سه شنبه, ۱۵ آبان, ۱۴۰۳ / 5 November, 2024
مجله ویستا


دولت در اندیشه مارکس


دولت در اندیشه مارکس
در این نوشتار نویسنده به بررسی اندیشه مارکس با موضوع «دولت» می پردازد. در این چارچوب مفاهیمی چون «طبقه» در حیطه اجتماعی، «نیروهای تولید» در حیطه اقتصادی و «کشمکش طبقاتی» در حیطه سیاسی مورد توجه قرار می گیرد. شیوه نگرش او به این مفاهیم نیز تاریخی بود؛ به این معنا که او اقتصاد را به عنوان زیربنا در طول تاریخ بررسی می کند که به وضع «ماتریالیسم دیالکتیک» از سوی او می انجامد و مبنای آن «اعتقاد به جبر تاریخی و تکامل در پروسه سه عامل تز، آنتی تز و سنتز است» که جهان را به سمت تکامل، متحول می کند، ولی بر خلاف هگل که به یک هستی مرموز به نام «روح» یا «عقل اعلا و ماوراءالطبیعی» به عنوان نیروی محرک آن اعتقاد داشت، «در نظر مارکس نیروی محرک ماده است نه روح» و لذا نیروی اقتصادی پایه و اساس حوادث تاریخ بشری است.
بنابراین، مارکس در بررسی های خود دولت را به عنوان بخشی از روبنا در کنار نهادهای دیگری چون خانواده، نهادهای حقوقی و مذهب مورد مطالعه قرار داده و با اذعان به این نکته که منظور مارکس از واژه «دولت» ، دولت در معنای حاکمیت است نه دولت به معنای state ، به بررسی آن در این نوشتار می پردازیم.
دولت در اندیشه مارکس رابطه تنگاتنگی با دو مفهوم پراکسیس و طبقه دارد. لذا برای درک ماهیت دولت در اندیشه مارکس، ابتدا باید به تبیین دو مفهوم «پراکسیس» و «طبقه» بپردازیم.
۱) پراکسیس: پراکسیس عبارت است از: کار انسان در تاریخ که هر دو جنبه عینی و ذهنی فعالیت های انسانی را شامل می شود؛ به این معنا که «پراکسیس به عنوان ترکیب عین و ذهن، مهمترین عامل تعیین کننده و خلاق در جامعه و تاریخ است» و جامعه را به سمت جلو به پیش می برد؛ لذا پراکسیس عامل حرکت در تاریخ است.(۱)
۲) طبقه: از آنجا که مارکس انسان را به دیدی فردی نمی نگریست، معتقد بود که «افراد تنها در رابطه با یکدیگر اهمیت و معنا می یابند» (۲) بنابراین، مجموعه ای از افراد که روابط ساختاری و عینی معینی با یکدیگر دارند، طبقه اجتماعی را تشکیل می دهند. «طبقه به گروه اجتماعی وسیعی اطلاق می شود که اعضای آن در درون وجه تولیدی خاصی، در چارچوب روابط اقتصادی مشخصی، با هم ارتباط دارند و هر گروه یا طبقه از امتیازات، قدرت و شأن متفاوتی برخوردار است»(۳).
اما درباره رابطه میان پراکسیس و طبقه باید اشاره کرد که «در هر مرحله ای از تاریخ، اوج توانایی های انسان در کار و خلاقیت و سازندگی... در طبقه ای ظاهر می شود» (۴)؛ مثلاً در عصر برده داری و با پیدایش طبقه اشراف زمین دار، این طبقه جدید، پیشرو و مظهر توانایی و خلاقیت انسان بود که به همراه دهقانان به عنوان مولدان مادی و معنوی در جامعه، جامعه انسانی را به سوی کمال آن به پیش رانده اند؛ و «در عصر تکوین طبقه بورژوا به عنوان طبقه انقلابی جدید، بورژوازی مظهر کمال توانایی انسان در کار و خلاقیت بود و جهان عینی صنعت و تجارت و دولت لیبرالی و ایدئولوژی فردانگاری و جز آن را آفرید... این آفرینش، کار ذهنی جمعی بورژوازی بود» .(۵) اما وقتی توانایی های هر طبقه به انتها برسد، خود آن طبقه به عنوان «مظهر شیء گشتگی» مصنوعات خود را برتر و بالاتر از خود می بیند و در اینجاست که «پراکسیس» به عنوان عامل حرکت در تاریخ، در طبقه ای دیگر متجلی می شود و در مقابل طبقه بنیانگذار و حامی روبناهای سیاسی- اجتماعی موجود به راه خود ادامه می دهد.بنابراین، طبقه قدیم حامل پراکسیس تا زمانی ارزشمند و مترقی محسوب می شود که در جامعه و شیوه تولیدی ای که خود ایجاد کرده است، یگانه نیروی خلاق باشد؛ ولی چون در بطن شیوه تولید خود، نیروی خلاق دیگری را پرورش می دهد و پراکسیس به آن نیروی خلاق جدید منتقل می شود، خود به دلیل وضعیت شیء گشتگی و مقاومت در برابر پراکسیس، از سوی نیروی جدید- که پراکسیس به آن منتقل شده است- نابود خواهد شد و پراکسیس به راه خود در تاریخ ادامه خواهد داد.
با توضیحات فوق به آسانی می توان جایگاه دولت را در اندیشه مارکس شناخت: دولت در نظر او در حوزه روبنا قرار دارد؛ روبنایی که حوزه مقاومت در برابر پراکسیس را تشکیل می دهد و لذا، نابودی آن از نظر مارکس مطلوب و قطعی است؛ به این معنا که دولت به عنوان بخشی از روبنا تحت تاثیر روابط زیربنایی قرار دارد؛ «روابط زیربنایی، روابط تولیدند که طبعاً به وسیله قدرت دولتی ایجاد نمی شود، بلکه قدرت دولتی، خود محصول آنهاست» (۶) به این گونه که با بروز توانایی ها و خلاقیت های جدید، طبقه مورد نظر شروع به درهم شکستن روابط و نهادهای قدیمی می کند و نهادهای جدید متناسب با ایدئولوژی و منافع خود ایجاد می کند که یکی از آنها دولت است. دولت برای ایجاد و حفظ و تداوم حاکمیت آنها بر طبقات دیگر جامعه بر اساس ایدئولوژی سیاسی شان ساماندهی و اداره می شود؛ مثلاً بورژوازی، «پوسته جهان شیء شده فئودالی، شامل روابط تولید و ساخت قدرت سیاسی و ایدئولوژی فئودالی را... درهم شکست و از درون ویرانه های آن پوسته قدیم، جهان شیء گونه مطلوب خود را (شامل روابط تولید و ساخت دولت بورژوازی و ایدئولوژی لیبرالیسم) آفرید» .(۷)
بنابراین، از دیدگاه مارکس، دولت ریشه در طبقه دارد؛ به نحوی که «وقتی طبقه نباشد، دولت هم نخواهد بود.»(۸) دولت با ظهور طبقه مالک و از سوی آنها پس از دوران کمون اولیه به عرصه وجود پا نهاد و از آن پس، هر طبقه مترقی بعد از درهم شکستن سلطه طبقه ما قبل خود، ابتدائاً برای ایجاد روابط تولید و نهادهای اجتماعی مطلوب خود و در ادامه برای حفظ و تداوم سلطه خود بر طبقات اجتماعی دیگر، دولت مورد نظر خویش را پایه گذاری و اداره کرده است. در این صورت «دولت تبلور خالصی از سلطه یک طبقه مشخص است.» (۹) این نکته بیانگر نوع رابطه دولت و طبقه حاکم با طبقات دیگر جامعه است که همان رابطه استثماری سلطه گری و سرکوب گری است.
اما درباره نوع رابطه میان دولت و خود طبقه حاکم، «مارکس دو موضع نظری نسبت به ماهیت دولت مدرن عنوان کرده بود: یکی نظریه ابزار نگاری دولت [نظریه اولیه] در آثاری مانند دیباچه ای بر نقد اقتصاد سیاسی و مانیفیست کمونیست که به موجب آن دولت ابزار و خدمتگزار طبقه مسلط و فاقد هر گونه استقلال عمل نسبت به آن است؛ و دیگری نظریه استقلال نسبی دولت [نظریه اواخر عمر] در آثاری مانند هجدهم برومر لویی بناپارت که به موجب آن در شرایط گذار و استثنایی، دولت به عنوان مجموعه ای از دستگاه های اداری پیچیده، از طبقه مسلط، استقلال عمل نسبی پیدا می کند.» (۱۰)
در نهایت، درباره نظر مارکس نسبت به مطلوبیت دولت باید میان دو مرحله شکل گیری و تداوم دولت قائل به تفکیک بود. از نظر او در مرحله شکل گیری، همه دولتها مطلوبند و باعث حرکتی رو به جلو در تاریخ جامعه انسانی و نزدیک تر شدن به مرحله سوسیالیزم می شوند؛ همان گونه که او از نقش بورژوازی در تشکیل دولت مدرن به نیکی یاد می کند و بورژوازی را به عنوان مظهر کار انسان و عامل حرکت تاریخ می ستاید که: «پوسته جهان شیء شده فئودالی را در هم شکست و از درون ویرانه های آن پوسته قدیم، جهان شیء گونه مطلوب خود را (شامل روابط تولید و ساخت دولت بورژوازی و ایدئولوژی لیبرالیسم) آفرید.» (۱۱)
اما مخالفت مارکس با دولت و حمله به آن، به مرحله دوم دولت بازمی گردد که دولت و همه نهادهای اجتماعی، بیشتر از زمانی که مقتضی فرآیند تکامل کار است، تداوم یابند که در این صورت، دیگر در حوزه پراکسیس یا حوزه حرکت جای ندارند؛ بلکه در مقابل آن، در حوزه جهان شیء گشته(۱۲) یا حوزه مقاومت قرار می گیرند و منطق دیالکتیکی تاریخ حکم می کند که روبناها یا حوزه مقاومت در مقابل پراکسیس تاب نیاورده و نابود شود. بنابراین، همان گونه که در طی تاریخ، دولت های برده داری و فئودالی بعد از ورود به این مرحله نابود شدند، اکنون نوبت دولت سرمایه داری است که در مقابل طبقه جدید حامل پراکسیس- که از بطن شیوه تولید برقرار شده از سوی خود آنها برخاسته است، شکست خورده و نابود شود. به بیانی بهتر، اکنون نوبت طبقه کارگر است که نظام سرمایه داری (اعم از روابط تولیدی، دولت و ایدئولوژی) را نابود کند و به عنوان مغز حرکت پراکسیس ، تاریخ را یک مرحله به پیش برده و جامعه انسانی نهایی را ایجاد کند.
اما چرا مارکس برای انجام این رسالت طبقه کارگر را مناسب می داند، به این دلیل است که «بورژوازی با جهان نهادهای مستقر مأنوس است و آن را خانه خود احساس می کند؛ طبقات ما قبل سرمایه داری [هم] در صورتی که فعال شوند، تنها تصویر جهان های منسوخ را احیا می کنند.» (۱۳)؛ اما طبقه پرولتاریا که به عنوان مولدان مادی در نظام سرمایه داری عمل می کنند، با خودآگاهی و ارائه ایدئولوژی خود می توانند وحدت بخش تولید مادی (کالا) و تولید معنوی (فرهنگ و ایدئولوژی و قانون) شوند و نظام اجتماعی جدیدی ایجاد کنند که در آن، به دلیل وحدت عین و ذهن، دیگر نیازی به دولت به عنوان «ابزار سرکوب طبقات تحت سلطه» نخواهد بود.
برای بررسی دولت در اندیشه مارکس باید همانند او دیدی تاریخی داشته و در تاریخ به دنبال علل و زمینه های ظهور دولت باشیم؛ بنابراین، در ادوا ر تاریخ که شامل کمون اولیه، برده داری، فئودالیته، بورژوازی (سرمایه داری) و سوسیالیزم است، باید ابتدا به سراغ کمون اولیه برویم.
کمون اولیه ریشه در افسانه های قدیمی مربوط به عصر طلایی ایده آلی دارد که طبق آن «همه چیز مشترک و در اختیار عموم قرار داشته است... و محدود به امور اقتصادی و اموال و منابع تولید نیست و حتی شامل اشتراک عمومی در زنان و مسائل جنسی هم می شود.» (۱۴) در این دوره _ که شالوده آن فقدان مالکیت است- حتی از ابتدایی ترین نهاد اجتماعی که همان خانواده است، خبری نیست و تبعاً ، دولت نیز در این دوره، صبغه وجودی ندارد؛ اما با تلاش انسانها در جهت تملک بر اشیا و اموال و حتی تملک بر دیگر انسانها دوره طلایی کمونیسم ایده آلی پایان می پذیرد و دوران برده داری آغاز می شود. فلسفه وجودی تشکیل دولت نیز از اینجا آغاز می شود؛ چرا که از نظر مارکس، در کمون اولیه نیروهای تولیدی از وحدت عین و ذهن برخوردار بودند؛ بدین معنا که مولدان مادی با مولدان معنوی-که همه انسان های اولیه فعال بوده اند- یکی بود و لذا، انسان اولیه بنده عوامل طبیعی بود و مذاهبشان نیز طبیعت گرا بوده است. اما در گذر زمان، «نیروهای تولید انسان افزایش می یابند و گروه بدوی بیش از احتیاجش تولید می کند و این امر باعث پیدایش اصل مبادله می شود که روش خاصی منطبق با قوانین خود به وجود می آورد» (۱۵) و جامعه را از مرحله کمون اولیه به دوره برده داری منتقل می کند.
در دوره برده داری، انسانها با استفاده از اصل مبادله، برای تملک هر چه بیشتر بر منابع و در رقابت با دیگران، حتی به اسارت دیگر همنوعان و تملک بر آنان نیز دست می زنند تا با در اختیار داشتن نیروهای انسانی مولد- که از چارچوب خانواده هم فراتر می رود- و همچنین ابزار تولید، بر اموال و اراضی بیشتری تملک یابند که این امر با محرومیت عده بسیاری از مالکیت، حتی مالکیت بر نفس خویش همراه بود.
اینجاست که مفهوم بنیادین اندیشه مارکس پدیدار می شود: طبقه. «طبقه فاقد مالکیت» و «طبقه دارای مالکیت» که طبقه فاقد مالکیت به مولدان مادی و اقتصادی و طبقه دارای مالکیت به مولدان معنوی سازندگان فرهنگ و حقوق و قانون تبدیل می شوند که این قوانین و فرهنگ های ضد طبیعت نه در راستای حمایت از مولدان مادی که در جهت استثمار بیشتر آنان صورت می گیرد. بنابراین، از نظر مارکس، طبقه مالک برای حفظ مالکیت خویش از شورش های احتمالی طبقه فاقد آن و توسعه هر چه بیشتر آن، دست به ایجاد نهادهایی در جامعه می زند که از مهمترین آنها نهاد مذهب و نهاد سیاست یا دولت است. «دولت نماینده هیچ گونه خیر جمعی یا قراردادی و یا غایتی عمومی نیست؛ دولت جزیی جدایی ناپذیر از منافع مستقر در جامعه است» (۱۶) که در خدمت اغنیا قرار دارد و اصولاً اغنیا آن را ایجاد کرده اند.
بدین گونه، دولت به عنوان نهادی سیاسی در جامعه ظاهر می شود و از آنجا که این گونه نهادها جزیی از روبنایند و در مقابل، «کار انسان در تاریخ یا پراکسیس به عنوان ترکیب عین و ذهن، مهمترین عامل تعیین کننده و خلاق در جامعه و تاریخ... تولید کننده و سازنده همه اشکال و نهادهای تاریخی و اجتماعی (ابزارهای تولید، کالاها، نهادها و نظام اقتصادی، مظاهر فرهنگی، ایدئولوژی، دولت و ...) است» (۱۷) در معرض تعیین کنندگی از سوی پراکسیس و از کانال زیر بنا قراردارد که همین امر، با گذشت زمان، باعث تغییر در نیروهای تولیدی (ابزار تولید و نیروهای انسانی مولد) و شیوه تولید و تبعاً نوع طبقه حاکم و دولت نیز می شود؛ لذا، پس از دوره برده داری، دوران فئودالیته به دلیل دگرگونی در ابزارها و شیوه تولید آغاز می شود که در آن «دهقانان مولدان مادی؛ یعنی تولید کنندگان کالاها و اشرافیت مولدان معنوی؛ یعنی تولید کنندگان فرهنگ و ایدئولوژی به شمار می آمدند.» (۱۸) پس از آن نیز شیوه تولید سرمایه داری رواج یافت که در آن «کارگران صنعتی مولدان مادی؛ یعنی تولیدکنندگان ارزش اضافی هستند در حالی که بورژوازی مولد فرهنگ و ایدئولوژی است و باز هم میان ذهن و عین وحدت نیست.» (۱۹)
در همه دوره های فوق، طبقه نوظهور، مغز حرکت پراکسیس در تاریخ و تبلور اوج توانایی انسان در کارهای ذهنی و عینی زمان خویش است که هر چند جامعه انسانی را مرحله ای از کمون اولیه دور ساخته است، به سوی سوسیالیزم نهایی نزدیکتر کرده است.
در جامعه بورژوازی نیز استثمار طبقه مولد مادی از سوی طبقه تولید کننده فرهنگ، ایدئولوژی، قانون و دولت همچنان ادامه دارد؛ با این تفاوت که در اینجا دیگر از مالکیت بر انسانها در دوره گذشته و تصاحب حاصل کار آنان خبری نیست؛ اما تصاحب ارزش اضافی کالای تولید شده کارگران از سوی کارفرمایان سرمایه دار، همچنان تداوم استثمار طبقه مولد اقتصادی را نشان می دهد که این کار به وسیله دستگاهی به نام دولت صورت می گیرد.
بنابراین، در دوره سرمایه داری نیز دولت نه ناشی از اراده آگاهانه مردم است و نه حاوی خیر عمومی، بلکه دولت به «کمیته اجرایی اداره امور بورژوازی تبدیل می شود؛ یعنی این که به عنوان ابزار سرکوب آن طبقه در جامعه عمل می کند و منافع طبقه پرولتاریا را به سود سرمایه داران سرکوب می کند.» (۲۰)
از اینجاست که رسالت تاریخی طبقه کارگر فرا می رسد که گام اول آن خودآگاهی طبقاتی است؛ یعنی طبقه کارگر باید با خودآگاهی و ارائه ایدئولوژی خود، دولت را در دست گیرد و از طریق آن برای مدت زمانی، به حکومت بر جامعه بپردازد. از آنجا که طبقه کارگر مولدان مادی بوده و خود با اداره دولت به مولدان معنوی نیز تبدیل می شود، دیگر استثمار طبقاتی روی نخواهد داد؛ چرا که کارگران تنها مولدان واقعی جامعه اند، نه طبقه دیگری برای استثمار وجود دارد و نه این که طبقه کارگر خود را استثمار می کند. لذا وحدت عین و ذهن دوران کمون اولیه به شکلی بسیار مترقی و متمدنانه دوباره شکل می گیرد و طبقه کارگر جامعه انسانی را به سوی یک جامعه بی طبقه رهبری خواهد کرد که در آن صورت، به خاطر نبود طبقه، دولت نیز فلسفه وجودی اش (ابزار سرکوب طبقه مولد و تداوم بخش استثمار آنان) را از دست می دهد و به شکل یک سازمان بزرگ اداری- اجتماعی در خدمت جامعه انسانی خواهد بود؛ همان گونه که خود مارکس می نویسد:«به محض آن که هدف جنبش پرولتاریا یعنی الغای طبقات حاصل شود... قدرت دولتی ناپدید می شود و وظایف حکومتی به صرف وظایف اداری تحول می یابند.» (۲۱)
● خاتمه
در این بررسی کوتاه به این جمع بندی می رسیم که از نظر مارکس، دولت نه تنها نقش تعیین کننده ای در جامعه ندارد، بلکه خود در معرض تعیین کنندگی از سوی شیوه تولید زمان خویش قرار دارد و در طول تاریخ، پس از بروز شکاف طبقاتی میان نیروهای تولید واقعی جامعه و طبقه استثمارگر دارای مالکیت و در راستای حمایت از آنان و از سوی آنان پا به عرصه وجود نهاد. و طی زمان نیز، مطابق با خواست و منافع طبقه مالک قدرت اقتصادی و تبعاً سیاسی عمل می کند؛ اما از آنجا که هر نهادی در درون خود آنتی تز خود را به وجود می آورد، این گونه اقدامات در نهایت به سوی کمال دیالکتیک تاریخی به پیش می رود؛ بنابراین دیدگاه، مارکس با انجام اصلاحات در دولت نیز مخالف است.
حسین رمضانی خردمردی
منبع : صنایع نیوز