یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


هنرمند و ناهنجاری‏ها


هنرمند و ناهنجاری‏ها
مناظره عقل و عشق یکی از عمده‏ترین بخشهای ادبیات ما را تشکیل می‏دهد که اتفاقا زیبایی خاصّی را نیز بدان بخشیده است. بسیاری ارزش عقل را بالاتر از عشق دانسته و آن را به نوری تشبیه می‏کنند که روشنگر مسیر زندگی انسانهاست و آدمی را از کوچه پس کوچه‏های ضلالت و گمراهی به نور هدایت رهنمون می‏کند.
بسیاری دیگر عشق را برتر از عقل می‏دانند و معتقدند که جوهر عالم از عشق، موجودیّت یافته است. این گروه عشق را مانند اکسیری می‏دانند که قدرت کیمیاگری دارد و قادر است مس وجود انسانها را به زر ناب تبدیل کند. طرفداران راه دل و پویندگان طریقت عشق، قوّه عقل را در مسیر تکامل آدمی ناقص می‏دانند و معتقدند که در بسیاری از موارد راه دل بر قوّه عقل پیشی می‏گیرد.
حافظ ـ رحمه‏الله ـ در این باب چنین می‏گوید:
عاقلان نقطه پرگار وجودند، ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند
و یا در جای دیگر چنین می‏گوید:
در کارخانه‏ای که ره عقل و فضل نیست فهم ضعیف رأی فضولی چرا کند؟
مولوی که خود یکی از سالکین مطرح این طریقت است، چنین بیان می‏کند:
آزمودم عقل دوراندیش را بعد از این دیوانه سازم خویش را
و در جای دیگر می‏گوید:
پای استدلالیون چوبین بود پای چوبین سخت بی‏تمکین بود
با توجه به این بیت، مولوی معتقد است که استدلال کردن و به کارگیری قوّه عقلیه، راه و روشی مطمئنی برای طی طریقی نیست. امّا اگر نخواهیم از حقیقت دور شویم، باید صراحتا اذعان کنیم که مولوی، خود در این بیت گرفتار استدلال شده است. چرا که او پای استدلالیون را چوبین می‏داند و چون پای چوبین هم بی‏تمکین است و نتیجه می‏گیرد که پای استدلالیون بی‏تمکین است و این، خود نوعی استدلال است که عقلیّون از آن بهره می‏گیرند.
در هر صورت، اگر بخواهیم از این بحثها و جدلها بگذریم و سیری گذرا در زندگی طبیعی خویش بنماییم، در می‏پاییم که «قوّه عقل» و «عنصر عشق» هر دو مانند دو گوهر گرانبها در وجود آدمی می‏باشند که هر یک سهم به سزایی در پیمودن مسیر زندگی دارند. در حقیقت، این دو عنصر مکمّل یکدیگرند و هر یک کارایی و کاربرد ویژه‏ای دارد و انحراف از هر کدام مایه خروج انسان از مسیر تعادل می‏گردد.
افرادی را بنگرید که تنها به دنبال استدلال و تجزیه تحلیل عقلی هستند و از هر گونه عشق و احساسی تهی می‏باشند. اینگونه افراد مسلّما در پیمودن مسیر زندگی با مشکل مواجه خواهند شد، چرا که همچون پرنده‏ای می‏مانند که تنها یک بال دارد. این پرنده در شوق پرواز می‏سوزد، امّا چون وسیله و ابزار پرواز را ندارد، نمی‏تواند پرواز کند و مدام خود را به این طرف و آن طرف می‏زند، حال آنکه چاره کار چیز دیگریست.
گروه دیگری هم هستند که احساسات و عواطف قوی‏تری دارند و بیشتر از این احساسات بهره می‏گیرند. «هنرمندان» در این گروه جای می‏گیرند، چرا که بیش از دیگران به اهمیّت احساسات آدمی واقفند و مدام درصدد ضبط و ثبت این احساسات زیبا و مهیّج می‏باشند. روشن است که این گروه نیز باید تلاش بیشتری در جهت به کارگیری قوّه عاقله داشته باشند تا در طیّ مراتب کمال انسانی باز نمانند.
امّا هدف ما از مطرح کردن مبحث مناظره عقل و عشق، پرداختن به آن نیست، بلکه منظور فتح بابی است تا بیشتر با قشر «هنرمند» و روحیّات و احساسات آنها آشنا شویم.
گفتیم که هنرمندان، افرادی هستند که بیش از دیگران از احساسات خود بهره می‏برند و دارای روحیه‏ای لطیف و احساسی ناب می‏باشند. و این ویژگی به آنها کمک می‏کند تا بتوانند احساسات خود را در قالب هنر، ثبت و ضبط نمایند و در زمان لازم آن را به مخاطبین خود انتقال دهند. این گروه به واسطه داشتن چنین روحیه‏ای، چه بسا بیش از دیگران در معرض یک بعضی ناهنجاریها قرار گیرند. البته داشتن احساسات و عواطف قوی و بهره‏مندی از یک روحیه لطیف و زیبا نه تنها عیب نیست، بلکه مزیّتی است که هر کسی توانایی کسب آن را ندارد. و این روحیه صاف و صیقل یافته حاصل تلاشها و مجاهدتهای بسیار است. امّا از آنجاییکه معمولاً در کوزه‏گر از کوزه شکسته آب می‏خورد» این قشر زحمتکش نیز، بیش از دیگران در معرض مخاطرات روحی، روانی می‏باشند.
یعنی با اینکه هنرمند، خود از یک احساس قوی و سرشار برخوردار است، امّا اگر این احساسات در مسیر اصلی خود ـ که همانا مسیر تعادل قرار نگیرد، هنرمند را با یک سری مشکلات و ناملایمات مواجه خواهد ساخت که ممکن است یک سری ناهنجاریها و تنشهای روحی نیز بشود.
البتّه هنرمندان فراوانی وجود دارند که از دیدگاه روانپریشی کاملاً بهنجار هستند، امّا در بیشتر بررسیهای اخیر این نکته هم معلوم شده است که افرادی با خلق و خوی متمایل به هیجانات افراطی، محتمل‏تر است که حرفه‏های هنری را برگزینند. و بدین ترتیب، امکان تعامل میان آسیب‏پذیری زیست شناختی و استرس روانشناختی را بیفزایند. این هنرمندان پیش از آغاز حرفه هنری خود نیز نشانه‏های بی‏ثباتی هیجانی را داشته‏اند و به میزان زیاد، طرحی از اختلالات خلق را که به ویژه ممیزه بیماری شیدایی و افسردگی است، آشکار ساخته‏اند.
بسیاری از بیماران دچار شیدایی، افسردگی، متمایل به وسواسی و ساختارمندی افراطی هستند و این امر شاید به علّت نیاز به تحمیل نظم به جهان آشفته درونی باشد. در حقیقت همانگونه که در آتش هم شعله و هم دود را می‏بینیم، در نبوغ هنری نیز آفرینندگی و بیماری هر دو وجود دارد.
برای اینکه بیشتر با روحیات و خلقیات هنرمندان آشنا شوید، نگاهی به زندگینامه و فعّالیّتهای «آنتونن آرتو» هنرمند بزرگ جهانی بنمایید.
آنتونن آرتو (Antonin Artaud) مرد تئاتر، بازیگر، نقاش و شاعر، در ۱۸۹۶ داده شد و در مه ۱۹۴۸ در ۵۲ سالگی در گذشت. آرتو شاعر دردمندی است که دردش بهانه‏ای برای زبان بازی و لفّاظی و خودنمایی نیست. کلام آرتو فریادیست برخاسته از قعر وجودی دردمند و نبردیست با دیو ناخوشی، به امیّد پیروزی بر او. این پیکار آرتو برای حفظ سلامت روح و جانش که از دیرباز در معرض خطر پریشانی و آشفتگی بود، الگوی حال و روز هنرمندان زمان وی شد. آرتو در فرهنگ، باورها، معتقدات و خلاصه همه چیز، خواستار بازگشت به اصل و ریشه بود و به همین جهت آدمی شورشی و عصیانگر قلمداد می‏شود.
ژاک پرول شاعر در کتاب خاطراتش مربوط به آرتو همه کارها و گفته‏های آرتو را ثبت کرد و سندی گرانبها عرضه داشته است. با خواندن این کتاب تصویری که از آرتو در ذهن نقش می‏بندد، تصویر آدمی مستبدّ، بی‏انصاف و سلطه جوست که با اینهمه، چون مشعلی جاندار، آرام آرام تا آخرین نفس می‏سوزد و خاکستر می‏شود. پروول، شاهد بی‏نظیر دو سال آخر عمر آرتو است و از این رو، کتابش خواندنی و ارزشمند است. آرتو همواره به وی می‏گفت: «آقای پروول، شما چنانکه باید شورشی نیستید.»
