شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا
اشکم ببین زدیده چه بی تاب می رود
به یادم آمد كه حدود دو سال قبل، یك غروب دلانگیز بهاری، وقتی بند كفشش را میبست تا با هم برای قدم زدن به پارك ساعی برویم، گفت: «از خدا میخواهم ده سال دیگر با شما جوانها باشم و زندگی كنم. دیگر هیچ آرزویی ندارم.» با دعای من پلهها را یكییكی طی كردیم، غافل از اینكه آن پلهها سراشیبی عمر ما بود.
همواره مرگ برای ما نامنتظر و به تعبیر شیوای ابوالمعالی نصرالله «نابیوسیده» بوده است. اما مرگ مردان هُنر اندوهبارتر و نابیوسیدهتر است.
اولین بار، سال ۷۸ به همراه استاد احمد ابراهیمی به منزلش رفتیم. اسم مرا بر تكهای كاغذ نوشت و دم دست خود گذاشت. هر وقت میخواست با من حرفی بزند و یا من حرفی میزدم، تكه كاغذ را نگاه میكرد، تا اسمم را به خاطر بسپارد. از آن روز به بعد او مرا به دوستی پذیرفت و من وی را به استادی و این كلمهای بود كه او از آن نفرت داشت. تنها امروز كه نیست میشود راحت گفت: «استاد منوچهر همایونپور». در دیدار اول او را بسیار تندمزاج و عصبی یافتم، به همراه ركگویی و صراحتی كه مخصوص خود او بود و كم نبودند كسانی كه این صراحت را بر نمیتافتند. استاد همایونپور دور خود هالهای داشت كه ورود به آن بسیار مشكل بود، اما وقتی از آن میگذشتی متوجه میشدی چه انسان جالبی است و تازه میتوانستی از طنزپردازی او هم لذت ببری.
او به مدد حافظه قویاش تسلط عجیبی بر شعر فارسی داشت. در مورد یك موضوع دهها بیت شاهد میآورد. از غلط خواندن شعر برآشفته میشد. نكات فراوانی از مُرصّعخوانی، مناسبخوانی و ضربیخوانی از او آموختیم.
به پیشنهاد من قرار شد تا خاطرات او را ضبط كرده و با مقالاتش بیامیزیم و كتابی تهیه كنیم. با اشتیاق فراوان پذیرفت. اما به عللی ـ كه همیشه مایه تأسف من است ـ تنها چهار جلسه از آن ضبط شد. این گفتوگوها از كودكی تا ورود او به رادیو را شامل میشود. كه حاوی نكات ارزندهای است.
وقتی بر مزارش فاتحه میخواندم یاد سخن ماكسیم گوركی افتادم كه: «زیر هر سنگ قبر، یك تاریخ كامل خوابیده است.» و سینهٔ استاد همایونپور یك مجموعه از تاریخ بود كه به زیر خاك رفت. خدایش بیامرزاد. امشب پنجشنبه ۱۷/۹/۷۹ است كه جناب آقای همایونپور و دكتر مزدك اخوان ثالث قدم بر دیده گذاشته و به منزل بنده تشریف آوردند. امشب میخواهیم اولین گفتوگوی خودمان را شروع كنیم و من از آقای همایونپور خواهش میكنم به عنوان مقدمه صحبتی بفرمایند.
به نام آن كه نامش برترین است
فزون از چرخ و افلاك و زمین است
كه هستِ هر چه هست، از هست او هست
كه تخت و رخت و بخت، او راست در دست
به هر جا پرتو نورش هویداست
همه پیدا از او، او خود نه پیداست
من شاعر نیستم؛ ولی چون هر كسی شروع میكند به سخن گفتن در مجامع رسمی، شعری میخواند. معمولاً شعر فردوسی یا سعدی را میخواند. من برای تنوع، این دو سه بیت شعر را ساختم تا هر جایی فرصتی میشود و پشت میكروفن میروم این دو سه تا بیت شعر را بخوانم. شعر من قابل مقایسه با شعر شاعران گذشته و شاعران دیگر نیست.
من خودم میدانم این كار فضولی است. اما از نظر تنوع و از نظر اینكه تكراری نباشد این دو سه بیت را همین جوری ساختم. باید بگویم من هنرمند هم نیستم. هنرمند شدن بسیار كار مشكلی است. اصلاً این واژهٔ هنر، واژهٔ بسیار سنگینی است. رسیدن به مقام هنر و هنرمند شدن بسیار كار مشكلی است. این روزها به واژهٔ هنر اهانت میكنند. همین دیشب رادیو آمریكا داشت با یك جوان شارلاتانی كه نُه سال پیش از ایران به سوئد رفته بود؛ مصاحبه میكرد. چیزایی میخواند، من سیستانیام اهل بلوچستانم. با صدای مزخرف و اركستر پر سر و صدای چرند. مصاحبهكننده میگفت: «امشب با یك هنرمندی!! صحبت میكنیم.» كه واقعاً به هنر و هنرمند توهین میكرد. به هر حال من عمر خود را با شعر و موسیقی سپری كردهام.
ما نفت داریم كه بعد از عربستان مقام دوم را داریم. مس هم داریم. ولی اینها، هم مشابه دارد و هم در معرض زوال است و یك روزی هم تمام میشود. اخیراً هم از رادیو شنیدم طلا هم در كشور پیدا شده ولی این هم مشابه دارد. جاهایی هست كه خیلی بیشتر از ما طلا دارند؛ ولی یك روزی تمام میشود جنگل هم كه دارد كمكم نابود میشود. تنها چیزی كه تمام ناشدنی است و هر روزی پایهاش محكمتر میشود. شعر ماست. شعر فردوسی، مشابهش كجاست؟ كدام كشور فردوسی دارد؟ كدام كشور نظامی دارد؟ كدام كشور حافظ، سعدی، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی دارد؟ الآن در آمریكا سال مولانا گرفتند و كتابها نوشتند و حرفها زدند. واقعاً باید بگویم شعر ما در دنیا بینظیر است.
من از كلاس دوم ابتدایی عاشق شعر فارسی شدم و بعضی از شعرهای كتابهای ابتدایی را هنوز حفظ هستم. مثلا:ً
آن یكی پرسید اشتر را كه هی
از كجا میآیی ای فرخندهپی
گفت از حمام گرم كوی تو
گفت خود پیداست از زانوی تو
این شعر از سنایی غزنوی است كه در كتاب دوم یا سوم ابتدایی ما بود. در كلاس چهارم ابتدایی چهار صفحه شعر فردوسی بود كه داستان آوردن فرنگیس و كیخسرو از سرزمین توران توسط توس كه با نقاشی همراه بود. تنها كسی كه این چهار صفحه را حفظ بود من بودم. در بروجرد دو تا مدرسهٔ شش كلاسه بود كه روزهای پنجشنبه «پرورش افكار» بود معلم ما گفته بود كه ما شاگردی داریم كه این چهار صفحه شعر را حفظ است و من یك روزی پشت میكروفن در جلسه «پرورش افكار» خواندم و برایم كف زدند. البته یك روز هم سر صف با حضور مدیر و ناظم و آموزگاران و بچههای مدرسه این شعر را خواندم.
