چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
برجستگی گردن
در پایان سال اول رزیدنتی جراحی عمومی مفتخر به دریافت جایزه سالانه خرگوش نیروبخش(۱) شدم. خوشحال بودم که هفتهای ۸۰ ساعت موظف خود را کار میکردم. زندگی را با سه ساعت خواب در شبانهروز میگذراندم و به ندرت چیزی غیر از قهوه، صبحانه مرا تشکیل میداد. البته گاهی سر میز شام با دوستان خوابم میبرد، اما نمیخواستم اجازه دهم که تنها به این علت که رزیدنت جراحی هستم از آنچه در نیویورک میگذرد غافل بمانم. من یوگا انجام میدادم و هرموقع میتوانستم ورزش میکردم. فکر میکردم نسبتا سالم هستم. مرخصی سال یک را در کارنیوال برزیل گذراندم و سال بعد به عنوان داوطلب با یک گروه جراح پلاستیک به اکوادور رفتم. در آن زمان ۲۹ سال داشتم و فکر میکردم بعدها برای استراحت کردن (و صبحانه خوردن) وقت هست...
همه چیز در اواسط ژوئن سال دوم رزیدنتیام تغییر کرد، زمانی که ناگهان ۸۰ ساعت کار در هفته را متوقف کردم و مجبور شدم ۸۰ ساعت در هفته به استراحت بپردازم.
وقتی از چیزی نام میبَرید، انگار به آن حیات میبخشید. سرطان تیرویید من نیز در روز دوشنبه ۱۲ ژوئن متولد شد. آن روز را به روشنی به خاطر دارم. در آن ماه در بیمارستان بازنشستگان ارتش(۲) مشغول بودم خیل سربازان قدیمی از درمانگاه جراحی عروق عقبنشینی کرده بودند. در سکوت حاکم بر اتاق معاینه، یادم هست کلام پاتولوژیستی را که نتیجه آسپیراسیون سوزنیام را مرور کرده بود. به من گفت: «ظاهرا پاپیلاری کارسینوم کلاسیک است . . . درست شبیه عکس کتاب است».
ناگهان من از زمان حال خارج شدم و در توالیای از رویدادها که مرا تا این لحظه کشانده بودند فرو غلتیدم. به یاد آوردم که چگونه همین دو هفته پیش متوجه وجود یک برجستگی در گردنم شدم که قبلا هیچگاه وجود نداشت، که چگونه تکنیسین سونوگرافی در سمت چپ اثری از بافت طبیعی تیرویید مشاهده نکرد، که چگونه مستقیما از بخش سونوگرافی به سراغ یکی از اساتید جراحی خودمان –یک استاد خبره تیرویید- رفتم و برجستگی گردنم را و توده ۵ سانتیمتری کلسیفیهای را که درون آن خفته بود، به وی نشان دادم، که چگونه او گفت میتواند عمل مرا در برنامه هفته بعدش بگنجاند، که چگونه قرار بود این آخرین ماه رزیدنتیام باشد و بعد از آن دو سال تحقیقات آزمایشگاهی را در برنامه داشتم، که چگونه به تازگی ویزای چین گرفته بودم تا تعطیلات قبل از شروع دوره تحقیقاتی را در آنجا بگذرانم. از اینها گذشته، فکر میکردم که چگونه اصلا احساس بیماری نمیکردم. در خلوت به فکرم خطور کرد که شاید بالاخره بتوانم شخصیتم را با هیپرتیروییدیسم توجیه کنم اما افسوس که یوتیرویید بودم.
در وسط این ماجرا رزیدنت ارشد مرا صدا کرد و از من خواست مقدمات عمل بیمار بعدی اتاق عمل را انجام دهم. بهطور کاملا عکسالعملی به او گفتم: حتما. اما در حالی که به سوی مرکز جراحیهای سرپایی میرفتم، اصلا نمیتوانستم تمرکز کنم.
آیا با این وضع میتوانستم به چین سفر کنم؟ کی باید به والدینم خبر دهم؟ آیا دوره تحقیقات آزمایشگاهی را میتوانستم به موقع شروع کنم؟ سعی کردم به افکارم جهت دهم اما فایدهای نداشت. با آنکه احتمالا آن توده تیرویید سالها در گردن من بوده است، گویی به سرعت به سلولهای ناحیه خودآگاه من متاستاز داده بود و مرا واداشته بود آن را به عنوان یک واقعیت بپذیرم. با رزیدنت ارشد تماس گرفتم و برایش توضیح دادم که در مابقی روز به درد هیچ کار دیگری نمیخورم.
من مرد ۲۹ سالهای بودم که سابقه خانوادگی از سرطان تیرویید یا تابش اشعه به سر و گردن نداشتم و هیچیک از اعضای خانوادهام تعطیلات خود را درچرنوبیل نگذرانده بودند، پس این دیگر از کجا سبز شده است؟
از هرجایی که آمده باشد، میدانستم که به کجا خواهد رفت. تنها گزینه واضح، مراجعه به یکی از اساتید در یکی از بیمارستانهای آموزشی خودمان بود. در زمانی که انترن بودم دو دوره با او بخش گذرانده بودم. شاهد انجام چند عمل تیروییدکتومی توسط او بودهام و خوب میدانستم که از نظر فنی چه انتظاری باید داشته باشم. مایل بودم جراحی در زودترین زمان ممکن انجام شود تا بتوانم به زندگی ادامه دهم و مسافرتم را به چین انجام دهم.
با آن که دانش بالینیام از سرطان تیرویید و پیشآگهی عالی آن مایه قوت قلب خودم بود، انتشار خبر بیماری من در ابتدا بسیاری از دوستانم را حیرتزده کرد. اوایل نمیدانستم چرا. این طور به نظر میرسید که میدانستم خوب خواهم شد و از این بیماری نخواهم مُرد. به عنوان یک رزیدنت جراحی، به این نتیجه رسیده بودم که بیماران سرطان از بدحالترین بیماران هستند: به خصوص مبتلایان به سرطان کولون، پستان، پانکراس و ریه. اینان بیماران سرطانی «واقعی» هستند، نه من. قرار نبود من ظرف ۶ ماه بمیرم، سیستم ایمنی من سرکوب نشده بود و برخلاف بسیاری از بیمارانی که از آنان مراقبت کردهام دچار عقیمی نشده بودم. من بینهایت خوشبخت بودم. قرار بود تحت عمل جراحی قرار گیرم، بهبود یابم و کارم را از سر گیرم، با تمام قوا بدوم و مانند دوران انترنی قلههای موفقیت را یکی پس از دیگری فتح کنم. قرار بود یک عضو کامل بدنم با یک قرص کوچک آبی جایگزین شود، و گرنه چیز دیگری در من تغییر نمیکرد. اما خیلی زود دریافتم که برای دوستانم مهم نیست که یافتههای سونوگرافی یا آسیبشناسی چه بودهاند؛ آنان فقط میخواستند بدانند که آیا حال من بهتر خواهد شد یا نه.
اینگونه بود که با پشتیبانی همکاران، خانواده و دوستانم، تودهای که به اندازه یک توپ کوچک بود در ۱۹ ژوئن از گردنم خارج شد.
تجربهام در اتاق ریکاوری شبیه غوطهوری در یک غبار غلیظ بود. تاثیر بیهوشی هنوز کاملا برطرف نشده بود. ماسک اکسیژن، مخاط خشک شده بینی، درد شدید و جهنمیگردن . . . و البته کمردرد. چرا؟ به قول استادم: «همه چیز خوب پیش رفت». رزیدنت ارشد لبخندی زد و دستی به سرم کشید. آنان از من خواستند صحبت کنم – من این کار را کردم- و آنها به آرامش رسیدند. پدرم که در کنار تختم حضور داشت گفت امیدوار است پرستاران مهربانی داشته باشم. چشمانم را به سوی او گرداندم – او میدانست حال من خوب خواهد شد.
