جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


قدرت ستیزی عارفانه عطار نیشابوری


قدرت ستیزی عارفانه عطار نیشابوری
در میان خیلِ شاعران گذشته پارسی زبان، به کمتر شاعری برمی‏خوریم که دست از جان بشوید و در مقابل پادشاهان و قدرتمندان ـ چه آشکارا و چه به زبانِ حکایت و رمز ـ حرفِ حق بگوید و بلندیِ همّت را در مقابل خوانِ پُر نعمت آنان دوتا و دوتو نکند. در این میان بعضی از عارفان، با تکیه بر قدرت لایزالیِ یگانه معشوقِ ازلی، چه از زبان خود یا با گفتار طبقاتِ پایینِ جامعه و یا از قول دیوانگانِ عاقل، تازیانه انتقاد را بر گُرده این قدرتمندان می‏کوبند. شعر این‏گونه شاعران است که می‏تواند لقب «تازیانه سلوک» بگیرد.
یکی از این شاعرانِ عارف، عطّار نیشابوری است، که «سلطانی» جز آن «سلطانِ حقیقی» نمی‏شناسد و «شاهی» جز «پادشاهِ ازلی» نمی‏داند. عطّار، از سویی لوازم و خلق و خوی پادشاه عادل را بیان می‏کند و از جهت دیگر، از زبان توده مردم آن‌ها را می‏نکوهد و گاه پند و اندرز می‏دهد، و گاه با خشم در مقابل آنان می‏ایستد و حق‏گویی می‏کند.
این مقاله بحثی جستجوگرانه درباره قدرت‏ستیزی عطّار نیشابوری است.
شـکـر ایــزد را کــه دربــاری نـیَــم
بــســتــه هــر ناســزاواری نـیـَــم
من زکس بر دل کجا بــنــدی نـهـم؟
نــام هــر دون را خداوندی نـهـم؟...
هـمـّتِ عالیــم مـمـدوحم بـس است
قُـوتِ جسم و قوّتِ روحم بس است
پــیــشِ خــود بــردند پـیشینـان مرا
تا بــه کی زین خـــویشتن بنیان مرا؟
تــا ز کـــارِ خـــلـــق آزاد آمـــدم
درمــیــانِ صــد بــلا شــاد آمــدم
فـــارغــم زیــن زُمـره بدخواه، نیک
خــواه نامــم بـد کنـند و خواه، نیک
منطق الطیر/۴۴۰
در تاریخ ادبیات ایران به شاعرانی که چشمِ طمع به درگاه پادشاهان و اُمرای روزگار خود نداشتند و از خوانِ منّت‏زای آنان لقمه‏ای برنگرفته‏اند، کم تر برمی‏خوریم، زیرا که مدح و شعر درباری، یکی از «شیوه‏های شاعری» بوده است و شاید اوّلین شیوه ده‏گانه شاعری، به قول خاقانی:
ز دَه شیوه گــان حِیلتِ شاعری ست
به یک شیوه شــد داســتان عنـصری
جــز این طـرزِ مدح و طــراز غــزل
نکــردی ز طبــع امتــحان، عنـصری
سجادی، گزیده/۳۸۹
و با همین یک شیوه (مدح) «از نقره دیگ دان» می‏زدند و پیل وار زر به صله بیتی (نظامی عروضی/۱۳۷۲/۵۷) یا ابیاتی دریافت می‏داشته‏اند و با این کار پادشاهانه، «باد رنگین» را با «خاک رنگین» مبادله می‏کرده اند که نام و آوازه‏‏ای نه تنها در بین مردمانِ جهان بپراگنند، که در تاریخ نام شان به بذل و بخشش و «شاعرپروری» و «شعردوستی» برآید و آیندگان نیز با این کیمیا (صله‏های آن چنانی) قلبِ ماهیت این قدرتمندان کنند و نامِ ننگ‏آلود آنان را از ذهن‌ها بزدایند و آنان را شاهانِ شاعرپرور و از آن بالاتر «صوفی دوست» به حساب آورند و عشق‌های ننگ‏بارِ آنان را به غلامان و نوخطان، عشق الهی به حساب آورند و منظومه‏هایی از نوع «محمود و ایاز» بسرایند. (ر.ک. دهخدا، ذیل زلالی خوانساری)
اگر به کسانی چون کساییِ مروزی یا ناصرِ خسرو برمی‏خوریم ـ که نامی در شعر زاهدانه و حِکمی در کرده‏اند ـ اوّلاً تعداد آنان انگشت شمار است و ثانیاً آنان شاعرانی شریعت‏گرا هستند که شعور شعری شان را در خدمتِ پاکان روزگار قرار داده‏اند و از برکتِ وجود آن بزرگواران، نامی و آوازه‏ای یافته‏اند و با مدح فضیلت، فضیلت کسب کرده‏اند، البته هر یک از آن دو به زَعْم و گمانِ خود و البتّه بعد از دورانی که از «ندیمی‌ پادشاه» و «باده نوشی پیوسته» به تنگ آمده و خوابی بیداری بخش دیده بودند.