یك شاعر انگلیسی هست به نام جان كلر، شاعر اواخر قرن هفده كه بیشتر عمر شصت و چند سالهاش را در اوایل قرن هیجدهم زندگی میكرد. لازم به توضیح است كه من شش سال انگلیسی خواندهام و مدرك كمبریج دارم. منتها مادر نازنینم سرطان گرفته بود و نتوانستم دیپلم كامل Proficiency را بگیرم ... بله میگفتم، این شاعر انگلیسی شعری دارد كه دوازده بند است.
با عنوان: Love lives beyond the Tonb یعنی عشق در ماورای مرگ هم زنده و جاوید است. بیش از چهل سال است كه یك بیت شعر را حفظ هستم ولی شاعرش را نمیشناسم خیلی هم جستوجو كردم ولی موفق نشدم اسمش را پیدا كنم. شعر این است:
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
این چراغی است كزین خانه بدان خانه برند
و این بیت شعر بسیار فصیحتر و پربارتر از آن دوازده بند جان كلر است. میخواهم عرض كنم ما از نظر شعر خیلی غنی هستیم و حق داریم به شعر و شاعری خود بنازیم و شعر و شاعری ما قابل نازش است.
● به عنوان اولین سؤال كمی از زندگی خودتان بفرمایید.
▪ زادگاه من بروجرد است. در شناسنامهام تولدم، خرداد ۱۳۰۳ ذكر شده است.
پدرم نظامی بود و جزء هنگی بوده كه در غرب ایران خدمت میكرد و عكسی هم از آن روزها موجود است كه خیلی تماشایی است. پدرم درسخواندهٔ ژاندارمری بود و درجات ستوانی رئیس ژاندارمری بین اصفهان و شیراز بوده و در نقل و انتقالات، به اراك و بروجرد آمده كه درجهٔ سروانی داشته كه آن وقتها میگفتند سلطان. در همین روزها كه در بروجرد بوده در سال ۱۳۰۲ از درجه سلطانی به درجه یاوری (سرگردی) ترفیع پیدا میكند.
در درجهٔ سلطانی با مادر من ازدواج میكند و در درجهٔ یاوری من متولد میشوم. من بر اثر اصرار پدرم برای تحصیل در شش سالگی به دبستان اعتضادیه رفتم؛ كه استاد زرینكوب هم در همین مدرسه تحصیل كرده بود. فراموش نمیكنم فردی معلم كلاس ما بود به نام آشیخ غلامحسین همراز كه مدتها بود نامش یادم رفته بود؛ نمیدانم چطور یادم آمد... بسیار تند و كجخلق بود، ... در كلاس دوم و سوم معلم ما آقای محمدی بودند، روانش شاد. معلم كلاس چهارم آقای نوربخش مرد بسیار نازنینی از خانوادهٔ بسیار بزرگی در بروجرد بود. در كلاس ششم هم معلمی داشتیم كه در همهٔ رشتهها، ریاضی، قرآن و عربی، همه را درس میداد و بعدها جوانمرگ شد و من اولین باری كه در رادیو آواز خواندم به یاد این معلم افتادم كه حقی به گردن من داشت.
● آقای همایونپور از كی متوجه شدید كه صدا دارید؟
▪ من از نه یا ده سالگی فهمیدم كه آوازی هم در حنجره دارم و یادم میآید كه عشقی هم به نوحهخوانی پیدا كرده بودم. یك شاعری در بروجرد به نام صامت بروجردی كه مرثیهگوی بسیار توانایی بود، ایشان موسیقی هم میدانست، برای امام حسین (ع) سروده بودند:
زینت دوش نبی خاك سیه جای تو نیست
خیز كاین جای تو نیست، خیز كاین جای تو نیست
من این نوحه را یاد گرفته بودم، از چند نوحهخوانی كه در بروجرد بودند و از روی موسیقی و در دستگاههای مختلف و گوشههای مختلف میخواندند، من یاد گرفته بودم و در تاسوعا و عاشورا میخواندم و یادم میآید كه در ماه رمضان هم مادر نازنینم زیر برف، چراغ را نگه میداشت و من پشت بام چند شعر را به صورت مناجات میخواندم. از اینجا ما كمكم فهمیدیم كه صدایی داریم و آواز خواندن من هم از اینجا شروع شد. شنبه ۱۹/۹/۷۹ منزل آقای همایونپور، با حضور آقای مزدك اخوان ثالث:
● آقا، لطفاً بفرمایید كه آواز را از چه كسانی آموختید؟ در واقع اولین معلمان موسیقی شما چه كسانی بودند؟
▪ بله ... سخن بر سر این است كه من آواز را كجا و پیش چه كسی یاد گرفتم. من میخواهم این مطلب را با دو بیت از حضرت مولانا شروع كنم، كه این مرد نابغه تا كجاها رفته و تمام زوایای تاریك روح انسانها را یكییكی سر كشیده و مطلب حكیمانه ارائه داده؛ ایشان میفرمایند كه:
علم دو علم است اول مكسبی
كه در آموزی چو در مكتب صبی
علم دوم بخشش یزدان بود
چشمهٔ آن در میان جان بود
علم اول كسب كردنی است. مثلاً طفل در مكتبخانه میآموزد. اما دومی مطلبی است كه خداوند تبارك و تعالی به همه كسی نمیدهد. البته من كسی نیستم. جز اینكه یك آوازهخوان بودم و این آوازهخوانی را هم به قول دوست عزیزم آقای نوابصفا كه در كتاب قصه شمع شرح حال بنده را هم نوشتهاند و خیلی هم به بنده محبت دارند، میگویند: منوچهر همایونپور حرام شد. بله، من بیشتر از پانزده شانزده سالی آواز نخواندهام.
به یاد دارم در نوشتهای خواندم وقتی جان وین، بازیگر كمنظیر و یا بینظیر آمریكایی كه نقشهای وسترن را بازی میكرد، از دنیا رفت از یك نابغهتری كه چارلی چاپلین باشد میپرسند نظرتان راجع به جان وین چیست؟ ایشان میگویند: كارخانهٔ آدمسازی خداوند درش باز است اما كارخانهٔ نابغهسازش كه میخواهد از آنها انسانهای استثنایی بسازد همیشه گرد گرفته است. هر چندین سال ممكن است نابغهای بیاید.