همچنین در فیلمی که درباره آنتونن آرتو ساخته شد، روحیات خاصّی این هنرمند را از دریچه ذهن کارگردان به خوبی می‏توان دید. در این فیلم، هنرپیشه معروف فرانسوی سامی فره (Sami Frey) که به آرتو شباهت غریبی دارد ـ ایفاگر نقش آرتو می‏باشد و بازیش در نمودار ساختن شخصیّت پیچیده آرتو، درخشان و ستایش‏انگیز است. از مؤثّرترین صحنه‏های فیلم، صحنه‏ایست که آرتو، زنی هنرپیشه را که از دوستان و شیفتگان وی بود، دها بار با حرارت و خشونت و پرخاش و هر بار با کوبیدن چکش برخیزی روی تاقچه بخاری دیواری، به تمرین یک نقش، یعنی بیان جمله‏ای کوتاه، را می‏دارد!
همانطوریکه گفتیم، آرتو در همه چیز خواستار بازگشت به اصل و ریشه بود و گفتنی است که برای توجیه و توضیح نظریه خویش، همواره به تئاتر استناد می‏کرد؛ زیرا در نظرش تئاتر امروزی، مرزی ایست میان چیزی که هست و چیزی که باید باشد، میان عالم عین و عالم غیب و تماشاگر چنین صحنه مقدّسی باید از تماشای آنچه می‏بیند، تحول یافته، نو شود و به خود آید و بنابراین تنها، تماشاگر محض نیست؛ بلکه در بازی انباز است.
آرتو در جستجوی همین اصل و ریشه و برای دستیابی به طبیعتی که بانکش رساتر از صوت آدمی است، به مکزیک و ایرلند سفر کرد. آرتو در فوریه ۱۹۳۹ در بازگشت از سفر ایرلند، در تیمارستان بستری شد و به مدّت ۹ سال تمام در تیمارستان، زندانی وجود خسته خویش و دانش روانپزشکان تنگ‏نظر بود تا آنکه در ۱۹۴۶ به پایمردی آرتور آدامف از بند می‏رهد، امّا دیگر انسانی در هم شکسته و سخت رنجور و ناتوان است. آرتو در تیمارستان روزگار بس سختی را گذراند، چنانچه بعدا گفت: «اگر در زندان تیمارستان نمردم، برای این است که سخت جانم.»
در این اواخر، به همّت روانپزشکانی که برای شناخت حقیقت حال آرتو و چگونگی زیستنش در تیمارستان، نهضت عظیمی به راه انداختند، پرونده آرتو و اسناد مربوط به وضعیتش در تیمارستان مورد بررسی مجدّد قرار گرفت. تشخیص پزشکان در هنگام بستری کردن آرتو این بود که وی به بیماری «پارانویا» مبتلاست و به شدّت متشنّج و هذیانگوست. انجمن تحقیقات روانپزشکی، همه مدارک مربوط به دوران طولانی اقامت آرتو را با رنج و زحمت بسیار در بایگانی تیمارستان «رورز» یافت و به دقّت مطالعه کرد و در نتیجه معلوم شد که آرتو در بیمارستان گرسنگی کشیده و از سرما و آلودگی محیط، سخت رنج برده و ناتوان شده و به راستی از پای در آمده بود. با این همه در آن مدّت مرتّبا می‏نوشته امّا متأسفانه چیز از آن دست‏نوشته‏ها باقی نمانده است، چون پرستاران، آنها را روزانه دور می‏ریخته‏اند و شگفت‏تر از همه اینکه یک تن از پزشکان معالج آرتو در یادداشتهای مربوط به بیمار می‏نویسد: «مدّعی است که شاعر است!»
کنکاش و جستجو در زندگی و روحیّات این هنرمند، نظریه روانکاوانه زیر را تقویت می‏بخشد که: «نبوغ هنرمند، نه تنها نشان از نوعی روان رنجوری دارد، بلکه هنرمند همواره با روان‏نژندی در ستیز است تا تندرست بماند و این روان رنجوری و نبرد با آن ـ هر دوـ در آثار هنرمند مجال نمود می‏یابد و در واقع مضمون اصلی آفریده‏های وی به شمار می‏رود.»(۱)
نگاهی به زندگینامه و خاطرات و آثار «ادوارد مونش»، دیگر هنرمند بزرگ جهانی، نیز نظریه فوق را برای ما یادآوری می‏نماید.
ادوارد مونش در سال ۱۸۳۶ در حومه شهر «لوتن» به دنیا آمد. این نقّاش بلندآوازه بین‏المللی که آثارش تقریبا در تمامی شهرهای مهم اروپا به نمایش در آمده بود و محبوب نقاشان اکسپرسیونیست آلمان بود، تقریبا در انزوا زیست و تا زمان مرگش در ۸۰ سالگی، همچنان فعّال و خلاّق باقی ماند.
با نگاهی به تابلوی «فریاد» اثر این هنرمند گرانقدر بیشتر با روحیّات ویژه وی آشنا خواهیم شد.
تابلوی «فریاد» قطعه‏ای مهم از مجموعه «کتیبه زندگی» است و سمبلی برای تشویش‏های ویژه هر یک از افراد نسل جوان، مثل سرکوبی میل جنسی، انزوای شهری ترس از انهدام هسته‏ای و غیره. این اثر با پیشگویی خود از اکسپرسیونیست قرن بیستم و نوشته مدادی «مونش» در قسمت بالای آن (فقط یک دیوانه می‏تواند چنین نقّاشی را بکشد.) منبعی از جذابیّت بی‏پایان است. این تابلو نمونه‏ای خاص از سالهای مهم و حیاتی ۹۳ ـ ۱۸۹۲ و یکی از نقّاشیهای قهرمانانه «مونش» برای منتقل کردن احساسات درونی و شخصی‏اش به طیف گسترده‏ای از مخاطبان است. طرح و درونمایه اصلی آن از تجربه‏ای شخصی آغاز شد. «مونش» آن را چنین بیاد می‏آورد: «با دو تن از دوستان قدم زنان در راهی پیش می‏رفتم. آفتاب غروب کرد. اندوهی خفیف بر من چیره شد و ناگهان آسمان رنگ سرخ خونین به خود گرفت. من خسته و کوفته، ایستادم و به نرده‏ها تکیه دادم؛ و به ابرهای، آتشین نگاه می‏کردم که همچون خون و شمشیر بر فراز آسمان سرمه‏ای شهر آویزان بودند. دوستانم به قدم زدن ادامه دادند. من لرزان از وحشت آنجا ایستادم و فریاد بلند و بی‏پایان و گوشخراش طبیعت را شنیدم.»
کریستین اسکروسوئک که در سال ۱۸۹۱ با «مونش» قدم می‏زد، دل مشغولی «مونش» با این تجربه را چنین می‏گوید: «گاهی اوقات مونش می‏خواست خاطره غروبی را نقّاشی کند. قرمز همچون خون. نه! در حقیقت به رنگ خون لخته شده، امّا هیچکس دیگری نمی‏توانست آنرا به مشکلی که او می‏دید، مشاهده کند. او با اندوه درباره آن غروب و اینکه چگونه او را دچار تشویشی بزرگ کرده بود، با خود سخن می‏گفت؛ و از اینکه وسایل ناچیز موجود برای نقّاشی‏اش مناسب و مکانی نبود، احساس یأس می‏کرد.»
در این تابلو، «مونش» ناگهان فرد حاضر در صحنه‏اش را به سوی ما می‏چرخاند، بدون کلاهی بر سر جنسیّت و یا سن و با نمایی کاملاً خیالی. این فرد نمادی از ترس بی‏پرده و عریان است. ریسمان موجی شکل خاک، آب و آسمان این فرد را تابع یک منحنی (S)شکل می‏سازد و او را از شکل انسانی آزاد در می‏آورد و تبدیل به موجودی می‏کند که محصور و مغلوب طبیعت است.
دهان باز و چشمهای بدون پلکش، یادآور تصویر گناهکاران در جهنّم است. در اصل «مونش» «فریاد طبیعت» را هنگام پیاده‏روی در طول جاده‏ای در امتداد ساحل شرقی رود «اسلو» شنید و با استفاده افراطی از رنگ‏های طبیعی محیط، آنرا به شکل و شمایل یک تابلو ترسیم کرد.(۲)
با این نگاهی که از دریچه تابلوی «فریاد» به روحیات و خلقیات صاحب اثر انداختیم، این نکته را می‏توان دریافت که هنرمند دارای روحیه‏ای پرتلاطم و در عین حال حسّاس است. یعنی محیط و وقایعی که در اطراف هنرمند رخ می‏دهد، هنرمند را بیش از دیگران تحت تأثیر قرار می‏دهد. و موجب می‏شود روحیه هنرمند بیش از دیگران به سوی افراط و تفریط در رفت و آمد باشد.
یکی دیگر از هنرمندان به نامی که حالات و روحیّات ذکر شده را در آن به خوبی می‏توان جست، «ونسان ون‏گوک» می‏باشد. این هنرمند و نقّاش بزرگ هلندی، در حالات روحی خود سخت ناپایدار بود و بین خوشی نامعقول و افسردگی محض در نوسان بود. او به دنبال یک دعوای احمقانه با «گوگن» گوش خود را از بیخ کند.
در سال ۱۸۸۹ درخواست کرد که به تیمارستان «سن دمی دو پردانس» پذیرفته شود و بالاخره در سن ۳۷ سالگی، با گلوله خود را به هلاکت رساند.(۳)
امّا از هنرمندان آن سوی مرزها که بگذریم، اگر بخواهیم نگاهی گذرا به هنرمندان خودی بیندازیم، شاید یکی از بهترین کسانی که ما را به مقصدتان نزدیک می‏کند، «صادق هدایت» باشد.
شهرت هدایت، بیشتر ناشی از داستانهای اوست: «بوف کور»، «سه قطره خون»، «زنده به گور»، «مردی که نفسش را کشت»، «عروسک پشت پرده»، «هوسباز»، «فردا» و خیلی دیگر.
هنوز هم وقتی از جلوی دانشگاهی عبور می‏کنیم، کتابهایش رونق‏بخش بساط دست‏فروشان است.
«هدایت» به تکنیک نگارش به خوبی مسلّط بود و این از آثارش مشهود است، اما اینکه چقدر روح هنر در او رخنه کرده باشد، مطلبی است که جای بسی تأمّل و تعمّق دارد. این نویسنده بزرگ با اینکه مدّتهای یکّه تاز عرصه ادبیات و داستانسرایی این مرز و بوم بود، و با اینکه نبوغ و استعداد ذاتیش در نگارش کم‏نظیر بود، با این حال خود از یکسری ناهنجاریهای روحی ـ روانی رنج می‏برد و این سردرگمیها و ناملایمات بالاخره کار خود را کرد و آنچه نباید می‏شد، اتّفاق افتاد.
راستی چرا اینگونه است؟ چرا پایان کار «آنتونن آرتو» این شاعر، نقّاش و بازیگر بزرگ، به تیمارستان ختم می‏شود؟ چرا «ادوارد مونش» در آن غروب زیبا، آنچنان دچار تشویش و اضطراب می‏گردد که حتّی انعکاس این احساس در یک تابلوی نقّاشی نیز آدمی را تحت تأثیر قرار می‏دهد؟ چرا نتیجه کار هنرمندان صاحب نامی چون «ون گوک» و «هدایت» به هلاکت ختم می‏شود؟ در این میان رابطه «هنر»، «هنرمند» و «احساس و شور هنری» چیست؟ آیا این ویژگی «هنر» است که موجب می‏شود روحیه هنرمند تأثیرپذیر و حسّاس گردد و یا برعکس، افرادی که دارای خلق و خوی ناپایدار و احساسات تشدید شده و به اصطلاح رنگ و لعابدار هستند، بیشتر به حرفه‏های هنری گرایش دارند.
البته یک نکته را نباید از خاطر دور بداریم و آن اینکه، سرنوشتی را که برای هنرمندان نامبرده برشمردیم، به هیچ وجه قابل بسط و گسترش به جامعه هنری نیست. چه بسیار هنرمندان ثابت قدمی که در طول حیات خویش به خودسازی پرداختند و در مسیر تکامل روح و روان خودگام برداشتند. و در نهایت به سر منزل مقصود رسیدند. اما از آنجا که موضوع این مقاله حول و حوش هنرمند و ناهنجاریها دور می‏زند، مجبوریم که از ناخوشیها و ناملایمات نیز سخن بگویم، تا با شناخت زیرکانه این ناملایمات بتوانیم به راحتی از آنها گذر نماییم.
با همه این احوال همه ما هنرمندان را دوست داریم. از دیدن آنها لذّت می‏بریم و هنگامیکه چهره آشنای آنها را می‏بینیم، احساس زیبایی در وجودمان موج می‏زند. این احساس زیبا و این ارادت خالص معلول زیبایی و جلوه‏گری هنر است. در حقیقت، هنرمند را به واسطه هنرش می‏شناسیم و این هنر هنرمند است که مخاطبین و هنر دوستان را مسحور خود می‏کند.
قدرت هنر به واسطه دنیایی است که هنر در آن خلق شده است. این دنیا، همان دنیای هنرمند است. دنیایی در درون او که گویی اثری از آن را در برون نمی‏توان یافت. این دنیا، دنیای غریب و پیچیده‏ای است. دنیایی پر از شادیها و غمها، دنیایی پر از هیجانها و نگرانیها و دنیایی پر از فرازها و نشیبها.
صفات و ویژگیهای ذکر شده، شاید در همه انسانها موجود باشد، امّا چیزی که هست، آنست که این شادیها و غمها در دنیای هنرمند گویی، رنگ و بوی دیگری دارد. انگار شادیهای آن، شادمانه‏تر و غمهای آن، ناراحت کننده‏تر است. در دنیای هنرمند، گویی احساسات به اوج خود نزدیک می‏شوند. هنرمند شاد و سرزنده آنچنان است که گویی به کیمیای هستی دست یافته است و این شادی و طراوت را با چنان سخاوتی در بین دوستداران و مخاطبین خود خرج می‏کند که کم نظیر است.
زندگی صفحه یکتای هنرمندی ماست
شاد بودن هنر و شاد کردن هنری والاتر
از سوی دیگر هنرمند مأیوس و گرفته آنچنان می‏نماید که گویی دنیا به آخر خود رسیده است و دیگر مفرّی نیست. چنین هنرمندی آنچنان در قفس تنهایی خویش محصور می‏گردد که ممکن است مشکل‏ساز گردد.
خلاصه آنکه به نظر می‏رسد، در دنیای هنرمند فرازها، بلندتر و نشیبها، پست‏ترند. رنگها همگی پر رنگ و خطوط تیره و مشخصند.
مجموعه این ویژگیها در هنرمندانی که شرح حال مختصری از آنها بیان شد، به خوبی به چشم می‏خورد و همه این شرایط ناشی از ویژگیهای روحی این قشر مهم می‏باشد.
از سوی دیگر، آفرینش هنری هنرمند نیز نقش عمده‏ای در پیشگیری از بروز این ناخوشیها دارد.
تحقیقات عمده‏ای در این زمینه صورت گرفته است و امروزه مباحثی مثل شعر درمانی، سینما درمانی و تئاتر درمانی مطرح است. بسیاری از هنرمندان اعتراف می‏کنند که از هنر خویش به عنوان وسیله‏ای برای رفع تنش‏ها و افسردگیها و هیجانات افراطی بهره می‏جویند و این امر با توجه به میزان بالای اختلالات خلقی در میان هنرمندان رابطه‏ای را میان هنر و کاهش نشانه‏های استرس به ذهن القا می‏کند. در عین حال، نه تنها هنرمندان نام‏آور، بلکه شاید دیگر گروهها از جمله بیماران روانپریش نیز بتوانند از تأثیرات درمانبخش هنر برخوردار شوند. البته در این مقاله بنا نداریم به جنبه‏های درمانی هنر بپردازیم، امّا آنچه که هدف ما را در مقاله حاضر مشخص می‏کند آن است که خواننده محترم با برخی ناخوشیها و ناهنجاریها و مهمتر از آن با منشأ این تحولات روحی آشنا گردد تا شاید بتوانیم راه پیشگیری را در پیش گیریم. در حقیقت ابتدا می‏خواهیم درد را بیان کنیم تا به حول و قوّه الهی بتوانیم پس از آن درمان درد را نیز بیان کنیم، چیز شناسایی درد نیز خود بخشی از درمان است.
اما بررسی ناهنجاریها معمولاً بر عهده شاخه‏های مختلف علوم پزشکی است. پزشکان با توجه به منابع اطلاعاتی گوناگونی که به دست می‏آورند و با استفاده از حیطه‏های مختلف دانش بشری در صدد شناسایی و درمان مشکلات جسمی و بعضا روانی افراد بر می‏آیند. اما در این شیوه کمتر از سابقه فرد و روحیات و خلقیات وی استفاده می‏شود، حال آنکه منشأ بسیاری از مشکلات و فشارهای روانی افراد که به صورت «بیماری» ظاهر می‏شود، حاصل زیاده‏خواهیها و خودبینیهای نابجاست که در مواردی حتّی به سمت و سوی بیماریهای روانی و حتّی ضایعات جسمانی نیز سوق پیدا می‏کند. به عنوان مثال، فردی را در نظر بگیرید که دارای روحیه‏ای زیاده‏طلب، حریص و افراطی است. این فرد به خاطر زیاده روی در بهره‏مندی از لذایذ مادی دچار مشکلات جسمانی نیز خواهد شد. فرضا در اثر پرخوریهای زیاد، سلامتی خود را به خطر خواهد انداخت و ممکن است دچار بیماریهای قلبی ـ عروقی نیز بشود. در ابتدای کار این فرد، تنها گرفتار یک سری صفات ناپسند روحی بود اما در ادامه کار به خاطر بر هم خوردن تعادل جسمی دچار بعضی آسیبها و بیماریهای جسمانی شد. مسلّم آنست که بیماریهای چنین فردی معلول روحیّات و صفات غیراخلاقی اوست و یقینا اگر فرد شیوه افراط و تفریط را کنار می‏گذاشت و مسیر تعادل را پیش می‏گرفت، گرفتار مشکلات بعدی نمی‏شد. پس سؤالی که مطرح است آن است که آیا یگانه عامل دخیل در بیماری و سلامت، تنها عامل جسمانی است؟ آیا عوامل روانی در بهبود بیماریها نقشی ندارد؟ آیا ممکن است، افکار، عواطف و انگیزه‏های فرد در بروز بیماری یا بهبود آن دخیل باشد؟ چگونه است برخی در مقابل مصائب، تاب می‏آورند، ولی برخی دیگر در آن حال، دچار انفعال و افسردگی می‏گردند. اینها و دهها سؤال مشابه آن مسائلی است که در شاخه نو ظهور و جدید التأسیس در روانشناسی به نام «روانشناسی سلامت» مورد توجّه قرار می‏گیرد.
بشر در طول تاریخ، معمولاً بیماریها را به پدیده‏های جادویی و ناشناخته مانند افکار گناه آلوده تسلّط ارواح خبیثه و اراده خدایان کینه‏توز نسبت می‏دادند. در یونان باستان نیز که پزشکی غرب ریشه در آن دارد، وضع چنین بوده است. بقراط اوّلین کسی بود که شالوده‏های اوّلیه بنای رفیع پزشکی «عقل مدار» را ریخت و باورها و معلومات جدید پزشکی تا حدود زیادی مرهون خدمات اوست. پس از وی جالینوس راه او را ادامه داد و تشخیص بیماریها را بر چهارچوب مبتنی بر کالبدشناسی بنا نهاد. رنسانس در قرن پانزدهم میلادی، عقل‏گرایی را به حیطه پزشکی وارد ساخت. بسیاری از اقدامات چشمگیر پزشکی در سالیان اخیر رخ داده است، ولی قرن بیستم، شاید تنها دوره‏ای در تاریخ است که در آن، جو غالب پزشکی بیشترین اهمیّت را به مسائل بدنی می‏دهد و از نقش عوامل روانی در بیماری و سلامت غفلت می‏ورزد. امروزه با پیشرفتهای اخیر در جنبه فنّی پزشکی، جنبه انسانی آن به آسانی به بوته فراموشی سپرده شده است.
شاید وقت آن فرارسیده باشد تا نیم نگاهی نیز به نظریات فسیل شده پیشینیان بنماییم. البتّه نه با یک نگاه متحجرّانه، بلکه با یک نگاه نو و متجدّدانه. امروزه باید اقرار کرد، که رفتار و روحیات فرد و حتّی گناهان وی می‏توانند باعث خارج شدن از مسیر تعادل شوند و فرد را به ورطه تاریک بیماریهای نزدیک کنند.
در اینجا لازم است تعریف مختصری از «بیماری» ارائه کنیم. شاید باور نکنید که هنوز تعریف دقیقی از «بیماری» ارائه نشده است. بسیاری «بیماری» را عدم سلامت می‏دانند و در تعریف سلامتی چیزی جز «بیمار نبودن» را بیان نمی‏کنند. در حقیقت هنوز مرز شخصی بین «بیماری» و «سلامت» وجود ندارد و خیلی از وقتها نمی‏توان در مورد افراد، قضاوت صریحی ـ از لحاظ وجود یا عدم وجود ناهنجاری ـ ارائه کرد. بسیاری معتقدند که بیماران روانی افرادی هستند که از لحاظ ویژگیهای عملکردی با اجتماع خویش در تعارضند و درصدد بر هم زدن نظام موجود در اجتماع می‏باشند. در حقیقت امروزه نشانه‏های بیماریهای روانی خود به عنوان، ناهنجاریهای رفتاری تعریف شده‏اند. و همین امر اینگونه بیماران را در تعارض با اجتماع خویش قرار می‏دهد. به نحوی که ما نظیر آن را در مورد هیچ بیمار دیگر سراغ نداریم. با این تعریف بیماریهای روانی اطلاقی هستند به آن نوع نظام رفتاری که مبنای جامعه بر آن استوار نیست. کتابهای درسی روانپزشکی امروزه می‏کوشند تا به همان چیزی است یابند که قوانین کشوری بدان دست یافته‏اند. همه در تلاش این هستند که برای رفتار بهنجار تعریفی ارائه دهند و حدود و ثغور آن را مشخص کنند. امّا درست همانگونه که بدعت‏گذاران، شیوه‏ای را که علیه آن شوریده‏اند تغییر می‏دهند، همانگونه نیز، برخی رفتارهای ظاهرا افراطی به سود تکامل فرهنگ تمام می‏شوند. کسانی مانند «ژان داراک» و «ویلیام بلیک» که مدّعی بوده‏اند به آنها الهام یا وحی می‏شده است و یا نقّاشانی نظیر «وان گوک» و «ادوارد مونش» بنا به تعریف جاری ـ بدون در نظر گرفتن صحّت و سقم آن ـ دچار بیماریهای روانی بوده‏اند.
تضادّی که ظاهرا در تکامل فرهنگی وجود دارد این است که در عین حال که این تکامل از دست‏آوردهای افراد استثنایی است یعنی کسانی که از لحاظ هوشی، نیروی ابتکار و استعداد هنری از معیارهای آشنا سخت فاصله دارند، استفاده می‏کنند در همان حال نیز با تأکید کردن بر هویّت گروهی، در مقابل تغییر مقاومت می‏کنند و نسبت به افراط کاریها بی‏اعتمادی نشان می‏دهند.
پس می‏توان نتیجه‏گیری کرد که «بیماری روانی» تا حدّی به لحاظ فرهنگی مسأله‏ای «نسبی» است، پس کسانی که ما آنها را بیمار می‏نامیم، ممکن است بتوانند در جوامع دیگری که از نظر ما متفاوت هستند، زندگی سودمندی داشته باشند. مثلاً جامعه‏ای را در نظر بگیرید که دارای افرادی درونگرا، کم‏حرف و گوشه گیر می‏باشند. افرادی که بیشتر تمایل دارند در دنیای «درون» خود سیر کنند تا دنیای «برون». این افراد اگر در اجتماعات دیگر ـ که تمایل به رفتارهای برونگرایانه و جمعگرا دارند ـ حضور یابند، ممکن است به عنوان افرادی افسرده و «نابهنجار» شناخته شوند، حال آنکه در جامعه خود، افرادی کاملاً طبیعی و سالم قلمداد می‏شوند.خلاصه آنکه، نامشخص بودن مرز بین «سلامت» و «بیماری» و مشکلاتی که در راه تعریف «ناهنجاری» و «بیماری روانی» وجود دارد، همه و همه باعث بوجود آمدن مشکلاتی در زمینه ارزیابی هنر و هنرمندی از دیدگاه روانپزشکی و علوم مربوطه می‏باشد. مشکلات و تناقضات نامبرده، محدود و محصور در تعریف «بیماری»، نیست، بلکه مفاهیم دیگری نیز از این دست یافت می‏شوند که معانی گوناگون و بعضا متضّادی می‏دهند که گاهی همین تضادها در شکل‏گیری روحیات و رفتارهای افراد نیز تغییر ایجاد می‏کند.
مثلاً یکی از مفاهیمی که می‏تواند معانی گوناگونی داشته باشد، مفهوم «درد و رنج» است. هیچ کس نیست که بتواند ادّعا کند، مفهوم «درد و رنج» را درک نکرده است. چرا که همه ما تجربه جراحت، سوختن و هزار درد و رنج دیگر را داشته‏ایم و همواره از این نوع «دردها» گریزان بوده‏ایم.
اما نوع دیگری از «درد» نیز وجود دارد که دردمندان آن از وجودش لذّت می‏برند و نه تنها از آن گریزان نیستند، بلکه هر روز در جهت تقویت و بسط آن نیز می‏کوشند. و حتّی بسیاری مدّعی‏اند، افرادی که از این نوع «دردها و رنجها» بی‏بهره‏اند، از انسانیّت نیز بویی نبرده‏اند و راه به جایی نخواهند برد، این نوع از «دردها و رنجها» مایه اصلی هنر را در همه اعصار و در میان همه ملّتها تشکیل داده است و هنر از آبشخور این دردها و رنجهاست که سیراب می‏شود. مثل «درد عشق» که در ادبیات ما و دیگر ملل به وفور به چشم می‏خورد:
درد عشقی کشیده‏ام که مپرس زهر هجری چشیده‏ام که مپرس
گشته‏ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده‏ام که مپرس
و یاد استانهایی مثل خسرو و شیرین، رستم و سهراب و یا حتّی نمایشنامه‏هایی چون رومئو و ژولیت، اُتللو و ... که همه و همه از همان درد عشق بهره‏مندند.
حتّی بسیاری از شعرای به نام گذشته درمان این درد را خارج از اراده مدّعیان دروغین دانسته و تنها از جانب غیب مدد خواسته‏اند:
دردم نهفته به رطبیبان مدّعی باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
این درد آنچنان سوزناک است که داد «مولوی» را هم درآورده، به گونه که فغان و فریادش تا عصر خالی از احساس امروز نیز رسیده است:
بشنو از نی چون حکایت می‏کند از جداییها شکایت می‏کند
کز نیستان تا مرا ببریده‏اند از نضیرم مرد و زن نالیده‏اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراغ تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصیل خویش بازجوید روزگار وصل خویش
این مفاهیم زیبا و عمیق و این دردها و رنجهای الهام‏بخش نه تنها در میان آثار شعرا و هنرمندان گذشته به چشم می‏خورد، بلکه در میان آثار هنرمندان معاصر نیز رنگ و بوی آنها را می‏توان یافت. تا جایی که نیما یوشیج ـ پدر شعر نو ـ در نخستین کنگره نویسندگان در خرداد ماه سال ۱۳۲۵ چنین عنوان می‏کند:
«مایه اصلی اشعار من «رنج» است. به عقیده من گوینده واقعی باید آن مایه را داشته باشد. فرم و کلمات و وزن و قافیه، در همه وقت، برای من ابزارهای ـ بوده‏اند که مجبور به عوض کردن آنها بوده‏ام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشد.»
خلاصه آنکه مفهوم درد و رنج ـ آنگونه که در ابتدا استنباط می‏شود ـ با این نوع تعابیری که بسیاری از هنرمندان از آن بهره جسته‏اند به کلّی متفاوت است و تنها می‏توان گفت که این دو مفهوم اشتراک لفظی دارند. آری، شعرا و هنرمندانی که دردمند درد عشقند به واسطه دستیابی به اکسیر آفرینش ـ که چیزی جز عشق نیست ـ همواره در شور و شعفی زاید الوصف به سر می‏برند. اینان نه تنها درد و رنجی ـ به معنای ظاهری کلمه ـ ندارند، بلکه از آن جهت که معنای هستی را درک کرده‏اند، از هر گونه تألّم و ناراحتی به دورند. اینان از سوز فراق نالانند، امّا به واسطه ایمانی که به لحظه دیدار دارند، همواره دلشادند و این شادی و نشاط در آثارشان نیز تجلّی یافته است. اگر هم کنکاشی در شیوه زندگی راه و رسم آنها صورت گیرد، بی‏شک شاهراههای این شور و نشاط را در جای جای زندگی آنان خواهیم دید. آنجا هم که صحبت از تنهایی و غربت می‏شود، منظور گوشه‏گیر از مردم و کُنج عزلت گزیدن نیست. منظور از تنهایی و غربت در آثار این بزرگان همان دور ماندن از اصل و مبداء است. در حقیقت این هنرمندان ـ که به حق هم عنوان هنرمندی شایسته آنان است ـ به واسطه انسان بودن خود تنها هستند و این تنهایی گریبانگیر همه ماست چرا که همه ما از اصل و اساس خویش دور مانده‏ایم. پس، هنرمند واقعی نه تنها از مردم گریزان نیست، بلکه با آنها و در میان آنهاست، اگر چه ممکن است با آنها همفکر و هم مسلک هم نباشد.
هرگز حضور حاضر غایب شنیده‏ای من در میان جمع و دلم جای دیگر است
امّا، بسیاری از «هنر نمایان» هم هستند که می‏خواهند به هر صورتی که ممکن است، خود را هنرمند جلوه دهند، اینان با ظاهربینی و سطحی‏نگری تمام، برداشتهای نادرستی از این مفاهیم نموده‏اند، بطوریکه تنهایی و غربت را ملازم گوشه‏گیری و جدایی از دیگران دانسته‏اند. و برای اینکه خود را هنرمند معرّفی کنند، عزلت را دستاویز خود قرار داده و کنج پستوی خانه خویش را بهانه هنرمندی خود می‏دانند. البته هر هنرمندی برای خلق یک اثر هنری لازم است که ساعاتی را در تنهایی بگذراند و همین لحظات است که زمینه‏ساز خلق یک شاهکار هنری را فراهم می‏کند. امّا هنرمند بیش از تنهایی و بیش از جدایی از دیگران، نیازمند سکوت درونی و آرامش خیال است. سکوت درونی آن چیزی است که می‏تواند همواره همراه هنرمند باشد. در اتوبوس، در یک خیابان شلوغ و پر رفت و آمد و حتّی در جمع صدها نفر سکوت درونی و آرامش خیال آن چیزی است که همه ما بدان نیاز داریم و هنرمند بیش از هر کس دیگری بدان نیازمند است. این سکوت و آرامش، زاییده اطمینان خاطر است و این اطمینان خاطر، ریشه در افکار و اعتقادات هنرمند دارد. اگر افکار و اعتقادات هنرمند معطوف به یک مبداء و منشاء عالمگیر باشد، بی‏گمان دستیابی به این سکوت و آرامش چندان شکل نخواهد بود. (أَلا بدکر اللّه‏ تطمئنُّ القلوب) امّا اگر هنرمند از این منبع فیض دور باشد، ممکن است از راههای دیگری بخواهد به این آرامش برسد و ناگفته پیداست که آرامش «زورکی» هنر «زورکی» می‏آفریند و خریداران این هنر تضعفی نیز تنها سطحی‏نگران ظاهرپسندی هستند که از هر گونه معرفت و شناختی تهی می‏باشند.
پس، تنهایی اگر چه می‏تواند زمینه‏ای را برای دستیابی به آرامش و سکوت درونی مهیّا کند، اما شرط اول آنست که فرد ایمان و اعتقاد قلبی خود را حفظ کرده باشد. در غیر اینصورت خود این کناره‏گیری، می‏تواند منشأ انحرافات ذهنی دیگری شود که طبیعت فرد را مورد تاخت و تاز قرار دهد.
اما ناملایمات و ناهنجاریهایی که ممکن است، هنرمند را تهدید کند، تنها محدود به لحظات خلق آثار هنری نمی‏شود. بلکه نحوه حضور هنرمند و چگونگی عرضه هنر نیز مهم است.
هنرمند چه بخواهد چه نخواهد با مردم سر و کار خواهد داشت و مورد توجّه آنهاست. و از آن جهت که در برانگیختن احساسات مخاطبین نقش بسزایی دارد، مورد احترام است. چرا که بسیاری از تصمیم‏گیریهای بزرگ و سرنوشت‏ساز در زمانی گرفته می‏شود که احساسات و عواطف فرد تهییج شده‏اند. چه بسیار افرادی که با دیدن یک جمله زیبا هدف و مسیر زندگیشان تغییر کرده است. و چه بسیار مردمی که با دیدن یک نمایش خوب، از اشتباهات و خطاهای خویش شرمنده شده و راه دیگری را برگزیده‏اند. این مطلب در نمایشنامه «هملت» (پرده ۲، صفحه ۲) این چنین بیان شده است:
«شنیده‏ام که بسیار از خطاکاران، هنگامیکه به تماشای نمایشی نشسته‏اند و صحنه‏هایی همچون جنایت خود را دیده‏اند، چنان روحشان به تلاطم آمده است که بی‏درنگ راز خود را از پرده بیرون افکنده‏اند...»
خلاصه آنکه هنر تأثیرگذار است و هنرمندی که بتواند با خلق آثار هنری، چنین تأثیر شگرفی در میان مردم داشته باشد، قطعا مورد توجّه مردم نیز قرار می‏گیرد.
بارها گفته‏اند که نمایش «عروسی فیگارو» نوشته «بومارشه» در تئاتر «کمدی فرانسه» در آوریل ۱۷۸۴ تأثیر مهمّی در آماده ساختن مردم برای انقلاب فرانسه داشت. این نمایش تنها پیش‏خدمتی را نشان می‏دهد که نه تنها از نظر عقلی از ارباب خود برتر است، بلکه در برابر ادّعاهای دیوانسالارانه او می‏ایستد و بر وی چیره می‏شود. این نمایش اگر چه در ظاهر، داستان ساده‏ایست، امّا از آن جهت که بطور غیرمستقیم دارای پیامهای سیاسی ـ اجتماعی بسیار مهمّی می‏باشد، توانست چنان تأثیر عمیقی را بر جامعه خویش داشته باشد. تأثیری که ابعاد آن فراتر از یک ملّت بود و جنبه جهانی پیدا کرد. از این رو کار هنر بیشتر از یک ارتباط حرف است. درست است که در هنر ارتباط صورت می‏گیرد و جلوه‏ای از معنا در ذهن هر مخاطبی بر جا می‏ماند، امّا آنچه در درک هنر اهمیّت فراوانی دارد، آنست که تماشاگر باید احساس کند تجربه‏ای شاعرانه، عاطفی و عقلانی به دست آورده است. تجربه‏ای مهم که حتّی از تجربه‏های بنیادین زندگی واقعی خودش نیز می‏تواند مهم‏تر و بزرگتر باشد هنرمند، به این شیوه می‏تواند زندگی ما را پربار سازد و چشم‏انداز تجربه‏ها و دریافتمان را از جایگاه انسانی افراد، گسترش دهد. به این ترتیب هنرمند مورد توجه مردم قرار می‏گیرد روز بـه روز بر شهـرت و محبـوبیتش افـزوده می‏گـردد.
از این مرحله به بعد است که خطر بزرگی هنرمند را تهدید می‏کند و اینجاست که هنرمند باید برخورد مناسبی با مقوله «شهرت» داشته باشد او باید خویشتنداری لازم را فرا راه خود قرار دهد تا خود زمینه سقوط خویش را فراهم نیاورد. درکارت در این مورد می‏گوید: «آن چیزی را که بگردیم و نیابیم، در نظر ما ارزشمند است.» حقیقت امر هم همین است. هنرمندی که تنها هدفش نفوذ در قلبها و تسخیر خانه دلهاست، بی‏شکّ نخواهد توانست برخورد مناسبی با شهرت و محبوبیّت خود داشته باشد. زیرا منشأ این آرزوها، اغلب چیزی غیر از حبّ نفس نیست و هنرمندی که بخواهد به وسیله هنر، در این مسیر قدم بگذارد، نهایتا نمی‏تواند از این مرحله فراتر رود.
اما چه بسیار هنرمندان بزرگی که در اوج محبوبیّت و توجه مردم، خویشتنداری را پیشه کردند و به جای خودنمایی‏های بیهوده، دیوخودپرستی و شهرت پرستی را در خود کشتند و اینگونه حیات جاودان یافتند. این هنرمندان بزرگ نه تنها در عصر و زمان خویش مورد توجّه بوده‏اند، بلکه در طول تاریخ بر علاقه و توجه مردم نسبت به آنان افزوده شده است. امّا نکته قابل تأمل آن است که این نوع هنرمندان واقعی، از ابتدا با مطرح شدن و کسب علاقه و توجّه مردم قدم به وادی هنر نگذاشتند، بلکه هنر را وسیله خودسازی خویش قرار داده و توانستند به مقام وارستگی و گسستگی برسند. آنکه بدین مقام ارزشمند است یا بد، بی‏گمان کانون توجه صاحبدلان و هنر دوستان خوش‏دل نیز قرار خواهد گرفت. اما این اراده و توجّه، معلول خودسازی است نه خودنمایی. داستان اینان همچون آن قطره است که در مقابل دریا «در نیستی کوفت» تا به «هستی واقعی» رسید.
امام خمینی در یکی از نامه‏های خود به فرزندش احمدآقا چنین می‏گوید:
«آنان که در صدد برتری‏ها به هر نحو هستند، چه برتری در علوم، حتی الهی آن، یا در قدرت و شهرت و ثروت، کوشش در افزایش رنج خود می‏کنند.»
جایی که کسب معارف الهی برای برتری طلبی، خطا باشد، بی‏گمان هنرورزی نیز با چنین نیتّی، بی‏ارزش خواهد بود، چنین هنرمندی اگر هم بتواند، دو سه قدمی پیش برود، بی‏شک به مقام والای وادی هنر نخواهد رسید. چنین هنرمندی با یک به‏به و چه‏چه مردم خود را می‏بازد و ظرف وجودش به زودی لبریز خواهد شد.
اما هنرمند واقعی به نتیجه کار نمی‏اندیشد، بدین معنا که درصدد ارزیابی مقام و موقعیّت خویش نیست. چنین هنرمندی با فراموش کردن خود و با خویشتنداری تمام، با خودخواهی و کوته فکری مبارزه می‏کند و گرفتار تبعات بد فرجام آن نیز نخواهد شد.
آری، هنرمند اهل معرفت «روحی جنگاور دارد و روح جنگاور نه شکر و شکایت‏پذیر است، نه برد و باخت‏پذیر. روح جنگاور تنها مبارزه‏پذیر است و هر مبارزه‏ای آخرین نبرد جنگاور بر روی زمین است.»(۴)
چه جای شکر و شکایت ز نفس نیک و بد است که بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
پس هنرمند اهل معرفت باید از احساس اهمیّت کردن به شدّت بپرهیزد، چرا که احساس اهمیّت کردن انسان را سنگین و بی‏دست و پا و خودپسند می‏سازد و برای اهل معرفت بودن باید سبکبار و روان بود.» و هنرمند واقعی چنین است. چنین هنرمندی فخر ندارد، عنوان ندارد، از لقب و نام و نشان و هزار وصله پیله دیگر رهاست. تنها سرمایه چنین هنرمندی، هنر خوب زندگی کردن است و آنرا به بهترین شکل ممکن انجام می‏دهد.
چنین هنرمندی با خلاقیّت تمام، خود را از وادی تکرار می‏رهاند. تکرار آن چیزی است که موجودیّت هنرمند را به مخاطره می‏اندازد.
هنرمندی که تنها به تکرار یکی دو اثر برجسته خود، یا دیگران می‏پردازد، پس از مدّتی به بیهوده بودن تلاشهای خود پی خواهد برد و دچار خستگی روحی و رکود فکری می‏شود و همین رکود فکری و احساس خسران است که می‏تواند مبدأ انحرافات دیگر ذهنی نیز بشود.
فیلم «درخت گلابی» ساخته «داریوش مهرجویی» داستان چنین فردی است. درخت گلابی روایت نویسنده‏ایست که اینک در آستانه میانسالی و پس از گذراندن دوران شور و هیجان انقلابی به نوعی رکود و ایستایی رسیده است. او نویسنده‏ایست که دیگر قدرت آفرینش نداشته و نمی‏تواند کتاب تازه‏اش را بنویسد.(۵)در حقیقت نویسنده با نگاهی که به گذشته خویش دارد، در می‏یابد که در این مدّت تنها به تکرار خویش پرداخته است و اکنون به مرحله‏ای رسیده است که باید پاسخگوی وجدان آگاه مخاطبین بیدار خود باشد. و چون پاسخ مناسبی برای تکرارهای خود نمی‏یابد، دچار نوعی انفعال و سردرگمی می‏گردد. در این فیلم، دانشجویان و خوانندگان آثار او که محصول ذهنیّت وی می‏باشند، عینیّت یافته و به نقد دیدگاهها و تفکرّات گذشته و حال او می‏پردازند و بدین وسیله نویسنده را درگیر یکسری کشمکشهای درونی می‏نماید. در چنین شرایطی اگر هنرمند نتواند خود را از چنگال این کشمکشها برهاند، دچار سردرگمی خواهد شد و اینجاست که احساس خسران بر روح و روانش مستولی می‏شود و هجوم سؤالات بی‏جواب، از هر طرف هنرمند را تهدید خواهد کرد.
امّا هنرمند اهل معرفتی که تنها با یک هدف متعالی و به دور از دغدغه‏های شیطانی قدم به وادی مقدّس هنر می‏گذارد، و تنها هدفش انجام بهترین عمل ممکن است، بذلی شکّ بدون هیچ شکلی از میان سردرگمیهای موجود خواهد گذشت. چنین کسی اگر هم مورد توجّه عامه مردم نباشد، به هیچ وجه، افسرده و دیگر نخواهد شد، چرا که هدفی متعالی را برگزیده است.
اما یکی دیگر از مواقعی که می‏تواند زمینه‏ساز یکسری مشکلات و ناملایمات باشد، مسأله بازنشستگی است. بازنشستگی مسأله‏ایست که تقریبا برای هر کس اتفّاق می‏افتد و هنرمند و غیرهنرمند نمی‏شناسد.
جراحی که سالیان متمادی، تیغ جراحی را با قدرت و صلابتی مثال نزدنی در دست می‏گیرد، بالاخره روزی فرا خواهد رسید که رعشه براندامش مستولی می‏گردد و دیگر نمی‏تواند ادامه کار دهد. معلمی که هر روز صبح سر کلاس درس حاضر می‏شود و با انرژی تمام مشغول تعلیم و تربیت فرزندانش می‏گردد، بالاخره روزی می‏رسد که احساس می‏کند قدرت روزهای پیش را ندارد و نمی‏تواند سرکلاس حاضر شود. آنروز، روز بازنشستگی و روز خانه‏نشینی آن معلّم است.
امّا آن چیزی که در مسأله بازنشستگی بیشترین اهمیّت را دارد، طرز برخورد فرد با این مقوله است. بازنشستگی برای برخی مایه شادمانی است، چرا که دیگر لازم نیست سرکار حاضر شوند و متحمّل سختیها و مشقّات فراوان گردند. امّا برای برخی دیگر مایه تأسّف و ناراحتی است. چرا که این دسته از افراد، عشق و علاقه وافری به شغل و حرفه خویش داشته‏اند، لذا جدا شدن از کار و حرفه روزانه برایشان مشکل و تا حدّی ناراحت کننده است.
هنرمندان بیشتر در گروه دوّم جای می‏گیرند، چرا که هنر مقوله‏ایست که بیش از هر چیز با عشق و علاقه همراه است و بدون رضایت خاطر، نمی‏توان کار هنری کرد. در حقیقت هنرمند «دل پیشه» است و کارش «دل پیشگی». خوشنویس خوش‏دستی که سالیان سال، تابلوهای زیبا و ارزشمند را خلق و تقدیم هنر دوستان می‏کند، دیگر نمی‏تواند قلم دست بگیرد و هنرنمایی کند. اینجاست که احساس نامطبوعی گریبانگیر هنرمند خوشنویس خواهد شد. احساس خاصّی که شاید برای دیگری، غیرقابل درک باشد. احساسی که در آن رگه‏هایی از ناتوانی و درماندگی دیده می‏شود و این احساس نامطبوع می‏تواند مایه یأس و نومیدی را فراهم سازد. در این حال، هنرمند خود را اضافی می‏بیند و احساس می‏کند که دیگر ثمری ندارد. این احساسات شاید در روزهای اوّل طبیعی باشد، امّا ادامه آن تا حدّی نگران کننده است. اینجاست که هنرمند باید از قدرت و صلابت همیشگی استفاده کند و بر یأس و نومیدی چیره شود.
آری، روز بازنشستگی برای همگان مشکل است و برای هنرمند مشکل‏تر. چرا که هنرمند یک عمر با مرام بوده، شادیهایش را با آنان تقسیم کرده و حال که به مرحله بازنشستگی رسیده است انتظاراتی از آنان دارد. امّا افسوس از مردم ناسپاس و قدرناشناس. به محض آنکه چند صباحی از سکوت یک هنرمند می‏گذرد، هنرمند به ورطه فراموشی سپرده می‏شود و تنها جایی که می‏توان یاد و خاطره‏ای از آنان یافت، فراموشخانه ذهن هنر دوستان است. امّا هنرمند واقعی، به راحتی از این جریانات و ناملایمات عبور می‏کند و بی‏توجّه به آنچه در پیرامونش می‏گذرد، تنها به انتقال تجارب گوهر بار خویش می‏اندیشد.
چندی پیش نمایشی تحت عنوان «آخرین بازی» در فرهنگسرای نیاوران و سپس در تئاتر شهر، به روی صحنه رفت که بی‏ربط به موضوع بحث ما نیست. موضوع این نمایش پیرامون شخصیّتی به نام «شروین» می‏گذشت.
«شروین» سوپر استار سینما و تئاتر قبل از انقلاب ایران که اکنون در یکی از شهرهای امریکا زندگی می‏کند به شدّت درگیر توهمات است و هنوز خود را بازیگری مطرح می‏داند و قرار است جایزه اسکار را دریافت کند. او با «حیدر» از عشّاق قدیمی آثارش آشنا می‏شود...
حیدر در تخیّل خود «شروین» را یک هنرمند موّفق و شکست‏ناپذیر می‏داند. امّا اکنون با عینیّت شروین مواجه می‏شود. عینیّتی که برای او باورکردنی نیست. «هنرمند متعهد دهه ۴۰ و سوپراستار دهه ۵۰»، اکنون که خود را از «کوچه پس کوچه‏های تعهّد» به «بوتیک از ما بهترون» رسانده، گرفتار یکسری توهّمات و خیالات مالیخولیایی شده است که این توهّمات و خیالات واهی او را از درون تهی کرده‏اند. در حقیقت، شروین خود را از صحنه تبعید کرده است و دچار «حسرت صحنه» شده است. در نتیجه به دام این بیماری می‏افتد.
«شروین» در جستجوی یک توهّم نایافتنی (مجسّمه اسکار) است. او چون به این ایده‏آل واهی دست نمی‏یابد، خود عامل مرگ خویش را به وجود می‏آورد. شروین با دست حیدر خودکشی می‏کند. حیدر سایه مرگ شروین است، امّا سایه‏ای که خودش آن را به وجود آورده. سایه‏ای که همیشه شروین را دنبال می‏کند و در یک فرصت، باعث مرگ شروین می‏شود. و این سرنوشت محتوم شروین است.
در حقیقت «شروین» نماد هنرمندی است که برای هیچ و پوچ تلاش می‏کند. هنرمندی که تنها «در اوج بودن» او را راضی می‏کند و درمان درد چنین هنرمندی تنها، کف زدنها و هورا کشیدنهای تماشاچیان است.
اما اکنون که از صحنه یا بطور کلّی‏تر از عرصه هنر خارج شده است، این وضعیت برایش غیرقابل تحمّل است و دچار یکسری ناهنجاریهای روحی ـ روانی و بیماریهای ناتوان کننده ذهنی می‏گردد.
این بیماری مرموز و موذی در تئاتر به نام «جاماندن از خود» و یا «با سیر صحنه پیش نرفتن» شناخته می‏شود و تعریف آن به این صورت است: یک نویسنده، کارگران و بخصوص بازیگر که زمانی در اوج شکوفایی و خلاقیّت بوده است، به مرور از روند تئاتر جا می‏ماند و نمی‏تواند همپای آن پیش برود.
این حالت عواقب بسیار روانی دارد و در ایران به نام «ببراز سیم» معروف است.
«ببراز سلطانی» کسی است که در دهه ۲۰ و به سیاق آن زمان گروه یا گروپ تئاتر داشت و خود ستاره گروه بود. وی بنا به رویه آن زمان از گاراژها، میدان گاههیا و انبارها شروع کرد و حتّی در اواخر کارش دو تئاتر نیز ساخت. امّا از سال ۱۳۳۶ به بعد که روند تئاتر ایران دگرگون شد و تئاتر علمی پایه‏گذاری شد، «ببراز» نتوانست با این جهش تطبیق نماید و جا ماند و در نتیجه دیگر برای تماشاچیان جذابیّت نداشت. ولی هرگز این را باور نکرد. او در تمام سالهای پیری‏اش مدام نمایشنامه می‏نوشت، کارگردانی و بازی می‏کرد، روی صحنه می‏رفت، جایزه می‏گرفت و تماشاچی برایش کف می‏زد و مدام به مسافرت و فستیوال می‏رفت، اما همه اینها اوهام بود.(۶)
«ببراز»، «شروین» و خلاصه این دست از هنرمندان متأسّفانه، پایان خوبی نخواهند داشت. زیرا نمی‏توانند باور کنند که دوران آنها نیز سرآمده است.
