شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


مثل یک گلادیاتور به میدان جنگ می روم


مثل یک گلادیاتور به میدان جنگ می روم
نیاز به معرفی ندارد. این روزها شاید کمتر کسی را بتوان پیدا کرد که «گلشیفته فراهانی» را نشناسد و بازی های ماندگار او را در فیلم های مختلف سینمایی ندیده باشد. بازیگری توانا که از تئاتر و با خانواده ای تئاتری آغاز کرد و با بازی های ماندگارش در فیلم های سینمایی، حضور استعدادی کم یاب را به تمامی دوستداران هنر هفتم نوید داد. «گلشیفته فراهانی» یا به قولی غنیمت سینمای ایران در گفتگویی جالب به پرسش های پایگاه هنرپیشه اینگونه پاسخ می دهد:
▪ تو این دنیا به حرف کی گوش می کنی؟
ـ حرف طبیعت.
▪ با گل ها رابطه ات خوبه؟
ـ همیشه قربون صدقه گل ها می روم.
▪ تو قبلا رودخونه نبودی؟
ـ رودخونه بزرگ ترین معلم زندگی منه.
▪ چرا این قدر خوب بازی می کنی؟
ـ خیلی باور می کنم.
▪ کی باور می کنی؟
ـ اوجش زمانی ست که در حال بازی هستم. یعنی بوق دوربین را می شنوم.
▪ الان یه سناریو به تو پیشنهاد کرده اند و شب می بری خونه و می خونی. تا شروع فیلمبرداری چه بر سر تو و سناریو میاد؟
ـ یک بار بیشتر نمی خونم ولی اگه خیلی خوشم بیاد باهاش زندگی می کنم.
▪ ملاک انتخابت چیه؟
ـ حرفی ست که فیلمنامه می زنه.
▪ عوامل سازنده رو به فیلمنامه سنجاق می کنی؟
ـ بله، بویژه فیلمبردار خیلی برام مهمه.
▪ وقتی فیلم را قبول کردی، باهاش چه کار می کنی؟
ـ بستگی داره. اگر فیلمنامه ای باشد که تمام جزییات آن را پذیرفته باشم، مثل یک گلادیاتور برای شهید شدن به میدان جنگ می روم. ولی اگر نپذیرفته باشم، همانند آدمی هستم که پشت صحنه جنگ یک ذره لباس هاشش را سوهان می زنه، سوال می کنه کمربندش سفته یا نه، بعد که شرایط آماده شد به میدان جنگ می روم.
▪ این ها را از کجا یاد گرفتی؟ پدر و مادرت که آرتیست های درجه یکی هستند به تو کمک کردند؟
ـ به هرحال زندگی در آن خانواده من را ساخته.
▪ اگر یک سناریو را دوست نداشته باشی و قرار باشد کار کنی چه بلایی سرت میاد؟
ـ خیلی بهم بد می گذره. مثل یک مادری که می دونه بچه ناقص داره ولی به هر حال اون را به دنیا می آره و پاشم می ایسته، من هم پای بچه ناقصم می ایستم. بهزیستی نمی ذارمش ولی خب خیلی خوش نمی گذره.
▪ قبل از این که کلید بزنن تمرین می کنی؟
ـ معمولا، من همیشه دوست دارم پارتنرم را جلوم ببینم، ولی تمامی اوقات که پارتنرم را دوست ندارم به دیوار نگاه می کنم. چون حسی که به من میده اشتباهه و من ترجیح میدم در تخیل خودم آدمی را که حس درس میده به جای او بذارم، ولی من بیشتر اوقات شانس این را دارم که بهترین پارتنرهای دنیا را داشته باشم.
▪ این رابطه بعد از کار تمام میشه؟
ـ اکثرا بله.
▪ خوب معمولا وقتی کار می کنی، زندگی ات چه جوریه؟
ـ تعطیله. بستگی به حال و هوای کار داره یعنی من وقتی کار غمگین بازی می کنم خیلی زندگی ام غمگینه و وقتی کار شاد بازی می کنم خیلی شادم.
▪ وقتی نقشی را بازی می کنی، موسیقی هایی که گوش می کنی و کتاب هایی که می خونی و معاشرتی که در کل جهان داری متناسب با آن نقش است؟
ـ معمولا وقتی کار می کنم کتاب نمی خونم چون کتاب من را با خودش می بره و سوار میشه به کاری که می کنم و در روابط بین آدم های آن کار هم خیلی درگیر می شم. وقتی در سنتوری کم کم عاشق علی می شم توی کار واقعا عاشق او هستم.
▪ شب ها با رویای کاری که می کنی می خوابی؟
ـ وقتی کار می کنم زنی هستم که حتی خوابش هم مال خودش نیست و تمام شب حرف کار فردا را می زنم.
▪ جوان های زیادی هستند که تو را می خوانند و حالا می خواهند بازیگر بشوند تو چه کمکی می تونی به اون ها بکنی؟
ـ بزرگ ترین کمکم اینه که بگم این حرفه را درست بشناسن.
▪ تئاتر هم کار می کنی؟
ـ در بچگی در جشنواره عروسکی کار کردم و بعد هم یک تئاتر در دوازده سالگی با پدرم برای بیماران هموفیلی و همین طور «مریم و مرد آویج» را با پدرم کار کردم.
▪ دانشگاه رفتی؟
ـ بله، ولی ول کردم.
▪ چه رشته ای؟
ـ موسیقی، حالا چطور شد; من داشتم می رفتم اتریش که سولیست بشم. هفته آخر با بلیت و خونه اجاره شده در وین، گفتم من نمی خوام برم. احساس کردم این چیزی نیست که من از زندگی ام می خوام.
▪ زمانی که موسیقی می خوندی، می خواستی نوازنده درجه یکی بشی؟
ـ بله، ولی کاملا اشتباه بود، چون من زمانی که هنرستان می رفتم ملودی های باخ و موتزارت را می زدم ولی متالیکا گوش می کردم.
▪ رغبت آهنگسازی هم داری؟
ـ بله، بیشتر در تنظیم استعداد دارم، در ملودی کمتر. یک آهنگ دارم که شعرش مال برادرمه ولی بقیه کارها را خودم انجام داده ام.
▪ به مرگ زیاد فکر می کنی؟
ـ بطور غیرمعمول از کودکی و بعد از آن هم مرگ ملاقلی پور من را تکان داد. مرگ باعث می شه که ما عمیق بشیم. خیلی آموزنده است و چیزهای خوبی به ما یاد می ده.
▪ گفتی ملاقلی پور را دوست داشتی، چرا؟
ـ یک وجه مشترک بین ما بود که در عین حال که دور و برمان شلوغ بود، خیلی تنها بودیم.ملاقلی پور آدم غمگینی بود، دائم می خندید ولی پشت تمام اینها یک اندوه وجود داشت.
▪ حرف آخر؟
ـ من خیلی ناراحتم که طبیعت ایران اینطور شده. نمی دونم چرا نباید در مدرسه ها درس محیط زیست داشته باشیم که بچه ها بدونن آیا پلاستیک در طبیعت می مونه؟ چطور بچه ها می تونن توی کویر یا سرآب گنجشک ها را بکشند. گنجشک آبی، زرد و... من می گم هنر بیست سال عقب بمونه مهم نیست، ولی ببر مازندران را کی دوباره درست می کنه؟ اگر نسل گوزن زرد که مخصوص ایرانه از بین بره کی دوباره آن را به وجود می آره؟ درخت های پانصد ساله شمال را که قطع می کنند چه جوری جبران می شه. من باید کاری کنم که چیزهایی را که داره از بین می ره و من عاشقشون هستم، حفظ کنم.
منبع : روزنامه ابتکار


همچنین مشاهده کنید