پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


شب شاعران بی دل ...


شب شاعران بی دل ...
● بذارین همین جا باشه!
همینطور حلقه زده اند دور صندلی آقا و یکی یکی می آیند؛ ایستاده یا نشسته چند دقیقه ای را عاشقی می کنند و شیرین زبانی و بعد می روند؛ کم هم نمی شوند! الان ۲۰ دقیقه ای هست که چندباری میز عسلی کناردست حضرت میزبان، جمع شد و به فاصله چند دقیقه قد کشید از دفتر شعر و کتاب و دست نوشته و نامه هایی که شعرا تک تک بعد از احوالپرسی رو در رو به «آقا» تقدیم می کردند، جمع خودمانی است و میزبان هم دستی هنرمندانه بر آتش دارد؛ همین می شود که جناب شاعر ۴۵ساله روبرویی ما از ابتدا تا انتهای جلسه، دفتر شعرش را روی پایش بگذارد و با خودنویس مشکی سیاه مشق بزند بر صدر و ساقه کتاب... آخر تحفه این درویشان، خواننده ای دارد بس صاحب سبک و صاحب ذوق و خوش سلیقه و خوش حافظه...میکروفن که روشن شد آمدند که میز را خالی کنند که آقا با دست اشاره کردند و گفتند: بگذارید همین جا باشد...فقط کاغذ و قلم مرا...بعد میز را خالی کردند اما نبردند و گذاشتند پشت میز... لیستی که قرار است شاعران را صدا بزند حدود ۳۰ نفر را نشان می دهد اما آنقدر که ساعد و علیرضا :باقری و قزوه : روی این لیست قلم چرخاندند که
می شد حدس زد حدود ۵۵ نفری برای شعرخوانی دارند تپش قلبشان را در ردیف و قافیه «دیدار و دلدار» می چینند.
● احساس دوگانه
دکتر سعید رحمانی که مجلس را مصفا کرد با آیات معطر کلام وحی؛ ساعد باقری میکروفون بسته به قلب این جمع شیدا را روشن کرد... ساعد مجلس را با شکرگفتار جامی در سبحه الابرار آغاز کرد:
ای حیات دل هر زنده دلی
سرخ رویی ده هر جا خجلی
چاشنی بخش شکر گفتاران
کار شیرین کن شیرین کاران
بر فرازنده ی فیروزه رواق
شمسه ی زرکش زنگاری تاق
تاج به سر نه زرین تاجان
عقده بند کمر محتاجان
بعد هم از مرحوم قیصر امین پور یادی کرد و گفت دعای خیری بدرقه احمد عزیزی کنیم که حضرت میزبان زیر لب «ان شاءالله»ی گفته و آن کمرباریک استکان چای کناردستشان را نوشیدند...
ساعد اینگونه احساس خود را در قالب الفاظ مرتب کرد: «من همیشه یک احساس دوگانه ای دارم در این محفل؛ از یک سو کباده کشان عرصه شعر را که می بینم سرخوش می شوم و از اینکه ضیق وقت اجازه استفاده از اشعار دوستان را نمی دهد، بند دلم پاره می شود...»
]استکان چای می نشیند روی سر نعلبکی و بعد...[ شما اصلا نگران نباشید، من یک مقداری هستم بعد می روم و شما تا سحر ادامه بدین!
یخ سکوت جلسه با نخستین خنده جمع وا رفت!
حمید سبزواری نازنین «تو عاشقانه سفر کن» را از دفتر شعر منتشر شده اش با همین نام خواند. او با تقدیم این بیت به رهبر انقلاب سخن را پایان داد: «مرید رهبر عشقیم و در گذرگه عمر، «حمید» را خط عشق است و جز بر آن نرود.» و گفت: می خواهم این کتاب را بیاورم و تقدیم کنم. میزبان گفتند: بدهید بیاورند، شما زحمت نکشید!
بی فایده بود، پیرشعر شکوهمند انقلاب، نرم و آهسته سمت جغرافیای مرکز را نشانه گرفت... «می خواهم دست شما را ببوسم...»
قرص ماهتاب آغوش گشود و بعد... «اجازه بدهید صورتتان را ببوسم جناب آقای حمید!»
عکاس ها خوب کاسبی می کردند در میانه این تلاطم احساس و تکریم...
لطفا نپردازید!
مرتضی بی غم را شاید بتوان غمگین ترین شاعر محفل شب گذشته دانست. او با اصرار خواست شعری را بخواند که مجریان موافقت نکرده بودند. خواند اما... «ای حور بهشتی بر تو چاکر. وی روح تغزل تو را مسخر...» با شور و هیجان خاصی هم خواند اما... آقا لب به سخن گشود که:
«علت مخالفت معلوم شد! زبان قوی و خوبی است، حیف است این زبان و طبع روان را صرف اینطور چیزها کنید، نکنید! من خواهش می کنم نپردازید! خیلی مقولات دیگری هست که زبان فاخر قصیده می تواند از عهده اش برآید...»
مشکل شعر می دانید چه بود؟ در مدح رهبر سروده شده بود؛ همین!
□□□
استاد مشفق کاشانی و استاد گرمارودی هم خواستند وقت خود را به جوانترها بدهند اما با اصرار، قطعات کوچکی خواندند. استاد معلم و دکتر حداد اما فرصت خود را بخشیدند...
شعر شیرین استاد مشفق اما جلسه را گرم تر کرد:
برای مرغ گرفتار تا قفس باقیست
هزار بغض گلوگیر در نفس باقیست
به حیرتم که چرا خاتم سلیمانی
به دست دیو سیه کاسه عبث باقیست
کجا به گوهر مقصود دست خواهد یافت
در آن محیط که چنگال خار و خس باقیست ...
هجوم دشمن و طوفان شن تماشاییست
که بر کتیبه اعجاز در طبس باقیست
بر این رواق زبرجد نوشته اند به زر
خلیج فارس بر جریده ارس باقیست
چه تضمین های قشنگی!
حامد عسکری که غزل- مثنوی درباره بم را برای حضرت میزبان سوغات آورده بود، خوب مجلس را به نفع جوان تر ها گرم کرد...
داغ داریم نه داغی که بر ان اخم کنیم
مرگمان باد که شکواییه از زخم کنیم
مرد آن است که از نسل سیاوش باشد
«عاشقی شیوه ی مردان بلا کش باشد»
چندقرن است که زخمی متوالی دارند
از کویر آمده ها بغض سفالی دارند
بنویسید گلو های شما راه بهشت
بنویسید مرا شهر مراخشت به خشت
بنویسید که بم مظهر گمنامی هاست
سرزمین نفس زخمی بسطامی هاست
بنویسید زنی مرد که زنبیل نداشت
پسری زیر زمین بود پدر بیل نداشت
بنویسید که با عطر وضو آوردند
نعش دلدار مرا لای پتو آوردند
زلفها گرچه پر از خاک ولبش گر چه کبود
«دوش می امد و رخساره بر افروخته بود»
بنویسید غم وخشت و تگرگ آمده بود
ازدروپنجره ها ضجه ی مرگ آمده بود
شهر آنقدر پریشان شده بود انگاری
شاه قاجار به خونخواهی ارگ آمده بود
با دلی پر شده اززخم نمک می خوردیم
«دوش وقت سحر از غصه ترک می خوردیم»
ننویسید که بم تلی از آواره شده
بم به خال لب یک دوست گرفتار شده
مثل وقتی که دل چلچله ای می شکند
مرد هم زیر غم زلزله ای می شکند
زیر بارغم شهرم جگرم می سوزد
به خدا بال و پرم بال و پرم می سوزد
مثل مرغی شده ام در قفسی از آتش
ها !چه قدر این وآن ور بپرم می سوزد
یاد نارنج و حناهای نکوبیده بخیر!
توی این شهر پر از دود سرم می سوزد
چاره ای نیست گلم قسمت من هم این است
دل به هر سرو قدی می سپرم می سوزد
الغرض از غم دنیا گله ای نیست عزیز!
گله ای هست اگر حوصله ای نیست عزیز!
مثل ققنوس ز ما باز شرر خواهد خاست
بم همین طور نمی ماند و بر خواهد خاست
داغ دیدیم شما داغ نبینبد قبول!
تبری همنفس باغ نبینید قبول!
هیچ جای دل آباد شما بم نشود
سایه ی لطف شما از سر ما کم نشود
گاه گاهی به لب عشق صدامان بکنید
داغ دیدیم امید است دعامان بکنید
بم به امید خدا شاد و جوان خواهد شد
«نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد»
- آفرین... خیلی خوب بود، تضمین ها اغلب خیلی قشنگ به کار گرفته شده بود و جا افتاده بود... شما ساکن بم هستین؟
- نخیر! پدرومادرم ساکن بم هستند...
- زنده باشین... ان شاءالله موفق باشین!
□□□
محمدحسین نعمتی از ارسنجان عیدی شب میلاد کریم اهل بیت(ع) را برای جمع آورده بود، قبل از شعرخوانی تک بیتی را پیش پیش فرستاد که قواره مجلس شد...
«تو قرص ماهی و من کودکی که می خواهم. به قدر کاسه ای ازحوض ماه بردارم»
و بعد شعری را در مدح قیصر امین پور خواند؛ شعری که خودش به یوسف شعر ایران تقدیم کرد...
می شد بگویم نه ولی آخر، چیزی عوض می شد مگر با نه؟
سیلی زدم بر صورتم صد بار، شاید خیالی باشد اما نه!
در چشمه چون تصویر ماه افتاد، جوشید، طغیان کرد و راه افتاد
مرداب ها آغوش وا کردند، جایی بجز آغوش دریا؟ نه!
افسوس دریا را نفهمیدیم، روز مبادا را نفهمیدیم
دیدی که بعد از رفتن او شد، هر روزمان روز مبادا! نه !؟
نامردمی ها مرد را آزرد، تا در فضای سرد شب پژمرد
او بغض قیصر بودنش را خورد، او نان قیصر بودنش را نه!
او در میان دوستان تنها، افسوس وقتی گفتن از دریا
افتاده دست گوش ماهی ها، باید خروشد اینچنین یا نه؟
شاید زمان ما را عوض کرد ه است، این مرد اما همچنان مرد است
این مرد نام دیگرش درد است، چیزی که در او بود و در ما نه!
دلخسته از زندان در زندان، از جنگ با این درد بی درمان
مرگ آمد و این مرد بی پایان، چیزی نگفت اینبار حتی نه
صبح سه شنبه هشتم آبان، آغوش باز سید و سلمان
آغاز قیصر بود یا پایان؟ پایان قیصر بود... اما نه!
این جمله را حضرت آقا در پایان جلسه گفتند و بعد هم به مزاح ادامه دادند: »حالا باید قدر شما را بدانیم که بالاخره... مثل معروفی است، آن پیرمرد فرانسوی که با ویلچر به جلسه ای آمده بود. جوانکی به پیرمرد می گوید: ان شاءالله سال آینده هم ببینمتان و پیرمرد هم نگاهی به جوان می اندازد و می گوید بعله! شما که البته هنوز خیلی جوانید!
یک بند تقدیم علی اصغر(ع)
استاد علی موسوی گرمارودی گفت: امسال به لطف خدا من زیاد شعر گفتم. حالا هم یک بند از ترجیع بند ۱۵ بندی را می خوانم تا فرصت بیشتری به باقی دوستان برسد؛ بند ششم که تقدیم کرده ام به حضرت علی اصغر(ع)...
چون موج روی دست پدر پیچ و تاب داشت
وز نازکی تنی به صفای حباب داشت
چون سوره های کوچک قرآن ظریف بود
هرچند او فضیلت ام الکتاب داشت
چون ساقه های تازه ریواس، ترد بود
از تشنگی اگرچه بسی التهاب داشت
از بس که در زلالی خود محو گشته بود
گویی خیال بود و تنی از سراب داشت
لبخند سایه ای گذرا بود بر لبش
با آنکه بسته بود دو چشمان و خواب داشت
یکجا سه پاسخ از لب خاری شنیده بود
آن غنچه لیک فرصت یک انتخاب داشت
خونش پدر به جانب افلاک می فشاند
گویی به هدیه دادن آن گل شتاب داشت
خورشید در شفق شرری سرخگون گرفت
یعنی که راه شیری او رنگ خون گرفت
پرداخت لازم دارد...
نوبت به سیمین دخت وحیدی که رسید، گفت به جای من کوهمال جهرمی شعر بخواند. ساعد باقری گفت حالا شما بخوانید تا... خانم شاعر بلندتر از قبل به مثابه یک تذکر آیین نامه ای گفت: اگر به اش وقت نمی دین، نمی خونم! جوان که بین جمعیت مشخص شد، آقا گفتند: شما هستین؟ پارتی خوبی دارین! معلوم شد اینجا هم پارتی کار می کنه! خانم وحیدی خوب کردین، جوان ها را باید تشویق کرد... شعر جوان جهرمی درباره حضرت کوثر(س) بود و یک مصرع بی نظیر داشت که تشویق جمع را برانگیخت:«خورشید، نسخه بدل چشم های توست»
و خواند:
کفشی دوباره می افتد و بی قرار
در لحظه های ساکت و بی روح و مرگ بار
این قصه را به کوچه تاریک می برد
مقصد کنار خلوت خاموش یک مزار...
شعرش که تمام شد؛ آقا گفتند: این شعرهای شما-جمع- برجستگی هایی دارد منتها پرداخت لازم دارد؛ یک پرداخت هنری که سطح هنری شعر به طرز محسوسی بالا می برد...مضمون های بی سابقه و ترکیب و تعبیرهای نو...اینها را یک پرداختی باید بکنید.
□□□
سید مهدی موسوی از قم هم کوتاه و مختصر شعرش را خواند:
ای تیغ پابرهنه! بیا روبروی من
حاجت به استخاره ندارد گلوی من
خون مرا بریز و مرا سر بلند کن
دامن مزن به ریختن آبروی من
لب سرخ کن به خون من ای تیغ! تا دمی
کامی بگیرد از لب تو آرزوی من
بر پیکرم فرود بیا سرکشی مکن
زانوی احترام بزن پیش روی من
بشکن سفال جسم مرا زود تر که جان
چون می نفس نفس نزند در سبوی من
فرق مرا تو مسح بکش با اشاره ای
مگذار نا تمام بماند وضوی من
نام استاد «دست پیش» که آمد، حداد عادل سر تاباند به سمت حضرت مهتاب و چند جمله ای گفت و آقا هم گویا شناخت شاعر سپیدموی ترک زبان را. به زبان و لهجه شیرین ترکی شعرش خواند و همراهی سراپا شوق رهبری را هم داشت، آنقدر که آقا به جناب مجری اشاره کردند که این شعر باید به تصنیف و آهنگ تبدیل شود... پیرمرد می گفت: «روزها
می گذرد، ماه می شود و سال می شود. و ما آدم ها پیر می شویم و گاهی در فرودیم و گاهی در اوجیم...امشب واقعا من در اوجم، زیرا سال ها می شد که من در چنین محفلی شرکت نکرده بودم...
نویسنده حق خود می داند که اینجا بی واسطه با مخاطب سخن بگوید و بگوید که چون از نعمت(!) دانستن زبان ترکی محروم ماند؛ پس محرومیت نوشتن این شعر را به دل مخاطب می گذارد. جناب مدیر مسئول ما حق داشت که چندین بار به ما گوشزد کرد که فلانی باید ترکی باد بگیریم وگرنه...خودش که گویا دست به کار شده اما ما هنوز...
عاشقونه با تو
فریبا یوسفی تنها شاعر جوانی بود که ترانه خواند
چی بهتر از زمزمه های عاشقونه با تو؟
قسم به لحظه ی اذون که دوس دارم صدات
به شوق پر کشیدنه که پا می شم دوباره
دلم یه ذره س واسه خورشید تو بی قراره
نذار تو موج بیکرانه گم بشم، صدام کن!
ساحل امن من شو از همهمه ها جدام کن!
گاهی به گنجیشکا می گی تو گوش من صدات شن
گاهی سکوت چشمه ای، جاری آب روشن
یه روز تو ایوون، توی بق بقوی یاکریمی
یه روز اذون ظهری از یه مسجد قدیمی
صدات میاد حتی اگه همهمه ها نذارن
فرشته ها صدای خوبت برام میارن
چی بهتر از زمزمه های عاشقونه با تو
قسم به لحظه ی اذون، که دوس دارم صداتو
□□□
محمدرضا طاهری اما با نوآوری حرفه ای اش رنگ نویی بر امواج شیرین جلسه پاشید:
نگاه می کنم از نو به راه طی شده تا خاک از بهشت برین
گناه می کنم از نو مرا دوباره همانگونه عاشقانه ببین
من از سلاله کوهم، شکسته های شکوهم به زیر پای تو ریخت
تو از قبیله ماهی همیشه چشم به راهی از آسمان به زمین
چه زخم های عمیقی، چه نکته های دقیقی درون چشم تواند
چه خط کارگشایی، چه ماه راهنمایی نشانده ای به جبین...
برای گمشده یاری ،برای خسته دیاری، برای جاده سواری
برای خانه چراغی، برای چلچله باغی، برای حلقه نگین
دو روز با تو پریشان دو روز بی تو هراسان قرار من به کجاست
مرا بخوان که بمانم مرا که در نوسانم میان شک و یقین
قسم به ابر بهاران به دانه دانه باران که آبروی منی
خدا کند که نریزی خدا کند که نباری سحاب قله نشین
تمام که شد، آقا از قالب خوب شعر و طبع روان شاعر تقدیر کرد.
□□□
به نیشابور احساسم تب چنگیز افتاده است
که جز عطار چشمانت ندارد هیچ دارویی...
خدابخش صفادل با همین بیت شیرین زبانی اش را آغاز کرد و ترانه ای خواند که قالب و گفتارش به سن و سالش نمی آمد و رهبر هم گفت با این موی سپید شعرتان اما جوانانه است...
رفته بودیم شبی سمت حرم، یادت هست؟
خواستم مثل کبوتر بپرم، یادت هست؟
توی اون عکس به جا مونده عصا دستم نیست
پیش از اون حادثه پای دگرم یادت هست؟
رنگ و رو رفته ترین تاقچه ی خانه مان
مهر و تسبیح و کتاب پدرم یادت هست؟
آن شب شوم، شب مرده، شب دردانگیز
آن شب شوم که خون شد جگرم یادت هست؟
...
ناله ای کرد و به یکباره به اروند افتاد
بعد از حادثه خم شد کمرم یادت هست؟
شما حتما بخونید!
محمدکاظم کاظمی را که صدا کردند، گفت بگذارید جوان ترها بخوانند. آقا روی صندلی جابه جا شدند و: خیلی وقت است از شما شعر نشنیدم، از شعرای افغانستان هم همین طور... بخونید!
بغض حماسی کاظمی اینگونه ترکید:
شام از تو آبگینه رویاست شهر من!
دلخواه و دلفریب و دلاراست شهر من !
...یعنی عروس حجله دنیاست شهر من!
از اشک های یخ زده آیینه ساخته
از خون دیده و دل خود خینه ]حنا[ ساخته
اندوهگین نشسته که آیند در برش
دامادهای کور و کر و چاق و لاغرش
ولوله ای انداخت در جمع از بس که صدای آفرین بلند شد برایش... و جمله ای که آقا گفت آبی بود بر آتش شعر کاظمی: چه توصیف گریه آوری! و بعد هم آقا از کتابی که کاظمی در خصوص «بیدل» نوشته بود، تشکر کرد.
تایم اوت ترکی! جمشید شیبانی به کل فضای جلسه را عوض کرد. قبل از اینکه شروع به خواندن شعر کند، آقا همه را یک بیت ترکی از شعرهای او، میهمان کرد و شاعر جان گرفت و واژه هایش طعم ذوق گرفتند و همان شعر را برای رهبر خواند... میانه های شعر بود که حضرت میزبان یک «تایم اوت ترکی» درخواست کردند و به ساعد باقری گفتند، این بیت را ترجمه کنید برای جمع:
چشم انتظار ماندم آنقدر که فرزند آمد،
قلبم، جانم، دلم به حال آمد
شهید شد و بازگشت، گل رفت و لاله برگشت
شیبانی می خواند و آقا هم زیر لب زمزمه می کرد... زمزمه البته لهجه ترکی داشت! شاعر خودش البته قبل از شعرخوانی گفته بود، زبان شعرهایم ترکی تبریزی است و از ترجمه اش هم عاجزم!!
□□□
قاسم رفیعا، شاعر جوان طرقبه ای، گفت شعر طنزی دارم که باید به لهجه مشهدی بخوانم، آقا گفتند:« طرقبه ای بخوانید که ما مشهدی ها هم متوجه نشویم!»
این طلیعه خنده های جمع بود برای شعر این شاعر جوان(لطفا با لهجه بخوانید!
موره میبینی که شر و با صفایم
بچه محله امام رضایم
زلزلیم... حادثیم... بلایم
بچه محله امام رضایم
هر روز جمعه دلومه مبندم
به پینجله طلا و ورمگردم
کار و بارم ردیفه با خدایم
بچه محله امام رضا یم
به موبگو بیا به قله قاف
اصلا مو ره بیز ر همونجه علاف!
قرار مرار هر چی بیگی مو پایم
بچه محله امام رضایم
دروغ، مروغ نیست مییون ما باهم
الان به عنوان مثال تو حرم
چند روزه که تو نخ کفترایم
بچه محله امام رضایم
چشم موره گیریفته چنتا کفتر
گفته خودش: چنتاشه خواستی وردر
الان درم خادماره مپایم
بچه محله امام رضایم
کفتراره که بردم از روگنبد
مرم مو واز تونخ رفت وآمد
تو نخشه ی او گنبد طلایم
بچه محله امام رضایم
گنبده نصب شب مده به دستم
او گفته: هر وخ که بییی مو هستم
مویم که قانع و بی ادعایم
بچه محله امام رضایم
وخته می بینم توی عالم همه
ازش میگیرن و می گن باز کمه
گنبدشه اگر بده رضایم
بچه محله امام رضایم
گنبد وممبد نموخوام باصفا
سی ساله پای سفره ایی آقا
منتظر یک ژتون غذایم
بچه محله امام رضایم
قاسم خان که گل از گلش شکفته بود، در جواب شوخ طبعی آقا کم آورد و از ته دل فقط خندید: این شرح حال طرقبه ای ها بود گویا!!
□□□
حمید رضا حامدی از قم باز هم تکان هایی داد به دل هایی که طعم باروت می بردشان به عمق غبارهای خونین شهر... فرزند شهید بود و شعرش عطر خاک داشت:
دید در معرض تهدید، دل و دینش را
رفت با مرگ خود احیا کند آیینش را
رفت و حتی کسی از جبهه نیاورد به شهر
چفیه و قمقمه اش- کوله و پوتینش را
رفت و یک قاصدک سوخته، تنها آورد
مشت خاکستری از حادثه ی مینش را
استخوان های نحیفی که گواهی می داد
سن و سال کم از بیست به پایینش را
ماند سر در گم و حیران، که بگیرد خورشید
زیر تابوت سبک یا غم سنگینش را!
بود ناچیزتر از آن که فقط جمجمه ای
کند آرام دل مادر غمگینش را
باز هم خنده به لب داشت، کدر کرد و کبود
تلخی غربت، اگر چهره شیرینش را
شب آخر، پس از اتمام مناجات، انگار
گفته بود از همه مشتاق تر، آمینش را
ماجرای تو، خدا خواست، کند تازه عزیز!
قصه ی یوسف و پیراهن خونینش را
کفن پاک تو سجاده، پلاکت، تسبیح
ابتدا، بوسه ثواب است، کدامینش را؟
رباعی خیلی رشد کرده!
امیری اسفندقه هم که شعرش را خواند، همه به وجد آمدند. آقا به او گفت: قبلا هم از شما شعر شنیده بودیم اما امشب انصافا خیلی خوب و شسته رفته بود شعرتان... کتابش را برداشت و رفت تا خودش تقدیم حضرت میزبان کند...
□□□
و بعد بیژن ارژن بود که...
زهرا از هرچه گفته آمد، سر بود
ما دیگر گفته ایم و او دیگر بود
پیوند گل محمدی با سیب است
او سیب گلاب باغ پیغمبر بود

قطره قطره آب شد آدم برفی
شد آب در آفتاب آدم برفی
آب از سر او گذشت اما هرگز
بیدار نشد ز خواب آدم برفی

در خواب هم انتظار من پیوسته است
چشمی باز است و چشم دیگر بسته است
با پانزده آمدی مبارک عددی است
زیرا که شبیه گنبد و گلدسته است

دادند به حکمت و به لطفی به شما
از این همه سوره، سوره کوثر را
کوتاه ترین سوره قرآن، یعنی
کوتاه ترین راه رسیدن به خدا

جنگل صحرا شد و به صحرا خفته است
هیزم شکن پیر که تنها خفته است
یک تکه ذغال گوشه دیوار است
شاید که سپیدار من آنجا خفته است

دنیا در دست خواب گردان ها بود
صحرا مسخ سراب گردان ها بود
مشتی تخمه دهانشان را بسته است
این قصه آفتاب گردان ها بود
رباعی های دونبش بیژن ارژن، در کنار این یک استکان چای لب سوز و لب ریز آنقدر چسبید که آقا بگویند: حق رباعی همین است؛ گزیده و مضمون دار و شسته رفته! بعد هم رو به جمع کردند و...
«بعد از انقلاب، رباعی خوب رواج پیدا کرده است... آن ساختمان که بودیم یک سال که مرحوم حسینی و قیصر هم بودند، یک نفر چند رباعی خواند... »و زمزمه در شهر افتاد و اختلاف بین شیوخ شاعر که چه کسی بوده در چند سال پیش...
تجربه شعری آقای طناز!
محمد سلیمان پور هم شعر طنز خواند، شعری درباره جماعت زن ذلیل ها، البته گفت که این شعر تخیلی است، چون اصلا زن ذلیل وجود ندارد!!
الهـی! به مـــردان در خانه ات
به آن زن ذلیلان فـــــرزانـــه ات
به آنانکه با امـــــر «روحی فداک»
نشینند وسبــزی نمایند پاک...
الهی! به آه دل زن ذلیل
به آن اشک چشمان «ممد سبیل»!
به تنهای مردان که از لنگه کفش
چو جیغ عیالاتشان شد بنفش
که ما را بر این عهد کن استوار
از این زن ذلیلی مکن برکنار
شعرخوانی اش که تمام شد آقا تشکر کردند و گفتند: ظاهرا تجربه شده بود، این شعر... و شاعر بلبل زبان در میان خنده های جمع، گم شد!
اسم شناسنامه ای...
خانم ها زهرا محدثی و فاطمه قائدی از مشهد و شیراز، هم دو شعر خواندند؛ که واژه هاشان رنگ دفاع گرفته بود و وزن غنایی حماسه، رنگ مقدس دفاع و طعم غیرت...
سرشار کن از عشق افق های جهان را
در خلوت جانم بنشان شور اذان را
دیدیم در آوای قنوت و شب تسبیح
شوریدگی حضرت لاهوتی جان را
همراهی ذکر تو رفیق دل ما شد
بر دوش گرفتیم اگر بار گران را
تا کوچ کند رخوت و تا گام نهد شوق
بخشید نگاهت نغمات رمضان را
بر آینه خود بیشتر از پیش نظر کن
ای آینه سحر ببر وهم و گمان را
خانم قائدی هم شعرش را اینگونه تقدیم برادر همسرش که حالا زمزمه های ربنا را در کنار خوان رحمت شهداء می شنود؛ قرائت کرد:
اسم شناسنامه ای ات جابجا شده
یک گوشه چسپ خورده وجایی جداشده
اصلا درست نیست که تو دست برده ای...
اصلا چطورسنّ تو این گوشه جا شده ؟
حالا بلند قدتر و زیباتر و بزرگ ،
مرد جسور جای تو از عکس پا شده
تو توی این لباس نظامی عقاب نه ،
یک غنچه بین این همه گلهای واشده...
دل جز ء کوچکی ست برای رهاشدن
وقتی که ذره ذره تنت مبتلا شده
دستت منوری شده دربادهای داغ
دستی که خسته از قفس شانه ها شده
امواج رادیو سر هم جیغ می کشند
صالح شهید...نه...نشده....یا... چرا شده؟!
درآخر تشهد مادر خبر رسید
جبران چند سال نماز قضا شده؟
زنهای خانه کفش تورا جفت می کنند
پایت اگر چه طعمه خمباره ها شده
مردان ده بر آب روان حجله ساختند
دستان خواهران تو زیر حنا شده
حالا شناسنامه تو سنگ ساده ایست
آنجا به نام کوچک تو اکتفا شده
اینگونه تکه های اونیفرم خونی ات
پرچم برای صلح دراین روستا شده!
□□□
اصفهانی ها خوب پیشرفت کردند
عباس کی قبادی اما با شعرخوانی اش خطه اصفهان را در بیان حضرت مهتاب جاری کرد.
قلم اینک به تمنای تو در رقص آمد
این چه نی بود که با نای تو در رقص آمد
این چه نی بود که بر صفحه به جز «لا» ننوشت
تا که بر کرسی «الا»ی تو در رقص آمد
قلم است این به کفم شعله آتش شده است
یا به دستم ید بیضای تو در رقص آمد
شعله طور بیفروز که ره تاریک است
نغمه ای سرکن موسای تو در رقص آمد
شبنمی هستم همسایه خورشیدم کن
با همان جذبه که عیسای تو در رقص آمد
مستی ام سلسله هستی ام از پای گسست
تا که در سلسله مینای تو در رقص آمد
تشنه ام ساقی لب تشنه بیاور جامی
سرخوش آن کس که به صهبای تو در رقص آمد
موج در موج فرات از هیجان کف می زد
تا که در علقمه سقای تو در رقص آمد
خرم آن سر که به راه تو شود خاک حسین!
ای خوش آن دست که در پای تو در رقص آمد
«پارسال هم شعرای جوان اصفهانی اینجا شعر خواندند، خیلی خوب شده است. نسل جوان امروز از آن نسلی که ما در جوانی دیدیم، شاعرتر است. بالفعل که خیلی بهتر از گذشته است و آینده شان هم حتما بهتر است.»
فرصت تمام بود و امید مهدی نژاد، قصیده ای را به عنوان حسن ختام نذر آستان حضرت عبدالعظیم(ع) کرد...
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است
تا حرف آب را برساند به گوش خاک
در عین وصل رخصت هجران گرفته است
هم تا بهار را به جهان منتشر کنند
دریا ز باد و باران پیمان گرفته است
تجدید نوبهار به باران رحمت است
باران، که خو زحضرت رحمان گرفته است
ای تشنگان شهر فراموش! خواب نیست
آری، حقیقت است که باران گرفته است.
بر جاده های یخزده این رد گام کیست؟
این بیرق از کجاست که جولان گرفته است؟
بوی مدینه می وزد، این شور از کجاست؟
آیا رضاست راه خراسان گرفته است؟
بر کشتی نجات بگوییدمان که کیست
این ناخدا که دست به سکان گرفته است؟
ری کربلاست یا تو حسینی که هجرتت
بغداد را چو شام گریبان گرفته است؟
ری خاک مرده بود، بگو تا تو کیستی؟
کاینک به ضرب گام شما جان گرفته است
از یمن اتفاق شما دشت خشک ری
بوی بهار و لاله و ریحان گرفته است.
صبحی دگر به پرده آفاق عرضه شد
صبحی که بال بر سر ایران گرفته است
ایران به دست تیغ مسلمان نشد، که حق
این خاک را به قوت برهان گرفته است
برهان تویی که آینه واری امام را
چون نایبی که حکم ز سلطان گرفته است
پیغام غیبت است که انشاد می کنی
در نشئه حضور که پایان گرفته است
غیبت حضور عالم غیب است، کز نهان
خورشید سایه بر سر انسان گرفته است
ری پایتخت عشق علی شد، چنانکه قم
وین هردو را سپاه خراسان گرفته است.
تهران چه بود و چیست؟ دهی در تیول ری
این آبرو ز توست که تهران گرفته است
یا سیدالکریم! نگاه عنایتی
تهران تو را دو دست به دامان گرفته است
از تشنگان شهر فراموش یاد کن
تا بشنویم باز که باران گرفته است
می شد از روی چشم ها فهمید. آنها که قرار بود بخوانند و فرصت نشد، در کدامین نقطه این اتمسفر آهنگین اخلاقی نشسته اند. باران را می شد از دور در پیشانی از قلم افتادگان نظاره کرد...
□□□
حالا ساعت رسیده به ثانیه های شاه بیت های محفل شعر امشب. آقا با این جملات آغاز کردند: خیلی متشکریم چه از آنها که شعر خواندند و لذت بردیم و چه آنها که نخواندند و شوق ما را به شعرشان افزودند. آقای دکتر حداد پیشنهاد می دهند این جلسه دوبار در سال برگزار شود اما...
و حداد از سکوت بین کلمات کمال حسن سوءاستفاده(!) را می کند و رو به جمع می گوید: صلواتی بفرستین!
و شب نشینان «شب شعر و خاطره» نیمه ماه مهربان صلواتی را از عمق ردیف و قافیه به وجد آمده شان سرودند.
« شکی نیست که شعر یک ثروت ملی است، اگر کسی در این تردید کند در یکی از بدیهی ترین مسائل تردید کرده است...منتها اولا این ثروت را باید ایجاد کرد؛ ثانیا روز به روز افزایش داد و ثالثا از آن برای نیازهای کشور یک استفاده بهتر و برتر کرد. »
هدیه انقلاب
شکی نیست که یکی از مهمترین عوامل رشد و گسترش شعر در کشور ما باز بودن فضای جولان در عرصه های مختلف فکری و ذهنی است که هدیه انقلاب به ماست. قبل از انقلاب را ما دیدیم، بهترین شعرا هرگز این مجال را پیدا نمی کردند که در یک منظر عمومی بیان کنند اشعارشان را...مثلا امیری فیروزکوهی، در دوره خود در قله غزل زمان خودش بیشترین تجلی و نمایش اش در یک جلسه خصوصی و در یک انزوایی بوده...یا مرحوم اخوان بهترین شاعر نیمایی در زمان خودش بود، به نظر من قوی تر و مسلط تر از او در لفظ و معنا نبود، او در حال عزلت و در یک گوشه ای زندگی می کرد...وضع عرضه شعر این بود. البته من کمیت را می گویم و مساله کیفیت یک چیز دیگر است که باید یک سنجش واقعی و علمی انجام شود و...به هر حال باز بودن میدان عرضه، خود مشوق بزرگی است، انقلاب این میدان را باز کرد نه فقط در شعر، در علوم مختلف و مدیریت های کلان هم همینطور...
□□□
این اشعاری که امشب و سال گذشته از جوان ها شنیدیم خیلی خوب شده، خیلی صیقل یافته شده که علاوه بر مضامین عالی از لفظ خوبی هم برخوردار است. حالا این ثروت ملی را امروز داریم، باید افزایش بدهیم؛ هم بر عهده دستگاه های مسئول است و هم خود شاعران...خودتان باید احساس مسئولیت کنید، یک نعمتی به شما داده شده، شکرگذاری کنید و شکرگذاری اش هم همین است که چشمه را جوشنده تر کنید... بخش سوم اینکه از این ثروت کجا استفاده شود؟ امروز اخلاقیات زیادی در کشور مورد نیاز است که باید به اخلاقیات ملی تبدیل شود.خلقیاتی که باید اسلامی شود؛ صفا، یکرنگی، روح اخوت و برادری، احساس امنیت نسبت به یکدیگر، قدرت ابتکار و شجاعت و نوآوری، خطرپذیری، امید به آینده، تزریق امید به دیگران و...به عنوان یک خصلت ملی نیاز داریم...اینها نصیحتی و دستوری نیست؛ با زبان هنر می تواند القا شود و فضا را پر کند.امروز یکی از نیازهایمان، شعر اخلاقی است...
□□□
در تاریخ ادبیات ما اشعار پر مضمون اخلاقی و شعر نصیحت و پند سعدی، فردوسی، نظامی، سنایی، ناصرخسرو، جامی، واعظ قزوینی که سبک هندی بسیار خوب و پرمضمونی داشت، صائب و بیدل و... از لحاظ هنری در قله شعری قرار دارند...به جز مضامین مذهبی که حالا درشعر آئینی به مسائل ائمه(ع) می پردازد باید ارائه مضامین عالی عرفانی و معنوی نیز در این عرصه لحاظ شود.مولوی را ببینید! مرحوم مطهری از من پرسید نظر شما درباره مثنوی چیست؟ گفتم همان که خودش گفته؛ هو اصول...اصول دین است. ]هذا کتاب المثنوی و هو اصول... اصول الدین فی کشف اسرار الوصول و الیقین [ شهید مطهری هم گفت کاملا درست است...البته درباره حافظ با هم کمی اختلاف عقیده داشتیم!
...این دریای عرفان جایش در شعر ما خالی است؛ تقلیدی هم نیست که تعبیرات را تقلید کنیم؛ شعر مزه و لذتی نخواهد داشت، باید یک چیزی را درک کرد، در ذهن پخته کرد و با زبان هنری بیان کرد...در زمینه مسائل سیاسی و انقلابی هم باید خیلی کار کرد، کارهای نشده خیلی داریم...انقلاب حرف نو در دنیا آورده است؛ حرف نویی که تا امروز نشان داده نامیراست و روز به روز نفوذش بیشتر شده و قدرت های بزرگ را به چالش گرفته است... پیام انقلاب؛ پیام عدالت، معنویت، تکریم به معنای حقیقی انسان اینها را باید گفت.
□□□
آقا که برخاستند، جمعیت اطرافشان حلقه زدند؛ دقایقی موج می خورد و میان شاعران و
شاعرانگی هاشان و بعد...حالا که مهتاب نیست، گعده های چند نفره شاگرد و استاد، رفیق و شفیق، یار و دلدار است گله به گله متولد می شود روی این زیلوهای خنک و ساده حسینیه...
جوان ترها دور و بر حداد و استاد معلم را گرفته اند، حداد در پاسخ به پیشنهاد یکی از شعرا، با لبخندی سرشار از ذوق جلسه ای که در آن بود، گفت: تلفن بزنید من در مجلس پاسخ می دهم...شاعر گفت: مجلس که نه می شه حداد را پیدا کرد، نه عادل را! و حداد عادل در جوابش با خنده گفت: عادل که اصلا گیر نمی آید...بازار بده و بستان های تحفه های شعری هم داغ بود؛ کتاب بود که امضا می شد و دست به دست می چرخید...و البته بودند در این میان جوانه هایی که امشب فرصت سبز شدن نداشتند و اطراف «قزوه» را با بغض مه آلود کرده بودند...خنکای نسیم دم صبح فضای آرام بیت، جماعت را سر ذوق آورده و تازه بیرون از محوطه امن ترین سقف دنیا، ایستاده و در حرکت طبع نازک شعری شان را به قرص مهتاب گره زده اند و گل انداخته گل خاطراتی که از شب خاطره برایشان ماند...ماند برای همیشه در دفتر شعر این جماعت شاعر...حالا معلوم نیست آفتاب شب این شاعران شور گرفته کی طلوع می کند که دست بر قضا اینجا شب شاعران بی دل است که شبی است بس دراز و دل انگیز!
محسن حدادی
منبع : روزنامه کیهان