا شنیده شود از آشپزخانه. پس دوباره اصرار میکند حالا شما اگر گاهی چیزی بخرید محبتی نشان بدهید خیلی خوب است و جبران ناراحتیها را میکند. گاهی نیاز هست به گفتن حرفهای واضح.
- چشم، همین کار را میکنم، چشم، مطاع
و سیمین خانم دانشور که راوی این قصه و خلوت است، چه خوب تصویر کرده نقش پیرمرد را.
فردایش نیما که رفته بود بیرون باز آمده است با پاکتی، در آن چند دانه پیاز.
- بیا عالیه این را خریدم که بدانی قدر زحماتت را میدانم... متشکرم از تو عالیه.
و زن شگفتزده نگاهی به او میاندازد و نگاهی به درون پاکت: مگه نمیبینی چندین من پیاز خریدهام، خودت گفتی بویش محله را برداشته، باز رفتی پیاز خریدی چرا.
- سیمین خانم گفت.
و در این لحظه نگاهش همان است که وقتی سی و چندی قبل در قهوهخانه نور موقع محاکمه محمدرضابیک. به همان شیطنت.
صحنه هفتم) [زمستان ۱۳۳۸]
نیما میمیرد. هدایت، هفت هشت سالی هست که زندگی رها کرده، عبدالحسین نوشین و بزرگ علوی با کودتا از ایران رفتهاند. عبدالحسین نوشین و احسان طبری یاد آن دوست را چند ماهی بعد در نشریهای در شوروی بزرگ میدارند. خانلری بهانه میآورد که در آن زمان به فرنگ بود. در این میان رهروانش هستند که داغدارند. آنها هم دستشان به جایی بند نه. وصیت کرده است در یوش دفن شود. اما کیست که اسب او زین کند. در امامزاده عبدالله دفن میشود. از آگهیهای مطنطن. گارد احترام، تشریفات رسمی مسجد سپهسالار، ختم مجلس مجد یا ارک خبری نیست. اما ماندگاری نیما و شعرش اینها نیست. بعد از دو بار ریزش برف خبر زبان به زبان گشته است در شهر، دو روز بعد کیهان دو سه خطی مینویسد. پیروانش چند روز بعد در مجلات هفتگی یادی از وی میکنند. مجلاتی که پرند از شرح زندگی هنرپیشگان، و حوادثی مانند مرگ از آن خبر میرساند.
دکتر محسن هشترودی در دانشگاه پیشنهاد میدهد که در باشگاه مجلسی گذاشته شود. اما نمیشود. نیما یوشیج بی آن که خود بداند میماند. بی آن که سعی کند میماند. بی آن که اصلا باورش باشد میماند. و این پاداش زمان است به راستگویان. به آنها که بزرگیشان اگر هم با انکار خلائق همراه شود، باز به اضعاف مضاعف نزد تاریخ است. که نیما خود گفت آن که غربال دارد از پشت سر میآید.
● صحنه آخر
انگار طرح کمرنگ فیلمی را نوشتم که باید روزی روزگاری ساخته آید. تا بدانند آنها که میآیند. بدانند چگونه مردی بود نیما، اسبش را رها کرد از وازنا دل کند و دل فولادش را اما نگذاشت شهر زنگ بزند. نگذاشت زنگار ببندد. اصالتش را گم نکرد. اصلش را گم نکرد. خوب میدانست که اگر لحظهای از تمسخرشان دست بردارد، باسمهها او را میخورند. باسمهها به او میخندند. و چنین خلوص و اعتمادی میطلبد تا آدمی حافظانه، و هم چنان سعدی، کلمه را اعتبار بخشد. بر دوش واژه بار بگذارد. بار بار بارها بگذارد. غمش را به سادهترین واژه بسپارد. تصویرش جان بگیرد.
به زنم گفتم
عالیه بگشا در
پدرم آمده است
استاده است
سادهتر از این نمیتوان. اما هنوزش بی چانه پیچیده، بیبغض در گلو نمیتوان خواند. حالا هی با تف کلمات لطیف به هم بچسبان و رج بزن. در بحر هزف مکسور، یا چه فرق میکند در بیوزنی و بیقافیگی. گره این جا نیست جانم. گره جایش دگرست. نمیشنوی چون سوز نداری. درد نداری. پیرمرد از همان دم که وازنا را پشت سر گذاشت، گفت شهری نمیشوم و نشد. نه که نشد. به ریش این شهریهای بیهویت هم خندید. چرا نخندد. متر شد. الگو شد. چرا نشود. دارد پنجاه سال میشود. هر روز بزرگتر شده. شد متر و اندازه مدرنیته. کسر شأن شد نشناختن نیما و خوش نیامدن از شعر او. نخواندند و بزرگشان داشتند.
سیمین خانم راوی صادق و دانا در روایت صحنه ششم، آن جا که عالیه خانم میآید و میپرسد چرا به نیما توصیه کردی پیاز بخرد که این همه داریم، میگوید [هم به ما و هم به زندهیادش عالیه خانم] «یک دهن کجی کرده به اداهای بورژوایی، خواسته هم مرا دست بیندازد، و هم شما را»
و باز حکایت از سیمین خانم است که وقتی دکتر خانلری وزیر فرهنگ میشود همان جا که نیما بازنشسته دونپایهاش بود، میگوید «سیمین خانم این ناتلخان شاعرست. نکند یک مرتبه بفرستد مرا بگیرند که چرا مصرعهای شعر را کوتاه و بلند کردهام.»
و این همان رندی است که گاه نخبگان هم درش نمییافتند، کسانی مانند هدایت و صبحی و نوشین هم دستش میانداختند و فهم نمیکردند راز نگاهش را. که از شدت سادگی فریبنده بود. حتی همان که نوشت چشم ما بود، راز کلامش را نشنید و جدی گرفت و پخش کرد که نیما حاضر نشد گلستان عکسش را بگیرد چون فکر میکرد او چون در شرکت نفت کار میکند، از سوی انگلیسیها آمده. که چنین نبود و به قول پزشکزاد «آل احمد خود با غربزدگیاش، دایی جان ناپلئون دیگری بود»
و هنوزم قصه در یادست
وین سخن آویزه لب
«که میافروزد، که میسوزد»
چه کسی این قصه را در دل میاندوزد؟
در شب سرد زمستانی
کوره خورشید هم، چون کوره گرم چراغ من نمیسوزد.
پس پیرمرد غریبگی از نگاه خود به جهان برنگرفت. به جد فرنگیمآب نشد. به سماجت برگی که به شاخه میچسبد، خودش ماند. چشمش به اصالتی ماند که از آن دور شد. اما نبرید. در این نگاه طنزآلود چیزی بود که انگار میدانست از میان همه مدعیان که به او خندیدند، تنها اوست که میماند. از میان آنها هم که نود سال پیش یاغی شدند، تنها نام و نشان اوست مانده. اوست پادشاه فتح، دست او به تختی رسید که ماندگاریاش هست.
http://mokhtasatehonar.blogfa.com
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران اسرائیل غزه روسیه مجلس شورای اسلامی نیکا شاکرمی روز معلم معلمان رهبر انقلاب مجلس بابک زنجانی دولت
هلال احمر بارش باران یسنا آتش سوزی پلیس قوه قضاییه تهران سیل شهرداری تهران آموزش و پرورش سازمان هواشناسی دستگیری
حقوق بازنشستگان قیمت خودرو بازار خودرو قیمت طلا قیمت دلار قیمت سکه خودرو دلار سایپا بانک مرکزی ایران خودرو کارگران
فضای مجازی سریال نمایشگاه کتاب تلویزیون مسعود اسکویی عفاف و حجاب سینما سینمای ایران دفاع مقدس موسیقی
رژیم صهیونیستی آمریکا جنگ غزه فلسطین حماس اوکراین چین نوار غزه ترکیه انگلیس یمن ایالات متحده آمریکا
استقلال فوتبال پرسپولیس علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر ایران تراکتور لیگ برتر رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا بایرن مونیخ
هوش مصنوعی تلفن همراه گوگل اپل آیفون همراه اول تبلیغات اینستاگرام ناسا
فشار خون کبد چرب بیمه بیماری قلبی دیابت کاهش وزن داروخانه رابطه جنسی