شب اول سختترین شب بود. گردنم کاملا بیحس بود و کمرم بیاندازه درد میکرد. دستگاه فشارنده متناوب که به پاهایم متصل بود، همان دستگاهی که بارها به بیمارانم گفته بودم تنها احساسی شبیه به ماساژ در پاهایشان ایجاد میکند، موقع خوابیدن عجیب آزارنده بود. علاوه بر این، نمیتوانستم بفهمم چرا هر دو ساعت یکبار ادرار میکردم. تلاش بسیار زیادی کردم تا در حالت درازکش در ظرف پلاستیکی مخصوص ادرار کنم و تازه آن هنگام فهمیدم که چرا برخی از بیماران مرد خود را از تخت بیرون میکشند، فقط برای آنکه بتوانند بایستند. مایعات وریدی با سرعت ۱۰۰mL/h به من تزریق میشد. در حدود ساعت یک بامداد، توان آن را یافتم تا خود را از روی تخت بلند کنم و سرعت تزریق را به ۵۰mL/h کاهش دهم تا بلکه به خودم و مثانهام استراحتی بدهم. طبیعتا پیش از راند صبحگاهی استاد، سرعت تزریق را مجددا به ۱۰۰mL/h برگرداندم.
بعد از دو روز در بیمارستان و عیادت یا تماس تلفنی تقریبا تمامی رزیدنتها و دوستانی که میشناختم، بالاخره به خانه رفتم. بسیار بیحال و خسته بودم و اشتهایم اصلا خوب نبود. در روز چهارم بعد از عمل با احساس نسبتا ناراحت کننده مورمور شدن دستها و پاهایم از خواب برخاستم. از روی کنجکاوی مقابل آینه ایستادم و روی عصب فاسیال خود دقت کردم، تکانهای عضلانی در اطراف بینی و دهانم ایجاد شد. در هالهای از تردید به بخش اورژانس مراجعه کردم. پزشک آنجا را که آشنایم بود ملاقات کردم. او گفت: «چه جالب، علامت چووستوک». رزیدنت ارشد بعد از معاینه مرا به خاطر غذا نخوردن مواخذه کرد و بدون معطلی کلسیم خوراکی برایم شروع شد.
راحت بگویم، وقتی به خانه رسیدم اصلا نمیدانستم با خود چه باید بکنم. هرچه بود، یک هفته دیگر رزیدنتی من به پایان میرسید، پس از تاریخ یکم ژوییه دیگر از من انتظار نمیرفت جای خاصی باشم. در ابتدا از اینکه مجبور بودم مسافرت چین را ملغی کنم به ستوه آمده بودم. اگر سرطان فقط یک چیز را از من سلب کرده بود فرصت مسافرت کردن بود، چیزی که به آن واقعا عشق میورزیدم. بدون آنکه فشاری برای شروع یک شغل جدید احساس کنم، قرار بود فقط استراحت کنم، کاری که واقعا هیچ وقت انجام نداده بودم. هرچه باشد، من برنده جایزه خرگوش نیروبخش بودهام.
شروع به مطالعه کردم. هرچه میتوانستم درمورد تیرویید خواندم: مقالات، فصول کتابهای جراحی، حتی طب سنتی چینی و متون طب آیوروِدیک(۱) هندی را مطالعه کردم. اگر هیچ یک از عوامل خطر شناخته شده را نداشتهام، پس چه نوع عدم تعادلی در بدن یا در مرکز انرژی من میتواند علت این مشکل باشد؟ مشتاق بودم تجاربم را با دیگران تقسیم کنم و سر در بیاورم که بر آنها چه گذشته است. ترتیب وقایعی که برایم رخ داده بود را روی یک وبلاگ اینترنتی نوشتم و علاوه بر آن به تعدادی از اعضای یک گروه اینترنتی بازماندگان سرطان تیرویید ایمیل زدم.
زندگیم به صورتی عکس آنچه که در دوران رزیدنتی تجربه کرده بودم میگذشت. این اولین بار از زمان کودکستانم بود که تنها مسوولیتهایم، انجام فعالیتهای زندگی روزمره بودند. با این حال هرگز احساس «هیپوتیروییدی» به من دست نداد و این را مدیون برنامه جدید کشیکهای «دوساله»(۲) هستم که در ارتقای بهداشت خواب و سطح انرژی من نقش بسزایی داشت.
در هر حال، بدون دستگاه پیجر(۱)، بدون برنامه رزیدنتی و بدون غده تیرویید، با گذشت زمان احساس کردم نمیتوانم دست روی دست بگذارم. با وجود همه دشواریها، رزیدنت بودن یک برنامه انصافا اجتماعی است. در دوران رزیدنتی علاوه بر ابراز صمیمیت همکاران، هر روز بیماران تازهای را ملاقات میکردم و به عنوان رزیدنت مشاور همیشه افرادی بودند که به وجود من نیازمند بودند. مسلما هنوز میتوانستم دوستان و خانوادهام را ببینم، اما انگار این کافی نبود. یک روز تمامیکلکسیون CDهایم را یک به یک به مردمان عادی و تصادفی شامل نوازندگان خیابانی، مدرسین آموزشگاههای موسیقی و مشتریان فروشگاه دانکین دوناتس(۲) دادم.
زمانی در بحبوحه گرمای هوا، به سرنشینان مترو، کارگران ساختمانی و دستفروشانی که با اجاقهای قابل حمل کباب میپختند و درکنار خیابان عرضه میکردند آب یخ میدادم. تمام قفسهام را خالی کردم و نیمی از کتابهایم را به بیمارستان منطقهای که در آن دوره دیده بودم اهدا کردم. اوضاع قفسهام که صدها عکس از مسافرتهای قدیمیام را در خود جای داده بود، با اوضاع خاورمیانه در آن تابستان داغ فکر پروژه دیگری را به ذهنم متبادر ساخت. با کمک دوستانم حروف کلمه PEACE را روی تختههای مشکی بزرگی در آوردیم و هر حرف را با عکسهای مردمان و مناطق مختلف سرتاسر جهان پُر کردیم. این پروژه را در پارک مرکزی (Central Park)، ایست ویلج (East Village)، میدان اتحاد (Union Square) و کاخ سفید (White House) اجرا کردیم. تابستانی بسیار به یاد ماندنی در نیویورک بود و من خیلی زود مسافرتی که نرفته بودم را از یاد بردم.
این موفقیتهای به ظاهر کوچک بخشی از دوران بهبودی مرا تشکیل میدادند. با آنکه والدینم مرا ترغیب میکردند که جز استراحت هیچ کار دیگری نکنم، بخشی از دوران نقاهت من شامل یافتن راهی برای تقسیم تجاربم با دیگران و وسعت بخشیدن به دامنه آگاهیهایم بود. بخشی از آن نیز شامل برنامهریزی روزانه بود تا بتوانم بازیهای جام جهانی را تماشا کنم. بخشی از آن شامل نشان دادن اسکار جراحی و خندیدن با دوستانی بود که مرا Pez Dispenser(۳) خطاب میکردند. بخشی از آن اجرای آیین هرروزه صبحگاهی شامل تمرکز(۴)، کیگونگ(۵) و یوگا بود. بعد از آن موقع صبحانه بود. سپس قرصهای کلسیم، لووتیروکسین و مقدار زیادی آب. این برنامه روتین شده بود. احساس سلامت و آرامش میکردم. در حالی که تمام امکانات نیویورک در اختیارم بود و هیچ برنامه کشیکی دست و پای مرا نبسته بود، حسی در درون مرا تشویق میکرد از خانه بیرون بروم و وارد اجتماع شوم. صدای همهمه نیویورک را میشنیدم که مرا فرا میخواند، اما داشتم یاد میگرفتم که به وقت ضرورت آن را نشنیده بگیرم و درعوض به ندای مددخواهی کالبدم پاسخ دهم.
اگر در دوران بهبودی تنها یک چیز آموخته باشم آن است که برای بهبودی، زمان لازم است. بهبودی لزوما در گرو مسافرت به سرزمینهای دور یا شرکت مستمر در میهمانیهای شبانه نیست. بهبودی یعنی به رسمیت شناختن بیمار درون و فرصت دادن به او برای ترمیم روح و جسمش.
منبع:
Golinko MS. A bump in the neck. JAMA December ۲۷, ۲۰۰۶; ۲۹۶: ۲۹۰۱-۲.
Golinko MS. A bump in the neck. JAMA December ۲۷, ۲۰۰۶; ۲۹۶: ۲۹۰۱-۲.
منبع : هفته نامه نوین پزشکی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست