پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


ساعتی در ایستگاه قطار


ساعتی در ایستگاه قطار
دست به هر چی می زنی فزرتش قمسور است. سراغ هر وسیله ای می روی چهار چرخش هواست. هر چرخی که می بینی چوبی لایش گیر کرده است. ما ملت بد شانس هر چی نصیبمان شده از نوع قلابی است. زمانی که گاری سوار می شدیم لنگ می زد. پیکان سوار هم که شدیم یک روز کلا چش بریده بود، یک روز تسمه اش، روز دیگر فرمانش می زد و زمانی هم اصلا" روشن نمی شد. سمند هم که سوار شویم همان بساط است. یک روز هیدرولیک فرمانش خراب است، روز دیگر سیستم کنترل هوشمندش قاطی می کند و زمانی انژکتورش درست کار نمی کند. گلیم بخت ما را با تار و پود قلابی بافته اند. سیاهی تا مغزش نفوذ کرده، با وایتکس هم پاک نمی شود. مثل مهر شناسنامه ها در روز انتخابات نیست که با یک پنبه و قدری آب دهان پاک شود. کنه و بنه اش را سیاهی گرفته است.
خوبی این زندگی این است که وقت نداری آه و ناله کنی. شب که کپه ات را می گذاری تا بخوابی به بخت سگی ات فکر می کنی که از هر طرف زندگی را جفت و جور می کنی از یک جای دیگر بندش از دستت می رود. بعد برای فردایت صد جور طرح و نقشه می کشی و خودت می دانی فردا شب که سرت را روی بالش می گذاری همین آش است و همین کاسه. از صدتا چاقویی که ساخته ای یکی دسته ندارد. رفقا می گویند چرا نمی نویسی. آدم باید دل و دماغی داشته باشد قد کوه دماوند. یا این که بیکار باشد و ماه به ماه رزق و روزی اش از جایی برسد. تو این وانفسای زندگی دریغ از ۵ دقیقه وقت که توی آیینه نگاه کنیم تاسی سرمان تا کجا پیشروی کرده است.گهگاه قلم به دست می گیریم صفحاتی را سیاه می کنیم تا حداقل خودمان باور کنیم که زنده ایم. مثل معتاد ها ساعتی را با قلم و کاغذ حال می کنیم. وقتی سرمان را بلند می کنیم ماییم و صدها گرفتاری. تلفن هایی که باید بزنی، کارهای مربوط به بچه ها که تمامی ندارد. از مدرسه ی این گرفته تا دانشگاه اون و مشکلات عدیده ی اون یکی. و سرکار خانم که بنده خدا از هر ۱۰ تقاضا ۸ تایش را جواب منفی می گیرد. سیلاب خرج خفه مان کرده. سرمان را که از آب بیرون می کنیم موج دیگری می رسد. با صد جور بندبازی حساب دخل و خرج را تنظیم می کنی و باز هم هشتت گرو نه است.
هر وسیله ای که در خانه داری زودتر از آن چه فکرش را بکنی بوی گند اسقاطی اش رفته هوا. همه چیز کهنه است و فرسوده. قدیم لااقل این امکان را داشتیم که یک لنگه کفش را ده بار ببریم پینه دوزی تا وصله اش کند. حالا وقتی میروی بازار یا باید به راحتی دست توی جیبت کنی کفش هشتاد هزار تومانی برای بچه ات بخری تا لااقل شش ماه گل پایش بند شود، که تازه آن را هم یک مارک قلابی خارجی بهش زده اند تا به ریش من و تو ببندند . و یا به ناگزیر با هزار زبان بازی برای طفلک وانمود کنی که فلان کفش چینی چه قدر خوشگل است و به لباست می آید. و بعد از چند هفته نظاره گر صحنه ی فجیع کفش جر خورده پسرک باشی که دهان باز کرده اندازه دهان کوسه ماهی.
پیراهن می خری به چه قیمت. به تنت زار می زند. هر درزش از یک طرف دوخته شده. ده جایش از همان اول نخ کش است. دکمه هایش یکی پس از دیگری می افتند. آن هم از شانس تو صاف توی دستشویی. یا باید از خیر پیراهن بگذری یا هر شب دستت بند باشد به دکمه دوزی. صد بار هم از چپ به راست و از راست به چپ اتویش می کنی، انگار تنها چیز دوام دارش همان چین و چروک هاست.
قصه ماشین سواری تو این کشور هم تمامش درد است و ماتم. از اون اول داستان که برای تحویل گرفتن چه قدر باید علاف شوی و چشم بر ناز کارخانه خودرو ساز بپوشی تا به صد زاجرات بشوی ماشین دار؛ تا مشکلات سرویس و گارانتی که آخر کار باید از رفع برخی عیوب مادر زاد بگذری؛ و بالاخره بعد از یکی دو سال که دور تا دور ماشینت را یا خط کشیده اند یا وقتی در پارک بوده زده اند و رفته اند و یا خودت از سر اعصاب خردی به تیر کنار کوچه مالیدی. شده مثل چهره جذامی ها. رغبت نداری سوارش شوی. بعد هم هر روز از یک جایی صدای تاق تاق می آید. یک دفعه هم پت پت پت وسط چهار راه خاموش می شود. باید به تنهایی هلش بدهی تا کنار خیابان تا یکی به دادت برسه، یا . . . ولش کن بابا این ها را خودتان خوب می دانید.
همین الان که در ایستگاه قطار دارم این چیزها را می نویسم، بیش از نیم ساعت است که تصویر تلویزیونی که در سالن گذاشته اند خراب شده، پرپر می کند. بنی بشری پیدا نمی شود تا لااقل این زبان بسته را خاموش کند. معلوم نیست برای چی و برای کی روشن است. قبلا" دوتا از این تلویزیون ها بود به فاصله ی شش هفت متر از هم. هر کدام هم روی یک کانال روشن بود. صدای آن ها هم به طرز وحشتناکی در هم می پیچید. به دلیل نا معلومی یکی از آن ها را کنده اند و برده اند. لابد این یکی هم که تصویرش دارد بال بال می زند به زودی از آن بالا برداشته می شود. صدای مبهمی در فضا پیچیده و گوش خراش است. توی این سالن یوغور و بد هیبت اگر دو تا زنبور با هم پرواز کنند صدای همهمه ای آزار دهنده شان گوش را کر می کند. من نمی دانم کجای این سازه بد شکل با اصول معماری سازگار است. نه نورش درست و حسابی است، نه سرما و گرمایش، نه چشم اندازش و نه وضعیت صوتی اش.
برای ساعت سه بلیط داشتم. ساعت پنج است و هنوز از حرکت خبری نیست. تو این اوضاع و احوال جوی البته حدس می زدم که حرکت به موقع نباشد. از خانه تلاش کردم با تلفنی که داده اند زمان حرکت را جویا شوم. شماره سه رقمی مربوطه را گرفتم؛ گفت:" مشترک گرامی شماره شما به دلیل عدم پرداخت صورت حساب مسدود است!" از صدتا فحش بدتر! بعد ۱۱۸ را گرفتم یک شماره معمولی داد. وسط روز هرچه زنگ زدم کسی گوشی را برنداشت. به ناچار گفتم می روم ایستگاه. آژانسی محل گفت ماشین ندارم. اون یکی هم هرچه زنگ می زدم گوشی را برنمی داشت. آژانسی ها اول مقصد را می پرسند، سریع با مغز کامپیوتری شان چرتکه می اندازند که با این اوضاع بنزین صرف می کند یا نه و بعد می گویند ماشین نداریم. بالاخره با صد انا انزلنا گفتیم با ماشین بابا می رویم ایستگاه، بعد خودش یواش یواش برمی گردد. پیرمرد برایش رانندگی بسیار سخت است. به ایستگاه که رسیدیم فهمیدیم ساعت ها باید منتظر بمانیم تا قطار حرکت کند. حالا توی مسیر چه قدر بماند خدا داند. سرانجام حرکت با سه ساعت و نیم تاخیر انجام شد و حاصلش شد این قرقر نامه.
نگویید حالش گرفته شده و دست به قلم برده. گفتم که، شبانه روز پر است از این چیزها، کی فرصت داره بنویسه. باز هم نگویید ایران همه اش سیاه نیست. قبول. نقاط مثبت هم زیاد پیدا می شود در این مملکت، اما خدا وکیلی آشفتگی ها روز به روز دارد زیادتر می شود. داشت کشور تازه یک سر و سامانی می گرفت که اوضاع احمدی نژادی شد. انگار که یک دفعه ترمز دستی این اتول را کشیده باشند. ماشینی که به زحمت داشت از سربالایی می رفت بالا، حالا عقب عقب دارد می رود پایین و هر روز هم شتاب بیشتری می گیرد. رایحه ی خوش خدمت خفه مان کرده . یک روز گاز قطع می شود، یک روز مردم توی سرما در راه می مانند، یک روز این جنس کمیاب می شود و یک روز آن جنس. گرانی هم امان مردم را بریده. دست به هرچیز می زنی دادت از بی عرضگی بعضی مدیران به هوا می رود. و از همه جانکاه تر آن است که شب که خسته چند دقیقه اخبار تلویزیون را می بینی باید لبخند ژوکوند آقای پرزیدنت را تماشا کنی که همه چیز را به مسخره می گیرد. و در کنار همه مشکلات باید دلت را خوش کنی که خب هر مشکلی داریم باشد، در عوض در نطنز دو هزار سانتریفوژ دارد جیر جیر جیر می چرخد تا به زودی تکنولوژی آمریکا را بگذاریم تو این جیب مان و روسیه را توی آن جیب مان.
عزت زیاد. بالاخره می گذرانیم یک جوری این روزگار را.
نویسنده : احمد شیرزاد
منبع : سایر منابع