در این میان، به شاعران عارف یا عارفان شاعری برمی‏خوریم که با تکیه به باورهای خود و این‏که «جز او» هرچه هست هیچ است و «سایه» و «بوَد» است نه «بُود»، سرِ همّت را در پیش معاصران و آیندگان افراشته‏اند و با همّتی به بلندی آسمان، نغمه سر داده‏اند که:
چــون ز نـانِ خشک گیرم سفره پیش
تــر کـنــم از شوروای چشمِ خویش
از دلــم آن ســفــره را بــریان کـنم
گــه گهــی جـبـریل را مـهـمان کنم
چون مرا روح القُدُس هـم کاسه است
کــی تــوانم نان هر مــُدبر شکست؟
عطار، ۱۳۸۳/۴۴۰
و بدین طریق در گوشه استغناء پناه جسته‏اند و در به روی نان و جاه بیگانگان و قدرتمندان بسته‏اند تا با معبود یکتای خویش به راز و نیاز بپردازند و از آتشِ این عشقِ معنوی شوری در دل بیافرینند و شعر را بهانه‏ای سازند برای دَم زدن با او و اگر قدرتمندی در هوسِ بهره‏جویی از نام آن‌ها باشد و وعده‏های «محمودی» به آن‌ها بدهد، در پاسخ فریادی از سرِ قهر برآورند که:
مــن نـه مــردِ زر و زن و جـــاهــم
بــه خــدا گــر کـنم و گـر خواهـم
سنایی/۱۳۵۹/کط.
در بین همین شاعرانِ صوفی نیز ـ با همه ادعای بلند همّتی ـ کم نبودند که درگاهِ فلان امیر یا وزیر را قبله حاجات خود سازند و بی‏اعتنایی به دنیا را بهانه‏ای برای «بیش خواهی» خود قرار دهند و هم چون «هُما»‌ی منطق الطیر، دَم از «من» بزنند و ادّعا کنند که:
آن کــه شَــه خــیــزد ز ظــلِّ پرِّ او
چــون تــوان پـیـچـیـد سر از فَرّ او؟
جـمــلــه را در پــرِّ او باید نشـست
تــا ز ظــلــّش ذرّه‏ای آیـد به دست
عطار،۱۳۸۳/۲۷۳
و خود را در جایی ببینند که «سیمرغ» به نظرشان، «سرکش»! بیاید و او را در شأن و مقام خود، برای دوستی ندانند. معدودی از این عارفان شاعر را نیز می‏توان شناخت که چشم به درگاه امیر ندوخته‏اند و قدرتمندان در نظر آنان «دریوزه گران» و «مُدبران» و «نا‏خوش مَنشان» می‏آیند که حتّی از خوردن مالِ بیوه گان و درویشان ابا ندارند. یکی از این‏گونه عارفانِ شاعر، بی‏شک، پیرِ اسرار، عطّار نیشابوری ست. شعرِ عطّار، شعرِ اشک است و درد است و خون، و عشق آتشینِ او به مبدأ فیض، چنان سوزی به شعرِ او بخشیده است که خواننده را یا در دل، آتش به پا می‏کند و یا زبان می‏‏سوزد، خود او نیز چنین توصیفی از شعر خود دارد که:
این چه شورست از تو در جان، ای فرید!
نـعره زن از صد زُفان هَلْ مِنْ مــزیـد
گــر کنـد شخصِ تو یک‏یک ذرّه کور
کــم نــگــردد ذرّه‏ای از جانْت شور
گــر تــو با این شـور، قصدِ حق کنی
در نــخـستـین شب کفن را شق کنی
عطار،۱۳۳۸/۳۶۴
او «عاشقی ست که شیفتگی و شیدایی را با سوز و ساز و صبر و رضا آمیخته و سرشار از خوف و رجا و توکّلی درخور، شبانه‏روز برای استهلاک در معشوق کوشیده، تا سرانجام در راهِ وصال از مرزهای فنا گذشته و پرنده وار اوجِ آسمانِ بقا را دریافته و چون قطره‏ای که به دریا پیوندد، به هستیِ معشوق مخلّد شده است.» (صبور، ۱۳۸۰/۳۳۸) و با این پیوستگی هُدهُدوار، راهِ رسیدن به سیمرغِ حقیقت را به دیگران می‏نمایاند و خود همْ‏بال با سایر پرندگان، عَقَبات و وادی‌های پُرخطر را طی می‏کند و چون سایه‏ای در آن خورشیدِ «بی‏اَمْس» محو می‏گردد، آن‏چنان که جز او را در میانه نمی‏بیند.
آن چه مسلّم است، عطّار نیشابوری خود چون سالکی پرشور، از یک‏یک وادی‌ها گذشته و خود را در دامنه قافِ قُربت، در برابر دوست دیده است و با وجود این که «مَنْ عَرَفَ اللهَ کَلَّ لِسانُه»
هــرکــه را اســـرار حــق آموختند
مُــهــر کــردند و دهـانـش دوختنـد
مثنوی مولوی
با زبان رمز و راز از این سفر و سیر معنوی، جای‏جای سخن گفته است. در جایی سروده است:
آن چــه ایـشـان را درین رَه رُخ نمود
کــی تـــواند شـرح آن پاسـخ نمود؟
گــر تــو هــم روزی فـروآیی به راه
عَــقــبــه ایــن رَه کنی یک‏یک نگاه
بــاز دانــی آن چــه ایـشـان کرده‏اند
روشنت گردد که چـون خون خورده‏اند
عطار، ۱۳۸۳/۴۲۲
که با رمز و اشاره، می‏گوید: نمی‏تواند آن را شرح دهد، زیرا که از «پیشان» دستوری ندارد. و در جایی دیگر، آن‏جا که از سیر اِلَی الله سخن می‏گوید، از سخن گفتن درباره سفرهای بعدی، یعنی سَیرِ فی الله سر باز می‏زند و می‏سراید:
آن سـفــر را گـــر کــتابی نـــو کنم
تــا اَبد دو کوْن، پُــر پَــرتــو کـنــم
گــر بـــوَد از پیـــشــگه دستـوریی
نـیســت جانم را ز شــرحش دوریی
لیک شــرحِ آن به خود دادن خطاست
گـر بـود اِذنی از آن حضرت، رواست
مصیبت‏نامه/۳۶۴
و در جای دیگر، پس از آن که مرغان چون سایه‏ای در خورشیدِ وجود حق محو می‏گردند، می‏گوید:
... بعد از این، کس واقـفِ اسرار نیست
زانــکِ این‏جا مــوضــعِ اَغیار نیست
آن چــه آن یک گفت، آن دیگر شنود
کــور دید آن حـال، گـوشِ کر شنود
مــن کی ام آن را که شــرح آن دهـم؟
ور دهــم آن شـرح، خط بر جان دهم
نــارسیده چــون دهـم آن شرح، من؟
تـــن زنم، چون مانده‏ام در طرح، من
گــر اجــازت باشــد از پــیشان مـرا
زود فـرمــایــنــد شــرح آن، مــرا
چـون سرِ یک موی نیست این جایگاه
جـز خموشی روی نیست این جایگاه
منطق الطیر/۲۳۵
چنین است که عطّار، با همه گویایی و پُرگویی دم فرو می‏بندد، زیرا بیم آن است که «خط بر جان او» بدهند. این کمال را عطّار نیشابوری از درد و عشق یافته است. مسأله درد، عنصر اصلی و خمیرمایه شعر اوست. وقتی که عشق و درد، در شعر او به هم می‏پیچد، شوری می‏آفریند، که شورِ قیامت در مقابله با آن سور است و آتش دوزخ در مقابل آن افسرده و یخ‏زده. عطّار، حتی مزیّت انسان را بر قُدسیانِ افلاک و سبزپوشانِ آسمان، همین درد می‏داند که:
دَردِ و خــونِ دل بــبــاید عــشـق را
قـــصّــه‏ای مـشکــل ببـاید عشق را
ســـاقــیــا! خـــون جگر در جام کن
گـــر نـــداری درد، از مـــا وام کن
عــشــق را دردی بــبــایـد پرده‏سوز
گــاه جــان را پـرده‏دَر، گه پـرده دوز
ذرّ‏ه‏ای عــشــق از هــمــه آفـاق، بِه
ذرّه‏ای درد از هــمــه عــشّــاق، بِه
عــشــق، مـغــز کایـنــات آمد مدام
لــیــک نـبــوَد عشق، بی دَردی تمام
قــدسیان را عشق هست و دَرد نیست
دَرد را جــز آدمـــی درخَورد نیست
منطق الطیر/۱۷۶
و به دیگران نیز نصیحت می‏کند که:
دَرد حاصـل کن که درمان، دَردِ توست
در دو عــالم داروی جان، دَردِ توست
همان/۲۴۷
همین دَرد را گوهر نایابی می‏داند که حتّی در درگاه دوست از این کالا نشان نمی‏دهند و «روحانیان» از آن بی‏خبرند:
علــم هست آن جایگه و اسرار هست
طاعــتِ روحــانیان بــســیار هست
سوزِ جــان و درد ِ دل می‏بــر بســی
زان که ایــن، آن‏جا نشان ندهد کسی
همان/۶۶
و به همین جهت اگر آهی از سرِ دَرد، از جگر سوخته برآید، بوی جگر را تا «پیشگاه» می‏رساند. ( بحث درباره دَرد و عشق و اشک و خون، در شعر عطّار، مجالی دیگر می‏طلبد.) آن‏که با این عشق و درد زیسته است و نانِ خشک را در اشکِ چشم‏ زده ولی با همّت عالی «نان هر ناخوش مَنِش» را نشکسته است،‌ نمی‏تواند سر در مقابل قدرتمندان و «مُدبران» خم کند و از آنان، نان خواهی کند.

عطّار نیشابوری، با آن بلندی همّت، یکی از قدرت ستیزان زمان خویش است، در ضمن آثارش جای‏جای نظر خود را درباره پادشاهان و امیران و وزیران و قدرت‏مداران می‏آورد که شایسته توجه و تأمل است.
در منطق الطیر،‌ پاسخ به «باز» که «از شوق دست شهریار» چشم از خلق فروبسته و «سرفرازی بر دست شاه» می‏کند و از این کار «سینه می‏کند» و فخر می‏فروشد،‌ با زبان هُدهُد، خشم‏آلود به او می‏گوید: که باید از شاهان دور بود وگرنه آتش وجود آنان، انسان را می‎سوزاند:
... سلطنت را نیست چون سیـمرغ کس
زان که بی‏همتا به شاهی اوسـت و بس ...
شاه دُنــیــا گــر وفــاداری کــنـــد
یــک زمــان دیــگــر گـرفـتـاری کند
هــرکــه بــاشــد پیـشِ او نزدیک تر
کــار او بــی‏شــک بــود بــاریک‏تــر
جـــانِ او پــیــوسته باشــد بر خـطـر
دایــمـــاً از شـــاه باشـــد برحــذر
شاهِ دنیا فی‏المَثَل چون آتش است
دور باش از وی، که دوری زو خوش است
زان بــوَد در پــیــشِ شاهان دورباش
کــای شــده نزدیک شـاهان! دور باش!
منطق الطیر/۵۴
چون وفاداری آنان، عین بی‏وفایی است.
شاید عطّار، بیشترین خشم و ستیزه خود را علیه شاهان و قدرتمندان، در مصیبت‏نامه با زبانِ رمز و حکایت و گاه، بی پرده و مکشوف، بیان می‏کند.
عطّار یکی از شرایط پادشاهی را بلندی همّت، و پادشاهِ خسیس را لایق «تره فروشی» می‏داند:
گــفــت شه زادی مــگر پیـشِ پدر
خوانــد یــک روزی غلامی را به دَر
گــفـت: بــرخـیز، ای غلامِ چُست کار!
نیــــم جـــو زَر تَرّه‏خر، پیشِ من آر
شاه گـفــت: ای مُدبر و ای هیچ کس!
