چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
مجله ویستا
کالبد شکافی نقش تقدیر در مرگ سهراب
شاهنامه اثردرخشان حکیم طوس قرنها مورد توجه و عنایت عارف و عامی بوده است. با وجود آنکه به کرات به ارزشهای نمایشی شاهنامه اشاره شده و برخی از قصههای آن به طور مستقیم یا غیر مستقیم مورد اقتباسهای تئاتری یا سینمایی قرار گرفته است، هنوز در زمینه جنبههای نمایشی شاهنامه بررسی کاملی صورت نگرفته و برای تبدیل این قصهها به اثر نمایشی (تئاتر، فیلم و…) طرح روشنی ارائه نشده است. نگارنده معتقد است که بررسی ساختار قصهها میتواند نخستین گام در این زمینه باشد و به همین دلیل، پیش از این، در یک تحقیق مفصل میزان مطابقت ساختار قصههای اساطیری و پهلوانی شاهنامه را از نظر ریختشناسی با ساختار قصههای پریان بررسی کرد و نتیجه گرفت که این قصهها (یا حداقل صورت اولیه بسیاری از آنها) به طور کامل از الگوی قصههای پریان پیروی میکند. با وجود این، در ساختار برخی قصهها، خصوصا قصههای تراژیک شاهنامه تفاوتهایی با الگوی عمومی قصهها مشاهده میشود که شائبه دخل و تصرف آگاهانه و خلاقانه شاعر (یا راوی نسخههای مورد استفاده شاعر) را در تغییر ساختار قصه قوت میبخشد. قصه رستم و سهراب یکی از این قصههاست. ایرانیان پاکدل و بیریا بارها و بارها در مجالس سهرابکشان پای نقل مرشد بر سرنوشت محتوم قهرمانان داستان پرآب چشم گریستهاند و باآنکه دردمندانه خواستار تغییر پایان تراژیک آن بودهاند، هرگز توان اعمال خواست خود را نیافتهاند؛ چراکه رشتههای استوار سرنوشت چنان بر دست و پای قهرمانان قصه پیچیده است که قدرت انتخاب آزادانه را از آنها سلب کرده است: گویی راه دیگری وجود ندارد. انگار نه انگار که قصه میتوانسته به گونهای دیگر نیز پیریزی شود. و البته، در این مسیر، حرکت خلاقانه و هنرمندانه شاعر، قصه را از مرز قصههای عامیانه فراتر برده است: حذف جنبههای خرق عادت، پرداخت دقیق و حساب شده شخصیتها، برقراری رابطه علی و معلولی دقیق بین وقایع و… جنبههای درخشان کار فردوسی را نسبت به بیشتر قصهپردازان قبل و بعد از او نشان میدهد. اگر بتوان اثبات کرد که صورت اولیه قصه بر الگوی قصههای پریان منطبق بوده است، میتوان نقش فردوسی (یا خالق اصلی ساختار فعلی قصه) را در تلاش برای پیریزی الگوی قصههای تراژیک ایرانی مورد مداقه قرار داد. آنگاه راه بر بررسیهای دیگری نیز هموار میگردد. به عنوان مثال، این پرسش قابل بررسی میشود که علتها و عوامل اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ایجاد ژانر جدید تراژدی چه بوده است؟
با بررسی ساختار قصه رستم و سهراب متوجه نوعی تشابه بین عوامل ایجاد تراژدی در آن با عوامل ایجاد تراژدی در تراژدیهای یونان باستان میشویم. در این تراژدیها تقدیر (در قالب حاکمیت اراده خدایان بر سرنوشت قهرمان) عامل اصلی بروز فاجعه است. در این مقاله، تلاش میکنیم نقش تقدیر را به عنوان جوهره خلق تراژدی رستم و سهراب بررسی میکنیم. بدیهی است که با بررسیهای مشابه در سایر قصههای تراژیک شاهنامه میتوان نکات دیگری نیز دریافت (که فرصت مکرری میطلبد) و به سازوکار خلق تراژدی در شاهنامه پیبرد:
پیچیدگی ساختاری قصه در آن است که هیچکدام از شخصیتها به تمامی مظهر خیر یا شر نیستند: نه کاملا بیگناهند و نه کاملا گناهکار. در هرکدام از آنها نیمه تاریکی (ضعف تراژیکی) هست که اسباب و لوازم بروز تراژدی را فراهم میآورد. از این نیمه تاریک شاعر تحت عنوان آز نام برده است. اگر ناکامی در بازشناسی را عامل بروز حادثه تراژیک قصه بینگاریم؛ آزمندی هر دو شخصیت محوری قصه، عامل وقوع آن معرفی شده است:
جهـانـا شگفـتی ز کـردار تـوسـت
ازیـن دو یـکـی را نجنبــید مهــر
همــی بچـه را بـازدانــد ستــور
نـدانـد همـی مـردم از رنــج و آز هم از تـو شکسـته هـم از تـو درسـت
خــرد دور بــد مهــر ننمــود چهـر
چـه مـاهـی بـه دریا چه در دست گـور
یکــی دشمــنی را ز فــرزنـد بـــاز
فردوسی در مقدمه سیزده بیتی آغاز قصه نیز به این نکته اشاره کرده است. به این ترتیب که ابتدا به طرح یک پرسش فلسفی بدبینانه در مورد مرگ میپردازد: چگونه مرگ، (مخصوصا مرگ یک جوان) میتواند عین عدالت باشد؟ (ابیات ۱ تا ۳) سپس ضمن اعتراف به بیپاسخ بودن این سوال (ابیات۴و۱۲) و دعوت انسانهای مومن به تسلیم در مقابل واقعیت وجودی آن (بیت ۱۱) میکوشد این دیدگاه فلسفی را نقد کند. دستگاه استدلالی فردوسی در این باره عبارت است از:
الف) انسان موجودی آزمند است و آزمندی او را نهایتی نیست (بیت۵)؛ در نتیجه، همواره در رنج و تعب به سر خواهد برد. پس چه بهتر که راهی جهان آخرت شود و در آن آسایش یابد (بیت۶)
ب) دنیا محل اقامت نیست؛ بلکه محل گذر است؛ پس وقتی مرگ در رسید نباید اعتراض کرد. (ابیات۸و۹)
ج) پیر و جوان در برابر مرگ یکسانند (بیت۷) خصوصا انسانهایی که آنها را حاصل و بازدهی نیست (بیت۱۰) پس انسان بایستی بکوشد کارهای نیک را ره توشه آخرت خود قرار دهد. (بیت۱۳)
در پایان قصه نیز یک بار دیگر این نکات مورد تاکید قرار گرفته است که به نظر میرسد نتیجهگیری اخلاقی شخص شاعر از قصه است:
بـه تـو داد یـک روز نـوبـت پــدر
چنـین است و رازش نـیایـد پـدیـد
در بستـه را کـــس نـدانـد گشــاد سـزد کـز تـو نـوبـت رسـد بر پسر
نیـابـی بـه خـیره چـه جـویی کـلید
بـدیـن رنـج عـمر تـو گـردد بـه باد
و آنگاه اعلام میکند:
یکی داستـانسـت پــر آب چشــم دل نـازک از رســتم آیــد بـه خشم
گویی داوری نهایی شاعر به نفع سهراب است و دل نازک او از آن جهت به خشم میآید که رستم میکوشد با خیرهسری و لجاجت روند طبیعی حیات را واژگون کند و از سپردن جای خود به فرزند سر باز زند. (همان رفتاری که در یک سطح دیگر از طبقات اجتماعی در قصه رستم و اسفندیار، یک شاه (گشتاسپ) با یک شاهزاده (اسفندیار) میکند و از آنجا که رفتاری طبیعی نیست به فرجامی تراژیک می انجامد.) پیش از آن نیز شاعر یک بار نوک پیکان اعتراض خود را به سوی رستم اشاره رفته بود و به طور مستقیم او را آزمند واقعی معرفی کرده بود: در ابتدای فصل کشته شدن سهراب، شاعر پس از اینکه لباس رزم پوشیدن رستم را شرح میدهد و قبل از اینکه لباس رزم پوشیدن سهراب را توصیف کند، اعلام میکند:
همـه تلخــی از بـهــر بیشـی بــود مبـادا کـه بــا آز خــویشـی بــود
اما تجزیه و تحلیل (و گاه تفسیر) وقایع و اجزاء قصه میزان سهم رستم را در شکلگیری تراژدی نشان میدهد. این وقایع به ترتیب وقوع عبارتند از:
۱) وصلت رستم با تهمینه
رستم در تعقیب رد پای ربایندگان رخش ناخواسته از سمنگان سردرمیآورد و نیمه شب در حال مستی به تهمینه ، دختر شاه سمنگان، دل می بندد، با او همبستر میشود و شبی را در کنار یکدیگر به راز و نیاز میپردازند. صبح روز بعد، رخش پیدا میشود، رستم سمنگان را به مقصد وطن خویش ترک میکند و پیش از رفتن مهره ای به تهمینه میسپارد تا به عنوان نشانه به گیسوان دختر یا بازوی پسری که به دنیا خواهد آورد، بیاویزد.
این خلاصهای از ماجرای وصلت رستم و تهمینه است. معمولا از چنین اموری تحت عنوان قسمت یاد میشود، اما توجه به چند نکته ظریف می تواند میزان دخالت تقدیر را در این امر روشن سازد:
نکته اول به نحوه وصلت رستم و تهمینه مربوط میشود که آن را در حد یک عشقبازی غیر مجاز تنزل میدهد. البته برخی کاتبان و ناسخان شاهنامه در دوران بعد احتمالا خواسته اند با افزودن یک بخش به اصل قصه، برای هوسبازی رستم مجوزی شرعی بسازند:
بفـرمـود تـــا مـوبـدی پــر هـــنر
چـو بشنیـد شـاه ایـن سخـن شـاد شد
بـدان پـهلوان داد آن دخـت خــویش
بــه خـوشنـودی و رای و فـرمان اوی
چــو بسپـرد دختــر بــدان پهلــوان بیایـــد بخواهـــــد ورا از پــــدر
بســــــان یکـی سـرو آزاد شـــد
بــدان ســان که بودست آیین و کیش
بــه خوبـی بیــاراسـت پیــمان اوی
همـه شــاد گشتنـد پیــر و جـــوان
اما نیمه شب عجولانه موبد آوردن و خطبه عقد را جاری کردن، صرف نظر از آنکه به اندازه کافی غیر منطقی و حتی مضحک مینماید، عوامل و عناصر بروز تراژدی را نیز کم رنگ و بی اثر میسازد.
در شرایطی که شاهان و بزرگ زادگان هفت شبانه روز برای ازدواج فرزندانشان جشن میگرفته اند، شاه سمنگان چگونه راضی شده است که دخترش مثل کنیزان پنهانی به عقد رستم درآید؟ آیا آنچنانکه تهمینه نیز در مورد افشاء نام پدر به سهراب هشدار میدهد (هرچند در مورد علت آن توضیحی نمیدهد) ترس از افراسیاب باعث این رازداری شده است؟
بـدو گفـت افـراسـیاب ایــن سخـن نبـایـد کـه دانـد ز سـر تـا بــه بـن
اگر چنین است، چرا شاه سمنگان و بزرگان آن سرزمین بی پروا به استقبال رستم میروند و علنا اعلام میکنند که:
در ایــن شهـر مـا نیکخـواه تـوایـم
تن و خواسـته زیـر فـرمـان توسـت ستـــوده بـــه فرمان و رای تـوایــم
ســـر ارجمـندان و جـان آن تـوسـت
از طرفی، چگونه میتوان آوازه شهرت فرزند شگفت انگیزی از خانواده شاهی را که :
چـو یک مـاه شد همچو یک سال بود
چـو سه سـال شد زخم چوگان گرفت
چـو ده سال شد زان زمیـن کس نبود بــرش چــون بـر رستـم زال بـــود
بــه پنجـم دل تیر و پیـکـان گـرفـت
کـه یـارســت بـــا او نــبرد آزمـود
پنهان کرد؟ چرا در طول آن سال هایی که سهراب در دامان تهمینه میبالد و رشد میکند، هیچکس نمیپرسد پدر این پسر شگفت انگیز کیست؟
این مسئله، نشاندهنده یکی از نقطههای ابهام بسار مهم در داستانی است که بسیاری از دیگر عناصر و اجزاء آن با ظرافت و چیرهدستی استادانهای خلق و در کنار یکدیگر چیده شده است. به عقیده نگارنده ، باید یکی از دو علت اصلی مقاومت رستم را در برابر بازشناسی فرزند در همین واقعه آغازین جستجو کرد. نکته دوم اینکه رستم ، پس از بازگشت به وطن، ماجرای وصلت خود را با تهمینه از همه پنهان میکند. در نتیجه، احتمالا در وصلت رستم و تهمینه امری خلاف قاعده و ممنوع صورت گرفته است؛ برای این پنهانکاری رستم فقط یک دلیل به نظرمان میرسد:
برای وصلت پهلوانی ایرانی با دختری غیر ایرانی احتمالا غیر از اذن پدر مجوز شاه نیز لازم بوده است . کما اینکه زال مجبور میشود برای ازدواج با رودابه از منوچهر شاه اجازه بگیرد و آزمونی را پشت سر بگذارد؛ چراکه در حالت عادی ترکان ز ایران نیابند جفت و برای اینکه ثمره ازدواج نیز ماهیتی ایرانی داشته باشد، لازمه چنین وصلتی اقامت دختر در وطن شوهر بوده است. حال آنکه در وصلت رستم و تهمینه، نه تنها زن به محل سکونت شوهر منتقل نمیشود؛ بلکه ثمره وصلتشان نیز خویی ضد ایرانی پیدا میکند تا آنجا که فرزند ناخلف حاضر میشود برای دستیابی به قدرت سلاح به دست بگیرد و متحد با دشمن، به سرزمین پدری خود بتازد:
کنـون مـن بـه بـخت رد افـراسـیاب کنـم دشـت را همچــو دریـای آب
احتمالا این مسئله مورد توجه و دغدغه سمنگانیان هم بوده است: سواران تورانی با یافتن رخش بلافاصله از حیوان برای باردارساختن اسبهایشان استفاده می کنند:
چـو بـر دشـت مـر رخـش را یافتند
گـرفتـند و بـردنـد پـویـان به شهـر سـوی بنــــد کـردنـش بشـتافـتنـد
همـی هـر یـک از رخـش جسـتند بهر
و تهمینه نیز از آن به عنوان یکی از دلایل تمایل به رستم نام میبرد:
و دیگـر کـه از تـو مـگـر کـردگـار
مگـر چـون تـو باشد به مردی و زور نـشـانـد یـــــکی پـورم انـدر کنـار
سپـهـرش دهـد بهـــر کیوان و هـور
با دقت در کاربرد کلمه بهر در دو نمونه فوق متوجه نوعی مشابهت احتمالی در آنها میشویم: اصلاح نژاد!
مشابهتی که بارها در قصه مورد تاکید قرار میگیرد. مثلا سهراب بعد از آگاهی از نام پدر خود هیجان زده میگوید:
بــزرگــان جـنگــاور از بـاسـتان
نـبرده نـژادی کـه چــونیــن بــود ز رستــم زنـند ایـن زمـــان داســتان
نـهـان کــردن از مـن چـه آیـین بـود
و به واسطه همین برتری نژادی خود، تصمیم میگیرد کاووس و افراسیاب را از تخت شاهی ایران و توران به زیر کشد:
چـو رستـم پـدر بـاشـد و مـن پســـر
چـو روشـن بـود روی خورشـید و مـاه نبــایــد بـه گیــتی کســی تـاجـور
ستــاره چــــرا بــرفــروزد کــلاه
در نتیجه، برنامه از پیش طراحی شده برای وصلت با پهلوان ایرانی چندان نظریه بعیدی نمینماید. آیا همه چیز یک نقشه از پیش طراحی شده نبوده است؟ شاید هیچگاه نتوانیم پاسخ روشن و دقیقی برای این سوال بیابیم؛ اما جهان پهلوان ایران چرا خام میشود و تن به وصلتی میدهد که یک عمر مجبور به پنهان کردن آن باشد؟ پاسخ را میتوان از منظر همان نقشه از پیش طراحی شده جست: ضیافت جشنی که به افتخار رستم برپا شده است به پایان میسد و موقع خواب فرا میرسد:
چـو شـد مسـت و هنـگام خواب آمدش
ســـــزاوار او جـای آرام وخـــواب هــمــــی از نشســتن شـتاب آمـدش
بیـاراســــت و بنهـاد مشـک و گـلاب
اما هنوز پهلوان کاملا به خواب نرفته است که :
سخـن گفـتن آمــد نهفــته بـــه راز
یکـی بنـده شمـعی معنـبر بـه دســت در خــوابــگه نـــرم کــردنــد بــاز
خرامـان بـیامـد بــه بـالـــین مـسـت
فردوسی دوبار رستم را با صفت مست توصیف کرده است. تاکید شاعر بر مستی پهلوان نشاندهنده کاهش ضریب خودآگاهی و هوشیاری رستم در موقع تصمیمگیری پیرامون وصلت با تهمینه است؛ زیرا با وجود آنکه تهمینه صراحتا اعلام میکند که هدفش از این وصلت داشتن فرزندی همچون رستم است، رستم در این امر فرجام ناگواری نمیبیند. از طرف دیگر، رستم مجبور است به خواهش تهمینه تن در دهد؛ چرا که بازیافتن رخش در گرو این وصلت است:
چـو رستم بـرآنسـان پـریچهره دیـد
و دیگـر کــه از رخــش داد آگــهی زهــر دانشـی نــــزد او بـهـره دیـد
نـدیـد ایـچ فـرجـــام جــز فـرهـی
در نتیجه، در یک نتیجه گیری نسبتا بدبینانه (و البته براساس دلایلی که ذکر شد) میتوان احتمال داد که دو عامل غفلت ناشی از مستی و اجبار باعث وصلت او با تهمینه شده باشد و تقدیر نقش چندانی در آن نداشته است.
۲) ارائه اطلاعات ناقص از رشد سهراب به رستم
وقتی رستم از یورش پهلوانی شبیه سام آگاه میشود، از آنجا که انجام چنین عمل تهورآمیزی را از ترکان بعید میداند؛ به یاد پسر خود میافتد:
مـن از دخـت شـاه سمنگـان یکـی پسـر دارم و بـاشــد او کـودکـی
اما بلافاصله تردید را از خویش دور میکند؛ زیرا به یاد میآورد که تهمینه گفته بود سهراب هنوز شیرخواره است:
هنـوز آن گـرامی نـدانـد کـه جنگ
فـرسـتادمــش زر و گـوهـر بسـی
چنـین پـاسخ آمـد کـه آن ارجمـند هـمـی کـرد بـایـد گـه نـام و ننگ
بـر مـــادر او بــه دســت کسـی
بسـی بـر نیـایـد کـه گـردد بلـند
شاید تهمینه چندان غلو نکرده باشد اما مسلما از بیم آنکه رستم فرزند را نزد خود بخواند، همه حقیقت را بروز نداده است:
پـدر گـر شـناسد کـه تــو زین نشـان
چـو دانـد بـخوانـدت نزدیـک خویش شـده سـتی سـرافـراز گـردنکشـان
دل مــادرت گــردد از درد ریــش
وگرنه شاید رستم حدس میزد که ممکن است سهراب نیز همچون خودش رشد شگفت انگیزی داشته و با وجود خردسالی در میان همسالان شاخص و ممتاز شده باشد. اظهار تعجب رستم بعد از مرگ سهراب موید این مسئله است:
کـه دانسـت کاین کـودک ارجمـــند
بـه جنـگ آیـدش رای و سـازد سـپاه بــدیـن سـال گردد چـو سـرو بلـند
بـه مـن بــرکـند روز روشـن ســیاه
۳) حمله سهراب به ایران
مصطفی رحیمی در کتاب تراژدی قدرت در شاهنامه به یکی از دشواریهای تحلیل قصه رستم و سهراب اشاره میکند و مینویسد:
داستان رستم و سهراب ، در عین سادگی پیچیده است… در این تراژدی برای شناختن قدرت طلب و جستن عامل خطا باید گاهی به سراغ پسر رفت و زمانی به سراغ پدر. در واقع، داستان همچون منشوری چند ضلعی است که باید از زوایای مختلف بدان نگریست تا رمز و راز آن را دریافت؛ چه برای شناختن خطا، چه برای یافتن عوامل دیگر تراژدی.
این رای رای درستی است؛ در واقع، سهراب دو وضعیت کاملا متفاوت دارد: در یک وضعیت، یعنی جایی که برای دیدار پدر راهی ایران میشود، قهرمان است و در وضعیت دوم یعنی وقتی که به پشتوانه حمایت سپاهیان افراسیاب به ایران میتازد، ضد قهرمان:
هرچند به صراحت چیزی بر زبان نمیآید؛ از مسیر داستان چنین برمیآید که سهراب هرچه باشد “ایرانی” است و در همدستی با افراسیاب و لشکرکشی به وطن خود مرتکب گناه میشود. بنابر این، سرنوشت او منحصرا با پدرجویی معین نمیشود؛ بلکه آن دشمنی دیرین بین ایران و توران هم دلیلی بر آن است. در اینجا هم این نتیجه حاصل میشود که انگیزه جنگ ایران با توران با چه استادی در کشمکش شخصی بین رستم و سهراب به کار گرفته شده است.
بنابر این، گرایش به جنبههای مثبت سهراب نبایستی موجب شود که از جنبههای منفی عمل او غافل شویم. هرچند که این عمل ناآگاهانه باشد. در جهان اساطیری، ناآگاهی نافی مسئولیت نمیشود. به قول جوزف کمبل:
باید مراقب باشیم کرداری را که در یک مفهوم اسطوره شناسی بزرگتر قهرمانانه محسوب نمیشود، قهرمانانه قلمداد نکنیم.
بنابراین، شک نیست که سهراب در بخش اعظم قصه در نقش شریر ظاهر میشود یا حداقل به عنوان قربانی قصه فریب شریر را میخورد. اما در هر صورت، یک نکته قابل ذکر است و آن اینکه محیط سازنده بخشی از شخصیت هر انسانیست و سهراب نیز از این قاعده مستثنی نیست. بنابر این، میتواند به طور طبیعی تحت تاثیر احساسات و عواطف بیگانگان قرار گرفته باشد و آن علقه و دلبستگی لازم را نسبت به ایران نداشته باشد.
