شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

ترس همیشه ردی از خود می گذارد


ترس همیشه ردی از خود می گذارد
پاهای مرد در شن فرو می رفت. ردی بی شکل برجا می گذاشت، مثل سم جانوری. به سختی از سنگ تخته ها بالا می رفتند، در شیب سربالایی به زحمت خود را نگاه می داشتند؛ بعد با تقلای بسیار، در جست وجوی افق، بالا می رفتند. آنکه او را دنبال می کرد، گفت؛ «کف پاهایش صاف است، یک انگشت ندارد؛ انگشت شست پای چپش. مثل او این دور و برها زیاد نیست. پس کار آسان است.»
راه پر از خس و خار، میان علفزارها بالا می رفت. بس که باریک بود، مورچه رو می نمود. بی وقفه به سوی آسمان می رفت. آنجا گم می شد و بعد پیشتر، زیر آسمانی دورتر، پیدا می شد. پاهایش پیش می رفت، بی آنکه از راه منحرف شود، مرد وزنش را روی پاشنه های پینه بسته اش انداخته بود؛ ناخن هایش را روی سنگ تخته ها می کشید، دست هایش خراشیده می شد، در هر افقی می ایستاد تا مقصدش را بسنجد. گفت؛ «مال من نه، مال او.» سر برگرداند تا ببیند که حرف زده بود. ذره ای هوا جریان نداشت. صدایش میان شاخه های شکسته پژواک می کرد. خسته از کورمال راه جستن، هر قدمی را می شمرد و با نفسی حبس در سینه تکرار می کرد؛ «تنها کاری که می خواهم بکنم همین است.» و بعد می دانست که حرف زده است. مردی که او را دنبال می کرد، گفت؛ «از اینجا بالا رفته، از این یال، با کارد شاخه های سر راهش را بریده. معلوم است که حسابی ترس برش داشته. ترس همیشه ردی از خودش جا می گذارد.»
منبع : مطالب ارسال شده


همچنین مشاهده کنید