تو خـسـیـــسی، هیچ ناید از تو خَس
شاه را کــز نــیــم جـو، اندیشه است
گــو تــو را ترّه فروشــی پیشه است
زیـــن قَـــدر آن را که آگــاهی بـوَد
کــی ســـزاوار شـهنــشاهی بـــوَد؟
مصبیت‏نامه/۴۹
یکی دیگر از شرایطی که عطّار برای پادشاهی بیان می‏کند، عدل و داد است، که این عدل باید شامل خاص و عام و پیر و جوان باشد تا مملکتِ عُقبی نیز همچون مُلک دنیا نصیب او شود. در این مورد، داستانی همچون داستان‌هارون ‏الرشید که با وزیرش، فضل، در پی یافتنِ زاهدی کامل بود ـ که اصل داستان هم در کشف‏المحجوب و هم در تاریخ بیهقی (بیهقی،۱۳۷۵/۶۷۷) با اختلافی اندک، آمده ـ بیان می‏کند، که زاهد در پایان داستان او را چنین پند می‏دهد که‌:
مـــُلــکِ عــُقــبی خواه، تا خرّم بوَد
ذرّه‏ای زان مُلک، صــد عــالــم بـود
عــدل کــن تــا در میـانِ این نشست
ذرّه‏ای زان مــمــلـکت آری به دست
عــدل نبوَد ایــن که بـنـشینی خوشی
می‏زنی در هـــر ســــرایــی آتشـی
گـر چـو خود خواهی رعـیّت را مدام
مــملـــکــت را عــادلی باشی تمام
همان/۱۱۱
هم چنین در داستانی دیگر، انوشیروان ـ که به عدل در تاریخ معروف شده است ـ در ویرانه‏ای، دیوانه‏ای را می‏بیند که سر بر خاک نهاده و از ناله چو نالی شده. بر بالای سرِ او می‏ایستد، دیوانه چشم باز می‏کند و او را می‏شناسد:
مــرد دیــوانــه ز شــورِ بــی‏دلـــی
گــفــت: تــو نوشـیـن روانِ عادلی؟
گـــفــت: مـی‏گویند این، هر جایگاه
گـفــت: پُر گردان دهان شان خاکِ راه!
تــا نـمــی‏گــویــند بر تو این دروغ
زان که در عــدلــت نمــی‏بینم فروغ
عدل بـــاشــد این؟ که سی سالِ تمام
مــن در ایــن ویــرانه مـی‏باشم مدام
قُـــوتِ خــود می‏سـازم از برگِ گیاه
بالشم خشت است و خاکم خوابگاه ...
تـو چــنان باشی که شب بر تختِ زر
خـفـتــه باشــی، گِـردِ تو صد سیمبر
شــمــع بــر بالــیـن و پایین باشدت
در قــدح جـُلّــابِ مشکین باشدت ...
تو چنان خوش، من چنین بی‏حاصلی
وانــگــهــی گویی که هستی عادلی؟
آنِ مــن بین، وآنِ خود، عدل این بوَد؟
ایــن چـنـیـن عـدلی کجا آیین بوَد؟
و سپس با حالتی نزار، او را چنین از خود می‏راند:
گــر تــو هســتــی عادل و پیروزگر
هـم چـو مـن، در غم شبی با روز بَر
گــر در ایـن سـختی و جوع و بی‏دلی
طــاقـت آری، پـادشـــاه عــادلــی!
ورنه، خود را می‏مـــده چـندان غرور
چــنــد گــویـم؟ از برم برخیز، دور!
مصیبت‏نامه/۱۱۲
عطّار، با توجّه به این داستان، عدل پادشاه را در این می‏داند که اوّل داد از خود بستاند و پس از آن خاص و عام را به یک نحو از عدل خود بهره‏مند کند و آنها را چون خود بداند:
عـادل آن بـاشـد که در مُــلکِ جهان
داد بستـاند ز نـفسِ خــود نــهـــان
نبودش در عدل کردن، خاص و عــام
خلق را چون خــویشتن خواند مدام!
همان/۱۱۳
در جای دیگر، با بهره‏گرفتن از قسمتی از حکایتی که در تواریخ، درباره کلبه پیرزن و قصر انوشیروان (خسرو اوّل) آمده، با تغییر دادن پایان داستان، بدین طریق که در غیاب پیرزن، کلبه او را ویران می‏کند و چون پیرزن برمی‏گردد می‏بیند که «رختِ او» را بر راه نهاده و خانه‏اش را خراب کرده‏اند:
آتــشــی در جــانِ آن غــمگین فتاد
چشم چون سیلاب از آن آتش گـشاد
بـا دلـی پـُـر خـون ز دســتِ شهریار
روی را در خـــاکِ ره مــالیـــد زار
گفت: اگر ایــن‏جا نـبــودم، ای اِلــه!
تو نبودی نیز هم ایـن جــایــگاه!