۴) پنهان بودن مهره یادگاری رستم از دید دیگران
رستم، هنگام وداع با تهمینه مهره یگانهای به او میسپارد تا به عنوان نشان پدر به گیسوان دختر یا بازوی پسری که خواهد زائید، ببندد. از آنجاکه این مهره شناخته شده و “اندر جهان شهره” بوده است، اگر تهمینه از همان ابتدا آن را به بازوی فرزند بسته بود، مطمئنا همه میفهمیدند که او فرزند رستم است و سهراب نیز درباره نام و نشان پدر سوال نمیکرد؛ پس اینکار را نکرده است و احتمالا از بیم افراسیاب فقط هنگام حرکت سهراب به ایران مهره را در اختیارش میگذارد:
چـو بـرخـواسـت آواز کـوس از درم
همـی جـانـش از رفـتـن مـن بخست
مـــرا گـفت کـاین از پـدر یـادگـار بیـامــد پــر از خـون دو رخ مـادرم
یکــی مـهره بـر بـازوی مـن ببـست
بــدار و ببـین تــا کی آیـد بـه کـار
اما مهره زمانی یه کار میآید که:
کـنون کـارگر شـد کـه بیـکار گشـت پسـر پیـش چشـم پـدر خـوار گشت
علت چیست؟ شاید همان دلایل ناگفتهای که سهراب را وامیدارد که تا واپسین دم حیات خود نام پدرش را آشکار نکند، باعث میشود مهره را نیز زیر پیراهن خود، در جایی که از دید دیگران پنهان است، ببندد:
کنــون بنــد بگشـــای از جوشـنم
چـو بگـشاد خفـتان و آن مهره دیـد بـــرهـنه نگــه کــن تــن روشـنم
همــه جـامـه بـر خـویشـتن بـردرید
از آنجا که هیچ دلیل منطقی روشنی برای پوشیده نگه داشتن مهره ذکر نشده، نقش تقدیر در قالب تصادف نمودار میشود.
۵) دسیسه افراسیاب برای جلوگیری از این که سهراب و رستم یکدیگر را بشناسند
وقتی افراسیاب از قصد سهراب برای حمله به ایران آگاه میشود، دوازده هزار نفر از سربازان ورزیده خود را به سرپرستی دو تن از سردارانش، هومان و بارمان، به یاری او میفرستد و امر میکند که به هر تمهید ممکن مانع از آن شوند که سهراب و رستم یکدیگر را بشناسند:
بـه گـردان لشــکر سپهــدار گفـت
چـو روی انـدر آرنـد هـردو به روی
پـدر را نبــایـد کــه دانــد پســر
مـگر کــان دلاور گــو سـالخـورد
از آن پـــس بـسازیـد سهــراب را کـه ایـن راز بـایـد کـه مـاند نهـفت
تهمتـن بـود بی گـمـان چـاره جـوی
که بنــــدد دل و جـان بـه مهـر پدر
شود کشــته بـر دست ایـن شـیرمرد
ببنـدیــد یـک شـب بر او خواب را
با این عبارات، گره تازه ای در قصه ایجاد میشود و این انتظار به وجود میآید که ماموران افراسیاب نقشی اساسی در ایجاد مانع برای ملاقات پدر و پسر ایفا کنند و به نوبه خود بر پیچیدگی و تعلیق قصه بیفزایند؛ اما مشاهده میکنیم که نقش آنها به حداقل رسیده است: بارمان اصلا نقشی در قصه ایفا نمیکند و هومان نیز فقط یک بار سهراب را میفریبد:
بـدو گفـــت هـومان کـه در کـارزار
شنیــدم کـه در جنـــگ مـازنـدران
بــدیـن رخـش مـاند همی رخـش او رسیـدهسـت رستـم بـه مـن انـد بـار
چـه کــرد آن دلاور بـه گـرز گـران
ولیــکن نـــدارد پـی و پـخـش او
در واقع، حذف افراسیاب و سردارانش از قصه لطمه چندانی به ساختار آن نمیزند حتی میبینیم که در پایان قصه شریر اصلی قصه یعنی افراسیاب از مجازات میگریزد. و در غیبت یک آنتاگونیست قدرتمند، تقدیر پدر و پسر را مستقیما در مقابل یکدیگر قرار می دهد و نقش اساسی خود را به رخ میکشد.
۶) خودداری هجیر از معرفی رستم به سهراب
هجیر، نگهبان دژ سپید و نخستین پهلوانی است که در برابر سهراب قرار میگیرد و با او می جنگد؛ اما شکست میخورد و تقاضای امان میکند. سهراب هجیر را امان میدهد تا هنگام رویارویی دو سپاه پهلوانان ایران را به او معرفی کند؛ اما هجیر بدون هیچ دلیل منطقی و روشنی بلافاصله از معرفی رستم خودداری میکند و بعد پیش خود میاندیشد:
بــه دل گفـت پس کـار دیـده هجـیر
بگـویم بـدیــن تـرک بــازور دست
ز لشکــر کـند جنــگ او ز انجـمن
بـر ایــن گـونه کتـف و بر و یال او
از ایــران نیـــابد کسـی کینه خواه کـه گــر مــــن نشـان گـو شـیرگـیر
چنـین یـال و ایـن خسـروانی نشـست
بـــــر انگـــیزد ایـن بـاره پیــلتن
شــود کشـته رسـتم بـه چنگـــال او
بگــیرد سـر تـخت کــاووس شــاه
میبینیم که دلیل هجیر اصلا منطقی نیست. هجیر رستم را به عنوان پهلوانی چینی ، که به تازگی به اردوی سپاهیان ایران پیوسته است، معرفی میکند و شاید نقش درفش رستم او را در ساختن چنین دروغی الهام بخش بوده باشد با رفتار بیدلیل و توجیهناپذیر هجیر یک بار دیگر تقدیر شوم عرض اندام میکند. ظاهرا، خود فردوسی نیز بر این نکته آگاه بوده است؛ چرا که در این قسمت دوبار به بازی تقدیر اشاره میکند: نخستین بار وقتی که هجیر رستم را پهلوانی چینی معرفی میکند:
همـــی نـام جسـت از زبــان هجـیر
نـــوشتـه بـه سـر بر، دگرگـونه بـود مگـــر کـان سخـن هـا شـود دلپـذیـر
زفــرمـان نـه کـاهد نـه خـواهـد فزو
و دیگر بار وقتی که معرفی پهلوانان را به پایان میبرد بیآنکه از رستم سخنی به میان آورده باشد:
نشـــان پـدر جسـت و بـا او نگـفـت
تـو گیتی چه سازی که خود ساختـه ست
زمـانـه نـوشـته دگـرگـونـه داشـــت هـمـی داشــت آن راســتی در نـهفـت
جهـانـدار ازایـن کـار پـرداخـته ســت
چـنان کـو گـذارد ببــایـد گــذاشـت
در حقیقت، تقدیر در این قسمت به معنای بازی تصادفی سرنوشت مورد استفاده قرار گرفته است.
۷) کشته شدن تصادفی ژنده رزم به دست رستم
رستم برای بررسی وضعیت سپاه دشمن به اردوی سهراب میرود، در تاریکی شب ناخواسته با ژنده رزم درگیر میشود و با ضربه ای او را از پای درمیآورد. مرگ تصادفی ژنده رزم علاوه بر اینکه آتش خشم سهراب را برای گرفتن انتقام شعلهور میکند و بر پیچیدگی موقعیت میافزاید، یکی از فرصتهای بازشناسی قصه را برباد میدهد؛ زیرا در پایان قصه معلوم میشود که ژنده رزم مامور معرفی رستم به سهراب بوده است:
همـان نیــز مــادر به روشـن روان
کجـا نــــام آن نـامـور زنـد بـود
بــــدان تـا پـدر را نـمایـد به من
چــو آن نـامـور پـهلوان کشته شـد فــرستــاد بـــا مـن یـکی پـهلـوان
زبــــان و روان از درپنــــد بـــود
سخــــن بــرگشـاید بــه هـر انجمن
مـــرا نـــیز هــم روز بـرگشـته شد
کشته شدن ژنده رزم یک بار دیگر نقش تقدیر را در شکلگیری روند اجتناب ناپذیر قصه آشکار میسازد.
۸) بی توجهی رستم به شباهت های ظاهری و رفتاری سهراب به سام و ایرانیان
در قصه، بیش از هر چیز دیگری بر تشابه ظاهری و رفتاری سهراب با ایرانیان و خصوصا سام پهلوان، پدر بزرگ رستم، تاکید میشود. اما علیرغم تاکیدات بسیار، میبینیم که رستم به تدریج بر تردیدهای خود غلبه میکند و با سهراب میجنگد. شاید با توجه به اطلاعاتی که تهمینه داده بود، احتمال نمیداده است که سهراب به این زودی جنگجو و بالغ شده باشد (نگاه کنید به قسمت ۱) شاید هم ترجیح میدهد شک را از خود دور کند و به تردید اجازه ندهد فکرش را بیازارد: آخر چه ننگی از این عظیمتر که جهان پهلوان باشی و فرزندت در رکاب دشمنان قسم خورده به وطنت حمله کند و خاک پاکش را محل تاخت و تاز اسبان خود سازد؟ اصلا تصورش هم غیر ممکن است که فرزندت چنین ناخلف بار آمده باشد. نه، تردید نکن! او نمی تواند پسر تو باشد. شک نکن! و شاید رستم با جملاتی مشابه این جملات بر تردیدهای خود غلبه کرده باشد: او علیرغم دستور صریح کاووس، سه روز تعلل میکند و میکوشد با پناه بردن به دامان مستی فکر و خیال را از خود دور کند. بار دیگر به بهانهای قهر و از جنگیدن شانه خالی میکند؛ اما عاقبت به خاطر پاسداری از نام خود مجبور میشود در مقابل سهراب قرار گیرد. اراده تقدیر بر آن قرار گرفته است که رستم برای پاسداری از چیزی با سهراب نبرد کند که سهراب آرزومند دانستن آن است: نام! و این جاییست که تقدیر عریانترین چهره خود را به رخ میکشد.
۹) خودداری رستم از معرفی خود
غیر از نکتهای که ذکر شد، یکی دیگر از موانع بازشناسی در قصه خودداری رستم از معرفی خود است. برخی از محققان حفظ نام را از اصول نبرد در جهان اساطیری دانستهاند. مثلا دکتر امیر حسین آریان پور در کتاب اجمالی از جامعه شناسی هنر با ذکر نمونههایی از اعتقادات و باورهای مردم ابتدایی اقوام مختلف در باب تقدس نام و حفاظت آن از نظر دشمنان، افشاء نام را کلید تسخیر صاحب آن توسط نیروهای مرموز یا دشمنان دانسته و احتمال داده است که رستم نیز احیانا به همین دلیل از افشای نام خود نزد سهراب طفره رفته است؛ اما این نظریه نمیتواند چندان صحیح باشد؛ چرا که ابراز نام و موقعیت اجتماعی و رجز خواندن از اجزای مبارزه تن به تن بوده است. نمونه های زیادی از این دست در شاهنامه دیده میشود. به عنوان مثال، در خوان سوم از هفت خوان رستم نه تنها نام خویش، بلکه نام اجدادش را نیز میگوید:
بـدو اژدهـا گفت نـام تـو چیســت
چنـین داد پـاسخ کـه مـن رستــمم کـه زایــنده را بـر تـو بـاید گریست
ز دســتان و از ســام و از نــیرمـم
و یا در همین قصه رستم و سهراب، هجیر در پاسخ سوال سهراب:
هجـیرش چنین داد پـاسخ کـه بـس
هجـیر دلــیر و سپهـــبد مـــنـم بــه تـرکـی نبـایـد مـرا یـار کـس
سـرت را هـم اکــنون ز تـن برکـنم
در نتیجه، اعلام نام یکی از امور رایج (و چنانکه ذکر شد) احتمالا لازم در جنگ تن به تن بوده است؛ اما چرا رستم در جنگ با سهراب از اعلام نام خود امتناء میکند؟ علت خودداری جهان پهلوان را باید در یکی از خصوصیات حماسی او جست:
وقتی رستم برای اولین بار وصف دلاوریهای سهراب را در نبرد با هجیر و تسخیر دژ سپید میشنود، در مورد جنگ با سهراب به گیو میگوید:
مـگر بـخـت رخشنـده بیـدار نیــست
چـو دریـا بـه مـوج اندر آیـد ز جـای
درفـــش مـــرا چــون بـبیند ز دور
بـدیـن تـیزی انــدر نـیایـد بـه جنگ وگرنـه چنــین کـار دشـوار نیســت
نـــدارد دم آتـــش تـــیز پـــای
دلـــش مــاتـم آرد بــه هنـگام سور
نبـایـد گرفـتن چنـــین کــار تنـگ
حتی اینکه سهراب دمار از روزگار سپاه ایران در میآورد و کاری میکند که پهلوانان نامآوری مثل گیو و گرگین و رهام و طوس حاضر میشوند مثل سربازی دون پایه سازوبرگ جنگی رستم را مهیا کنند و او را روانه میدان سازند، از نظر رستم دلیلی برای هماوردی حریف با او نیست:
ز خیمـه نگه کـرد رستــم بـه دشــت
نـهاد از بــر رخـش رخشــنده زیــن
همــی بسـت بــر بـاره رهـام تنــگ
همی ایـن بـدان آن بـدیــن گفت زود
بــه دل گفـت کـاین کـار آهـرمنست ز ره گیــو را دیــد کـانـدر گذشـت
هـمی گفـت گرگیــن که بشتاب هـین
بــه بـرگسـتوان بــر زده طـوس چنگ
تهمــتن چـــو از خیمـــه آوا شــنود
نـه ایـن رستخــیز از پـی یـک تنـست
و پس از اولین نبرد، علیرغم اعتراف به دلاوریهای سهراب، از او به عنوان "کودکی نارسیده" یاد میکند:
ز سهـــراب، رستــم زبـان بـرگشـاد
کــه کـس در جهـان کـودک نـارسید ز بــالا و بـرزش هــمی کــرد یــاد
بـدیـن شـیرمـردی و گردی نــدیــد
و هنگامی که در آغاز دومین روز نبرد سهراب به او پیشنهاد میکند که دست از نبرد بشوید و اجازه دهد کس دیگری به جنگش بیاید، رستم پیشنهاد سهراب را رد میکند و او را "جوانی طالب نام" میخواند:
بـدو گفـت سهـراب کـه ای نامـجوی
ز کشـتی گرفــتن سخـن بــود دوش
نـه مـن کـودکم، گر تـو هستی جـوان نبــودیـم هـرگز بـدیــن گفـتوگوی
نگیرم فـریــب تـو، زیـن در مکــوش
بــه کشــتی کمـر بسـته ام بـر میـان
چه در طول نبرد و چه پس از آن بارها و بارها خصوصا در کلام رستم از تقابل جوانی سهراب در مقابل پیری رستم یاد میشود، که نشاندهنده حساسیت پهلوان در این مورد است. برای پهلوان نام آوری مثل رستم رفتن به کارزار نوجوان ناآزموده و گمنامی مثل سهراب گران مینموده و احتمالا به همین دلیل رستم پیشنهاد میکند که در گوشهای دور از چشم دو سپاه با یکدیگر مبارزه کنند:
بـدو گفـت از ایـدر بـه یکـسو شـویم بـه آوردگــه هــردو همــرو شــویم
و از معرفی خود نیز خودداری میکند:
چنــین داد پاســخ کــه رستــم نیـم
کــه او پهلــوانســت و مـن کهــترم هــم از تخــمه ســام و نــیرم نیــم
نـه بــا تخـت و گاهم نـه بـا افســرم
این نوع رفتار را در برخی قصههای دیگر هم از رستم میبینیم. به عنوان مثال، وقتی در جنگ مازندران به عنوان پیک کاووس به دربار شاه مازندران می رود، در پاسخ این سوال که آیا رستم است؟ میگوید:
چنــین داد پـاسـخ کـه مـن چـاکـرم
کجـا او بــود مـن نیــایم بـه کـــار اگر چـاکـری را خــود انـدر خــورم
کــه او پــهلوانســت و گرد و سـوار
پس کاملا مشخص است که رستم نام خود را از خجالت زورآزمایی با پهلوان گمنام، نورسیده و جوان پنهان میکند و به این ترتیب، یکی از دیگر عوامل تراژیک قصه را به دست خویش رقم میزند.
۱۰) خودداری سهراب از معرفی خود
در میان عواملی که برای واقعه تراژیک مرگ سهراب برشمردیم، شاید خودداری سهراب از معرفی خود تنها عاملی است که برای آن در خود قصه نمیتوان نشانههای مستندی پیدا کرد و ناچار باید به حدس و گمان متوسل شد: وقتی سهراب میفهمد پدرش رستم است، سپاهی گرد میآورد و به ایران یورش میبرد تا کاووس را از اریکه قدرت به زیر کشد و پدر را جانشین او سازد. گویی میخواهد بدین ترتیب شایستگیهای خویش را برای یدک کشیدن عنوان فرزندی رستم ثابت کند و این زبانی است که برای معرفی خود انتخاب میکند.
این کار سهراب، عمل "کارل (ژان)" قهرمان نمایشنامه سوءتفاهم اثر آلبرکامو را در خاطر خواننده تداعی میکند: کارل (ژان) که خانه پدری خود را در نوجوانی ترک کرده است، بیست سال بعد، وقتی به اندازه کافی پولدار و خوشبخت شده است، به موطن خویش بازمیگردد تا مادر و خواهرش را نیز خوشبخت کند، اما برای اینکه آنها را شگفت زده سازد و از وضعشان آگاه شود و از همه مهم تر به خاطر اینکه نمیداند بعد از بیست سال چگونه و با چه لحنی خود را معرفی کند، علیرغم هشدارهای همسرش تصمیم میگیرد به عنوان مسافری ناشناس برای یک شب در میهمانخانه کوچک آنها اقامت گزیند. هشدار ماریا، همسر ژان، قابل تامل است:
اما آخر چرا نباید ورودت را خبر داده باشی؟ مواردی هست که آدم مجبور است در آنها مثل همه مردم عمل کند. وقتی آدم میخواهد شناخته بشود، اسم خودش را بر زبان میآورد و این کار را هم به وضوح میکند. آدم وقتی قیافه کسی را به خودش میگیرد که نیست؛ کارش مشوش خواهد شد. در خانه ای که تو خودت را مثل یک بیگانه معرفی کرده ای چطور ممکن است با تو مثل بیگانهها رفتار نکنند؟ نه ، نه، هیچیک از این کارها کار سالمی نیست.
پیش بینی ماریا صورت عملی به خود میگیرد؛ زیرا مادر و خواهر ژان که مدت هاست به وسوسه زندگی در شرایطی بهتر مسافران پولدار را سر به نیست میکنند، او را نیز میکشند و جسدش را به رودخانه میاندازند. به زودی حقیقت فاش میشود، مادر خود را غرق میکند و دختر نیز خود را به دار میکشد. مقدمه مترجم بر نمایشنامه حاوی نکته مهمی است که می تواند به همان نسبت در مورد سهراب نیز مصداق داشته باشد:
کارل، قهرمان نمایشنامه وقتی به جستجوی مادر و خواهرش به مسافرخانه آنها می آید، نمیتواند مثل مردم عادی رفتار کند و بگوید: "آها، من آمدم!" میخواهد به طرز دیگری (مخصوص خودش) این کار را بکند. به طرزی که خودش هم نمی داند چیست و به همین علت است که دلهره اش، دلهره یافتن کلمات مناسب است و آنقدر در انتخاب کلمات و یافتن تعبیرهای تازه ای برای معرفی خودش اهمال و تردید به خرج میدهد که دیگر فرصت از دست میرود و به جای او "نیروی وقایع" ابتکار عمل را به دست میگیرد و سدی در مقابل "آزادی اختیار" برمیافرازد.
سهراب نیز اصرا ر عجیبی دارد بر اینکه هویت خود را پنهان کند. هرچند ممکن است این کار را ناخودآگاه، از روی بیتوجهی یا بی تجربگی و… انجام داده باشد. نکته جالب آن است که سهراب اندکی پیش از مرگ پهلوان چینی را از اتهام قتل خود منزه کرده و اتهام اصلی را متوجه تقدیر میسازد:
بـدو گفـت کـاین بـر من از مـن رسیـد
تـو زیـن بـیگـناهی کـه ایـن گوژپشت زمانــه بـه دسـت تــو دادم کلیــد
مـرا بـرکشـید و بــه زودی بکـشت
اما وقتی درمییابد که پهلوان چینی احتمالا رستم است، مداخله تقدیر را کنار میگذارد و خیره سری رستم را عامل مرگ خود معرفی میکند؛ زیرا گمان میکند از طرق مختلف خویش را به او معرفی کرده است:
بـدو گفـت ار ایـدونـک رستـم تــوی
ز هــرگونـهای بــودمــت رهــنمای بکـشتـی مـرا خیـره از بـدخـــوی
نجنبیـــد یــک ذره مــهرت ز جای
اما برخلاف ادعای سهراب، غیر از موارد تاکید مکرر به تشابههای ظاهری او با سام، نشانه خاصی از این راهنمایی مشاهده نمیکنیم و این نشان میدهد که سهراب ناخواسته در انتخاب روش معرفی خود به خطا رفته است؛ (همانطور که احتمالا از روی سهو مهره یادگاری رستم را زیر لباس میبندد و کارایی آن را از بین میبرد) در نتیجه، اینجا هم تقدیر نیرومندانه ابتکار عمل را به دست میگیرد و او را ناخواسته به مسیری میراند که خود میخواهد.
۱۱) تردید رستم از رفتن به نزد کاووس برای درخواست نوشدارو
وقتی رستم میفهمد که جگرگوشه عزیزش را به دست خود به خاک و خون کشیده است، تنها علاج کار را استفاده از نیروی معجزه آسا و شفابخش دارویی میبیند، که در اختیار کاووس است؛ اما به نظر میرسد که درمورد درخواست نوشدارو از کاووس مردد است. گویی پیش بینی میکند که ممکن است شاه درخواستش را اجابت نکند و او را نزد پهلوانان و بزرگان سپاه خوار و ذلیل سازد؛ حتی شاید غرورش موجب شده باشد که با تردید بیشتری قدم در راه بگذارد؛ زیرا علی رغم اهمیت بسیار زیاد موضوع، گودرز را مامور انجام این امر خطیر میکند؛ اما کاووس دست رد به سینه گودرز میزند. گودرز به نزد رستم بازمیگردد و پیشنهاد میکند که رستم شخصا به نزد کاووس برود. این بار هم رستم کوتاهی میکند و آنقدر دست دست میکند تا فرصت از کف میرود و سهراب جان میسپارد. در حالی که، اگر همان بار اول خود به نزد کاووس رفته بود، شاید زمان از دست نمیرفت و سهراب از مرگ نجات مییافت؛ زیرا کاووس به رغم خوی تند و تیز خود آنقدر برای رستم احترام و ارزش قائل بود که تقاضایش را بپذیرد و دیدار رودررو او را از درخواست رستم شرمگین سازد.
۱۲) کوتاهی گودرز در جلب موافقت کاووس به پرداخت نوشدارو
عملکرد گودرز نیز در مخالفت کاووس با درخواست رستم قابل بررسی است: گودرز که در درگیری قبلی رستم و کاووس با سیاستمدارانه ترین و مدبرانه ترین وجه ممکن بین شاه و پهلوان مصالحه برقرار کرده بود، این بار بدون کوچکترین مداخله ای صرفا در نقش یک پیک ساده ظاهر میشود؛ در حالی که، مطمئنا رستم گودرز را با توجه به عملکرد قبلی و با توجه به جایگاه و موقعیت سیاسی و اجتماعی ویژهاش برای این امر خطیر انتخاب کرده و انتظار داشته که گودرز از نفوذ خود برای جلب موافقت شاه استفاده کند. با وجود اینکه گودرز در بردن و آوردن پیام هیچگونه تعللی نورزیده (نگاه کنید به پینوشت شماره ۱۹) اما میتوان احتمال داد که سیاستمدار پیر نیز علاقه چندانی به بهبودی سهراب نداشته است؛ اولا سهراب در رکاب دشمنان و به عنوان یک بیگانه به ایران حمله کرده است و فرزند گودرز یعنی هجیر را نیز با خفت و خواری شکست داده و به بند کشیده است؛ ثانیا: از منظر سیاسی (علیرغم نزدیکی گودرزیان به سیستانیها) قوت گرفتن شاخه سیستانی نظام پهلوانی ایرانزمین بر بزرگ شاخه گودرزیان نمیتوانسته چندان خوشایند باشد. این فرض وقتی قوت میگیرد که در سلسله مراتب قدرت در آرایش نظامی سپاه در روز جنگ با سهراب دقیق شویم. جدول ذیل براساس بخشی از اطلاعاتی تنظیم شده است که سهراب از هجیر کسب میکند:
اولویت نام صاحب خیمه محل استقرار رنگ خیمه نقش درفش
۱ کاووس قلب سپاه پلنگ خورشید
۲ طوس نوذر سمت راست کاووس سیاه پیل
۳ گودرز سمت چـپ کاووس سرخ شیر
۴ رستم - سبز اژدها + درفش کاویان
۵ گیو (فرزند گودرز) - زرین گرگ
۶ فریبرز - سپید ماه
۷ گرازه (فرزند گیو) - سرخ گراز
طبق جدول بالا، رستم در ردیف چهارم و بلافاصله بعد از گودرز قرار دارد. موقعیت پنجم و هفتم جدول نیز توسط دو تن دیگر از اعضای خاندان گودرز اشغال شده است. البته جدول اطلاعات ارزشمند دیگری را نیز در زمینه کشمکشهای قدرت، یعنی اصلیترین عامل ایجاد تراژدی مرگ سهراب، ارائه میدهد.
۱۳) خودداری کاووس از دادن نوشدارو
با خودداری کاووس از پذیرفتن درخواست رستم و خودداری او از فرستادن نوشدارو برای مداوای سهراب آخرین حلقه از حلقههای سازنده زنجیره تراژدی شکل میگیرد: رستم محتاطانه برای کاووس پیغام میفرستد:
گرت هـیچ یـاد اسـت کـردار مــن یکـی رنجـه کـن دل بـه تـیمار مـن
کاووس تمام خدمات قبلی رستم را به خوبی به خاطر دارد؛ مگر او همان کسی نیست که در نامه بلند بالایی رستم را گشاینده بند هاماوران و ستاننده مرز مازندران نامید؟ مگر می تواند روزها و شبهایی را که در این دو سرزمین زندانی بود، فراموش کند؟ مگر نه اینکه پهلوان بارها و بارها در تنگناها به فریادش رسیده و بدون کوچکترین چشمداشتی تاج و تخت شاهی را تقدیمش کرده است؟ نه، فراموش نکرده است؛ اما ضمنا عملکرد خودسرانه و رفتار ناشایست اخیر رستم را نیز به خاطر دارد:
شـنیـدی که او گفت کـاووس کیـست گر او شهـریار است پـس طـوس کیـست
و این رفتار تاثیر زیادی روی او گذاشته تا آنجا که گویی سایه تردید بزرگی را بر ذهن شاه گسترده است:
بـدو گفـت کـاووس کــز انـجـمـن
شـود پــشت رسـتم بـه نیـرو تـــرا
اگر یـک زمـان زو بــه مــن بـد رسد
کجــا گنجــد او در جــهان فـــراخ اگـر زنــده مــانـد چـنـــان پـیلــتن
هــلاک آورد بــی گمـــانــی مـــرا
نـازیــم پــاداش او جــز بـــه بــد
بـدان فــر و آن بـرز و آن یـال و شـاخ
در حقیقت، رفتار کاووس عکس العمل طبیعی او در برابر رفتار قبلی رستم است.
● موخره:
در بخشهای قبل کوشیدیم میزان دخالت تقدیر را در روند حوادث و وقایع قصه بررسی و تحلیل کنیم. نشان دادیم که غیر از رویداد آغازین، (یعنی واقعه خروج رستم از ایران به قصد شکار) بقیه حوادث روندی غیر اتفاقی داشت و حتی میتوانست از قبل طراحی شده باشد و به همین دلیل، موقعیت خاصی به وجود آورد که بخش وسیعی از اتفاقات آینده را غیر قابل اجتناب ساخت: اگر تهمینه با مردی بیگانه وصلت نکرده بود، لازم نبود نگران این باشد که فرزندش را از وی دور کنند. اگر رستم در وصلت با زنی بیگانه حدود قانون را رعایت کرده بود اجباری نداشت که آن را پنهان سازد. اگر سهراب در سرزمین بیگانه رشد نکرده بود چنین رشتههای وابستگیاش نسبت به سرزمین پدری سست نمیشد که بیمهابا به آن بتازد و باعث شود که شرم آن پدر را به انکار هویت فرزند وادارد و شاید فرزند اینچنین بازیچه دست دشمنان سرزمن پدری خود قرار نمیگرفت. ونیز، جهان پهلوان را بین خانواده و وطن بر سر دوراهی قرار نمیداد که یک لحظه به خاطر حفظ اولی در برابر پادشاه بایستد تا در انتهای قصه زمانی که اولی را فدای دومی کرده است، شاه برخلاف همیشه از اجابت خواسته اش سربرتابد.
از طرفی، خصلتهای فردی شخصیتها نیز در شکلگیری روند حوادث قصه بررسی شد: جوانی و بیتجربگی سهراب دست و پای پهلوان جوان را در انتخاب شیوه صحیح عمل بست و باعث شد که نتواند خود را به گونهای طبیعی معرفی کند؛ از سوی دیگر، خامی بیش از حد او باعث شد که فریب اطرافیان را بخورد. (و همه اینها میتواند به نوعی متاثر از دوری او از پدر) و نیز غرور رستم در پنهان کردن نام خود در مبارزه با حریفان نامتناجنس یا تقاضای نوشدارو از کاووس، محافظه کاری احتمالی گودرز در تلاش برای جلب موافقت شاه برای ارسال نوشدارو به نزد رستم یا محافظهکاری شاه سست عنصر در اجابت این تقاضا و …
و البته برخی رویدادها نیز وجود داشت که نتوانستیم برای آنها نه به صورت مستقیم و نه غیر مستقیم دلیلی منطقی بیابیم. ازجمله رازداری هجیر (اگرچه برای آن در قصه دلیلی مستقیم ذکر شده است) و پنهان بودن مهره از دید دیگران که شائبه دخالت تصادف را دامن میزد؛ اما از بین علتها و عوامل شکلگیری تراژدی فقط در یک حادثه ردپای تصادف به طور کامل مشهود بود و آن عبارت بود از حادثه کشته شدن ژنده رزم به دست رستم.
بنابراین، آن چیزی که تحت عنوان تقدیر از آن یاد میشود زنجیره پیچیده و متوالی از علتها و معلولهایی است که به دقت یکی پس از دیگری چیده شده اند و با تاکید غیرمستقیم بر نقش وراثت و محیط دیدگاه جزمی طبیعتگرایان را (صرفنظر از ویژگیهای سبکی و نگارشی این مکتب) آنچنان قدرتمندند که توان آزادانه عکسالعمل نشان دادن را از شخصیتها میگیرند و آنها را با روندی اجتناب ناپذیر مواجه میسازند. از این منظر، میتوان نتیجه گرفت که فردوسی نیز حداقل در خلق تراژدی رستم و سهراب دیدگاهی طبیعتگرایانه را به نمایش گذاشته است و دردمندانه شکوه میکند که :
جهـانـا شگفـتی ز کــردار تـوسـت هـم از تـو شکـسته هم از تو درست
بهرام جلالی پور
پی نـوشـتهـا:
۱ نک: جلالیپور، بهرام، ریختشناسی قصه جنگ مازندران براساس روش پراپ (مقاله)، فصلنامه هنر، دوره جدید، شماره ۴۵، پائیز ۱۳۷۹، صص ۵۳- ۳۲
۲- متاسفانه جای این قصه در نمونه همزاد شاهنامه؛ یعنی شاهنامه منثور ثعالبی خالیست و پیش از آن نیز در هیچ منبع دیگری نشانی از این قصه یا صورتهای مشابه آن نمیبینیم و این فرضیه قوت میگیرد که احتمالا باید رد پای اصل قصه را در فرهنگهای دیگر جست.
اولا) برخی اختلافات مهم در وجود قصه های مشابه: در برخی فرهنگهای دیگر، قصههای مشابهی وجود دارد که شائبه خویشاوندی با قصه رستم و سهراب را قوت می بخشد. مهمترین این قصهها قصهای چینی به نام فنگـ شنـ ینی ست. مولف کتاب آئینها و افسانههای ایران و چین باستان با برشمردن وجوه تشابه افسانه رستم و سهراب با نمونه چینی آن افسانه (لیـچینگ و لیـ نوجا) نتیجه میگیرد که احتمالا در اصل قصه، سهراب از مرگ نجات می یافته است:
در حماسه چین، لی-نوجا ]معادل سهراب[ یکی از سرسختترین دشمنان جو-وانگ ]معادل کاووس[ به شمار می رود. وی پس از کشته شدن به دست پدر، به وسوسه یکی از پارسایان دائوگرای دیگربار زنده میشود و به منظور برانداختن جو-وانگ با پدر از در آشتی درمیآید. بنابراین، آرزوی سهراب برای سرنگون ساختن کاووس، دقیقا با کار لیـنوجا قابل تطبیق است. در حماسه فردوسی، داستان سهراب یک فاجعه غیر قابل جبران است. بزرگترین و امیدبخشترین پهلوان افسانههای سکستان و خاندان رستم در نخستین سالهای جوانی و پیش از آنکه بتواند به عهد روزگار کودکی خود وفا کند، چشم از جهان فرو میبندد؛ اما در فنگ-شن-ینی کارها کاملا به گونه دیگر پیش میرود؛ زیرا پارسایان دائوگرای از موهبت بازگرداندن زندگی به مردگان برخوردارند… ذکر نوشدارو در شاهنامه، حکایت از روایت دیگری میکند که در آن، پهلوان جوان، سهراب، از مرگ رهایی مییافته و دیگرباره زنده میشده است؛ زیرا در مورد هیچیک از دیگر پهلوانان حماسه ایران برای دست یافتن به داروی نجات از مرگ، چنین جستوجویی به عمل نمیآید. (آئین ها و افسانه های ایران و چین باستان، ص ۹۳-۹۲)
در روایت ماندایی رستم و سهراب نیز سهراب از مرگ نجات مییابد:
تفاوت اساسی روایت ماندایی با روایت شاهنامه در آن است که در این روایت، وقتی رستم ناآگاهانه بر فرزند خود، یزد، زخم میزند؛ دست به دامان سیمرغ میشود و شفای او را از آن نیروی جاودانه توتمی طلب میکند و این عنصر داستانی پر شدن یک جا افتادگیست در محتوای حماسه فردوسی. حال آنکه خاندان رستم که در تنگناهای خود پیاپی از سیمرغ یاری میخواهند، در این هنگامه فاجعهگون یعنی نزع سهراب، این کار را نمیکنند و حتی اشاره ای نیز به توتم سیمرغ چونان یاور باستانی خاندان سام نمیشود… راویان کهن حماسه ماندایی رستم و یزد، این جای خالی را جبران کردند یا شاید روایت به همین گونه بوده است: سیمرغ، این نیروی ماورایی، در بزنگاه ساختار موضوعی داستان سر میرسد و طبیعی است که به یاری او داستان از اوج به مرحله گره گشایی و واشکافی دست مییابد. (دلشاد، فرشید، نگاهی به روایت ماندایی رستم و سهراب از دریچه نشانه شناسی (مقاله)، تهران، فصلنامه هنر، دوره جدید، شماره ۳۵، بهار ۱۳۷۷، ص ۳۱-۳۰)
البته روایت متاخرتری نیز وجود دارد که فرجامی تراژیک دارد و به ساختار فعلی قصه رستم و سهراب بیشتر شبیه است: در این روایت که متعلق به سرزمین ایرلند است، پهلوانی به نام کوهولین در کشور شمالی با زنی جنگجو به نام اویفه میجنگد و بر وی غالب میشود. اویفه فرزند او را بزرگ میکند به این امید که کوهولین را بکشد و انتقام خود را از وی بگیرد. کنوهار به جرم اینکه ساحل خوب نگهبانی نشده و جوانکی از مملکت اویفه وارد شده است، میخواهد از کوهولین سوگند فرمانبرداری بگیرد. بلاخره کوهولین علیرغم تمایل قلبی خود راضی میشود و سوگند میخورد. در همین اثناء جوانی از سپاه اویفه وارد میشود وکوهولین را به نبرد دعوت میکند. کنوهار نام او را میپرسد اما او مجاز به گفتن نام خود نیست. کوهولین به یاد میآورد که رنگ موی جوان هم رنگ موی اویفه است؛ اما بلافاصله خود را متقاعد میکند که در آن سرزمین همه رنگ موهایشان اینچنین است. در هر حال، کوهولین شک میکند و از جوان میخواهد که میهمانش باشد؛ اما کنوهار او را متهم میکند که چون خود فرزندی ندارد که برایش میراثی باقی بگذارد در دفاع از کشور کوتاهی میکند. سایر شهریاران داوطلب جنگ میشوند؛ اما کوهولین که جوان را میهمان خود میداند، در دفاع از او شمشیر میکشد و ناگهان شهریار کنوهار پا به میان میگذارد و کوهولین که روی شهریار دست بلند کرده است ، به یکباره تصمیم میگیرد با جوان بجنگد. پس از اینکه جوان به دست کوهولین کشته میشود؛ کوهولین میشنود که فرزند خود را کشته است. (نگاه کنید به نمایشنامه کوهولین, اثر نمایشنامه نویس ایرلندی ویلیام باتلر یتیز)
ثانیا) وجود برخی ابهامات و تفاوتهای ساختاری قصه با الگوی عمومی قصهها: در روایت فردوسی از رستم و سهراب، عامل اصلی شرارت؛ یعنی افراسیاب از چنگ مجازات میگریزد و این با تمامی نمونههای دیگری (حتی در خود شاهنامه) که میشناسیم، متفاوت است. به گونهای که برخی قصهگویان بعدی به جبران این تفاوت، برای سهراب فرزندی به نام برزو خلق کرده اند، که سرنوشتی مشابه پدر؛ اما فرجامی متفاوت با او پیدا میکند: در طومار نقالان، برزو برزگر زاده دلاوری است که به تحریک افراسیاب به جنگ رستم میرود، همچو سهراب با جهان پهلوان نبرد میکند و در دومین نبرد از رستم شکست میخورد؛ اما قبل از آنکه دستهای رستم به خون برزو آغشته شود:
مادر برزو] شهرو[ از بلندی مرکب تاخت و فریاد برآورد: ای رستم! سهراب را کشتی، پسرش را هم میکشی؟ خدا این ظلم را کجا روا دارد؟ رستم دستش سست شد و خنجر را از دست بیفگند و اشک از دیده ببارید؛ گفت: ای زن! ببینم نشان سهراب را! شهرو گفت: بازوی برزو را بگشا! رستم بازوی او را شکافت، یک دانه از آن لعل ها را دید که خود به مادر سهراب داده بود… (افشاری و مداینی (مقدمه، تصحیح و توضیح) مهران و مهدی، هفت لشکر (طومار جامع نقالان از کیومرث تا بهمن، تهران پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول، بهار ۱۳۷۷، ص ۲۵۸)
برزو را بازمیشناسد و در آغوش میگیرد. برزو به اردوی ایرانیان میپیوندد و در رکاب رستم با افراسیاب میجنگد .
وجود ماجراهای فرعی دیگر، مثل ماجرای گردآفرید نیز میتواند دلیل دیگری بر صحت این فرضیه باشد که در اصل قصه، سهراب از مرگ نجات مییافته است؛ چراکه گردآفرید بعد از نبرد با سهراب یکباره از فضای قصه خارج میشود.
۳ -علت دوم شرم جهان پهلوان از جنگیدن با پهلوانی گمنام و بینام و نشان است. در جای خود از این موضوع سخن خواهیم گفت.
۴ - وقتی رستم برای نخستین بار خبر حمله سهراب را میشنود، به گیو میگوید:
مــن از دخــت شــاه سمنگان یکـی
هـنوز آن گـرامـی نـدانـد کـه جنگ پسـر دارم و بــاشـــد او کــودکـی
همی کـرد بـایـد گــه نــام و ننــگ
گیو داماد و دوست طرف اعتماد رستم است. بیاطلاعی گیو از موضوع نشان دهنده آن است که رستم راز خود را حتی از نزدیکترین کسانش نیز پنهان داشته است.
۵ - این نگرانی را در سخنان منوچهر شاه نیز میتوان هنگام مواجهه با تقاضای زال برای ازدواج با رودابه به خوبی دید:
چنـین گفـت بـا بـخردان شهـریـار
چـو ایـران ز چنگال شـیر و پلنــگ
فـریـدون ز ضحـاک گیـتی بشـست
نبـایـد کـه بـر خـیره از عشـق زال
چـو از دخـت مهـراب و از پور سام
اگر تــاب گیـرد ســوی مــادرش
کنـد شهـر ایـران پـر آشوب و رنج کـه بـر مـا شـود زیـن دژم روزگار
بـرون آوریدم بـه رای و بـه جنـگ
بترسـم کـه آیـد از آن تـخم رست
همال سـر افگنـده گــردد هــمـال
برآیـد یکـی تـیغ تـیـز از نـــیام
زگفـت پـراکـنـده گردد ســـرش
بدو بـازگردد مــگر تــاج و گنـج
و فقط وقتی با وصلت زال و رودابه موافقت میکند که موبدان و ستاره شناسان به وی اطمینان میدهند:
چنـین آمــد از داد اخــتر پـدیـد
ازیـن دخت سهراب و از پـور سام
بـود زنـــدگانیـــش بســیار مـر
کمـر بســته شهـــریــاران بــود که ایـن آب روشـن بخـواهـد دویـد
گــوی پـر منـش زایـد و نیـک نـام
همـش زور بــاشـد هـم آیین و فر ...
بـه ایــران پنـــــاه سـواران بـود
۶ -در مورد میزان اقتدار و قدرت شاه سمنگان در مقابل افراسیاب اطلاعات دقیق و صریحی در دست نیست. به نظر میرسد، سمنگان نیز وضعیتی مشابه نیمروز داشته است و هردو سرزمین خراجگزاران حکومتهای مرکزی کشورهایشان محسوب میشده اند؛ اما با وجود اینکه در همین قصه افراسیاب در نامه ای که برای سهراب میفرستد، از سمنگان به عنوان سرزمین مستقلی نام میبرد:
کـه گر تـخت ایـران بـه چنگ آوری
از آن مـرز تـا ایـن بسـی راه نیسـت زمـانـه بــرآســایــــــد از داوری
سمنگان و ایـــران و تـوران یکیـست
احتمالا نیمروز از سمنگان مستقل تر بوده است: رستم با وجود اینکه فرمان پادشاهی نیمروز را از دست کاووس گرفته است، با اتکاء به زور بدنی و قدرت جسمی و شاید مناعت طبع:
مـرا تخـت زیـن باشد و تـاج تـرگ
چـرا دارم از خشـم کــاووس بـاک قـبا جوشن و دل نـهــاده بـه مــرگ
چه کاووس پیشـم، چه یک مشت خاک
حتی گاهی در مقابل کاووس میایستد و نباید فراموش کرد که کاووس و پدرش کیقباد تاج و تخت شاهی خود را از رستم دارند. نام بردن از او با صفت "پهلوان تاجبخش" نیز اشاره به قدرت رستم است:
چـو نـزدیـک شهر سمـنگـان رسـید
کـه آمـد پیـاده گـو تــاجبـــخش خــبر زو به شـاه و بـزرگان رســید
بـه نخجـیرگه زو رمـیده ست رخـش
در نتیجه، به نظر میرسد که سمنگان برای دستیابی به استقلال به چیزی بیش از یک شاه ضعیف نیاز دارد و دوری از حوزه نظارت و کنترل حکومت مرکزی باعث شده است که علاقه آن به استقلال دوچندان شود تا آنجا که شاه سمنگان علنا خود را دوستدار رستم بخواند. بنابراین، جوهره و استعداد استقلالطلبی در سمنگانیان وجود دارد و فقط جرقه ای لازم است تا شعلهور شود. سهراب این جرقه است. سمنگان برای استقلال طلبی باید استعداد نظامی خود را بالا ببرد و سهراب نماد این استعداد نظامی است: وقتی سهراب آماده حمله به ایران میشود، از آنجا که هم شاهزاده (با گهر) و هم جنگجوست (تیغ زن)، سپاه زیادی گردش جمع میشود:
ز هـرسـو سپه شـد بـر او انـجمن کـه هم بـا گهر بـود و هـم تیغ زن
و از این منظر، شاید تهمینه با ایثار زندگی و آینده خود در راه استقلال طلبی سرزمینش بزرگترین فداکاری ها را میکند:
یکـی آنکه بـر تـو چنـین گشـته ام خــرد را ز بــهر هـوا کشــتهام
اما قدرت جوان و ناپخته سمنگان هنوز توان هماوردی قدرت نظامی رقیب را پیدا نکرده است. در واقع، سمنگان پیش از رسیدن زمان مناسب کشتی به آب می افگند و لاجرم در امواج خروشان طوفان دریای متلاتم درهم میشکند.
۷ - براساس تاکیدات مکرر قصه، سهراب در زمان حمله به ایران واقعا خیلی جوان است؛ تا بدان حد که به قول جاسوسان افراسیاب:
هنـوز از دهـن بـوی شــیر آیــدش همـی رای شمشیر و تـــیر آیــدش
۸ - تراژدی قدرت در شاهنامه، صص ۲۰۱- ۱۹۱
۹ - شاهنامه فردوسی، ساختار و قالب، ص ۱۷۱
۱۰ - کمبل، جوزف، قدرت اسطوره، ترجمه عباس مخبر، تهران، نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۷، ص ۱۹۳
۱۱- بر خلاف سایر پهلوانان، رستم در این جنگ دو درفش دارد: یکی درفش کاویان، که احتمالا درفشی عمومی بوده و در هر جنگ در اختیار پهلوان پهلوانان سپاه قرار می گرفته و طبیعتا نمی توانسته مالکیت انحصاری داشته باشد و دیگری، درفشی با علامت اژدها. همانطور که در چند جای دیگر هم ذکر شده ]قصه کاموس کشانی (ج۴ ، ص۱۸۹) ، قصه بیژن و منیژه (ج۵، ص۷۹) و قصه دوازده رخ ( ج۵ ، ص۷۹) [ درفش رستم منقش به تصویر اژدها بوده و حتی بعدها نیز استفاده میشده است. از جمله، یک بار در دوران تاریخی، در اختیار بهرام پهلوان سپاه هرمزد قرار میگیرد:
بـاورد پـس شهریــار آن درفــــش
کـه در پیـش رستم بـدی روز جنـگ
چـو ببسـود خنـدان بـه بــهـرام داد
بـه بـهرام گفت آنـک جــدان مــن
کجـا نــام او رستـم پــــــهلـوان
درفــش ویست ایـنک داری بـه دست کـه بــد پیکـرش اژدهافـش بنفـش
سبک شـاه ایــران گرفت آن به چنگ
فراوان بـــرو آفــریـن کـرد یــاد
همـی خـوانـدنـدش سـر انــجمن
جهـانگیـر و پـیروز و روشـن روان
کـه پــیروز بــادی و خسروپرست
اما چرا اژدها؟ میدانیم که اژدها در ایران موجودی پلید بوده است و از آن به زشتی نام میبرده اند. همچنان که رستم در خوان سوم با اژدهایی میجنگد و او را از پای در میآورد. از طرفی، توتم حامی خاندان رستم سیمرغ است؛ پرنده شگفتانگیزی که در مواقع لزوم به یاری این خاندان میآمده است. پس چرا به جای تصویر سیمرغ تصویر یک اژدها بر درفش رستم نقش بسته است؟ برخی صاحبنظران، از آن رو که نصب رستم از جانب مادر به ضحاک میرسد، اژدها را توتم خانوادگی او دانسته اند (فرهنگ اساطیر، ص ۷۶) و برای اثبات درستی این نظریه به مناسبت های دوران مادر سالاری استناد کرده اند؛ اما این نظریه نمی تواند چندان صحیح باشد زیرا رستم به این دوران متعلق نیست؛ از الزامات دوران مادر سالاری اقامت شوهر در موطن زن بوده است که در مورد رستم چنین امری دیده نمیشود. در هر صورت، وجود نقش اژدها بر درفش رستم احتمالا نظریه وجود ریشه چینی را برای قصه رستم و سهراب تقویت میکند. خصوصا اینکه در پایان قصه نیز در هنگام مرگ سهراب از سیمرغ یادی نمی شود و به جای آن از نوشدارویی سخن به میان می آید که نه پیش و نه پس از آن هیچگاه در هیچ قصه دیگری وجود ندارد و شاید به همین دلیل، شاعر خود را موظف دیده است که از زبان رستم توضیحی درباره آن بدهد:
از آن نـوشدا
پی نـوشـتهـا:
۱ نک: جلالیپور، بهرام، ریختشناسی قصه جنگ مازندران براساس روش پراپ (مقاله)، فصلنامه هنر، دوره جدید، شماره ۴۵، پائیز ۱۳۷۹، صص ۵۳- ۳۲
۲- متاسفانه جای این قصه در نمونه همزاد شاهنامه؛ یعنی شاهنامه منثور ثعالبی خالیست و پیش از آن نیز در هیچ منبع دیگری نشانی از این قصه یا صورتهای مشابه آن نمیبینیم و این فرضیه قوت میگیرد که احتمالا باید رد پای اصل قصه را در فرهنگهای دیگر جست.
اولا) برخی اختلافات مهم در وجود قصه های مشابه: در برخی فرهنگهای دیگر، قصههای مشابهی وجود دارد که شائبه خویشاوندی با قصه رستم و سهراب را قوت می بخشد. مهمترین این قصهها قصهای چینی به نام فنگـ شنـ ینی ست. مولف کتاب آئینها و افسانههای ایران و چین باستان با برشمردن وجوه تشابه افسانه رستم و سهراب با نمونه چینی آن افسانه (لیـچینگ و لیـ نوجا) نتیجه میگیرد که احتمالا در اصل قصه، سهراب از مرگ نجات می یافته است:
در حماسه چین، لی-نوجا ]معادل سهراب[ یکی از سرسختترین دشمنان جو-وانگ ]معادل کاووس[ به شمار می رود. وی پس از کشته شدن به دست پدر، به وسوسه یکی از پارسایان دائوگرای دیگربار زنده میشود و به منظور برانداختن جو-وانگ با پدر از در آشتی درمیآید. بنابراین، آرزوی سهراب برای سرنگون ساختن کاووس، دقیقا با کار لیـنوجا قابل تطبیق است. در حماسه فردوسی، داستان سهراب یک فاجعه غیر قابل جبران است. بزرگترین و امیدبخشترین پهلوان افسانههای سکستان و خاندان رستم در نخستین سالهای جوانی و پیش از آنکه بتواند به عهد روزگار کودکی خود وفا کند، چشم از جهان فرو میبندد؛ اما در فنگ-شن-ینی کارها کاملا به گونه دیگر پیش میرود؛ زیرا پارسایان دائوگرای از موهبت بازگرداندن زندگی به مردگان برخوردارند… ذکر نوشدارو در شاهنامه، حکایت از روایت دیگری میکند که در آن، پهلوان جوان، سهراب، از مرگ رهایی مییافته و دیگرباره زنده میشده است؛ زیرا در مورد هیچیک از دیگر پهلوانان حماسه ایران برای دست یافتن به داروی نجات از مرگ، چنین جستوجویی به عمل نمیآید. (آئین ها و افسانه های ایران و چین باستان، ص ۹۳-۹۲)
در روایت ماندایی رستم و سهراب نیز سهراب از مرگ نجات مییابد:
تفاوت اساسی روایت ماندایی با روایت شاهنامه در آن است که در این روایت، وقتی رستم ناآگاهانه بر فرزند خود، یزد، زخم میزند؛ دست به دامان سیمرغ میشود و شفای او را از آن نیروی جاودانه توتمی طلب میکند و این عنصر داستانی پر شدن یک جا افتادگیست در محتوای حماسه فردوسی. حال آنکه خاندان رستم که در تنگناهای خود پیاپی از سیمرغ یاری میخواهند، در این هنگامه فاجعهگون یعنی نزع سهراب، این کار را نمیکنند و حتی اشاره ای نیز به توتم سیمرغ چونان یاور باستانی خاندان سام نمیشود… راویان کهن حماسه ماندایی رستم و یزد، این جای خالی را جبران کردند یا شاید روایت به همین گونه بوده است: سیمرغ، این نیروی ماورایی، در بزنگاه ساختار موضوعی داستان سر میرسد و طبیعی است که به یاری او داستان از اوج به مرحله گره گشایی و واشکافی دست مییابد. (دلشاد، فرشید، نگاهی به روایت ماندایی رستم و سهراب از دریچه نشانه شناسی (مقاله)، تهران، فصلنامه هنر، دوره جدید، شماره ۳۵، بهار ۱۳۷۷، ص ۳۱-۳۰)
البته روایت متاخرتری نیز وجود دارد که فرجامی تراژیک دارد و به ساختار فعلی قصه رستم و سهراب بیشتر شبیه است: در این روایت که متعلق به سرزمین ایرلند است، پهلوانی به نام کوهولین در کشور شمالی با زنی جنگجو به نام اویفه میجنگد و بر وی غالب میشود. اویفه فرزند او را بزرگ میکند به این امید که کوهولین را بکشد و انتقام خود را از وی بگیرد. کنوهار به جرم اینکه ساحل خوب نگهبانی نشده و جوانکی از مملکت اویفه وارد شده است، میخواهد از کوهولین سوگند فرمانبرداری بگیرد. بلاخره کوهولین علیرغم تمایل قلبی خود راضی میشود و سوگند میخورد. در همین اثناء جوانی از سپاه اویفه وارد میشود وکوهولین را به نبرد دعوت میکند. کنوهار نام او را میپرسد اما او مجاز به گفتن نام خود نیست. کوهولین به یاد میآورد که رنگ موی جوان هم رنگ موی اویفه است؛ اما بلافاصله خود را متقاعد میکند که در آن سرزمین همه رنگ موهایشان اینچنین است. در هر حال، کوهولین شک میکند و از جوان میخواهد که میهمانش باشد؛ اما کنوهار او را متهم میکند که چون خود فرزندی ندارد که برایش میراثی باقی بگذارد در دفاع از کشور کوتاهی میکند. سایر شهریاران داوطلب جنگ میشوند؛ اما کوهولین که جوان را میهمان خود میداند، در دفاع از او شمشیر میکشد و ناگهان شهریار کنوهار پا به میان میگذارد و کوهولین که روی شهریار دست بلند کرده است ، به یکباره تصمیم میگیرد با جوان بجنگد. پس از اینکه جوان به دست کوهولین کشته میشود؛ کوهولین میشنود که فرزند خود را کشته است. (نگاه کنید به نمایشنامه کوهولین, اثر نمایشنامه نویس ایرلندی ویلیام باتلر یتیز)
ثانیا) وجود برخی ابهامات و تفاوتهای ساختاری قصه با الگوی عمومی قصهها: در روایت فردوسی از رستم و سهراب، عامل اصلی شرارت؛ یعنی افراسیاب از چنگ مجازات میگریزد و این با تمامی نمونههای دیگری (حتی در خود شاهنامه) که میشناسیم، متفاوت است. به گونهای که برخی قصهگویان بعدی به جبران این تفاوت، برای سهراب فرزندی به نام برزو خلق کرده اند، که سرنوشتی مشابه پدر؛ اما فرجامی متفاوت با او پیدا میکند: در طومار نقالان، برزو برزگر زاده دلاوری است که به تحریک افراسیاب به جنگ رستم میرود، همچو سهراب با جهان پهلوان نبرد میکند و در دومین نبرد از رستم شکست میخورد؛ اما قبل از آنکه دستهای رستم به خون برزو آغشته شود:
مادر برزو] شهرو[ از بلندی مرکب تاخت و فریاد برآورد: ای رستم! سهراب را کشتی، پسرش را هم میکشی؟ خدا این ظلم را کجا روا دارد؟ رستم دستش سست شد و خنجر را از دست بیفگند و اشک از دیده ببارید؛ گفت: ای زن! ببینم نشان سهراب را! شهرو گفت: بازوی برزو را بگشا! رستم بازوی او را شکافت، یک دانه از آن لعل ها را دید که خود به مادر سهراب داده بود… (افشاری و مداینی (مقدمه، تصحیح و توضیح) مهران و مهدی، هفت لشکر (طومار جامع نقالان از کیومرث تا بهمن، تهران پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول، بهار ۱۳۷۷، ص ۲۵۸)
برزو را بازمیشناسد و در آغوش میگیرد. برزو به اردوی ایرانیان میپیوندد و در رکاب رستم با افراسیاب میجنگد .