و این را در رابطه با بیت دوم مولانا عرض میكنم كه علم دوم بخشش یزدان بود.
البته نوابغ بزرگ دنیا تعدادشان كم است، مثلاً در همهٔ طول مدت تمدن بشر كه تاریخ داشته تعدادشان كم بوده مثل فردوسی، نظامی، مولوی، حافظ، سعدی، صائب تبریزی چند تایی به صائب تبریزی نزدیك شدند؛ مثل: كلیم كاشانی، نظیری نیشابوری، قدسی مشهدی ولی هرگز صائب نشدند. البته باید عرض كنم بنده چیزی نیستم. این مطلب را از جهت سنخیت با شعر مولانا عرض كردم.
به هر تقدیر به یادم میآید سه چهار ساله كه بودم هنر یا صنعت گرامافون و صفحه همه جا را گرفته بود و در منزل ما هم گرامافون بود. در تمام قهوهخانههای بروجرد هم كسانی كه ناهار میخوردند یا ساعتی را آنجا میگذراندند، جز شنیدن صفحه كار دیگری نداشتند و این بهترین سرگرمی بود كه در آن روزها باب شده بود ... من این صفحات را گوش میكردم. تعدادی را عاشقانه دوست داشتم و گوش میكردم صدای تاج كه در همایون خوانده:
از تو با مصلحت خویش نمیپردازم
همچو پروانه كه میسوزم و در پروازم
آواز روحانگیز كه من عاشقش بودم:
دل خون شد از امید و نشد یار یار من
ای وای بر من و دل امیدوار من
و تصنیف سهگاه ساختهٔ استاد وزیری:
دردا كه چون روزگار یاران بیاعتبار
و یا صفحات فكاهی بدیعزاده:
كلفتی آورده خانم تو خونه پیش خانم هست عزیز دردونه
لاغر و مردنی و بیجونه اینش خوبه كه زلفش آلاگارسونه
ترسم كه آخر من شوم دیوونه
تمام اینها را من حفظ بودم و تقلید میكردم و میخواندم. بله اولین معلم من به قول آقای نوابصفا صفحات گرامافون بود.
كمی كه آمدیم جلوتر در بروجرد با چند تا بچهٔ هم سن و سال دوست بودم كه یكی از اینها تار میزد و یكی هم آواز میخواند و یك سال هم از من بزرگتر بود. آمده بود در تابستان به تهران و پیش حسینعلی خان نكیسا شور و ابوعطا و دشتی را یاد گرفته بود. من با اینها صمیمی بودم و من از این آقازاده كه از خانوادههای بزرگ بود، یواشیواش شور، ابوعطا و دشتی را یاد گرفتم. ایشان، تا چند سال پیش هم، یادم هست كه در تهرانپارس زندگی میكرد ولی الان نمیدانم در قید حیات هستند یا نه.
پدر و جدّ من با پدر و جدّ آنها دوست بودند و در واقع آشنایی ۱۵۰ ساله داشتیم. این خانواده همه موسیقیدان بودند و آواز میخواندند، حتی خانم این خانواده هم آواز میخواند. آوازی میخواند كه صدایش تمام محله را بر میداشت. البته در بروجرد زنها جرئت آوازخوانی نداشتند؛ جز این خانواده كه از اعیان بودند. بله میگفتم كه ... توی این خانواده مردی بود كه سیزده چهارده سال از من بزرگتر بود و تار میزد.
من هم حدود چهارده ساله بودم كه یك شب در خیابان به این مرد برخورد كردم. بعد از سلام و علیك دیدم با جمعی دارند میروند جایی. دست مرا گرفت و گفت منوچهر تو هم بیا برویم. رفتیم در منزلی ... یك مردی به نام غلامرضا خان كه كمانچهكش حرفهای بود ... بعد از پذیرایی حبیبالله خان امیر یار احمدی، همان مرد نازنینی كه تار میزد، تار را كوك كرد و گفت منوچهر بخوان.من شروع كردم به خواندن. درآمد را خواندم؛ قسمت بقیه را یك مقدار زدند و من با تردید میخواندم. گفت این بیات ترك است كه داری میخوانی. شروع كرد با تار شكسته زد و من شكسته را خواندم، ولی خودم نمیدانستم كه این شكسته است. فقط از روی صفحهها یاد گرفته بودم و من بیات ترك را هم از او یاد گرفتم.
عرض شود كه ما روزهای تعطیل با بچهها میرفتیم صحرا. یكی پدرخرج بود و ما دانگی پول میدادیم. یك مرد نازنین حرفهای كه تار میزد با ما میآمد و من دستگاه سهگاه را از این مرد یاد گرفتم. او میزد و من میخواندم. البته من بیشتر دستگاهها را میخواندم ولی فقط از روی صفحه، چون ما معلم نداشتیم؛ یعنی در آن روزگار افرادی مثل خانوادهٔ امیر یاراحمدی كه خان بودند میتوانستند معلم داشته باشند. اما مسئله مهمی كه من دیر یادم آمد این است كه، یكی از چیزهایی كه در من برانگیزنده بود دو دانگ صدای پدربزرگم، یعنی پدر مادرم، بود. او بسیار لطیف میخواند و من سالهاست كه صدایش با این شعر تو گوشم هست:
درخت اگر متحرك شدی ز جای به جای
نه جور ارهٔ كشیدی، نه جفای تبر
البته من این مطلب را در مصاحبه مجلهٔ ادبستان هم گفتم. پدربزرگم در دستگاه قاجار خدمت میكرد و بعد از قاجار كه پهلوی آمد؛ ایشان بیكار بود و بعد تا با همكارانش كه در دورهٔ قاجار با هم بودند، گاهگاهی مهمانی میدادند. در سه چهار جلسهای كه منزل ما برگزار میشد، مردی بود به نام غلامحسین نظر كه آوازخوان حرفهای بود. در مهمانیها اول پدربزرگم دو دانگش را میخواند و بعد غلامحسین نظر آواز شش دانگش را میخواند. یاد دارم روزی داشتند راجع به آوازی كه در صفحه شنیده بودند با پدربزرگم صحبت میكردند. از اوضاع روزگار و حكومت و تغییر زندگی شكایت میكرد. به پدربزرگم گفت ببین چه دوره زمانهٔ بدی شده؛ توی صفحه خواندهاند كه:
گر با دگری شدی همآغوش ما را ز كَرَم مكن فراموش
به پدربزرگم گفت ما در قدیم میخواندیم:
دلم راضی نمیگردد رود یارم به قبرستان
مبادا مردهای زنده شود با او سخن گوید
و این از داستانهای بسیار ظریفی است كه من از آن زمان به یاد دارم.
مطلب دیگری كه یادم میآید این است كه در بروجرد مرد بنّایی هم بود كه آواز میخواند و بسیار هم استادانه میخواند. اسمش آقا محمد بود و در بین سالهای ۱۳۱۶ و ۱۳۱۷ در كافهٔ مقدم، كه در میدان بروجرد قرار داشت، او در آنجا با ساز میخواند و من از طرفداران جدی او بودم.
به هر تقدیر ما به همهٔ آوازها گوش میكردیم، از صفحه، آواز پدربزرگ، دو سه جلسه به آواز غلامحسین و به آواز خانوادهٔ امیر یار احمدی، ساز غلامحسین خان، همه را گوش میكردیم تا آمدیم به تهران.
● چه سالی آمدید به تهران؟
در تیر ماه ۱۳۲۲ به تهران آمدم و در یازدهم آبان ۱۳۲۲ در ادارهٔ كارپردازی وزارت كشاورزی استخدام شدم. بعد از كارپردازی به ادارهٔ جنگلبانی منتقل شدم و در حدود هشت سال آنجا بودم و در سال ۱۳۳۴ به وزارت دارایی منتقل شدم و در سال ۱۳۵۴ با درخواست خودم بازنشسته شدم و الآن بازنشستهٔ دارایی هستم. امشب شب یكشنبه ۳/۱۰/۷۹ میكروفن را میدهم خدمت آقای همایونپور تا هر طوری كه مایلند صحبت را شروع كنند.
زندگی هنگامهٔ فریادهاست
سرگذشت درگذشت یادهاست
زندگی همهاش یاد و خاطره است. میخواهم یك خاطره را اینجا نقل كنم؛ برای دوستانی كه منزل آقای آقاییپور دور هم جمع شدیم. آقای مزدك اخوان ثالث، آقای رسول رهو و آقای فرامرز ملكی. این یكی از زیباترین و شیرینترین خاطرات و اتفاقات زندگی من است. در سال ۱۳۲۲ كه در ادارهٔ كارپردازی وزارت كشاورزی استخدام شدم، یك رئیسی داشتیم كه سرهنگ بازنشسته ارتش بود، از خانوادهٔ قاجار به نام سرهنگ یزدانمهر یك آدم كمسواد نزدیك به بیسواد، بسیار جدی و خشك كه من یك خاطرهای از ایشان دارم.
در ادارهٔ كارپردازی چند دایره بود دفتر حسابداری، دایره خرید، دایره اموال نیز بود كه اموال وزارت كشاورزی را در شهرستانها و مركز آنجا در دفاتر مخصوصی ضبط كرده بودند. یك مردی هم رئیس دایرهٔ اموال بود كه من راجع به این مرد میخواهم صحبت كنم. اسمش علینقی اتابكی بود؛ برادر بزرگتر خانم منصوره اتابكی كه سهتار هم میزد و شاگرد استاد عبادی بود، شعر هم میگفت و از خانمهای برگزیدهٔ صد سال اخیر بود. این علینقی اتابكی مرد باسوادی بود و مرد قلندری. عاشق شعر و موسیقی.
او خط بسیار زیبایی داشت شاید در وزارت كشاورزی خطی به زیبایی این خط نبود. من به یاد دارم نامههایی كه میخواستند به نخستوزیری یا به وزارت خارجه بنویسند به سراغ علینقی اتابكی میآمدند. البته به زبان عربی هم آشنا بود. او یك نامهٔ اداری نوشته بود به شهرستان و صورت اموال آنجا را میخواست. او به صورت جمع نوشته بود صور. سرهنگ یزدانمهر یك «ت» به آخر صور گذاشت و فكر میكرد منظور او صورت است و «ت» را جا گذاشته، علینقی اتابكی نامه را گرفت جلوی همكاران و گفت آقایون ببینید این واژه را كه صور جمع صورت است، آقای یزدانمهر یك «ت» گذاشتهاند و فكر میكنند من آن را جا گذاشتهام. این خاطرهٔ فراموشنشدنی زندگی من است.
حالا سال ۱۳۲۳ است. من هنوز وارد رادیو نشدهام. اما عصرها میرفتم در تئاتر گیتی آواز میخواندم. اتابكی میدانست كه من آواز میخوانم. سال اول خدمتم بود. یك مقدار دست و پایم را جمع میكردم، كه تا آخر وقت در اداره بمانم. این مرد اولین كسی بود كه فرار از اداره را نشان من داد. به یاد دارم وزارت كشاورزی اطراف دروازه دولت بود. یك سری ساختمان در اختیار وزارت كشاورزی بود، كه خود وزارتخانه یك ساختمان بزرگتری بود سر پیچ شمیران. در خیابانهای دست راست جاده قدیم، یك قهوهخانه بود جزء قهوهخانههای بزرگ و دایر تهران. تمام اعیانها... ظهر به آنجا میرفتند. دیزی و كباب داشت. علینقی اتابكی كه رئیس مستقیم من بود یك روز ظهر گفت: بلند شو منوچهر این قدر نشستن پشت میز به درد نمیخورد. بیا با هم بریم جایی دو تا شعر در گریلی برای من بخوان.
دقیقاً یادم هست كه همین جمله را گفت. مرا برد به همان قهوهخانه در جاده قدیم. بعد از صرف غذا، اتابكی رو كرد به من و گفت: یه چیزی بخوان. گفتم: آقا اینجا قهوهخانه است و كار مشكلی است. گفت: یواش بخوان. نمیخواهد بلند آواز بخوانی. در آنجا درختچههای كوچكی بود، پشت درختی آرام شروع كردم به آواز و خوب یادم میآید كه یك رباعی از خیام را خواندم. جوان بودم و صدای من هم بلند بود. كمكم آواز بلندتر شد و مردم هم توجهشان جلب شد. نگو مردمی كه آنجا بودند همه اهل حال و از نوع خود اتابكی بودند. بعدها هم كه هر وقت به آنجا میرفتم از من میخواستند كه آوازی بخوانم. این هم خاطرهای بود از علینقی اتابكی. نمیدانم ارزش این را دارد كه جایی چاپ شود یا نه؟
● شما چند برادر و خواهر هستید و سال فوت پدر و مادرتان را بفرمایید؟
▪ سخن از مسائل خانوادگی است. پدر من سال ۱۳۰۲ با مادرم ازدواج كرد. پدرم نگفته بود كه قبلاً ازدواج كرده. او در اصفهان زن داشت از قوم و خویش ظل السلطان كه بسیار ثروتمند هم بودند. دختر میرزا مرتضی خان خواجوی كه از ثروتمندان دورهٔ قاجار بوده و یك پسر به نام احمدعلی، كه این آقا بعد از دیپلم به مدرسهٔ ملی رفته و طبیب شد. او در اردیبهشت ۱۳۳۵ در جاده شمیران در سانحه تصادف فوت شد. حین فوت چهل و هشت ساله بود. البته پدرم وقتی با مادرم ازدواج كرد این پسر را داشت كه شانزده هفده سال داشت.
بعداً مادر من كه مرا آبستن بوده متوجه میشود و این موضوع باعث دلخوری میشود و یكی از پایههایی كه مادرم از پدرم طلاق گرفت همین كتمانی است كه پدرم كرده بود و اعتراف میكنم پدرم در حق مادرم ظلم كرد.
به هر حال پدرم یكی دو سال بعد از بروجرد خارج میشود. مادرم چند سالی بدون شوهر زندگی كرد؛ تا اینكه من یك خاله داشتم كه جوانمرگ شد در سال ۱۳۰۸ و سه فرزند داشت، دو پسر و یك دختر. حدود سالهای ۱۳۱۰ قوم و خویشها به مادرم گفتند حالا شما با پدر این بچهها كه شوهر خواهرت بود ازدواج كنید و مادرم با او ازدواج كرد و از این مرد من دو برادر دارم یكی متولد ۱۳۱۱ و دیگری ۱۳۱۸ كه نام خانوادگی صحرایی دارند. پدرم از نامادری من هم صاحب پسری شد كه هفده هجده سال از من كوچكتر است.
نامش احمدعلی است. بعد از دیپلم به آلمان رفت. در آنجا تحصیلات طب را تمام كرد. طبیب زنان است و ساكن آمریكا. از احمدعلی همایونپور هم یك برادرزاده دارم كه چشمپزشك است. به نام شهروز همایونپور و ساكن آمریكاست. من خواهر و برادر از یك پدر و مادر ندارم. مادرم در ۱۲ مرداد ۱۳۴۸ فوت كرد و این تاریخ آن چنان تاریخی است كه تا زنده هستم از خاطرم نخواهد رفت. پدرم هم در شهریور ۱۳۳۶ فوت كرد. پدرم بعد از جدایی از مادرم بعد از چند سالی به تهران آمدند و در تهران خیابان شاهآباد كوچه ظهیرالاسلام كوچهای است به نام سرهنگ كه تمام خانههای آن مال پدرم بود؛ آنجا زندگی میكردند. نامادری من هم سال ۱۳۳۴ فوت شد.
● خب، حالا شما آمدید تهران ولی هنوز رادیو نرفتید. لطفاً دربارهٔ مسائلی كه بین این دو واقعه رخ داده از قبیل دیدارها، تعلیمات و مسائل هنری دیگر كمی صحبت بفرمایید.
▪ بله... این سالها كه باید در موردش به عرضتان برسانم، باز هم از شیرینترین یادگارهای سرنوشت من است. در تهران بعد از رفتن رضا شاه كلوپهای متعددی باز شد و همچنین روزنامههای متعددی چاپ میشد. در واقع یك آزادی نسبی پیدا شده بود. چند حزب بزرگ و كوچك هم تأسیس شده بود. كارمندان دولت یك جمعیتی تشكیل داده بودند به نام «كانون كارمندان دولت» و در چهارراه حسنآباد یك بالاخانهٔ بزرگی بود كه آنجا جمع میشدند. اولین آوازی كه من خواندم و در بین یك گروه معروف شدم و این كار وسیله شد كه من با یكی دو نفر آشنا شوم و از این طریق در سال ۱۳۲۴ به رادیو، بروم در همان كانون بود.
من سال ۱۳۲۳ با علیمحمد نامداری از طریق كلاس هوشنگ نوایی كه در اول خیابان ژاله واقع شده بود آشنا شدم. آنجا محل آمد و رفت خیلی از جوانها بود. عباس شاپوری، برادران گرگینزاده، مرتضی و مصطفی، حسین همدانیان را اول بار من آنجا دیدم.
یادم میآید یك روزی در سال ۱۳۲۳ كلاس آقای نامداری بودم، دیدم یك آدم به ظاهر ژندهای آمد و از علیمحمد نامداری یك چیزی درخواست كرد و او با دستپاچگی و در كمال احترام چیزی به او داد و او هم بلافاصله رفت نامداری رو به من كرد و گفت این رضا محجوبی بود. من دو دستی زدم تو سرم و گفتم ای وای من چرا دنبالش ندویدم و دستش را نبوسیدم چون من اصلاً دنبال این مرد میگشتم.
یك خانمی هم بود به نام عصمت صفوی از هنرپیشههای قدیمی تهران و از نازنین زنهایی بود كه من برای او احترام قائل بودم و عكسش هم الآن روی دیوار خانهام است. او سرپرست یك گروهی بود كه تئأتر میگذاشت و پولی میگرفت. حتی یادم هست برای حزب توده هم تئاتر میگذاشت و پول میگرفت. یك شب علیمحمد نامداری به من گفت: ما در كانون كارمندان دولت برنامه گذاشتهایم. تو هم بیا و من هم از خدا خواسته. اعضای اركستر هم عبارت بودند از: رضا جهانشاهی (تار)، جلالیان و حسین همدانیان (ضرب)، مرتضی و مصطفی گرگینزاده، ناصر زرآبادی و یحیی نیكنواز. بعد از چند جلسه آقای تجویدی هم آمدند و به گروه ما پیوستند. رفتیم به كلوپ كارمندان. نمیدانم و یادم نمیآید كه گروه در چه دستگاهی زدند.
یك پیشدرآمدی زدند و آقای نامداری یك چهار مضرابی زد و نوبت من شد كه آواز بخوانم. من اعتقاد دارم كه خداوند گاهی دوست دارد چیزی را به كسی بدهد. من فكر میكنم اولین مناسبخوانی من و یكی از مناسبخوانیهای درجه اول دوران عمر من این شعری بود كه من در جوانی خواندم. چون بعد از رفتن رضا شاه بود. دیوان فرخی یزدی را خریده بودم و دو سوم آن را حفظ كردم و الآن هم هستم. غلغلهٔ حزب توده است در تهران. هر جا روی صحبت كارگر و كشاورز است. من شروع كردم غزل فرخی یزدی را خواندم:
عمری است كز جگر مژه خوناب میخورد
این ریشه را بین ز كجا آب میخورد
چشم تو را به دامن ابرو هر آن كه دید
گفتا كه مست، باده به محراب میخورد
رسیدم به اینجا در قسمت اوج آواز:
ریزد عرق هر آنچه ز پیشانی فقیر
سرمایهدار به جای می ناب میخورد
كه یكباره مثل اینكه در سالن بمب انداختهاند، قیامتی بر پا شد، كف و غلغله؛ و این اولین تشویق مناسبخوانی ما بود. ما آمدیم پایین، كلی گل ریختند سر ما و ما را بوسیدند و تشویق كردند. از شما چه پنهان هنوز شیرینی آن شب در تمام وجودم هست و اكنون كه دارم بازگو میكنم در تمام گلبولهای خونم شیرینی آن شب وجود دارد. البته برای من كه كارمند دولت بودم این چیزها را خواندن ترس داشت و عضو حزب توده بودن برای كارمند دولت كار بسیار مشكلی بود. در بین جمعیت مردی كه رئیس حسابداری یكی از دستگاهها بود به خانه كه میرود به پسرش میگوید در كانون كارمندان دولت پسری هم سن و سال تو آوازی خواند. نمیدانم كجا میشود. پیدایش كرد. من آن وقتها در پامنار ورزش باستانی میكردم و در آنجا به من احترام هم میگذاشتند و وقتی وارد میشدم میگفتند برای سلامتی منوچهر خان صلوات بفرستید.آنجا از من میخواستند كه آوازی هم بخوانم و من چند خطی هم همیشه آنجا میخواندم. در آنجا با جوانی هم سن و سال خودم آشنا شدم كه كشتی كار میكرد و نامش كیومرث ابوالملكی بود. اولین كسی بود كه در ایران كتاب كشتی را نوشت. وقتی كه پدر این حرف را میزند كیومرث میگوید من فكر میكنم، منوچهر رفیق من باشد. چند روز بعد كیومرث مرا دید و پرسید: پدرم در كانون كارمندان آوازخوانی را دیده و خیلی از صدای آن خوشش آمده آن آوازهخوان تو بودی؟ و من هم تأیید كردم. گفت: فردا ظهر بیا منزل ما.
پدرم یك ساززنی را كه در اداره با او دوست هست دعوت كرده كه كمانچه میزند. من هم دوستی دارم كه سنتور میزند. او را هم دعوت كردهام. تو هم حتماً بیا. بله... این از روزهای عجیب زندگی من است كه هیچ وقت از خاطرم محو نمیشود. منزل آنها در غرب پامنار كه به ناصر خسرو میخورد قرار داشت. سر وقت مقرر به خانهٔ آنها رفتیم. از در كه وارد شدم پدر دوستم آمد و با ذوق گفت: كیومرث جان این همون آقاست.
رفتیم داخل. مردی هم سن و سال پدر كیومرث نشسته بود و یك جوان دیگری هم بود كه صورت او مانند یك ملك آسمانی بود. انگار از بهشت آمده بود. ما هم نشستیم و معرفی كردند. پدر كیومرث هم كه قجر بود و شازده، شروع كرد به آواز خواندن و خیلی هم خوب خواند. فهمیدیم كه در جوانی آواز میخوانده. آها... ببخشید، ما را اول به هم معرفی كردند. آن آقای مسن كه كمانچه میكشید و كمانچه هم بغل دستش بود اسمش سلمكی بود. یك هویت سلطنتی از دورهٔ احمد شاه هم داشت كه الآن به خاطر نمیآورم ... نمیدانم... چی چی السلطان و آن آقای جوان هم كه آنجا بود حسین صبا بود و تا سال ۱۳۳۹ كه مرحوم شد، دوست جداناشدنی هم بودیم.
البته آثار كمی از نوازندگی او باقی مانده و اگر نواری از ایشان باشد معلوم است كه نزدیكترین سنتور به سنتور حبیب سُماعی بود. مضرابهای بلند و عجیب میزد و گردنكلفت. هیچ كدام از این بچهها مثل او گردنكلفت نمیزدند چون من با منوچهر جهانبگلو و جهانگیر شنجرفی هم دوست بودم. البته شما خودتان سنتورنواز هستید. بهتر میدانید چه میگویم. بله هیچ كدام مثل او نبودند. چند تا نوار از او منزل ناظمی بود. به هر حال سازها را كوك كردند. كمانچهٔ آقای سلمكی و سنتور آقای صبا آماده شد. آقای ابوالملوكی پدر رو كرد به كیومرث و گفت: نمیدانی ایشان آن شب در كلوپ چه آوازی خواندند. ما هم مجبور شدیم چند خطی بخوانیم. شعری عاشقانه از فرخی:
دلم امروز چون قمری سر نالیدنی دارد
مگر آن سَروقَد فردا به خود بالیدنی دارد
ز حسن بیبقای گل مكن خون در دل بلبل
كه دست انتقام باغبان، گلچیدنی دارد
این هم خاطرهای بود از آن روز، یك مطلبی هم یادم میآید. در پامنار دو تا زورخانه بود. یكی زورخانه وزیری و دیگری دانگی كه كیومرث در هر دو جا كشتی درس میداد.
طفلك الآن مریض هست و حتی نمیتواند راه برود. او یك آدم شصت كیلویی بود كه با سختدری كشتی میگرفت كه صد و ده بیست كیلو بود و به او درس میداد و پشتش را به خاك میرساند. سختدری از كشتیگیران درجه یك آن زمان و اهل خراسان بود.
● آقای همایونپور لطفاً از اولین باری كه در رادیو برنامه اجرا كردید و از نحوه ورودتان و بقیه مسائل صحبت بفرمایید؟
سال ۱۳۲۴ شاید تیر ماه بود. یك شب با كیومرث ابوالملوكی و یك سرهنگی كه اهل بروجرد بود آمدیم در خیابان سعدی پایین، كه حتی یادم میآید كه هنوز سعدی بالا چراغ نداشت و به آنجا میگفتند خیابان لختی. آمدیم در كوچه رفاهی كه یك جایی بود آن جا سوسیس و كالباس میخوردند. ما رفته بودیم آنجا. یك چیزی خوردیم و آمدیم بیرون.
روزگاری بود كه هر جا فرصت میكردم. میخواندم. دقیقاً یادم است آن شب یك بیات اصفهانی در مایههای بالا را شروع كردم با صدای پر تحریر. یكدفعه دیدم سه چهار نفری به طرف ما آمدند. یكی از آنها گفت آقای ابوالملوكی این آقا كیست كه میخواند؟ اگر امكان دارد ما كار خیری داریم بیاید آنجا و برای ما بخواند. بین آنها آقای قاسم كیا بود كه بازیگر تئاتر لالهزار بود و بسیار معروف هم بود. برادر كوچكتری هم داشت كه تئاتر بازی میكرد و جوانمرگ شد.
آقای قاسم كیا آدم خوشرو و خوشاخلاقی بود كه زود قاطی میشد و بگو بخند داشت و بعدها با هم رفیق شدیم. كیومرث گفت: كجا باید بیاید؟ گفت ما یك گروه داریم كه میرویم به بیمارستان مسلولان شاهآباد، روزهای جمعه ساعت ده یازده میرویم و ناهار میخوریم و بعد از ظهر تئاتر و ساز و آواز داریم و ایشان بیایند آنجا. گفتیم چطور؟ گفت: با اركستر آقای علیمحمد نامداری. من گفتم من با آقای نامداری دوست هستم. گفت پس كار ما درست شد. سر ساعت ۱۱ ماشین بیمارستان شاهآباد در قرارگاه حاضر شد و به اتفاق بقیه بچهها سوار شدیم و رفتیم. ما كه وارد اتومبیل شدیم.
بچههای تئاتر كه برای اولین بار مرا میدیدند، بر اساس شوخطبعی یك هو كشیدند و به قاسم كیا گفتند این آوازهخوان درجه یك كه میگفتی این آقاست؟ آقا یك آوازی بخوان ببینیم!! من آن موقع هنوز ریشم را با ماشین اصلاح میكردم و اصلاً سال ۱۳۲۶ تیغ انداختم. آنها همه هنرپیشه و از من جاافتادهتر بودند و من هم هی میگفتم حالا باشد بعد.
یك وقت دیدم یك نفر آمد و شروع كرد به قرهنی زدن. جوان خوشرویی بود. قرهنی كه شروع كرد به زدن به كمك من آمد. بله اون آقای مرتضی گرگینزاده بود. كه من هنوز هم برایش احترام قائل هستم و شرح حالش را نوشتم. خدا رحمت كند. بله تو ماشین ما هم یكی دو تا شعر خواندیم و اون تئاتریها هم ساكت نشستند و بهبه و چهچه كردند. تا رسیدیم به بیمارستان شاهآباد. سازها را گذاشتند و یك سفرهای پهن كردند. من با اینكه گرسنه بودم میترسیدم غذا بخورم. چون بیمارستان مسلولان بود. غذا را آوردند و ما هم كمی خوردیم یك ساعت بعد گروه تئاتر آماده شد و آن بیماران هم آمدند و نشستند یك پرده تئاتر كمدی اجرا كردند.
من مقدمه كوتاهی عرض كنم. ما در گذشته حدود چهل پنجاه سال پیش یك رشته هنر شادیآفرین داشتیم كه یكی از شادیآفرینترین رشتههای موسیقی ما بود و آن خواندن آواز ضربیهای فكاهی بود كه در مجالس خصوصی و در عروسیها میخواندند و به خصوص این هنرمندان كه به ایشان میگفتند مطرب، كه من به ایشان احترام زیادی قائل هستم. در كشوری كه همهاش گریه است و ناراحتی و اگر گروهی پیدا شوند كه لبخندی به لب آدم بیاورند، اینها آدمهای قیمتی هستند و البته تعدادشان هم كم است:
جنتی كرد جهان را ز شكر خندیدن
آن كه آموخت به ما همچو شرر خندیدن
شعر از مولاناست. اصلاً خنده بسیار چیز خوبی است. اصلاً میگویند «الانسانُ حیوان الضاحك.» اولین اثر آدم بودن خندیدن است نه گریه كردن. چون برخی حیوانات گریه میكنند؛ مثل تمساح. ولی هیچ حیوانی نمیخندد. فقط انسان است كه میخندد.
این رشته هنر در تهران باب بود و در اصفهان و شیراز هم یك سری كارهای مخصوص خودشان داشتند. یك مرد روسی در اصفهان به نام ژوكوفسكی آمده و مقداری از این ترانهها را جمعآوری كرده. او شغل سیاسی داشت در دربار. ولی آهنگهای ضربی را كه هنرمندان روحوضی و عامه مردم اجرا میكردند و خیلی هم زیبا بود و گوشهای از فرهنگ ما بود این مرد جمعآوری كرد. بعضی از دوستان میرنجند كه اینها جزء فرهنگ ما نیست. اصلاً فرهنگ یعنی چه؟ اتفاقاً اینها همه فرهنگ ماست. فرهنگ یعنی اكثریت مردم یك چیزی را دوست داشته باشند. واژههای فرهنگ را در مجله بخارا دیدم كه ۲۳۰ معنی دارد.
مجموع زندگی، طرز لباس پوشیدن، طرز معاشرت، اقتصاد زندگی، نوع خوردنیها، طرز حرف زدن، نوع لباس، شادیها همه جزء فرهنگ است. یكی از آنها كه در حال از بین رفتن است همین آوازهای ضربی است. من از این آواز ضربیها استفاده میكردم. بله... یادم میآید كه آقای نامداری و شاپوری پرسیدند تصنیف چه میخوانی؟ گفتم من چند تا آهنگ كردی میخوانم. آن روز عباس شاپوری سه آهنگ كردی را نت كرد و فواصل اشعار هم یك چیزهایی نوشت و نتها را به دیگران هم داد. آنها چون با هم كار كرده بودند خیلی مسلط بودند.
یكی آهنگی بود به نام سوزه یعنی سبزه. آهنگ سنگینی بود كه رو صحنه هم آن را خواندهام. آهنگ دیگر اسمش سلطنت بود كه شعر فارسی داشت و از باحالترین آهنگها بود. یكی هم آهنگ آگر باران بود، كه اصلاً مرا آتش زده بود این آهنگ. این مریضهای نازنین خیلی مرا تشویق كردند و من سرحال آمدم. شروع كردم آواز ضربی خواندن كه خیلی مورد توجه این جمعیت قرار گرفت و همه شاد شده بودند. آخرش هم اركستر یك رنگی زد و این در واقع اولین كار رسمی ما در صحنه بود؛ البته بعد از آن كانون كارمندان. آقای عباس شاپوری به آقای نامداری گفت: آقای نامداری اگر بشود هفتههای دیگر آقای همایونپور را ببرم رادیو. علیمحمد نامداری هم گفت: بله ان شاء الله میبریمش. مجلس تمام شد و آمدیم پایین. هفتهای كه در پیش بود گذشت. هفته آینده گفتند میخواهیم برویم رادیو. دیگر ما را پذیرفته بودند و قند توی دلم داشت آب میشد. جمعهٔ آینده اتومبیل رادیو آمد دم كلاس نامداری در خیابان ژاله و از اینجا در مرداد ۱۳۲۴ رفتیم به رادیو و تا سال ۱۳۳۸ ادامه داشت.
چه برنامهای اجرا كردید؟
آواز در ابوعطا خواندم با شعر حافظ:
دلبر برفت و دلشُدگان را خبر نكرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نكرد
من ایستاده تا كنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به من چو نسیم سحر نكرد
سه تصنیف هم خواندم. همانهایی كه در بیمارستان شاهآباد خواندم. عجیب است چون من عاشق ابوعطا بودم آگر باران در ابوعطا و حجاز در شور و سلطنت هم در ابوعطا. در بین اینها ویلن میزدند و من هم آواز میخواندم.۲۰/۱۱/۷۹ منزل آقای همایونپور با حضور آقای حسین علیشاپور:
● جناب استاد همایونپور لطفاً كمی از مرحوم علیمحمد نامداری صحبت بفرمایید كه ایشان كه بودند و چطور ساز میزدند و سازشان در چه حدی بود؟
▪ قبل از اینكه به سؤالتون جواب بدهم دوست دارم این مطلب را عرض كنم كه من از صبح حالم خیلی بد بود و كسالت داشتم و از لحظهای كه شما آمدید و شما را دیدم حالم بهتر شده.
● خُب الحمدالله
▪ علیمحمد نامداری ویولن میزد و از شاگردان استاد صبا بود و خطاط خوبی هم بود و اگر اشتباه نكنم بعدها در برههای از زمان ایشان ردیفهای ویولن استاد صبا را با خط خودشون نوشتند چون هم خط فارسی را خوب مینوشتند و هم نت را خوب مینوشتند.
ساز زدنشان هم نسبتاً شیرین بود. اما علم موسیقی و نت، بیشتر از نوازندگیاش بود. طریقهٔ آشنایی را هم كه در جلسات قبل عرض كردم.
● آقا شما در این سالها كجا زندگی میكردید؟
▪ بین سالهای ۲۸ تا ۳۲ در خانهای قدیمی حوالی سرچشمه زندگی میكردم كه آب قنات حاج علیرضا داشت و آن وقتها چون آب لولهكشی نبود این خانههایی كه آب حاج علیرضا داشت سرقفلی داشت. قناتی بود كه هنوز هم هست و آب دیگری هم بود به نام آب فرمانفرما. این دو جا خیلی قیمتی بود. آن وقتها من در خانه و خیابان مرتب آواز میخواندم. البته تهران به این شلوغی نبود. اصلاً اشتهای آواز خواندن داشتم. یادش به خیر.
● اعضای اركستری كه برنامه اجرا كردید یادتون هست؟
▪ بله. علیمحمد نامداری بود. البته اسم این مرد نازنین را خیلی كم میگویند. در حالی كه بر گردن همه حق دارد، خُب معلومه كه چیزی بلد بوده كه رهبر اركستر شده بود. ناصر زرآبادی ـ یحیی نیكنواز، عباس شاپوری كه بعداً از استادان و آهنگسازان شدند و با كمال قدرت ساز میزدند. ایشان از هنرمندان درجه اول هستند ولی خیلی كمرو و سادهدل هستند. من همیشه برای او احترام قائل هستم. آقای رضا صمصامی كه بسیار خوب تار میزدند و در رادیو هم چندین برنامه با هم بودیم ولی بعد از سال ۱۳۲۵ دیگر خبری از ایشان ندارم. ضرب هم گاهی آقای جلالیان كه بسیار خوشبرخورد بود و گاهی هم حسین همدانیان بود؛ و همچنین برادران گرگینزاده مصطفی و مرتضی.
آن روزی كه من در رادیو برنامه اجرا كردم ده دوازده تلفن به رادیو شد. یكی از آنها سرهنگ زنگنه بود. ما را به منزلش دعوت كرد و وقتی رفتیم دیدیم همسر جناب سرهنگ پیانو میزند و آقای نامداری ویولن را با پیانو كوك كرد و ما هم شروع كردیم به خواندن. در سالهای بعد هم با خانوادهٔ ایشان دوست شدیم.
یكی از آن تلفنها هم پدرم بود كه گفت: «پسر، تو آبروی خانوادگی ما را بردی»، نمیدانم اصلاً این خانواده چه هست كه كسی بخواهد آبرویش را ببرد. اصلاً خانوادهای كه آن قدر پایهاش لق باشد كه با خواندن شعر حافظ با آواز، آبرویش برود بهتر است از آن خانواده صحبتی نشود و چیزی باقی نماند. ای پدر عزیز من كه سال ۱۳۳۶ در قبرستان قلهك دفن شدی روانت شاد. تو میخواستی من ترقی كنم ولی من این پیغام را برای تو دادم. همین الان در اجتماع چند تن از دوستانم دور من جمع هستند و حتی چند تا از جوانها دور و برم هستند. اینها همه به خاطر آواز و موسیقی دور من میآیند نه به خاطر نام خانوادگی من و نه به خاطر آنچه كه آقای نوابصفا نوشته كه منوچهر همایونپور از خانواده همایونمیرزا پسر فتحعلی شاه قاجار است؛ و اینك نام خانوادگی ما از همین جا سرچشمه گرفته، اینها همه فانی است. خانواده قجر منقرض شد. خانواده پهلوی هم منقرض شد. همه ما رفتنی هستیم. كار روزگار همین است. اگر این دو خط آواز نبود هیچ كس حال من را نمیپرسید.
غیر از هنر كه تاج سر آفرینش است
دوران هیچ سلطنتی جاودانه نیست
شهرام آقایی پور
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
دولت سیستان و بلوچستان انتخابات دانشگاه تهران مجلس شورای اسلامی عراق چین دولت سیزدهم مجلس روز معلم رهبر انقلاب معلمان
سیل ایران هواشناسی آتش سوزی سازمان هواشناسی باران هلال احمر یسنا اصفهان شهرداری تهران معلم پلیس
ترکیه قیمت خودرو خودرو تورم قیمت طلا سهام عدالت قیمت دلار بازار خودرو دلار حقوق بازنشستگان ایران خودرو مسکن
مهران غفوریان ساواک تلویزیون سریال صداوسیما موسیقی مسعود اسکویی سینمای ایران رضا عطاران
موبایل
اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه فلسطین جنگ غزه آمریکا روسیه حماس اوکراین نوار غزه انگلیس ایالات متحده آمریکا
فوتبال پرسپولیس استقلال لیگ برتر سپاهان باشگاه استقلال علی خطیر باشگاه پرسپولیس بازی لیگ برتر ایران تراکتور لیگ قهرمانان اروپا
اپل هوش مصنوعی آیفون خودروهای وارداتی ناسا گوگل تلفن همراه مدیران خودرو صاعقه
کبد چرب دیابت فشار خون طول عمر