و پس از آن که با خدا راز و نیاز می‏کند و گِله‏ای از او ـ که در غیابِ او خانه‏اش را محافظت نکرده ـ آهی از حلقِ جان برمی‏آورد و بنیاد پادشاهی ِ پادشاه را از جای می‏کنَد:
ایـن بگفــت و با رُخی تر، خشک‏لب
بــرکشـیــد از حلقِ جان آهی عجب
غــلغــلــی در آســمــان افتــاد ازو
سرنــگــون شــد حالی، آن بنیاد ازو
حــق تعالی کرد آن شه را هلاک
در ســرای خـود فرو بُردش به خاک
همان/۱۱۴
یکی دیگر از صفاتی را که عطّار برای پادشاهی لازم می‏داند، پرهیز از بیش‏خواهی و آزمندی ست زیراکه این دیوِ آز اگر در وجود کسی، مخصوصاً پادشاهان و زورمندان، جای بگیرد، یک لحظه آنان را رها نمی‏کند. اِقلیمی را با خونریزی و کشتار فتح می‏کند و باز شعله بیش‏خواهی، او را در بند گشایشِ اقلیمی دیگر می‏کشاند.او طی داستانی دلکش از سدید عنبری (ظاهراً یکی از زاهدان) که سلطان محمود درباره معنیِ آیه شریفه «وَ تُعِزُّ مَن تَشَاء و َتُذِلُّ مَن تَشَاء» (۳/۲۵)‌ از او می‏پرسد، او چنین پاسخ می‏دهد:
پـیـــر گــفـتـش: گـوییا ای جانِ من
آیـــتــی در شــأنِ تـوست و آنِ من
قِـســمِ من عِزّ است و آنِ توست، ذُلْ
تــو بــه جــزوی قانعی و من به کُلّ
کــوزه‏ای دارم مـن و یــک بــوریــا
فـــارغــم از طـمــطــراق و از ریـا
تــا که در دنـیــا نَـفَــس باشــد مـرا
بــوریـــا، ویـن کوزه، بس باشد مرا
بــاز تــو، بـنـگر به کار و بار خویش
مُــلـک و پـیل و لشکرِ بسیارِ خویش
آن هـمــه داری، دگــر می‏بــایــدت
بــیــشــتر از پـیـشـتر می‏بــایــدت
مــن نــدارم هــیــچ و آزادم ز کُــلّ
تــو، بـسـی داری، دگر خواهی ز ذُلّ
پــس مرا عزّت نصیب است از حبیب
بــی‏نــصـــیبی تو ز عزّت، بی‏نصیب
همان/۱۱۶
همین آز و بیش‏خواهی، پادشاه را به سوی خون ریختن و ستم کردن برمی‏انگیزد که با این کار بنیادِ پادشاهی خود و ریشه مملکت را از جای برمی‏کَند، زیرا:
ظــلــم، آتـــش در درونــت افکـَند
در مــیــانِ خــاک و خــونت افکند
گـرچــه راهِ ظــلم از پـیشــان رود
هــرکه آن رَه رفــت، سـرگردان روَد
همان/۹۱
عطّار، پس از تعیین این صفات برای پادشاه، حکایاتی بس‌دلکش و گفتگوهایی بس دلنشین از برخورد عارفان و پادشاهان قدرتمند، بیان می‏کند. یکی از این پادشاهان قدرتمند، سلطان سنجر بن ملکشاه سلجوقی‌ست که به سال ۴۷۹ متولد شد، در سال ۵۱۱ به تخت پادشاهی نشست و در سال ۵۵۲ وفات یافت، و ظاهراً اواخر دوران پادشاهی او، مصادف است با دوران کودکی یا جوانیِ عطّار، که تاریخ زندگیِ او، درس عبرتی برای قدرتمندان و زورمداران شد، زیرا با آن همه عظمت و بزرگی و کبریایی، و با آن همه لشکر و دار و بند، در سال ۵۴۸ در جنگی با غُزان، اسیر آنان شد و مدّتی با خواری در اسارت آنان زیست تا پس از چهارسال اسارت، آزادی یافت. (ر.ک. خواندامیر، ۱۳۵۳، ج۲/۵۱۲) البتّه سلطان سنجر «صوفی دوست» بود و به هر صورت صوفیان او را جزو «سلاطینِ عرفا» می‏شمارند. شاید از این جهت که گوشی نسبت به نصایحِ صوفیان، شنوا داشته است، تا حدّی مانند سلطان محمود. از او و برخودِ او در آثار صوفیان، حکایاتِ نغزی می‏توان دید، عطّار در باب مطلب مورد بحثِ ما، دو حکایت دلکش نقل می‏کند.
حکایت اوّل،‌ درباره برخورد رکن الدّین اَکّاف، با سلطان سنجر است. این رکن الدین اَکّاف، ابوالقاسم عبدالرحمن بن عبدالصمد بن علی نیشابوری، از بزرگان قرن ششم و از دانشمندان و پارسایان نیشابور بوده که در حدود سال ۵۴۹ در فتنه غُز درگذشته است. ابوالفرج بن جوزی گوید: چون غُزان بر نیشابور دست یافتند، او را گرفتند و بیرون بردند که سیاست کنند، و سلطان سنجر از او شفاعت کرد و غزان، او را رها کردند. (رک. نفیسی، ۱۳۲۰/۱۶۸)
حکایت از قول عطّار چنین است:
خــواجــه اَکّــاف، آن بــرهــانِ دین
گــفــت سنـجــر را، که ای سلطانِ دین!
واجــبــم آیــد بــه تــو دادن زکات
زان که تــو درویــشْ‏حــالی در حـیـات
گر تو را مُلک و زَری هست این زمان
هـــســت آن جــمــلــه از آنِ مـردمـان
کــرده‏ای از خــلـق حاصــل آن همه
بــر تــو واجــب مــی‏شــود تـاوان همه
چــون از آنِ خــود نـبودت هیچ چیز
زین همه مَــنصـب چه سودت؟ هیچ چیز
از هــمــه کــس گرچه داری بیشتر
می‏نــدانــم کــس ز تــو درویـــش‏تــر
مصیبت‏نامه/۱۱۵
حکایت دیگر نیز درباره پندخواهی سلطان‏سنجر است از زاهدی به نام شیخ زاهر، که این شیخ، بی‏پروا او را «گداطبع‏تر از درویشان» و «خوشه چین کوی» آنان خطاب می‏کند:
رفــت سنــجــر پیــشِ زاهر، ناگهی
گــفــت: از وعــظـی م ده، زادِ رهی
شــیــخ زاهــر گفت: بشنو این سَخُن
چـون شُـبانـت کرد حق، گرگی مکن!
خــانـــه خــلــقــی کنی زیر و زَبَر
تـــا بــرانـــدازی سرافسـاری به زَر
خــون بــریـزی خلق را در صد مقام
تـا خــوری یک لقمه‏ای، وان‏گه حرام
خــوشــه‏چـیـنِ کوی درویشان تویی
در گــداطـبعـی بتــر زیشــان تویی
همان/۱۱۵
از دید عارفان و زاهدان، محتاج ترین افراد، پادشاهانند، زیرا که «جَوجَو» از مردمان، پیرزنان و بیوه گان و خاص و عام، می‏گیرند، انبار می‏کنند و خزانه را می‏انبارند تا با تکیه بر این زَرِ مستعار، پادشاهی کنند و فرمان برانند. عطّار، حکایت پیری را نقل می‏کند که یک درم پولِ سیاه را در راه می‏یابد، با خود می‏اندیشد که آن را باید به محتاج ترینِ مردم صدقه بدهد، هر چه در ذهن خود کاوید، محتاج تر از پادشاه کسی را به خاطر نیاورد، پس سکّه را به او داد، شاه در خشم شد و گفت:
چــون منــی را کـی بدین باشد نیاز؟
گـفــت: ای خســرو! مکن قصّه دراز
زان کـــه مــن بر کس نیـفـکندم نظر
در هــمــه عــالـم ز تـو مـحـتاج تر
هــیچ مسجد نیست و بازار، ای سلیم!
کــز بــرای تــو نـمـی‏‏خواهـند سیم
هــر زمــانت قسـمـتــی دیــگر بوَد
هر دمت چیزی دگـر درخَــور بــوَد
از هـمــه درهــا گــدایــی می‏کــنی
بـا خود آی، آخر دلت از سنگ نیست
خـود تو را زین نام داری، ‌ننگ نیست؟
همان/۱۱۵
بیان کردنِ خدمت به قدرتمندان و نام داران از زبان پست‏ترین افراد جامعه، حالتی گزنده‏تر و دردناک‏تر دارد. عطّار گفتگوی اصعمی (ابوسعید عبدالملک باهلی ( ۱۲۲-۲۲۱ ) از اعاظم ادبا و بلغای عرب (مدرس تبریزی، ۱۳۷۴/ ج۱، ۲۲۴) را با کنّاسی که با نفسِ خود گفتگویی مفاخره‏آمیز داشت چنین بیان می‏کند:
اصمــعــی مــی‏رفـت در راهی سوار
دیــد کنّـاســی شــده مـشغـــولِ کـار
نفس را می‏گفت: ای نَــفْـسِ‌ نـفیــس!
کــردمــت آزاد از کــار خــســیـــس
هــم تــو را دایــم گــرامی داشـتـم
هـــم بــرای نــیــک‏نــامی داشــتــم
اصمعــی گفتش: تو باری، این مگوی!
این سخن، این‏جا، در آن مسکین مگوی!
چــون تــو هـستی در نجاست کارگر
آن چــه باشــد در جهان، زین خوارتر؟
گــفــت: بــاشــد خــوارتـر افتادنم
بــر درِ هــمــچــون تــویی اِسـتادنـم
هـر کــه پــیــش خلق، خدمتگر بوَد
کــارِ مــن صــد بار ازو بــهــتر بــوَد
گــرچــه رَه، جــز سر بـریدن نبوَدم
گــردن منّــت کـشیــدن کـشیدن نبوَدم
مصیبت نامه/۵۱ (نیز ر.ک.شفیعی کدکنی/۵۳۱)
این داستان، از سویی داستان دو برادر، که یکی خدمت سلطان می‏کرد و دیگری از دسترنجِ خود امرار معاش می‏نمود و سعدی آن را به زیباترین صورتی در گلستان بیان کرده است و سرانجام گفته برادر دوم که:
بــه دســت آهــنِ تـفته، کردن خمیر
بــه از دســت بــســته بـه پیشِ امیر
سعدی، ۱۳۶۸/۸۳
به خاطر می‏آورد و از سویی داستانِِ «خارکشْ پیرِ» جامی را. (ر.ک. هفت اورنگ /۶۴۷) به هرصورت هردو خدمتگری در دربار قدرتمندان را می‏نکوهند و از آن بیزاری می‏جویند.
عطّار، در داستان دیگری، نقل می‏کند که سلطان محمود، «خوشه چینی» را در راه می‏بیند که پشته‏ای گندم در جوالی به پشت گرفته:
پــیــش او شـد خسرو صاحب کمال
گفت: ای پیر! این چه داری در جوال؟
گـفـت: تــا شـب ای شَـهِ پیروز، من
خــوشــه بــر می‏چـیده‏ام امروز، من
و در جواب محمود، که می‏پرسد:
از کجا بر چیده‏ای این خوشه، تو؟
گــفــت: بی‏شک، چون مسلمانی بوَد
از زمیــنــی کــان نه ســلـطانی بوَد
زانــکِ باشـد آن زمین بی شک، حرام
کی نــهــم من در زمینِ غَصب، گام؟
هـم نــباشــد خــوشه ایشـان، حلال
گــر خــورم زیـنجا، بوَد وِزر و وَبال
و وقتی که سلطان به او اعتراض می‏کند که چرا مالِ سلطان را حرام می‏گویی:
گـــفــت: با پیــری و ضعف و افتقار
آیــدم از مالِ سلــطــانی ت، عـــار!
زان نــدارم لــقــمـــه خـود را رَوا
کــرده‏ام دائـــم بــر ایـن، حق را گوا
تــو کــه داری این هــمه پیل و سپاه
هــفــت کــشور را تویی امروز، شاه
نیــست شــرمـت با همه مُلک جهان
از جــهـان قـسمت ستانی، هر زمان؟
روز و شــب از مـالِ درویشان خوری
روزی از خـونِ دلِ ایــشــان خـوری
مــی‏ســتانــی گــاه از دِه، گه ز شهر
زر به زخــمِ چــوب، از مردم به قهر
عــالَـــمــی بـر هم نهی، وِزر و وَبال
گویی، این مال من است، آن گه حلال؟
ایــن همــه ملک و ضیاع و کار و بار
کایــن زمانـت جمع شد، ای شهریار!
مــادرت از دوک رِشـتــن گِـرد کرد؟
یا پــدر از دانــه کِشــتـن، گِرد کرد؟
می‏بری مـــالِ مــســلمــان بــه زور
گــویـــیــا ایمان نداری تو به گور ...
و سپس حضرت سلیمان (ع) را به مَثَل می‏آورد که با آن همه مُلک و سروَری که در جهان داشت، از زنیبل‏بافی قوت حاصل می‏کرد تا دست به بیت المال که از آنِ مردم بوده است نیازد و دستِ خود را به آن نیالاید. بالاخره پیر با حالتی غضبناک می‏گوید:
گــرچــه درویـشم من و فرتوتِ تو
نــنــگ دارم گر خـورم من قوتِ تو
مصیبت نامه/۱۵۹
«عقلاء مجانین» نیز دستاویزِ‌ شایسته‏ای برای عطّارند که با توسل به آنان،‌ پرخاش و اعتراضِ خود را به قدرتمندان ابراز کند. یکی از این دیوانگانِ عاقل، بهلول است. این بهلول، بهلول ‏بن‏عمرو الکوفی باید باشد ـ اگرچه قاضی نورالله شوشتری، نام وی را وهب ‏بن‏عمرو، و او را از اصحاب خاص و شاگرد مخصوص حضرت صادق (ع) نوشته است (ر.ک. مجالس المؤمنین/۲۶۱ ) ـ این بهلول فقیه کامل و عارف واصل و حکیمِ عاقل، از معاصران بایزید بسطامی و گویا عمّ‏زاده‌هارون الرشید (ر.ک. اشرف‏زاده، ۱۳۷۳/۶۳) بوده است، در آثار عطّار نیشابوری، از جمله «بهالیل» و «مجانینِ عقلا»ست. شوخی‌ها و سخنان گزنده او، با شاه ـ ظاهراً‌هارون الرشید ـ شنیدنی ست:
نــاگــهی بهـلـول را خشکی بخاست
رفـت پـیشِ شاه، از وی دُنبه خواست
آزمــایــش کــرد آن شـاهــش، مگر
تــا شــناســد هـیــچ باز از یکدگر؟
گــفــت: شـلغــم پاره باید کرد خُرد
پــاره کرد آن خـادمیــش و پیش بُرد
انــدکی چــون نان و آن شلغم بخورد
بر زمــین افـکنـد و مشتی غم بخورد
شــاه را گـفتــا که تــا گشتی تو شاه
چــربی از دُنــبه بـرفت این جایگاه!
بــی حــلاوت شـد طعــام از قهرِ تو
می‏بــبـاید شــد بــرون از شــهرِ تو!
مصیبت‏نامه/۱۱۴
با عنایت به این که خُلفای عبّاسی، به هر صورت برای مردمانِ خویش، اولی‏الامر و خلیفه و جانشین پیامبر خدا محسوب می‏شدند، گفتار بهلول، رنگی دیگر به خود می‏گیرد.
در حکایت دیگری، همین بهلول غذایی که هدیه پادشاه بوده به سگ می‏دهد، و در مقام اعتراضِ کسی که او را از این کار سرزنش کرده بود:
گفت بهلولـش: خموش! ای جمله پوست
گــــر بداننــدی سگان، کاین آنِ اوست
ســر به ســوی او نــبــردندی به سنگ
یَعلــم الله گــر بخــوردندی ز نــنــگ!
در حکایتی دیگر، پادشاهی که به بالین «دیوانه‏ای خُم نشین» می‏ایستد و از او می‏خواهد که «از او حاجتی بخواهد»‌، او در مقابل دو حاجت از شاه می‏خواهد که:
اوّل از دوزخ، چــو خــوش برهانـی ام
در بهــشــتــم آری و بـنــشانِـی ام!
و:
پــادشــاهـش گــفـت: ای حیرانِ راه!
هــســت این کار خدا، از من مخواه!
و این دیوانه خُم‏نشین ـ که یادآور دیوژن یونانی است ( ر.ک. اهور، ۱۳۶۳/۶۸۳) ـ چون شاه را سایه‏اندازِ سرِ خم دید:
گــفــت: دور از پیــشِ خُم تا نرم‏نرم
خُــم شــود از تابـش خورشید، گرم
زان که شب تا روز در خُـم می‏شــوم
گرم و خوش می‏خُسبم و گم می‏شوم ...
چــون نکــردی داروی ایـن درد، تـو
جــامــه خــوابم مــگردان سرد، تو
آن که صد تـیـمـاردارش نیست بـس
چــون تــواند داشـتــن تیـمار کس؟
همان/۲۳۳
عطّار، برای بیان همین مطلب که پادشاهان خود عاجزترین افرادند و اسیرترین آن‌ها، زیرا که پیوسته یا با جانداران همراهند یا همیشه دَورِ آنان را حلقه‏ای از سپاهیان احاطه کرده و از او محافظت می‏کنند، داستان دیوانه‏ای را نقل می‏کند که از سنگ‏اندازِ کودکان به قصر عمید خراسان ـ ظاهراً عمیدالملک کُندری، وزیر طغرل و آلب‏ارسلان سلجوقی که در سال ۴۵۶ به قتل رسیده است (معین، ۱۳۷۱، ذیل عمید) ـ پناه می‏برد، عمید را می‏بیند که در صدرِ قصر نشسته و چند نفر غلام با بادزن مگس‌های او را می‏رانند، دیوانه با حالتی شگفت:
گـفــت: بود از دیده من، خون چکان
زان که سنــگـم می‏زدند ایـن کودکان
آمــدم کز کــودکـــان بــازم خــری
خــود تــو صـدباره ز من عاجزتری
چون تــو را در پـیـش باید چند کس
تــا ز رویــت بــاز می‏راند مــگس
کودکــان را چون ز من داری تو، باز؟
سـرنـگــونــی تو به حق، نه سرفراز!
تــو، نــه‏ای مــیــری، اسیـری دائمی
زان که مـحکومی به حق، نه حـاکمی!
همان/۲۳۴
با همین دیدگاه است که عطّار نیشابوری، چه وزارت و چه کارِ دیوان را چون پیوسته باید در حضور پادشاه باشند دیوانگیی می‏داند که از آن «بوی خون»‌ می‏آید:
... کــارِ دیــوانم، جــنــون آیــد همه
کــز وزارت،‌ بــوی خــون آید هـمه
هـم بــیــابـی تو گــدا، این جایگـاه
گِــرده‏ای، بــی آن که گردی گِردِ شاه
شــاه دنــیــا،‌ بــر مــثال آتش است
گِـرد او پروانه را گشتن، خوش است
همان/۱۷۲
و با همین تفکّر است که گدایی و خاشه روبی را از پادشاهی و امارت بهتر و برتر می‏داند که:
فــارغ از عــالـــم گــدایــی رانـدن
بـهـتــر از صــد پــادشـاهـی راندن
همان/۲۳۶
و از زبان سلطان‌محمود ـ که او را پاک‏رایی در خواب دیده ـ می‏گوید:
کــاشــکی صــد چاه بودی، جاه، نی
خـاشه‏روبی بـــودمی، و شــاه، نی ...
خــشــک بــادا، بــال و پّرِ آن همای
کــو مــرا در ســایـه خود داد، جای
منطق الطیر/۵۳
چنین است نظر و عقیده عطّار نیشابوری، آن پیرِ اسرار، درباره پادشاهان و قدرتمندانِ روزگار، اگرچه در رمزهای عرفانیِ عطّار، «شاه» و «سلطان» مظهرِ حق است و عینِ حق، ‌و سلطان حقیقی فقط اوست و بس:
نــیــســت باقی سلطنت بر هیچ کس
تـا بــدانی تو، که یک سلطانْسْت بس
مصیبت نامه/۳۳
دکتر رضا اشرف زاده
منابع و مآخذ:
۱ـ اشرف زاده، رضا، تجلی رمز و روایت در شعر عطّار نیشابوری، انتشارات اساطیر، تهران،۱۳۷۳
۲ـ اهور، پرویز، کلکِ خیال‏انگیز، یا فرهنگ جامعِ دیوان حافظ،‌ زوّار، تهران،۱۳۶۳
۳ـ بیهقیِ دبیر، ابوالفضل محمّد بن حسین، تاریخ بیهقی، تصحیح فیاض، دکتر علی اکبر، مقدّمه و فهرست لغات از: یاحقی، محمدجعفر، دانشگاه مشهد، مشهد،‌ چاپ سوم،۱۳۷۵
۴ـ جامی، نورالدّین عبدالرحمن، هفت اورنگ ، مقدّمه اعلان خان افصح زاد، دفتر نشر میراث مکتوب، مرکز مطالعات ایرانی، تهران،۱۳۷۸
۵ـ خواندامیر، تاریخ حبیب السیر، زیر نظر سیاقی، محمّد، کتاب فروشی خیام، تهران،۱۳۵۳
۶ـ دهخدا، علی اکبر، ‌لغت نامه.
۷ـ سجادی، سید ضیاءالدّین،‌ گزیده اشعار خاقانی، انتشارات کتابهای جیبی، تهران،۱۳۵۱
۸ـ سعدی، گلستان، تصحیح و توضیح، یوسفی، غلامحسین، انتشارات خوارزمی، تهران،۱۳۶۸
۹ـ سنایی غزنوی، ابوالمجد مجدود بن آدم، حدیقه الحقیقه، تصحیح مدرس رضوی، دانشگاه تهران، تهران،۱۳۵۹
۱۰ـ صبور، داریوش، ذرّه و خورشید، زوّار، تهران،۱۳۸۰
۱۱ـ عطّارنیشابوری، شیخ فریدالدّین، مصیبت نامه، به اهتمام و تصحیح نورانی وصال، زوّار، تهران،۱۳۳۸
۱۲ـ عطّارنیشابوری، شیخ فریدالدّین، منطق الطیر، تصحیح گوهرین، سیدصادق، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران،۱۳۴۸
۱۳ـ عطّارنیشابوری، شیخ فریدالدّین، منطق الطیر، مقدمه، تصحیح و تعلیقات: شفیعی کدکنی، محمّدرضا، انتشارات سخن، تهران،۱۳۸۳
۱۴ـ مدرس تبریزی، محمدعلی، ریحانه الادب، انتشارات خیام، تهران،۱۳۷۴
۱۵ـ مستوفی، حمدالله، تاریخ گزیده، نوایی، عبدالحسین، امیرکبیر، تهران،۱۳۳۹
۱۶ـ معین، محمّد، فرهنگ فارسی، انتشارات امیرکبیر، تهران، چاپ پنجم،۱۳۷۱
۱۷ـ نظامی عروضی سمرقندی، احمد بن‏عمر بن علی، چهارمقاله، تصحیح علامه قزوینی، محمّد، شرح لغات: معین، محمّد، انتشارات جامی، تهران،۱۳۷۲
۱۸ـ نفیسی،‌ سعید، جستجو در احوال و آثار فریدالدین عطّار نیشابوری، کتاب فروشی اقبال، تهران،۱۳۲۰
۱۹ـ نورالله شوشتری، قاضی، مجالس المؤمنین، چاپ سنگی، تهران،۱۲۹۹
منبع : سورۀ مهر


همچنین مشاهده کنید