امّا راستی چرا اینگونه است؟ چرا نصیب برخی هنرمندان در دوران آخر عمر تنها حسرت و افسوس می‏باشد؟ هنرمندانی که سالیان سال یکّه‏تاز عرصه پر جنب و جوش هنر بوده‏اند و اکنون که به دوران پیری و فرسودگی رسیده‏اند حق دارند تا از یک زندگی توأم با آرامش و نشاط برخوردار باشند.
برای روشن شدن مطلب و یافتن پاسخهای لازم، باید جستجوی عمیق‏تری را در زندگی هنری، انگیزه‏ها و اهداف هنرمندان داشته باشیم.
بسیاری از «هنر نمایان» هستند که تنها هنرشان خودنمایی، ظاهرسازی و فریب مخاطبان است اینان تنها کارشان بی‏اعتبار کردن نام «هنر و هنرمند» می‏باشد و اصولاً گفتگوی درباره آنان به مثابه «آب در هاون کوبیدن» است.
اما بسیاری از «هنرمندان» واقعی نیز وجود دارند که هدف خود را جلب رضایت مردم و مخاطبین بیدار معرّفی می‏کنند. «هنرمند مردمی» به مردم می‏اندیشد، برای آنها کار می‏کند، سلیقه‏اش، سلیقه مردم است از خوشحالی مردم خرسند است از ناخوشی آنان غمزده همراه مردم است و غمخوار آنان و از این همراهی و غمخواری لذّت می‏برد. مردم هم به خاطر خدماتش او را دوست دارند و با تشویقهای بی‏دریغ خود، روح و روان هنرمند را دم تازه‏ای می‏بخشند. هنرمند هم با این پشتگرمی به کار خود ادامه می‏دهد و سعی می‏کند که هر بار کار بهتری را برای مخاطبین عرضه نماید. بدین ترتیب روز به روز بر محبوبیّت هنرمند افزوده می‏شود و مردم نیز لذّت و بهره بیشتری می‏برند.
اما این روند، همیشگی نیست و بالاخره به هر دلیلی ممکن است نقصی در آن ایجاد شود. یعنی یا هنرمند به مرز ناتوانی و بازنشستگی می‏رسد و یا اینکه چشمه جوشان خلاقیّت و نوآوری هنرمند به هر دلیلی خشک می‏شود و به اصطلاح کفگیر هنرمند به ته دیگ می‏خورد. بدین ترتیب طولی نمی‏کشد که یاد و نام هنرمند از زبانها می‏افتد و متأسّفانه دیگر کسی کوچکترین توجّهی به او نمی‏کند. چرا که مردم همواره دنبال آثار نو و تازه می‏باشند و هنرمند دیگر نمی‏تواند کارایی لازم را برای آنان داشته باشد. البتّه همیشه معدود افرادی هستند که هر از چند گاهی یادی از هنرمند بنمایند و به هر حال خاطره‏ای از هنرمند در ذهنشان نقش ببندد. امّا در هر حال همانند کسی که از باغ آمال و آرزوها به خراب‏آباد «تنهایی» کوچ می‏نماید، روحیّه هنرمند نیز مکدّر می‏شود و دیگر، کمتر اثری از شادی و طراوت اوّلیّه را می‏توان یافت.
هدف این هنرمند (جلب رضایت مردم و مخاطبین) بدون شکّ، هدفی متعالی و گرانقدر است، اما می‏توان هدف بهتر و برتری را برگزید و آن این است که هنرمند برای خدا و جلب رضایت او کار کند.
روشن است که در بسیاری از موارد دو هدف ذکر شده همسو و هم جهت می‏باشند. یعنی آن کسی که باعث شادی و شعف دیگران می‏شود، قطعا مقام و نزلت خاصّی هم پیش خداوند دارد. امّا «هنرمند الهی» از دریچه رضایت خداوند به مردم می‏نگرد. با مردم است و در خدمت آنها امّا تا زمانی که مردم نیز خدایی باشند و از او توقّع خداپسندانه داشته باشند. در غیر اینصورت «هنرمند الهی» با قدرت و صلابت تمام در مقابل خواسته‏های مخاطبین ایستادگی خواهد کرد.
برخورد «هنرمند الهی» با مقوله بازنشستگی نیز متفاوت است. هنرمند الهی چون همواره در خدمت خدا و خلق خدا بوده است، لذا هیچگاه خود را از سیطره توجّهات حق تعالی خارج نمی‏بیند و چنین هنرمند ارزشمندی اگر هم از توجّهات مردم و مخاطبین دور بماند، نه تنها خمی به ابرو نمی‏آورد، بلکه بدون هیچ چشمداشت و توقّعی تنها به انجام آنچه بر عهده دارد می‏پردازد. چنین هنرمندی نه تنها ره به ترکستان نبرده است، بلکه کوله‏بار یک عمر تلاش و زحمت را به سرمنزل مقصود رسانده است. چرا که هیچ تلاش و خدمتی از نظر خداوند دور نمی‏ماند. و هنرمند نیز مطمئن است که زحمات و تلاشهایش بی‏ثمر و بی‏نتیجه نبوده است. حال که چنین هنرمندی به مرحله بازنشستگی و از کار افتادگی رسیده است، با آسودگی خیال و طیب خاطر به سپری کردن عمر گرانمایه و انجام دیگر وظایف خواهد پرداخت و هرگز دیو حسرت و ناامیدی بر او مستولی نخواهد شد.
آری، چه بسیار هنرمندانی که این مسیر زیبا را پیش گرفتند و تنها به عنایت پروردگارشان چشم امید دوخته‏اند. چه بسیار شعرایی که تنها نام و یاد او شعر گفتند و هر چه را غیر از نام دوست در دیوانشان بود، زدودند.
چه بسیار خطّاطانی که تنها نام زیبای او را نبشتند و چه بسیار نویسندگان خوشدلی که تنها برای رضایت او قلم بدست گرفتند.
اما در این میان تنها نقّاشان و صورتگران هستند که بی‏نصیب مانده‏اند و زبان حال آنان همواره چنین بیتی است:
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
مهدی رازافشا
پی‏نوشتها:
۱ ـ نمایش، نشریه مرکز هنرهای نمایشی، دوره جدید ـ شماره ۱ ـ بهمن ۱۳۷۶ نبرد با روان نژندی نویسنده: جلال ستّاری
۲ ـ روزنامه همشهری، یکشنبه ۲ آبان ۱۳۷۸ ـ شماره ۱۹۶۱. نگـاهی بـه تابلوی فریاد اثـر «ادوارد مـونش» نویسنـده: محمّدرضا شاهرخی نژاد
۳ ـ کتاب «ساخت و کار ذهن» نویسنده: کالین بلیک مور ترجمه: محمّدرضا باطنی
۴ ـ از سخنان «دون خوان» به «کارلوس کاستاندا»
۵ ـ مردم و سینما، نشریه فرهنگی ـ هنری ـ شماره ۶ درخت گلابی از آرمان گرایی تا آرمان ستیزی نویسنده: پرویز جاهد
۶ ـ روزنامه صبح امروز، سه شنبه ۲۷ مهر ۱۳۷۸. گفتگو با «محمود استاد محّمد» نویسنده و کارگردان نمایش «آخرین بازی» سیّدافشین هاشمی مرغزار
▪ منابع
ـ ساخت و کار ذهن، نویسنده: کالین بلیک مور، ترجمه محمّدرضا باطنی
ـ حقیقتی دیگر، باز هم گفت و شنودی با «دون خوان»، نویسنده کارلوس کاستاندا، ترجمه: ابراهیم مکلاّ
ـ هدایت و مرگ نویسنده
ـ دنیای درام، نوشته: مارتین اسلین، ترجمه: محمّد شهبا
ـ مثنوی معنوی، به تصحیح رنیولد الین نیکلسون
ـ گلچین میلاد(۱)، کمیته فرهنگی ستاد بزرگداشت یکصدمین سال میلاد امام خمینی (ره)
ـ فرهنگ فارسی، دکتر محمّد معین
ـ مهر، هفته‏نامه فرهنگی، هنری، اجتماعی ـ شماره ۱۰۶، هنرمند را هنر درمان می‏کند. دکتر فربد فدایی، استادیار روانپزشکی دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی
ـ مهر، هفته‏نامه فرهنگی، هنری، اجتماعی ـ شماره ۱۲۴، آفرینش هنری اضطراب هنرمند را فرو می‏نشاند، دکتر فربد فدایی
ـ ویژه‏نامه حکیم ۲ ـ نشریه علمی، فرهنگی دفتر نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه علوم پزشکی ایران
ـ مردم و سینما، نشریه فرهنگی ـ هنری. شماره ۶.
منبع : هنر دینی


همچنین مشاهده کنید