وجود ماجراهای فرعی دیگر، مثل ماجرای گردآفرید نیز میتواند دلیل دیگری بر صحت این فرضیه باشد که در اصل قصه، سهراب از مرگ نجات مییافته است؛ چراکه گردآفرید بعد از نبرد با سهراب یکباره از فضای قصه خارج میشود.
۳ -علت دوم شرم جهان پهلوان از جنگیدن با پهلوانی گمنام و بینام و نشان است. در جای خود از این موضوع سخن خواهیم گفت.
۴ - وقتی رستم برای نخستین بار خبر حمله سهراب را میشنود، به گیو میگوید:
مــن از دخــت شــاه سمنگان یکـی
هـنوز آن گـرامـی نـدانـد کـه جنگ پسـر دارم و بــاشـــد او کــودکـی
همی کـرد بـایـد گــه نــام و ننــگ
گیو داماد و دوست طرف اعتماد رستم است. بیاطلاعی گیو از موضوع نشان دهنده آن است که رستم راز خود را حتی از نزدیکترین کسانش نیز پنهان داشته است.
۵ - این نگرانی را در سخنان منوچهر شاه نیز میتوان هنگام مواجهه با تقاضای زال برای ازدواج با رودابه به خوبی دید:
چنـین گفـت بـا بـخردان شهـریـار
چـو ایـران ز چنگال شـیر و پلنــگ
فـریـدون ز ضحـاک گیـتی بشـست
نبـایـد کـه بـر خـیره از عشـق زال
چـو از دخـت مهـراب و از پور سام
اگر تــاب گیـرد ســوی مــادرش
کنـد شهـر ایـران پـر آشوب و رنج کـه بـر مـا شـود زیـن دژم روزگار
بـرون آوریدم بـه رای و بـه جنـگ
بترسـم کـه آیـد از آن تـخم رست
همال سـر افگنـده گــردد هــمـال
برآیـد یکـی تـیغ تـیـز از نـــیام
زگفـت پـراکـنـده گردد ســـرش
بدو بـازگردد مــگر تــاج و گنـج
و فقط وقتی با وصلت زال و رودابه موافقت میکند که موبدان و ستاره شناسان به وی اطمینان میدهند:
چنـین آمــد از داد اخــتر پـدیـد
ازیـن دخت سهراب و از پـور سام
بـود زنـــدگانیـــش بســیار مـر
کمـر بســته شهـــریــاران بــود که ایـن آب روشـن بخـواهـد دویـد
گــوی پـر منـش زایـد و نیـک نـام
همـش زور بــاشـد هـم آیین و فر ...
بـه ایــران پنـــــاه سـواران بـود
۶ -در مورد میزان اقتدار و قدرت شاه سمنگان در مقابل افراسیاب اطلاعات دقیق و صریحی در دست نیست. به نظر میرسد، سمنگان نیز وضعیتی مشابه نیمروز داشته است و هردو سرزمین خراجگزاران حکومتهای مرکزی کشورهایشان محسوب میشده اند؛ اما با وجود اینکه در همین قصه افراسیاب در نامه ای که برای سهراب میفرستد، از سمنگان به عنوان سرزمین مستقلی نام میبرد:
کـه گر تـخت ایـران بـه چنگ آوری
از آن مـرز تـا ایـن بسـی راه نیسـت زمـانـه بــرآســایــــــد از داوری
سمنگان و ایـــران و تـوران یکیـست
احتمالا نیمروز از سمنگان مستقل تر بوده است: رستم با وجود اینکه فرمان پادشاهی نیمروز را از دست کاووس گرفته است، با اتکاء به زور بدنی و قدرت جسمی و شاید مناعت طبع:
مـرا تخـت زیـن باشد و تـاج تـرگ
چـرا دارم از خشـم کــاووس بـاک قـبا جوشن و دل نـهــاده بـه مــرگ
چه کاووس پیشـم، چه یک مشت خاک
حتی گاهی در مقابل کاووس میایستد و نباید فراموش کرد که کاووس و پدرش کیقباد تاج و تخت شاهی خود را از رستم دارند. نام بردن از او با صفت "پهلوان تاجبخش" نیز اشاره به قدرت رستم است:
چـو نـزدیـک شهر سمـنگـان رسـید
کـه آمـد پیـاده گـو تــاجبـــخش خــبر زو به شـاه و بـزرگان رســید
بـه نخجـیرگه زو رمـیده ست رخـش
در نتیجه، به نظر میرسد که سمنگان برای دستیابی به استقلال به چیزی بیش از یک شاه ضعیف نیاز دارد و دوری از حوزه نظارت و کنترل حکومت مرکزی باعث شده است که علاقه آن به استقلال دوچندان شود تا آنجا که شاه سمنگان علنا خود را دوستدار رستم بخواند. بنابراین، جوهره و استعداد استقلالطلبی در سمنگانیان وجود دارد و فقط جرقه ای لازم است تا شعلهور شود. سهراب این جرقه است. سمنگان برای استقلال طلبی باید استعداد نظامی خود را بالا ببرد و سهراب نماد این استعداد نظامی است: وقتی سهراب آماده حمله به ایران میشود، از آنجا که هم شاهزاده (با گهر) و هم جنگجوست (تیغ زن)، سپاه زیادی گردش جمع میشود:
ز هـرسـو سپه شـد بـر او انـجمن کـه هم بـا گهر بـود و هـم تیغ زن
و از این منظر، شاید تهمینه با ایثار زندگی و آینده خود در راه استقلال طلبی سرزمینش بزرگترین فداکاری ها را میکند:
یکـی آنکه بـر تـو چنـین گشـته ام خــرد را ز بــهر هـوا کشــتهام
اما قدرت جوان و ناپخته سمنگان هنوز توان هماوردی قدرت نظامی رقیب را پیدا نکرده است. در واقع، سمنگان پیش از رسیدن زمان مناسب کشتی به آب می افگند و لاجرم در امواج خروشان طوفان دریای متلاتم درهم میشکند.
۷ - براساس تاکیدات مکرر قصه، سهراب در زمان حمله به ایران واقعا خیلی جوان است؛ تا بدان حد که به قول جاسوسان افراسیاب:
هنـوز از دهـن بـوی شــیر آیــدش همـی رای شمشیر و تـــیر آیــدش
۸ - تراژدی قدرت در شاهنامه، صص ۲۰۱- ۱۹۱
۹ - شاهنامه فردوسی، ساختار و قالب، ص ۱۷۱
۱۰ - کمبل، جوزف، قدرت اسطوره، ترجمه عباس مخبر، تهران، نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۷، ص ۱۹۳
۱۱- بر خلاف سایر پهلوانان، رستم در این جنگ دو درفش دارد: یکی درفش کاویان، که احتمالا درفشی عمومی بوده و در هر جنگ در اختیار پهلوان پهلوانان سپاه قرار می گرفته و طبیعتا نمی توانسته مالکیت انحصاری داشته باشد و دیگری، درفشی با علامت اژدها. همانطور که در چند جای دیگر هم ذکر شده ]قصه کاموس کشانی (ج۴ ، ص۱۸۹) ، قصه بیژن و منیژه (ج۵، ص۷۹) و قصه دوازده رخ ( ج۵ ، ص۷۹) [ درفش رستم منقش به تصویر اژدها بوده و حتی بعدها نیز استفاده میشده است. از جمله، یک بار در دوران تاریخی، در اختیار بهرام پهلوان سپاه هرمزد قرار میگیرد:
بـاورد پـس شهریــار آن درفــــش
کـه در پیـش رستم بـدی روز جنـگ
چـو ببسـود خنـدان بـه بــهـرام داد
بـه بـهرام گفت آنـک جــدان مــن
کجـا نــام او رستـم پــــــهلـوان
درفــش ویست ایـنک داری بـه دست کـه بــد پیکـرش اژدهافـش بنفـش
سبک شـاه ایــران گرفت آن به چنگ
فراوان بـــرو آفــریـن کـرد یــاد
همـی خـوانـدنـدش سـر انــجمن
جهـانگیـر و پـیروز و روشـن روان
کـه پــیروز بــادی و خسروپرست
اما چرا اژدها؟ میدانیم که اژدها در ایران موجودی پلید بوده است و از آن به زشتی نام میبرده اند. همچنان که رستم در خوان سوم با اژدهایی میجنگد و او را از پای در میآورد. از طرفی، توتم حامی خاندان رستم سیمرغ است؛ پرنده شگفتانگیزی که در مواقع لزوم به یاری این خاندان میآمده است. پس چرا به جای تصویر سیمرغ تصویر یک اژدها بر درفش رستم نقش بسته است؟ برخی صاحبنظران، از آن رو که نصب رستم از جانب مادر به ضحاک میرسد، اژدها را توتم خانوادگی او دانسته اند (فرهنگ اساطیر، ص ۷۶) و برای اثبات درستی این نظریه به مناسبت های دوران مادر سالاری استناد کرده اند؛ اما این نظریه نمی تواند چندان صحیح باشد زیرا رستم به این دوران متعلق نیست؛ از الزامات دوران مادر سالاری اقامت شوهر در موطن زن بوده است که در مورد رستم چنین امری دیده نمیشود. در هر صورت، وجود نقش اژدها بر درفش رستم احتمالا نظریه وجود ریشه چینی را برای قصه رستم و سهراب تقویت میکند. خصوصا اینکه در پایان قصه نیز در هنگام مرگ سهراب از سیمرغ یادی نمی شود و به جای آن از نوشدارویی سخن به میان می آید که نه پیش و نه پس از آن هیچگاه در هیچ قصه دیگری وجود ندارد و شاید به همین دلیل، شاعر خود را موظف دیده است که از زبان رستم توضیحی درباره آن بدهد:
از آن نـوشدا
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست