چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


نقدی بر کتاب گل و گلدان شکست از جعفر سید


نقدی بر کتاب گل و گلدان شکست از جعفر سید
آن چه مرا وادار کرد تا این کتاب را مطالعه کنم و پس از آن این احساس را داشتم که نقدی بر داستان بنویسم، واژه نامانوس «شکست!» بود. با خود گفتم داستانی در قطع وزیری که مصور است و مخاطب آن طبعا نوجوان; چرا نویسنده اش باید موضوع شکست را طرح کند که مناسب شور و حال نوجوان و جوان نیست؟! اما پس از مطالعه کتاب دریافتم که در این جا شکست به معنی پایان راه زندگی نیست. بلکه مفهوم دیگری دارد که به شرح آن خواهم پرداخت و پس از رسیدن به این نکته بود که احساس وظیفه کردم تا یافته های خود را به صورت نقد بنویسم.
با ورود به داستان پی می برید که مضمون داستان دفاع مقدس است و عبارت «گل و گلدان شکست»، عنوان بخشی از سروده خود مولف از زبان راوی داستان بوده که دختر دانشجویی است و ادامه این جمله از شعر که عنوان کتاب شده است، این طور میآید:
ریشه در خاطره باغچه جاری می شد
نفس تازه به پژمردگی بوته رسید
برگ ها روییدند...
نویسنده با زبان هنری شعر، غیرمستقیم بیان می کند که هر چند خسارت های زیادی در این جنگ تحمیلی به سرزمین ما وارد شده است، اما مهم این است که دوباره سازندگی و رویش، ادامه دارد و نهال ها شکوفاتر از پیش شکل می گیرند و از پژمردگی به بالندگی می رسند:
شعر جنگی دارم
شور چنگی دارم
چون دل من خون است
راوی مجنون است
و برادر راوی داستان برای تشویق خواهرش بیتی دیگر را در صفحه مقابل می نویسد:
اگر هزار بار خانه ام خراب کنید
به شاخ سرو ببندیم آشیان دگر
گلدان شکسته به عنوان یک ظرف می تواند نماد انسان و جامعه و در واقع شهر و سرزمین باشد که دچار صدمه می شود اما پسر خانواده ای که موشک به باغچه منزلشان اصابت کرده و منفجر نشده، بوته گل را با شاخه های شکسته به هنگام خروج از منزل در باغچه می کارد و امید برای حیات قطع نمی شود. از این فرصت استفاده می کنم و به خوانندگان عزیز توصیه می کنم هرگز با دیدن عنوان کتاب یا فیلم سینمایی زود قضاوت نکنید و شاید پس از دیدن فیلم ها عنوان بعضی از آن ها برای شما یخ و بی مزه باشد. مثل: «آکواریوم»، «دیشب باباتو دیدم آیدا»، «کلا غ پر»، «چهارانگشتی» و...
با این تامل در عنوان، به دنیای درون داستان می پردازیم:
شروع داستان با توصیف خانه راوی داستان در آبادان است که بسیار زیبا و بزرگ و پر از گل و درخت های گوناگون معرفی می شود و نویسنده قصد دارد با بیان این صمیمت و زیبایی کاری کند که خواننده را به این توجه برساند که ترک یک وجب از این سرزمین پرخاطره و دل کندن از آن برای ساکنان آن، سخت و غیرممکن باشد.
روایتگر داستان یا همان دختر دانشجو همه توصیف و تعریف های خود را به نقل از مادرش نسبت می دهد، چون درزمان وقوع جنگ، دختری یک ساله بوده و الا ن با پدر ومادر در تهران زندگی می کنند. او از مادر می خواهد که باز هم از آن خاطرات بگوید و حس می کند که هر بار می شنود، نکته های تازه تری می یابد. شاید به خاطر بزرگ شدنش به درک بهتری می رسد.
از این جا می توان دریافت که مخاطبان کتاب نوجوانان و جوانانی هستند که در زمان جنگ کودک بوده اند و تصور روشنی از آن ندارند یا آن هنگام، هنوز به دنیا نیامده اند. مادر به شرح ماجراهای آغاز جنگ می پردازد و التهاب های آن دوران را می گوید به گونه ای که فرزندانش احساس می کنند زندگی گذشته خود را مرور می کنند. خاطره موشکی که به باغچه حیاط اصابت کرده و منفجر نشده است، مردمی که همه درحال خروج از شهر هستند و دود و آتش از همه سو، شهر را پر کرده است و هر کس از دیگری کمک می خواهد در حالیکه دیگران نیز منتظر کمک هستند، همه زیبا و شنیدنی هستند. پدر خانواده از محل کار خود (تاسیسات نفتی) به خانه بر می گردد واهل خانه می خواهند منزل خود را که موشکی را در باغچه اش دارد، ترک کنند اما فرزاد پسر خانواده، حاضر به خروج از خانه و شهر نیست و می خواهد بماند. پدر به او می گوید:
«بیا بچه ها را از شهر خارج کنیم و بعد خودمان برای دفاع بر می گردیم».
و این گونه است که فرزاد راضی می شود. فقط یک راه برای خروج باقی مانده و آن هم عبور از پل در حال شعله ور شدن است. اگر خانواده این طرف آتش باشند، باز گرفتار آتش و موشک هستند وعبور از پل نیز ریسک بزرگی است و پدرراه دوم را انتخاب می کند:
فرزاد می گفت: «بابا گازشو بگیر، سریع برو، حتما اگه به آتش خوردیم!»
فرشته و فرزانه می گفتند: «نه، نه بابا نرو، تو رو به خدا نرو» من شک داشتم که از پل بگذرم یا نه؟ لحظه تصمیم گیری سختی بود، درحالی که تو اون گرما داشتم می لرزیدم، پرسیدم: «چی کار کنم؟!» مادر یک نهیب زد وگفت : های چی داری می گی؟ اگه بر گردیم، باز هم تو محاصره آتشیم!...
این دلهره همچنان ادامه می یابد تا این که پدر تصمیم نهایی را می گیرد:
«بچه ها ساکت باشید، می خواهم از پل بگذرم» بچه ها با دهان بسته گریه می کردند. نفسی توسینه حبس کردم، فرمونو محکم گرفتم. در حالی که ماشین درجا کار می کرد، پدال گاز رو یکی دوبار فشار دادم تا شتاب ماشین بیشتر بشه. دیگه نمی دونم ماشین چه طوری حرکت کرد. انداختم تو دنده و گفتم: یا امیرالمومنین یا ابوالفضل، یا صاحب الزمان و دل به دریا که نه، به آتش زدم و از بغل شعله های زرد و سرخ آتش عبور کردیم...
اگر چه اوج داستان همین صحنه بسیار هیجان آمیز بود اما نباید از تصویرهای دیگری که جلوه های خدا باوری را در فرزندان این خانواده نشان می دهد، نادیده گرفت.
از پل که گذشتیم فرشته و فرزانه از صندلی عقب ماشین سر منو گرفتند وکشیدند به عقب و با گریه صورتم رو به طرز عجیبی ماچ کردند. فرزانه گفت: «قربونت برم بابا». گفتم: «فرزانه همه ما رو خدا نجات داد» فرزانه سرخودشو از شیشه بیرون کرد و داد کشید: «ای خدامی بوسمت، قربونت برم...، تو چقدر مهربونی ...، من نمی تونم تشکر کنم ... خدااا... جون دوستت دارم» و با دست هایش بوسه ای به آسمان فرستاد.
راوی داستان یک دختر احساساتی و شاعر صفت است پس از تعریف خاطرات پدر و مادر به نوشتن شعر می پردازد. مهم تر از شعر پردازی راوی داستان این نکته است که نویسنده داستان به دلیل برخورداری از توان سرودن شعر توانسته است پیام زیبای داستان را در شعر بگنجاند.
سابقه آوردن شعر در رمان های اجتماعی و عاطفی کم نیست و اغلب نویسندگان به خاطر ناآشنایی با شعر، اشعاری سست ارایه می دهند، اما در اینجا تعبیرهای روان را می خوانیم:
شهر ما هیچ دل آزرده نداشت
پسرانش همه یک دل بودند
قصه ای بود اگر می گفتند:
«دختران قهر و حسادت دارند!»
سایه نخل بلند، هیچ سنگین نبود...
یعنی همه با هم دوست و رفیق بودند و منظور از نخل باید مسوولا ن شهر باشند که سنگین نبودن سایه آنان کنایه از زورگویی نکردن آنان است.
ناگهان موشک جهلی آمد
تا حریم خوش گل های «آهار»
تا به نابودی «همیشه بهار»
دل هر «میخک» و هر «تاج خروسی» خون شد...
به نظر می رسد شاعر گل ها را به انسان ها تعبیر کرده و با آوردن «آهار» و «همیشه بهار» به عنوان مظهر دختران و «میخک» و «تاج خروس» به عنوان نماد پسران تقسیم بندی کرده باشد.
نویسنده : لیلا سلماسی
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید