پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

ترجیع بند (۳)


باری بگذر که در فراقت    خون شد دل ریش از اشتیاقت
بگشای دهن که پاسخ تلخ    گویی شکرست در مذاقت
در کشته‌ی خویشتن نگه کن    روزی اگر افتد اتفاقت
تو خنده زنان چو شمع و خلقی    پروانه صفت در احتراقت
ما خود ز کدام خیل باشیم    تا خیمه زنیم در وثاقت؟
ما اخترت صبابتی ولکن    عینی نظرت و ما اطاقت
بس دیده که شد در انتظارت    دریا و نمی‌رسد به ساقت
تو مست شراب و خواب و ما را    بیخوابی کشت در تیاقت
نه قدرت با تو بودنم هست    نه طاقت آنکه در فراقت
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله‌ی کار خویش گیرم
آوخ که چو روزگار برگشت    از من دل و صبر و یار برگشت
برگشتن ما ضرورتی بود    وآن شوخ به اختیار برگشت
پرورده بدم به روزگارش    خو کرد و چو روزگار برگشت
غم نیز چه بودی ار برفتی    آن روز که غمگسار برگشت
رحمت کن اگر شکسته‌ای را    صبر از دل بیقرار برگشت
عذرش بنه ار به زیر سنگی    سر کوفته‌ای چو مار برگشت
زین بحر عمیق جان به در برد    آنکس که هم از کنار برگشت
من ساکن خاک پاک عشقم    نتوانم ازین دیار برگشت
بیچارگیست چاره‌ی عشق    دانی چه کنم چو یار برگشت؟
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله‌ی کار خویش گیرم
هر دل که به عاشقی زبون نیست    دست خوش روزگار دون نیست
جز دیده‌ی شوخ عاشقان را    بر چهره دوان سرشک خون نیست
کوته نظری به خلوتم گفت    سودا مکن آخرت جنون نیست
گفتم ز تو کی برآید این دود    کت آتش غم در اندرون نیست؟
عاقل داند که ناله‌ی زار    از سوزش سینه‌ای برون نیست
تسلیم قضا شود کزین قید    کس را به خلاص رهنمون نیست
صبر ار نکنم چه چاره سازم؟    آرام دل از یکی فزون نیست
گر بکشد و گر معاف دارد    در قبضه‌ی او چو من زبون نیست
دانی به چه ماند آب چشمم؟    سیماب، که یکدمش سکون نیست
در دهر وفا نبود هرگز    یا بود و به بخت ما کنون نیست
جان برخی روی یار کردم    گفتم مگرش وفاست چون نیست
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله‌ی کار خویش گیرم
در پای تو هرکه سر نینداخت    از روی تو پرده بر نینداخت
در تو نرسید و پی غلط کرد    آن مرغ که بال و پر نینداخت
کس با رخ تو نباخت اسبی    تا جان چو پیاده در نینداخت
نفزود غم تو روشنایی    آن را که چو شمع سر نینداخت
بارت بکشم که مرد معنی    در باخت سر و سپر نینداخت
جان داد و درون به خلق ننمود    خون خورد و سخن به در نینداخت
روزی گفتم کسی چون من جان    از بهر تو در خطر نینداخت
گفتا نه که تیر چشم مستم    صید از تو ضعیفتر نینداخت
با آنکه همه نظر در اویم    روزی سوی ما نظر نینداخت
نومید نیم که چشم لطفی    بر من فکند، و گر نینداخت
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله‌ی کار خویش گیرم
ای بر تو قبای حسن چالاک    صد پیرهن از محبتت چاک
پیشت به تواضعست گویی    افتادن آفتاب بر خاک
ما خاک شویم و هم نگردد    خاک درت از جبین ما پاک
مهر از تو توان برید؟ هیهات    کس بر تو توان گزید؟ حاشاک
اول دل برده باز پس ده    تا دست بدارمت ز فتراک
بعد از تو به هیچ‌کس ندارم    امید و ز کس نیایدم باک
درد از جهت تو عین داروست    زهر از قبل تو محض تریاک
سودای تو آتشی جهانسوز    هجران تو ورطه‌ای خطرناک
روی تو چه جای سحر بابل؟    موی تو چه جای مار ضحاک؟
سعدی بس ازین سخن که وصفش    دامن ندهد به دست ادراک
گرد ارچه بسی هوا بگیرد    هرگز نرسد به گرد افلاک
پای طلب از روش فرو ماند    می‌بینم و حیله نیست الاک
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله‌ی کار خویش گیرم
ای چون لب لعل تو شکر نی    بادام چو چشمت ای پسر نی
جز سوی تو میل خاطرم نه    جز در رخ تو مرا نظر نی
خوبان جهان همه بدیدم    مثل تو به چابکی دگر نی
پیران جهان نشان ندادند    چون تو دگری به هیچ قرنی
ای آنکه به باغ دلبری بر    چون قد خوش تو یک سجر نی
چندین شجر وفا نشاندم    و ز وصل تو ذره‌ای ثمر نی
آوازه‌ی من ز عرش بگذشت    و ز درد دلم تو را خبر نی
از رفتن من غمت نباشد    از آمدن تو خود اثر نی
باز آیم اگر دهی اجازت    ای راحت جان من، و گر نی
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله‌ی کار خویش گیرم
شد موسم سبزه و تماشا    برخیز و بیا به سوی صحرا
کان فتنه که روی خوب دارد    هرجا که نشست خاست غوغا
صاحبنظری که دید رویش    دیوانه‌ی عشق گشت و شیدا
دانی نکند قبول هرگز    دیوانه حدیث مرد دانا
چشم از پی دیدن تو دارم    من بی تو خسم کنار دریا
از جور رقیب تو ننالم    خارست نخست بار خرما
سعدی غم دل نهفته می‌دار    تا می‌نشوی ز غیر رسوا
گفتست مگر حسود با تو    زنهار مرو ازین پس آنجا
من نیز اگرچه ناشکیبم    روزی دو برای مصلحت را
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله‌ی کار خویش گیرم
بربود جمالت ای مه نو    از ماه شب چهارده ضو
چون می‌گذری بگو به طاوس    گر جلوه‌کنان روی چنین رو
گر لاف زنی که من صبورم    بعد از تو، حکایتست و مشنو
دستی ز غمت نهاده بر دل    چشمی ز پیت فتاده در گو
یا از در عاشقان درون آی    یا از دل طالبان برون شو
زین جور و تحکمت غرض چیست؟    بنیاد وجود ما کن و رو
یا متلف مهجتی و نفسی    الله یقیک محضر السو
با من چو جوی ندید معشوق    نگرفت حدیث من به یک جو
گفتم کهنم مبین که روزی    بینی که شود به خلعتی نو
در سایه‌ی شاه آسمان قدر    مه طلعت آفتاب پرتو
وز لطف من این حدیث شیرین    گر می‌نرسد به گوش خسرو
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله‌ی کار خویش گیرم


همچنین مشاهده کنید